سلام راستش یه سوال داشتم درمورد زندگی یه دختر20 ساله ای هست خودش به من گفت سؤالش رو بزارم خیلی به کمک احتیاج داره 👇
راستش من و ایشون باهم رفت و آمد داریم و تقریبا 10ساله که می شناسمش دختر خیلی خوبی هستش فقط ناراحته برای اینکه خانوادش درکش نمی کنن اصلا بهش احترام نمیزارن ، فقط مشکلش مادر و پدرش هستن، مثلا گفت پارسال بهترین دانشگاه تهران قبول شد نزاشتن بره چون میگن بری چشم و گوشت باز میشه، اصلا میگه نپرسیدن تو این همه زحمت کشیدی درس خوندی دانشگاه بری نظرت چیه میخوای بری دانشگاه؟؟ میگه هیچی نگفتن هیچی، فقط گفت من هم نرفتم چون نزاشتن حتی میگه کل فامیل همه خاله هام و.... میگفتم ما دوست داریم بچمون قبول بشه دانشگاه دولتی علاقه داشته باشه درس بخونه بفرستیمش بره گفتن همه دخترتون رو بفرستید بره دانشگاه زحمت کشیده اصلا توجه نکردن و نزاشتن بره ، میگه منم دیگه قبول کردم ولی میگه خیلی ناراحتم از این بابت چون تلاش کردم برای آیندم که اینطوری شد نزاشتن،، میگه نه تنها پدرم، بلکه مادرم هم منو اصلا درک نمیکنه بامن دوست و صمیمی نیستش، منو دوست نداره، میگه مثلا یه لوازم آرایش به این سن رسیدم اصلااا ندارم که تو خونه برای دل خودم آرایش کنم مامانش گفته تا وقتی که شوهر نکردی حق نداری آرایش کنی به پدرو مادرش احترام میزاره و هرچی بگن میگه چشم، ولی میگه اصلا حالم خوب نیست از این بابت که مادرم اینطوری هست که هرجا برم مامانم هم میاد باهام نمیزاره تنها جایی برم میگه دلیلش رو هم پرسیدم میگه من بهم اعتما دارم خیلی ولی تو هنوز بچه ای و... میگه خیلی خجالت زده می شم وقتی هم سن و سال هام خودشون تنهایی کار هاشون رو خودشون انجام میدن ومن مادرم بامن میاد همه جا، خیلی خجالت می کشم از این بابت میگه حتی حق انتخاب ندارم مانتو مادرش همینطوری با نظر خودش میگیره میگه یه مانتوبا رنگ و به دلخواه خودم ندارم ،، برای همین همه منو مسخره می کنن،مشکلش یکی دوتا نیست بامادرش،،، خیلی زیادبامن دردو دل میکنه و میگه که مادرم اصلا نمیدونه که من دخترم احساس دارم دوست دارم مادرم مثل بقیه مادر ها بامن دوست باشه دوستم داشته باشه، اما میگه اصلا من باهاش نمیتونم یه حرف ساده بزنم سریع عصبانی میشه و میگه از هم سن و سال هات یاد بگیر و حرف های دیگه که ناراحتش میکنه خیلی بهم میریزه میگه حتی خالم اینطوری اصلا نیست بادختراش خیلی خوبه و صمیمی هست میگه هروقت میرم پیش خالم میگم ای کاش مادر من هم اینطوری بامن دوست بود و منو دوست داشت، هر کاری میکنه که مادرش یک باهاش صمیمی و بامحبت بشه نمیشه اصلا ، تک فرزند هست وتوخونه هستش تازگی کار جور شده بود میخواست بره سرکار پدرش گفته خوشم نمیاد بری جایی که آقایون هستند البته بگما میخواست بره عکاسی برای آموزش به هنرجو ها ی خانم یه خانم دیگه هستن اونجا ولی یه نفر دیگه هم میخوان برای آموزش ، که یه آقا هم اونجا هست یعنی صاحب مغازه هستش وچون اونجا رفته بود برای کارت کارش رو صاحب مغازه دیده بود وبهش گفته بود نمیخواید کار کنید کارتون خوبه و اگر خواستید می تونید اینجا به هنرجوهای ما آموزش بدین ما یه نفر دیگه خانم میخوایم برای کار در اینجا، بعد به پدرش گفت اون حرفو زد و نرفت دیگه الان به نظر شما باید چیکار کرد با این اوضاع؟؟؟
چیکار کنه که مادرش برخورد درست باهاش داشته باشه و بهش حق انتخاب برای تصمیم گیری بده مثلا انتخاب مانتویی که خودش دوست داره؟؟
خیلی ممنون میشم راهنمایی کنید
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
هدایت شده از تبلیغات گسترده ترابایت
😳☝️ ایشون رو میشناسی؟
مُخترع اَبَردوا آقای اصغری هستن
همون ابردوا که هزاران بیمار رو درمان کرده 😳
از کشورای دیگه برا خریدش میان ایران ✈️
صدا و سیما ازشون مستند تهیه کرده 🎥
رو لینک بزنی عضو کانالش میشی👇
https://eitaa.com/joinchat/2495742208Ca66702eb2e
برای هر بیماری میتونی ازشون مشاوره بگیری☝️
سلام.من حانا هستم 16ساله
دوسال پیش با ی پسری آشنا شدم ک الان ۳۰ سالشه. خب اون اولا اصلا فکر نمیکردم وابستش بشم .
ی مدت باهم حرف زدیم و پیام میدادیمو اینا
اون اولا هر دو مون میدونستیم ک فقط ی حرف زدن سادس و نه چیز دیگه ای
بعد ی مدت نمیدونم چجوری ولی خانوادم فهمیدن و دیگ حرف نزدیم تا اینکه (من قبلا تلگرام نداشتم و نمیخوایتم داشته باشم چون اصلا خوشم نمیومد ولی خب برای گروهایی ک داشتمو و لازمشون داشتم مجبور شدم نصبش کنم ) توی تلگرام پیام داد خب اون شمارمو داشت و منم همینطور حتی بعد اینکه دگ حرف نمیزدیم شمارشو پاک نکرده بودمو بعضی وقتا پروفایلشو چک میکردم
تو تلگرام پیام داد و گفت کارم داره (من تو واتساپ بلاکش کرده بودم ) از شانس من نت گوشیم نمیدونم چش شده بود کلا داغون بود فقط واتساپو میاورد بهش گفتم ک نتم داغونه و ب گوشی خواهرم وصلم گف اگه افتخار میدی تو وات ازاد کن (از اولم شوخ طبع بود 😅) تو وات از بلاک درش اوردم و دوباره شروع شد ...... یکم گذشت ک گفت دوسم داره و تو اون مدت ک حرف نمیزدیم خیلی در گیر بوده و نمیتونسته فراموشم کنه (اینم بگم با اینکه شوخ طبع بود خیلیییییییییی+ییی ام مغرور بود . یا بهتر بگم این شوخ طبعیش رو فقط منو کسایی ک خیلی بهش نزدیکن دیده بودن )دروغ چرا خب منم بهش وابسته شده بودم 🥺 اون لحظه ک گفت دوسم داره دلم یجوری شد🥰🙂
خب حالا سرتونو درد نیارم...😁
خب الان دو ساله ک عاشقش شدمو دوسش دارم خیلی خیلی دوسش دارم♥️
این عاشقی ب خواستگاری ام کشید خب من تا الان چندتا خواستگار دگ ام داشتم دوست نداره چیزی رو ازش پنهون کنم بخاطر همین بار چندم بود ک بهش گفتم خواستگار دارم بازم مثل همیشه بهم ریخت دوست نداشتم اینارو بهش بگم ولی یبار نگفتمو از بین حرفام فهمیدو کلی ناراحت شد این بار اول بود ک خواستگاری میکرد . خواهرش زنگ زدو با مامانم حرف زد (من پدرمو نه سالگی از دست دادم😔) مامانم محکم وایسادو گفت نه
دفعه دوم ک قبل محرم بود خبری از کسی نبود ولی دگ دلتنگیا اذیتمون میکرد .
ما همدیگه رو میبینیم واقعا هم دیگه رو دوست داریم .ولی این دیدنا چیزی از دلتنگی کم نمیکرد چون میدونستیم بازم قراره از هم جداشیم
خانوادش میدونن (همهی خانوادش حتی عروسا و داماداشون ) خواهرش دوباره زنگ زدو با مامانم حرف زد و حتی بیرونم ک همو دیده بودن ب مامانم گفته ک اون الان عروس ماست دگ . مامانم دگ اینبار نگفته بود نه
اینبار گفت من حرفی ندارم داداش هاش نمیزارن
من چهار تا برادر دارم البته ناتنی و هرچهار تا مخالفن بخاطر اختلاف سنیمون
ولی وقتی حرف از جداییمون میشه هردوتا مون دیوونه میشیم الان ی هفته است حالش واقعا خوب نیست قبلا وقتی حالش خوب نبود وقتی میخندوندمش یا باهاش حرف میزدم حالش خوب میشد اینبار دگ حالش خوب نمیشه 😔
من چیکار کنم این وسط ، نمیتونم ازش دل بکنم
بگین چجوری راضیشون کنم ؟چجوری بهشون بفهمونم ک چقدر دوسش دارم ؟
ببخشید ک طولانی شد🙂
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
من قبلنا خدای اعتماد به نفس بودم 😄😄 یعنی انقد خودمو قبول داشتم حرف هیچ کی نمیتونست منو تکون بده . مغرور نبودما . اصلا . اما خودمو با همه بدی و خوبی که داشتم ، قبول داشتم
قیافمو هرجوری که بود قبول داشتم ، قدمو ، ظاهرمو و همه چیزایی که داشتم رو . با اینکه پشت کنکور موندم اما اصلا خودمو نباختم و رشته ای که مورد علاقم بود قبول شدم . خیلی فعال و اجتماعی بودم . روابط عمومی بسیار خوبی داشتم . تا اینکه چند سال پیش عقد کردم و بعد چند ماه جدا شدم 😞😞
نامزدم با اینکه از هر لحاظ از من و خانوادم پایین تر بود اما واسه اینکه پایین بودن خودش رو بپوشونه خیلی توو سرم میزد . دائم در حال تحقیر و توهین به من و خانوادم بود . از پوششم از قیافم راه رفتنم حرف زدنم حتی از مبلمان خونه ما ایراد میگرفت . در حالیکه توو خونه خودشون یه صندلی هم پیدا نمیشد 😐خیلی برام سنگین بود و خیییلللی اذیت شدم . مخصوصا که توو محل کارم با آدمای ناجوری برخورد میکردم که پذیرش حرفا و کاراشون برام امکانپذیر نبود . با اینحال خودمو نباختم . دوباره شروع کردم . رفتم سرکار . توو کارم خیلی خوب بودم . بواسطه اینکه 2 تا زبان بلد بودم توو مسافرتهایی که داشتم گاه و بیگاه پیش می اومد که دوستان خارجی زیادی پیدا میکردم . همین ارتباطی که با آدما میگرفتم بهم انرژی میداد . دوباره دانشگاه شرکت کردم و ارشدم رو گرفتم . سال ۹۸ مریضی سختی گرفتم که باعث شد بستری بشم . همه دکترا میگفتن خوب نمیشم و تا آخر عمر باید دارو مصرف کنم . دردی که میکشیدم واقعا کشنده و غیر قابل تحمل بود . ولی خوردن دارو بیشتر اذیتم میکرد . عوارض داروها وحشتناک بود . مثل بادکنک باد شده بودم . اما با اینحال هرکی میگفت ماشالا صورتت چه تپل شده ، کوتاه نمی اومدم و میگفتم بعله خب رژیم گرفتم که صورتم پر شه 😂😂 اصلا به رو نمی آوردم که بخاطر داروها این شکلی شدم . نمیخواستم بپذیرم که تا آخر عمر قرصی شده باشم 😄چندماه دارو مصرف کردم و بالاخره بهار ۹۹ دوباره از اول شروع کردم . با وجود تاکید دکتر که باید برای همیشه دارو بخورم، همه داروهامو گذاشتم کنار، ورزش روزانه رو که چند وقتی بود شروع کرده بودم ادامه دادم ، به همراه کوهنوردی هفتگی . هیچ کی باورش نمیشد من دیگه دارو نمیخورم اما حالم کاملا خوب خوب شده . .... اما الان با وجود اینکه همه چی به ظاهر خوبه ، نه مریضی دارم ، نه مشکلی توو کارم دارم و نه خیلی چیزای دیگه ، اینکه هنوز ازدواج نکردم باعث شده روحیه مو از دست بدم . چند وقته این موضوع خیلی باعث شده گوشه گیر بشم . با اینکه ظاهرم ، صورتم ، هیکلم خیلی کوچیکتر و جوون تر از سنم نشون میده ، تحصیل کرده هستم و خانواده نرمال و خوبی هم دارم اما فکر اینکه چرا تا بحال نتونستم ازدواج کنم انقد داره اذیتم میکنه که همه چی زندگیمو تحت تاثیر قرار داده . گاهی وقتا بخودم میگم من چی کم دارم که ازدواج نکردم .
باعث شده اون اعتماد به نفس سابق رو نداشته باشم 😔😔 و الان واقعا نمیدونم چکار باید بکنم .... حس میکنم هر روز بیشتر از قبل اعتماد به نفسمو از دست میدم 😔😔😔
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
وقتی از "حمید" نتونستم ایرادی پیدا کنم سراغ خودم رفتم. سعی کردم از خودم یک غول بی شاخ و دم درست کنم که حمید کلا از خواستگاری من پشیمان شود، برای همین گفتم: من آدم عصبی هستم، بداخلاقم، صبرم کمه، امکان داره اذیت بشی، حمید که انگار متوجه قصد من شده بود.
گفت: شما هر چقدر هم عصبانی بشی من آرومم، خیلی هم صبورم ، بعید میدونم با این چیزها جوش بیارم.
گفتم: اگه یه روزی سرکار یا دانشگاه برم، خسته باشم، غذا درست نکرده باشم، خونه شلوغ باشه، شما ناراحت نمیشی؟
گفت: اشکالی نداره، زن مثل گل میمونه، حساسه، شما هر چقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم.
خلاصه به هر دری زدم حمید روی همان پله اول مانده بود، از اول تمام عزم خود را جزم کرده بود که جواب بله را بگیرد، محترمانه باج میداد و هر چیزی میگفتم قبول میکرد.
حال خودم هم عجیب بود، حس میکردم مسحور او شده ام، با متانت خاصی حرف میزد، وقتی صحبت میکرد از ته دل محبت را از کلماتش حس میکردم، بیشترین چیزی که من رو درگیر خودش کرده بود حیای چشم های حمید بود.
گویی قسمت این بود عاشق چشم هایی بشوم...
«شهید حمید سیاهکالی مرادی»
برگرفته از کتاب یادت باشد📙
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من فقط ی دختر کلاس دهمی ام...
تورو خدا یه راهنمایی ازتون میخوام
بابای من توی مجازی با یه خانومه اشنا شده و دزدکی مامانم باهاش چت میکرده تا وقتی که مامانم شک مبکنه و چتاشونو میخونه و شماره اون زنه رو برمیداره و زنگ زد بهش هرچی حرف از دهنش اومد بهش گفت بعدش زنگ زد به بابام گفت که برو با همون زنه عشق و حال و دست منو برادر کوچیکمم گرفت اومدیم خونه مامانبزرگم(
داداش بزرگمم معلمه و مجرد اومد و بابامم موند تو اینکه چه غلطی بود کرده!
حالا صدبارم مامانم منو از اینجا انداخته بیرون داداشمم دیگه نمیاد اینجا میرفت پیش بابام تا اینکه امروز بابام داداشمم با لگد زده و پرتش کرده بیرون گفته برو به مامانت بگو اگه طلاق میخوای بیا اگه هم نه برگرد داداشمم میگه نه میام اینجا نه میرم خونمون میرم یه جایی خودمو گم و گور میکنم فقط هم مامانبزرگمو داییمو دوست بابام میدونه بابامم سر همین عصبانی شده گفته ابرومو بردین مامانبزرگمم زن بداخلاقیه همش حرف میزنه همیشه سرکوبمون میکنه منم یه دختر کلاس دهمیم یعنی شب و روزم شده اشک مامانمم سر هرچیزی همچیو میشکنه سر من میگه چرا با داداشت در ارتباطی!
حالا من موندم به مامانم بگم چیکار کنه یا اصلا خودم چیکار کنم
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
من ۲۸سالمه مجردم معلم رسمی هستم
روستازندگی میکنم
.یه سالی میشه بایکی ازپسرای فامیل نه خیلی نزدیک آشناشدم خونشون شهره ولی ایشون بابرادرش تابستونامیان روستا کشاوری میکنن. ۷_۸هکتارزمین دارن.کلا فامیل پدرشون روستای مان..ایشون هم سن خودم هستن پسرخوب وکاریوسربه زیریه همه تعریفشونومیکنن هرچن خودمونم فامیلیم خیلی خوب میشناسمشون...👇
ولی من واقعا نمیتونم بفهمم که ایشون واقعا من رودس دارن یافقط هو..سه.
من خوشکلم وپوستمم سفیده همش ازقیافم وخوشکلیم تعریف میکنه طوری که حس میکنم منوفقط بخاطرظاهرم میخاد.
اخلاقشم یه جوریه اگه بین صدتازن باشه هیچکدوم نگانمیکنه براش مهم نیستن پسرخیلی مودبیه.
👈 ولی یه اخلاقی داره که خیلی رومخه درطول شبانه روزفقط یه بارزنگ میزنه اونم شباکه اکثروقتام ازخستگی وسط حرفاخوابش میبره.البته زمستونام که بیکاره فقط همون یه بارشبازنگ میزد.منم میگم اخه تو۱۲ساعت روز۵ دقیقه وقت نداری بمن زنگ بزنی میگه اخه چن بارزنگ بزنم چی بگم .
یامثلا وقتی قهرمیکنه میره تادوماه پیداش نمیشه پیداشدنشم چجوری اگه منوسرکوچه یاجایی ببینه خودش پیام میده ولی اگه اگه منوببینه اگه نبینه سه ماهم زنگ نمیزنه .ولی تاحالابی احترامی ازش ندیدم همش الکی قهرمیکنه.مثلا اگه بهش بگم دیگه بهم زنگ نزن بدونه اینکه دلیلش روبدونه میگه باشه میره تادوماه سه ماه تاهروقت که منوببینه یادش میوفته پیام میده .میگه حتی اگه ازنبودت دیوونه هم بشم دلم برات لک بزنه عمرااگه بهت زنگ بزنم ولی وقتی منومیبینه حرفش یادش میره میام میده خودشم میگه این مدت که نبودی هرباردستم رومیزاشتم روشماره ت زنگت بزنم ولی جلوخودمومیگرفتم
👈توهیچ شرایطی کنارم نیست وقتی قهره حتی اگه عیدباشه تولدم باشه سال نوباشه وقتی قهره امکان نداره زنگ بزنه مگه اینکه منوسرکوچه ببینه یادش بیافته.
دوماه پیش خواهرم عمل سختی داشت سرش عمل شدخیلی جوونه یه ماه بیمارستان بودانتظارداشتم هرروززنگ بزنه حالشوبپرسه ولی دریغ...براش مهم نبودفقط همون یه بارکه زنگ میزدمیگفت خواهرت حالش چطوره همین.
بعددوهفته ازعمل خواهرم قهرکردالان دوماهه ازش خبری نیست.۹ماهه باهاش میحرفم سرجمع ۳ماه باهم بودیم یه ماه پاییزیه ماه زمستون یه ماهم بهاربقیه شوقهرتشریف دارن.قهرشم اصلا سردعواوناراحتیدبی احترامی اینانیستا الکی بخدا.
اخرین باربهش پیام دادم گفتم اینهمه کارمیکنی که چی بشه بعدسه روزجواب دادگفتش اگه کارنکنم یکی مثل توبامن میحرفه؟منم گفتم اگه میدونی ازمن بهترگیرت میادبروسراغ یکی دیگه.بدونه اینکه بگه شوخی کردم یامنظوری نداشتم یاچرااین حرفومیزنی رفت دیگه الان دوماهه پیداش نیست
👈بنظرتون ارزش داره این رابطه ادامه داشته باشه؟
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿
دلانه هات رو بهم بگو👇
@Nazgolliiii
#یڪروایتعاشقانہ♥️🌱
همسرشون مےگُفتند:
بعضے از روزهاے جمعہ
تلفنِ همراهش خاموش بود📲
وقتے دلیلش رو مےپرسیدم
مےگفت:
ارتباطم رو با دنیآ کمتر میکُنم
تا امروز کہ متعلق
بہ امامزمانم -عج- هست
بیشتر با امامزمان باشم
بیشتر بہ یاد امامزمان باشم.. :)💕
"شهید محسݩ حججی"
#یاد_شھید_باصلوات
•┉┉┉•••◂ ☾︎ 𖦹🖤🕊🌙𖦹☽︎▸•••┉┉┉•
|📜🌷| #داستان_ازدواج_شهدا
@beheshtezendegii
🌿...........😇.........🌿