🍃🍃🍃🍃🍃🌸🍃🍃
#خاطره💕
.
.
💬 با مامانم داشتیم نماز اول ماه رجب (که
آخرین شب جمادی الثانی هست میخوندیم ثواب
داره) خیلی طولانیه و سخته...
تصمیم گرفتیم از رو گوشی من به مامانم بگم
بخونه اونم برای من و 😑😂
آقا من نماز مامانم و گفتم تموم شد نوبت بمن
رسید؛ (مامانم ترک هست) شروع کردم و مامانم
میگفت چیکار کنم آخرین رکعت بود رفتم سجده
که باید ذکر میگفتم سه بار مامانم تکرار میکرد
میگفتم
یدفعه مامانم با زبون خودش گفت یا آلاهُ یا رح..
منم حواسم نبود و گفتم یا آلاهُ... با لهجه ترکی
که متوجه سوتیم شدم سر سجده منفجر شدم از
خنده 😂 لامصب یبارم نبود ۳ بار بود ۳ بارشم با
همون لحجه تکرار کردم
مامانم که بدتر از من 😐🤣 هیچی دیگه
نمازمون خنده خنده تموم شد امیداورم که
با اون مشقتی که نمازو خوندم خدا قبول
کرده باشه😕😂✋
.
.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
#پاسخ_اعضا
🌸🍃🌸🍃🍃🍃🍃
برای محبوبه 24,ساله عزیز
سلام محبوب جان من 28سالمه این تجربه ایی ک میگیو داشتم
ب خودت بیا عزیزم من
اون آقا اگه شمارو میخواست ب ابو آتیش میزد و شمارو ب دست میآورد ،و توهم همینطور یه لحظه چشماتو ببند فک کن همسرت عشق قدیمیشو دیده و دلش لرزیده...حالا چشماتو باز کن حالت خوبه؟؟
نکن عزیزمن شاید با شوهرت دعوا کردی( ک نمک زندگیه )،حالت بده دنبال یه حس خوبی ،اینو بدون هیچکس امن تراز همسرت نیست برات تجربه کردم ک میگم بجاش بگرد پیدا کن دلیل ناراحتیتونو،حال خوب بیار تو زندگیت.......نزار سواستفاده کنه ازت ❤️
و یه داستان برات بگم از دختر همسایمون به سال بعد ازدواجش با دوست پسر قبلیش فرار کرد تمام طلاهایی ک شوهرش براش خریدو داد ب اون آقا تمام شهرمون فهمیدن ،دوست پسرش چیکار کرد ب نظرت ؟؟؟یع شب باهاش تو مسافر خونه موند و بقول خودش شکنجش کرد و بعد با پولو طلاهای دختره رفت ترکیه و عاقبت اون دختره مامانش سکته کرد بخاطر حرف مردم ومرد،داداشش شنیدم معتاد شده و باباشو خیلی وقته ندیدم .میگن خونس اما از خجالت نمیاد بیرون اون دختر خانوم جایی نداره حتی برای خواب اکثرا سرخاک مامانشه
آفرین ک نماز میخونی دو رکعت بخون ب نیت خانوم فاطمه زهرا ،ازشون کمک بخواه ب نفست غلبه کنی
محبوبه جان ب عاقبت کارت فک کن و مطمئن باش اون آقا حیله ایی داره چ بسا ک دوستت داشت حسی بهت نمیداد ک بخوای زندگیتو خراب کنی نزار سواستفاده کنه ازت ،مراقب خودتو زندگیت باش
و برای منم دعا کن❤️🥲
از طرف دوست مجازی تو مریم
و مرسی ازت همراز جونم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🍃🌸🍃🌸🍃🍃 #مشکل_من
سلام ادمین جون من یه خانم ۳۶ ساله هستم
تو زندگی اولم با مشکل مواجه شدم بخاطر دخالت خانواده شوهرم😔😔
خلاصه بعد از دو سال زندگی و کلی اتفاقات دردناک ،باتولد بچه اولم چالش ما دو برابر شد. شوهرم سر سخت معتاد شد، و دیگه دخالت ها اوج گرفت، از هر دو طرف ، هم خانواده ی من هم همسرم خلاصه که کار به جدایی کشید😭😭😭
برای دومین بار بعد از چند سال دوباره ازدواج کردم با کسی که هم من و هم طرف مقابلم سالیان سال عاشق هم بودیم، اون هم از همسر سابقش در حال جدایی بود، بعد از جدا شدنشون ما با پیش قدمی مادرش رفتیم زیر یه سقف اوایل خیلی خوب بود😍😄
و حسرت این رو می خورد که چرا همون اول سماجت نکرد و پا پیش نذاشته و حالا اومده. خانواده ی خیلی مهربون و خوبی هم داره اما بعد از چند سال زندگی مشترک هنوز چشمش دنبال زن سابقشه و مدام حرفش رو میزنه😭😭
با بودن دوتا بچه نمی دونید چه چالشی تو زندگیم افتاده و چند روز پیش رسما پیش همه اعلام کرد که دیگه حاضر به ادامه این زندگی نیست و می خواد بر گرده😡 وای نمی دونید که چقدر داغونم دارم دیوانه میشم هم پرخاشگر شده و هم دست دراز 😞😞😞
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
ˑ ִ ֗ ִ ۫ ˑ ᳝ ࣪ ˑ ִ ֗ ִ ۫ ˑ ᳝ ࣪ ˑ ִ ֗ ִ ۫ ˑ ᳝ ࣪ 🌸🍃🌸🍃🍃 ˑ ִ ֗ ִ
۫ ˑ ᳝ ࣪
«خانواده بلقیس» با ازدواجش با «نزار قبانی» به شدت مخالف بودن، ولی با وساطت دیگران بهم رسیدن.
نزار میگه چندبار ازش پرسیدم چرا با وجود مخالفت قبیلهت با من ازدواج کردی و دردسراشو به جون خریدی؟
بلقیس هربار، من رو «مثلِ یه طفل» در آغوش میکشید و میگفت:
أنت قبیلتی = قبیلهی من تویی🥰🫀
ˑ ִ ֗ ִ ۫ ˑ ᳝ ࣪ ˑ ִ ֗ ִ ۫ ˑ ᳝ ࣪ ˑ ִ ֗ ִ ۫ ˑ ᳝ ࣪
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مامانم با این ذکر خونه دار شد ...
جالبه🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مامان من به طور معجزه آسا از طریق آیه 29 سوره مؤمنون خونه دار شد صاحبخونه جوابشون کرده بود اینها هم دنبال خونه میگشتن خودم و مامانم هم زمان شروع کردیم به خوندن این آیه باورت نمیشه خونه خریدن و قل رب أنزلنی منزلا مبارکأ و انت خیرالمنزلین تا چهل روز بعد از نماز صبح هر بار هفتاد مرتبه روزهایی هم که بخاطر عذر شرعی نماز نمیخونید بیدار بشین و سر اون ساعت این ختم رو ادامه بدید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃🌸🍃🍃🍃
نوستالژی
قدیمی
همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃
#حالا_شما_بگین خوشتون اومد؟🌸🍃
💙🧿
زیبـــــــــــاترین رفتن🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
پنج شش روزی قبل از شهادتش بود که برایم نامه فرستاد. نوشته بود: سعی کن خودت را به خدا نزدیک کنی؛ تا به حال امتحان کردهای؟ وقتی به او نزدیک شوی تمام غمها را فراموش میکنی و همه غصهها را از یاد میرود. سعی کن به او نزدیک شوی. از رفت من هم ناراحت نباش. برفرض که الان نروم و زنده بمانم؛ فوقش ده یا بیست سال دیگر باید رفت. پس چه بهتر که رفتن را همین حالا خودم انتخاب کنم که زیبا ترین رفتنها مرگ سرخ است. کلمه به کلمه نامهاش با نامههای قبلی فرق داشت. با خواندن نامه به یقین رسیدم که به زودی از کنارم پر میکشد.
شهید محمد رضا نظافت
💁♀@serfanbanovan🙋♀
...............🌸🍃............
#سیاستهای_خانومی
🌸🍃🌸🌸🍃🍃
خانم عزیز! نگویید "تو نسبت به من بی توجه شدی" "تو دیگه منو دوست نداری" "تو بلد نیستی با یک خانم چهطور رفتار کنی" "اصلا منو یادت رفته" و ...😕
بگویید "من به توجه تو نیاز دارم و احساس میکنم به من توجه نداری" "من به محبت بیشتر تو نیاز دارم" "به این که به من بگویی دوستم داری نیاز دارم" "دلم میخواد با من اینطوری صحبت کنی" "دوست دارم با من اینطوری رفتار کنی".👌😃
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
ادمین:
❣❣❣
درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و....
اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید...
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
دلم برای پویان میسوخت،گفتم کاش عمه واضح بهم گفته بودواین جوری نمیشد.عمه گفت: راستی ببینم موضوع چی بود؟ چرا اول گفتی می خوام حالا میگی نه؟پویان امیدوار شد.صدبار به من زنگ زد ازخوشحالی.حالاکه تنهاییم بگو چی شد که نظرت عوض شد.گفتم: عمه خیلی شرمندم ،خیلی خجالت می کشم تو رو خدا ازم نپرسین که نمی تونم بگم.پویان واقعا برای من مثل برادره.عمه یکم فکرکردوگفتیک چیزی ازت می پرسم درست جواب بده که این رو من باید بدونم،پای پیمان در میونه؟فوری گفتم نه عمه،فقط به پویان نمیتونم جوردیگه نگاه کنم.عمهگفتولی پیمان این دو روز خیلی ناراحت بود،برم ازش بپرسم.گفتم عمه تو روخدا بیخیال این موضوع بشید.گفت حالاجواب باباش رو چی بدم.موقع شام بازپیمان نیومدخونه ،من که رفتم پایین عمهموضوع روبه سوهرش گفته بودولی اواصلابه روی خودش نیاورد.پیمان توخونههمش ازمن فرارمیکردمیخواست من رو نبینه.از پویان خبر نداشتیم و اصلابه خونه زنگ نمی زد.سعی میکردم بیشترتو اتاقم باشم خجالت میکشیدم بابقیه روبروبشم.یک هفته همین طور گذشت ،شب جمعه شوهرعمه مهمون داشت و من رفتم به عمه کمک کنم که پیمان یک مرتبه اومد.من روکه دیدخواست بره که پشیمون شد.بادیدنش تپش قلب گرفتم.سلام کردم وجواب سلامم داد.عمه گفت میشه بگی چته که دیر میای خونه؟ تو هیچ وقت از این کارا نمی کردی؟ پیمان که سعی می کرد مثل من عادی باشه گفت: کارای عقب مونده داشتم باید انجام می دادم من میرم تو اتاقم دراز بکشم شام حاضر شد صدام کنین که خیلی گرسنمه. کاملا حواسم بود که عمه تو نخ من وپیمانه ومی خواد از رابطه من و پیمان سر در بیاره.بیست روزگذشت وپیمان هنوز کم محلیممیکرد،پویان هم شنیدم هرازگاهی به عمه زنگ میزنه.یه روزتصمیم گرفتم بعدازدانشگاه برم وبرای خودم پالتوبخرم.به عمه چیزی نگفتم،چون عمه میگفت پولات روبرای خودت پس اندازکن وهرچه میخوای بخری خودم بهت پول میدم.ساعت دو تعطیل شدم تاکسی گرفتم و رفتم،تا پالتوبخرم.به مغازه هانگاه میکردم و رد میشدم.یک مرتبه دیدم که پیاده مسافت زیادی راه رفتم.به ساعت نگاه کردم دیدم که نزدیک نه شبه خیلی هواسردبود،گفتمحتما عمه نگرانم شده.سریع تاکسی گرفتم و رفتم خونه.جلودر که رسیدم دیدم راننده دم درایستاده.تادیدم اومدجلووگفت کجاییدهمه نگرانتون هستن.سواربشیدتاداخل میبرمتون.گفتم راهی نیست خودم میرم.گفت: نه خیر آقا سفارش کرده بیست بار اومده دم در و رفته می ترسیدن شما سرما بخورین .گفتم کدومآقا؟ گفت: آقا پیمان.الانم تو حیاط هستن.باماشین تاجلوپله هارفتم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿