eitaa logo
دنیای بانوان❤️
10.5هزار دنبال‌کننده
37.8هزار عکس
635 ویدیو
10 فایل
بخوانیم و بیاموزیم..... به زندگیمون نور ببخشیم...🍃 آیدی من @Hamraaaz تبلیغات پذیرفته میشود👇 https://eitaa.com/joinchat/2682126514Ce7df1eef64
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🧿 حرف از جــــــــــدایی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 خوشحال بود‌. گفت: خبر خوشی دارم. پرسیدم: چیه؟ گفت: فردا حرکت می‌کنیم می‌ریم گیلان غرب. منم خوشحال بودم که می‌توانم با او بروم. اما حرف کشید به شهادت و جدایی من و اصغر. قبلا هیچ وقت اصغر اجازه نمی‌داد به راحتی درباره مرگ خودم و اتفاقاتی که ممکن است برای من بیفتد و باعث دور شدن ما از هم شود، حرفی بزنم. نمی‌دانم؛ ولی آن شب ساکت نشست تا من هرچه می‌خواهم بگویم. حس غریبی داشتم. حرفهایی به زبانم می‌آمد که هیچ وقت تا قبل از آن بهش فکر نکرده بودم. گفتم: دیر یا زود برای من اتفاقی می‌افته؛ در آن لحظه تو بالای سرم نیستی. بعد خبردار می‌شی. وقتی آمدی زیاد بی تابی نکن، مبادا منو تنها بذاری. دلم می‌خواد با من باشی. تا اون وقتی که منو خاک می‌سپارین. اصغر اما هیچ نگفت. بعد آرام و شمرده یک به یک مراحل بعد از خاکسپاری را همان طور که دوست داشتم برایش شرح دادم. گفتم: دلم می‌خواد بعد از دفن و رفتن مردم، سرخاکم بمونی، زود نرو، تنها نذار…بعدشم تا تونستی بیا سرخاکم. برایم سوره یاسین بخوان. بدون که صداتو می‌شنوم…یادت نره. این حرفها را که می‌زدم اصغر فقط تماشا می‌کرد. خودم هم تعجب کرده بودم حرفم که تموم شد با لحن غم انگیزی گفت: تو خیال می‌کنی من تحمل این چیزایی رو که گفتی دارم؟ ازش خواستم تقاضایم را بپذیرد. اصغر هم در مقابل فقط یک جمله گفت: از کجا معلوم من زودتر از تو نرم؟ شهید اصغر وصالی ‌‍‌@beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
🌸🌸🍃🍃🍃🍃 سلام عزیزم منم خواستم دردل کنم راستش دیروز فهمیدم همسرم که اینقدردوستش داشتم و همه جوره براش بودم و به اعتراف خودش حتی براش کم نذاشتم با همسر دوست صمیمی اش ارتباط گرفته بخدا متنفرم از این چنین زنانی که با داشتن شوهر و بچه میان به مردای متاهل پیام میدن و دوست میشن اصلا دلیل این کارشون را نمیتونم درک کنم چون خودم هیچ وقت هیچ وقت به چنین چیزی حتی فکر هم نکردم بخدا داغون شدم چه پیام هایی که شوهرم این همه پیام و اینجور پیام های عمرا برای من بفرسته در طول روز حدود چهل تا بیشتر پیام بیشتر بینشون رد بدل شده به هر دوتاشون هم گفتم اعتراف کردن که اشتباه کردن و دوتایی به غلط کردن افتادن حتی به خانمه که زنگ زدم صداشو پر کردم که چقدر بهم میگه آبروم نبرچون گفتم به شوهرت و مادرشوهرت و برادر شوهرت پیام هاتو می‌فرستم منم گفتم باشه بخاطر خدا ابروت را نمی‌برم ولی فکر زندگی خودت باش شوهرم هم گفت اشتباه کردم و دیگه پشتش را نیار وازمن توقع داره که مثل قبل باشم باهاش نمیتونم بخدا حتی یک شماره دیگه بنام حسن هم سیوبود که فهمیدم اونم زنه ولی گفت سر طلب و چیزی نبوده ومن هم پشتش را نیاوردم دیگه الان از درون خورد شدم من زنی هستم بسیار متعهد و خانه دارکه همه میدونن چقدر به زندگیم و همسرم میرسم و از هیچی براش کم نذاشتم برام سخته خیلی شوهرم هم اعتیاد داشته تازه ترک کرده همش میگه تو را خدا بازم هوامو داشته باش نذار بریزم بهم و...ولی بخدا نمیتونم مثل قبل دوستش داشته باشم و اعتماد کنم من خیلی بهش اعتماد داشتم دوستان بگین چکار کنم حالم بهتر بشه دوتا بچه دارم یکی 22ساله پسره و دخترم هم 15ساله که دخترم در جریان همه کارهای پدرش هم هست دختری بسیار مومن و متین و با حجاب اصلا دلم آروم نمیشه معلوم نیست آیا همینا بودن یا بیشتر و یا بعداً ادامه نداشته باشند ببخشید طولانی شد بخدا حالم خرابه😔😔😔 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
صرفا فان اعضا 🌸🍃🌸🌸🍃🍃🍃🍃🍃 خوب برای ازدواج بايد سه تا خصلت داشته باشه : نجیب باشه ،خانه دار باشه ،مثل ماه باشه. 1 - نجيب باشه يعنی با جيب آدم کاری نداشته باشه 2 - خانه دار باشه يعنی از خودش خونه داشته باشه 3 - مثل ماه باشه يعنی شب بياد و صبح بره خونه باباش 😂😂😂😂😂❤️❤️❤️راهنمایی خوبی بود؟؟؟😅 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
💙🧿 دو روز بعد عقد خواهرم ... من سیزده ساله بودم🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دنیای بانوان❤️
💙🧿 دو روز بعد عقد خواهرم ... من سیزده ساله بودم🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
من دختری باهوش فعال باایمان نماز خوان وزیبا بودم ۱۳ ساله بودم دو روز بعد عقد خاهرم پسر همسایه ازم خواستگاری کرد من از این خانواده وپسر متنفر بودم گریه وزاری کردمو گفتم نمخام شوهر کنم والدین که از این همسایه رضایت داشتن گفتن سنی نداری حالا نمفهمی و الا غیر به اجبار من فقطو فقط چون سادات بود بخاطر جدش پبامبر ص قبول کردم وعقد هم شدیم روزها به کنجی مرفتم زار میزدم که چرا منو شوهر دادن خدایا من اینو خاهراشو مادرشو قیافشو حتی صداشو دوست ندارم خدایا چرا چرا والدین من خوشحال بودن به من بی تفاوت بعد چند ماه دیگه ادم قبل نبودم شور خنده فعال نبودم کاری نمتونستم بکنم همسرم میومد دیدنم هیچی نمگفتم وگاهی مشغول کار مشدم اونم بسیار خجالتی بود چیزی نمگفت میرفت مادرم سخت گیر بود مگفت جهاز مخای یک دارقالی چهل خونه مخصوص برام زد من باقالیم درد دل مکردم اشکام میریخت روی رنگی‌گه تو دامنم بود خلاصه ۳ سالعقد بودم ۴ عدد قالی بافتم باجهیزیه خوب همسرم خونه ساخت مشرف به خونه پدرش بود رفتیم سر زندگی بی عاطفه وبدخلاقی میکرد باایمان اهل حلال حرام انسان کامل بود ومرا دویت داشت دیدم ادم خوبی صبر کردم امابا خانواداش فرهنگو افکارمان تفاوت داشت گاهی روی اونم تاثیر میذاشت خیلی غصه مخوردم به خانواده ام مطرح کردم گفتن ادم خوبی برو بساز ۶تاخاهر برادر خونه داشتم باگریه برگشتم نخواستم وبال انها باشم ۲ سال بعد دخترم به دنیا امد من دیگه تحمل رنج ونداشتم حالم بد شد رفتیم دکتر اعصاب وروان دبگه با داروارام بودم به همسرم گفتم بیااز ابنجا بریم شهر گفت محال من دست به دعاشدم زیارت عاشورا مخواندم گریه وروضه مخاندم گه خدایا ابنا ساداتن نمخام بفهمن ازشون بدم میاد یه کاری کن ازشون دور بشوم دو سال بعد کاری براش جور شد امدیم شهر خیلی شاکر بودم اما بیماری اعصاب داشتم دارو مخوردم من ۱۵ سال مریض بودم از زندگیم جوانی ام لذت نبردم اوایل تصمیم گرفتم طلاق بگیرم چون هیچ عشقی به او‌نداشتم بعد فکر کردم گفتم یا حضرت محمد ص من با عشق تو با کسی که دوستش‌ندارم زندگی مکنم وکردم او منو دوست داره میدونه رازی با ازدواجش نبوده ام بازم برو نباورده ونمیاره چکار کنم منم دوسش بدارم ۳۰ سال زندگی کردم باهاش ۳ فرزند دارم بعد ۲۰ سال بیماری حضرت فاطمه علی امام حسین ع امدن خانه ام دربیداری شفام دادن انشالا همه جوانان عالم خوشبخت بشن امین عزیزم @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
نوستالژی قدیمی همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃 خوشتون اومد؟🌸🍃
درددل اعضا 🌸🍃 سلام منم خواستم یه چیزی بگم براتون.... من دوسال عاشق پسری بودم که ده سال ازم بزرگتر بود.. 🌸🍃🌸🍃🍃🍃 ذهنم خیلی درگیر بود و همیشه درد داشتم به خاطر اینکه زیاد فکر میکردم بهش... تا اینکه همین هفته پیش دلو زدم به دریا و بهش پی ام دادم🤕(بماند که شمارش رو چجور پیدا کردم) که کاش نمیدادم و همینجوری تو کَفِش میموندم 😔گفتم که من فلانی هستم و عاشقت شدم و ازاین حرفا.... گفت ب نظرت احترام میزارم و فکرامو میکنم بهت میگم بعد دوروز اومد گفت من هیچ حسی ب دنیا ندارم و دلم از سنگ هس نمیخوام تو رو امیدوار کنم🙂🙂منم گفتم ک میتونم کمکت کنم و بزار باهات حرف بزنم و اینا گفت که نه نمیخوام صحبت کنیم😕😢گف منو فراموش کن خب ب این راحتی نیس ک فراموش بشی اخه😭😭اخرشم گفت دیگه به من پیام نده🙂🙂خیلی حالم بده هر شب دارم کابوس میبینم و با احساس خفگی بیدار میشم🙂البته که من هنوز خیلی به خدا امیداورم و بعد از هر نماز دارم به خدا التماس میکنم که اونو به من برسونه!!! کلی هم نذر و نیاز کردم برام دعا کنین هر چه زودتر بعش برسم واقعا حالم بده😶😶🤒 واینکه ۱۵ سال بیشتر هم ندارم😷😭😭😭 @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
نوستالژی قدیمی همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃 خوشتون اومد؟🌸🍃
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
ادمین: ❣❣❣ درددل سمیرا رو بخونید...دختری که در معرض یک بی آبرویی قرار میگیره و.... اگر در زندگی شما عبرتی وجود داره برامون ارسال کنید... @beheshtezendegii 🌿...........😇.........🌿
نوستالژی قدیمی همونجا که غم جا نداره😍🍃🍃🍃 خوشتون اومد؟🌸🍃
دنیای بانوان❤️
#درد_دل_سمیرا #ارسالی_اعضا
عمه وپیمان بالای پله ها ایستاده بودن.پیمان اومدجلووگفت اتفاقی برات افتاده؟گفتم نه،رفته بودم خرید.عمه ازبالای پله هاگفت خوبی کجابودی تاحالا؟مردیم وزنده شدیم،بیاکه پریساحالش بده وتو رومیخواد.فوری رفتم بالاوتواتاق پریسا.دستاش رو گرفتم ونشستم کنارش وباهاش حرف زدم.تاوقتی پریساخوابش بردعمه وپیمان کنارم ایستاده بودن.وقتی خواب رفت ،رفتم تواتاقم ولباس عوض کردم ورفتم توآشپزخونه برای شام.عمه به من گفت حالا بگوکجا رفته بودی؟ دلمون هزار راه رفت ،گفتم یه بلایی سرت اومده.گفتم: دانشگاه دیر تعطیل شد بعدم رفتم پالتو بخرم،عمه با تندی گفت: تو پالتو می خواستی؟ میومدی با راننده یا پیمان می رفتی. تو رو خدا دیگه بی خبر جایی نرو. من کاری ندارم کجا میری فقط بدونم که حالت خوبه همین .گفتم چشم عمه دفعه ی آخرمه، قول میدم.شام خوردم وبدون اینکه به پیمان نگاه کنم رفتم اتاقم.فردارفتم دانشگاه،بعدازتعطیلی پیمان روجلو در دانشگاه دیدم.تعجب کردم .چون اصلا انتظار اون رو نداشتم ، دیگه ازش قطع امید کرده بودم و فکر نمی کردم هیچ وقت بیاد سراغ من .ازدوردیدم واومدجلو.تا رسید بهم سلام کرد . گفتم سلام اینجا چیکار می کنی چیزی شده ؟گفت نه مامان گفته بیام ببرمت تا پالتو بخری.تو دلم گفتم پس عمه گفته وگرنه نمی اومدی.برای همین بااخم گفتم نه دیگه نمیخوام بخرم .شما برو من یک کاری دارم انجام میدم و خودم میام، مرسی که اومدی.گفت : بیا بشین تو ماشین هوا سرده،خودش رفت و نشست پشت فرمون. رفتم تو ماشین نشستم بدنم میلرزید،گفت میخوای بخاری روشن کنم،همین جورکه سرم پایین بودگفتم آره. بخاری رو زیاد کرد و ازم پرسید کجا برم پالتو بخری ؟ گفتم: لطفا منو ببر خونه،پالتونمیخوام گفت پس خودم میبرمت جایی که پالتوهای خوبی داره.گفتم می خوای به زور منو ببری خرید؟هیچ نگفت ومن هم ساکت بودم.بعدازچنددقیقه کنارپاساژایستادوگفت بیابریم اینجاهمه‌چیزداره.گفتم حرف عمه این قدر مهم نبود که خودتو به زحمت بندازی.گفت من خودم به مامان گفتم،این طوری به تو گفتم که بیای.گفتم بعد از این کارا که کردی حالا از من چه توقعی داری ؟عصبی شد و گفت من چیکار کردم ؟این چه کاری بود تو کردی ؟تو چرا دقت نکردی تو می دونی چه بلایی سر پویان آوردی ؟ خودتو بزار جای من وقتی من عاشقتم و تو رو زن خودم می دونم و می دونم توهم بهم علاقه داری اون وقت برادر کوچیکت زنگ میزنه بهم میگه که توتقاضای ازدواجش رو قبول کردی تو باشی چه حالی میشی؟ @beheshtezendegii 🌿...........😇.........