دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
دلم برای پویان میسوخت،گفتم کاش عمه واضح بهم گفته بودواین جوری نمیشد.عمه گفت: راستی ببینم موضوع چی بود؟ چرا اول گفتی می خوام حالا میگی نه؟پویان امیدوار شد.صدبار به من زنگ زد ازخوشحالی.حالاکه تنهاییم بگو چی شد که نظرت عوض شد.گفتم: عمه خیلی شرمندم ،خیلی خجالت می کشم تو رو خدا ازم نپرسین که نمی تونم بگم.پویان واقعا برای من مثل برادره.عمه یکم فکرکردوگفتیک چیزی ازت می پرسم درست جواب بده که این رو من باید بدونم،پای پیمان در میونه؟فوری گفتم نه عمه،فقط به پویان نمیتونم جوردیگه نگاه کنم.عمهگفتولی پیمان این دو روز خیلی ناراحت بود،برم ازش بپرسم.گفتم عمه تو روخدا بیخیال این موضوع بشید.گفت حالاجواب باباش رو چی بدم.موقع شام بازپیمان نیومدخونه ،من که رفتم پایین عمهموضوع روبه سوهرش گفته بودولی اواصلابه روی خودش نیاورد.پیمان توخونههمش ازمن فرارمیکردمیخواست من رو نبینه.از پویان خبر نداشتیم و اصلابه خونه زنگ نمی زد.سعی میکردم بیشترتو اتاقم باشم خجالت میکشیدم بابقیه روبروبشم.یک هفته همین طور گذشت ،شب جمعه شوهرعمه مهمون داشت و من رفتم به عمه کمک کنم که پیمان یک مرتبه اومد.من روکه دیدخواست بره که پشیمون شد.بادیدنش تپش قلب گرفتم.سلام کردم وجواب سلامم داد.عمه گفت میشه بگی چته که دیر میای خونه؟ تو هیچ وقت از این کارا نمی کردی؟ پیمان که سعی می کرد مثل من عادی باشه گفت: کارای عقب مونده داشتم باید انجام می دادم من میرم تو اتاقم دراز بکشم شام حاضر شد صدام کنین که خیلی گرسنمه. کاملا حواسم بود که عمه تو نخ من وپیمانه ومی خواد از رابطه من و پیمان سر در بیاره.بیست روزگذشت وپیمان هنوز کم محلیممیکرد،پویان هم شنیدم هرازگاهی به عمه زنگ میزنه.یه روزتصمیم گرفتم بعدازدانشگاه برم وبرای خودم پالتوبخرم.به عمه چیزی نگفتم،چون عمه میگفت پولات روبرای خودت پس اندازکن وهرچه میخوای بخری خودم بهت پول میدم.ساعت دو تعطیل شدم تاکسی گرفتم و رفتم،تا پالتوبخرم.به مغازه هانگاه میکردم و رد میشدم.یک مرتبه دیدم که پیاده مسافت زیادی راه رفتم.به ساعت نگاه کردم دیدم که نزدیک نه شبه خیلی هواسردبود،گفتمحتما عمه نگرانم شده.سریع تاکسی گرفتم و رفتم خونه.جلودر که رسیدم دیدم راننده دم درایستاده.تادیدم اومدجلووگفت کجاییدهمه نگرانتون هستن.سواربشیدتاداخل میبرمتون.گفتم راهی نیست خودم میرم.گفت: نه خیر آقا سفارش کرده بیست بار اومده دم در و رفته می ترسیدن شما سرما بخورین .گفتم کدومآقا؟ گفت: آقا پیمان.الانم تو حیاط هستن.باماشین تاجلوپله هارفتم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🌸🍃 زنگ تفریح کانالمون با شنیدن خاطره ای خنده داراز دختر چادری کانالمون😊👇
سلام
من و ابجیم باهم جاری هستیم و هردو با پسرداییامون ازدواج کردیم 😁😁
خلاصه دو سه سال پیش که عقد بودیم یه روز بعدازظهر باهم رفته بودیم بیرون یکم دوربزنیم
حالا دوتامونم چادری و محجبه بودیم چون بدون شوهر رفته بودیم بیرون 🤪🤪
داشتیم از خیابون ردمیشدیم که یه ماشین پراید نگه داشت جلومون. یه اقا و خانم جوون بودن و ازمون آدرس یه مدرسه دخترونه رو پرسیدن.
منم جو گرفته شدم 😅 و کلی توضیح دادم. آخه یکی نبود بگه خنگ خدا مدرسه یکم اونورتره. اینا مشکوک نیستن آدرس میخوان؟ 🧐😆
خلاصه تشکرکردن و رفتن.
ماهم خوش و خرم به راهمون ادامه دادیم 😎
یکم که رفتیم دیدیم یه خانومی از پشت سر صدامون میکنه برگشتیم دیدیم همون خانوم توی ماشینه داره میدوعه میاد 😯
رسید بهمون گفت شرمنده میشه شماره تلفن بدید مزاحم بشیم منم گیج گفتم چرا شماره تلفن میخواید؟ 🧐
اونم گفت حالا شما بدید خلاصه اخر گفت برای امر خیر.
منم با یه لبخند ذوق مرگ و ضایع گفتم ای وای شرمنده ما دوتامونم متاهلیم 🤓
گفت الکی میگید که شماره ندید؟
گفتم به خدا دوتامونم متاهلیم.
بعد گفت پس چرا حلقه نداری؟🤨
گفتم باورکن حلقمو جا گداشتم. اخه من هرموقع میخواستم برم دوش بگیرم حلقمو درمیاوردم 🤦♀ اون روزم دوش گرفته بودم.
خلاصه که خانومه ناراحت شد و رفت ولی من و ابجیم خیلی ذوق کردیم که چهره هامون سن کم میزنه.
اخه سنمون واقعا کم بود و بخاطر مدرسه ابروهامونو تمیز نمیکردیم زیاد که گیر ندن🤦♀🤷🏼♀
لذتی که خواستگار توی متاهلی داره توی مجردی نداره هااا 😂
اخه توی سن کم شوهرکردیم خواستگار اونقد نداشتیم که بدونیم چه حس خوبی داره 😬🤣
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
🌸🍃
آقا میگه رژ بزن ...
خواستگار خواهرمه🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
سلام،خداقوت .
میشه اینم بذارید تو کانالتون.
برای خواهرم خواستگاری اومده که اقا و خانوادشون ادمای موجهی هستن،منتها اقا به خواهرم گفتند دوست دارم مانتویی بشی و بیرون هم کمی ارایش مثلا کرم و کمی رژ و ...داشته باشی و انگار کلا دوست داره خانومش در همه حال شیک و مرتب باشه .
اماخواهر من همیشه تو رویاهاش این بوده که مثلا شوهرش رو ارایش بیرون حساس باشه و مثلا بگه بیرون رژ نزن یا یه مقدار حالت غیرتیش بیشتر باشه.
به نظر عزیزان،ایا این مساله،خیلی مهمه،یا خواهرم باید سعی کنه خودشا طبق خواسته این اقا هماهنگ کنه.
پیشاپیش ازشما ممنونیم.
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
بهم میگفت داداشی... 🍃🌸
و من اینو می دونستم
وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .
روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .
یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.
میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .
نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”
سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه،دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود:
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نمیدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….
ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
🎶♥️🎶 دوست داشتنت ریشه در کدام کتیبه دارد؟
دوست داشتنت
ریشه در کدام کتیبه دارد؟
پیامبر مهربانم!
لب باز نکن
خستهای؛ می دانم…
همین که نگاهم میکنی
رسالتت تمام شده
دوست داشتنت
لنگر به پهلوی کدام کشتی نهاده
کدام دریانوردی
میتواند غرق تو باشد و خشنود نباشد
و زمین
اینقدر دور تو میچرخد
تا چه چیز را ثابت کند
دوست داشتنت
همین حیاط خلوت کافههاست
با لهجههای جنوبی
مرا به دستهای تو میخواند
خیابان امیرآباد
خیابان جمهوری
خیابان انقلاب
اینجا مرکز جهان است
و زمان
در لبخند تو متوقف میشود
به ساعت نگاه می کنم
به چشمهایت وقتی که شعر میخوانم
به حالت دستانت
وقتی روسریات را صاف میکنی
به شصت سالگیات
وقتی مرده باشم
و هیچ شاعری نتواند
ریشههایت را کشف کند
دوست داشتنت
ریشه در تاریخ دارد
در جنگهای صلیبی
در انقلاب صنعتی
در دیوار برلین
در تنهایی انسان قرن بیست و یکم
وقتی کتاب را باز میکند
و بی آنکه خاطرهای به یادش بیاید
گریه میکند
به ساعت نگاه می کنم
به سالهای باقی ماندهٔ عمرم
که برای دوست داشتنت
چقدر کوتاه است!
#مرتضی_بخشایش❤️🦋
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دنیای بانوان❤️
یک زندگی یک سرنوشت🍃👇
سلام
من بیست سالمه. من پونزده سال و نیمم بود که ازدواج کردم اونم سنتی. شوهرم از اقوام نزدیکمونه. من اصلا به فکر ازدواج اونم زود نبودم.یه روز اومدن خواستگاری و.......🌱🌸
منم برای فرار از مشکلات خانوادگی گفتم ازدواج کنم برم. اخه پدر و مادرم همش دعوا . و پدرمم بیشتر مادرمو کتک میزد . منم برای اینکه نباشم اونجا ازدواجو انتخاب کردم. اوایل خوب بودیم. بعد چند ماه مادرم قهر کرد رفت خونه اقاجونم اینا. منم شوهرم نذاشت برم ببینمشون و دعوامون از اونجا شروع شد. شوهرم تا اعصابم خراب میشه و جوابشو میدم هرچی فحش و دشنامه بهم میده. من الان نزدیکه چهار سال و خورده ای ازدواج کردم. دوسال پیش باردار شدم شب رفتم خونه مامانم اینا که خواستگار قرار بود بیاد واسه خواهرم و اونجا من حتی کار سنگینم نکردم، اومدم خونه و بعد چند روز بچه سقط شد. شوهرم از اون وقت به بعد هروقت کسی باردار میشد به من طعنه میزد. حتی خود خواهرمم که بار دارشد به من گفت مثله تو نیست خواهرت که بیاد خونه بابات بچشو بندازه. خلاصه من بعد چند وقت به زور دوا درمون و نذر و نیاز باردارشدم و پسرم الان شیش ماهو نیمشه. هروقت دعوامون میشه دست خودم نیست اعصابم بهم میریزه سر طفل معصوم خالی میکنم . بعدش خودم پشیمون میشم و گریه میکنم.
با این حال بعضی وقتا به طلاق فکر میکنم ولی اول به خاطر پسرم و بعدش نیشو کنایه های فامیل تحمل میکنم. ولی نمیدونم تا کی تحمل میتونم بکنم. تو رو خدا ازتون خواهش میکنم برای فرار از مشکلات خانوادگی هیچ وقت بدون فکر ازدواج نکنید. الان پشیمونم که چرا درسمو نخوندمو و....ولش کنید.
امید وارم شما مثل من این کار اشتباهو نکنید.
مشکلتونو به خدا بگین جوابتونو حتما میگه.
واسه منم دعا کنید حداقل حال روحم خوب بشه.
دوستون دارم امیدوارم مشکلات تمام مردم این کره خاکی حل بشه.❤️❤️❤️
برای ظهورمنجی دو عالم صلوات بفرستین❤️
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿