🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت188
🍀منتهای عشق💞
_ نمیخواستم به این زودی در رابطه با این موضوع باهات حرف بزنم. اما احساس کردم داری اذیت میشی. قطعاً بعد از ازدواج رفتارهامون با هم فرق میکنه. حواست باشه توی جمع و مهمونی یا حتی تو خونه، تابلوبازی در نیاری.
_ باشه.
با صدای متعجب دایی به طرفش برگشتیم:
_ عه تو کی اومدی!
_ کارها تموم شد، اومدم.
لحنش مثل قبل شد و دیگه خبری از اون همه مهربونی نبود.
_ بلندشو بسه دیگه، بریم خونه.
فوری ایستادم. در واقع با این رفتارش بهم فهموند که جلوی دایی هم دیگه نباید حرفی بزنم. دایی شاخههای گلی رو که خریده بود، روی سنگ قبر گذاشت.
_ تازه اومدیم. بذار یکم بشینیم!
_ خیلی خستهم حسین. از صبح کف خیابون بودم؛ خودت که خبر داری.
دایی نگاهی به من کرد.
_ این چه زود پا شد ایستاد.
خندهش رو جمعوجور کرد.
_ الان آشتی کردید!
علی خونسرد نگاهش رو به من داد.
_ مگه قهر بودی؟
انقدر خوشحالم که هیچی نمیتونه ناراحتم کنه. با سر جواب نه دادم.
_ قهر که بود. معلوم نیست چی بهش گفتی که نیشش بازه.
فوری خندم رو جمع کردم. دایی نشست و فاتحه خوند. علی گفت:
_ من با ماشین اومدم. خودم رویا رو میبرم. کاری نداری؟
_ نه، برو به سلامت. فقط به آبجی بگو من شام میام اون جا.
اینبار نیش علی باز شد.
_ چه شامی هم بشه. مامان چه کیفی کنه.
با صدا خندیدن. دایی رو به من گفت:
_ چیری بهش نگیا! خودم میخوام بگم.
_ چشم.
علی سؤالی نگاهش کرد.
_ به رویا گفتی!؟
_ آره دیگه؛ وقتی تو بشی داداش، رویا هم میشه زن...
لبخندم دندون نما شد که علی با اخم گفت:
_ عه... بس کن دیگه حسین!
فوری لبخندم روجمع کردم. رو بهم گفت:
_ بیا برو سمت ماشین دیگه!
چشمی گفتم و راه افتادم. صدای پاهاشون رو از پشت سرم میشنیدم.
_ چرا نذاشتی بگم؟
_ زیاد بهش رو بدم، نمیتونم جمعش کنم.
_ یعنی چی!؟
_ یعنی باید اول عنوان کنم، بعد اجازه بدم احساساتش رو بروز بده.
حرف علی کمی بهم برخورد، اما دلم نمیخواد هیچ ناراحتی حال امروزم رو خراب کنه. قبل از این که به دَر ماشین برسم قفل دَر باز شد. سمتشون چرخیدم و برای دایی دست تکون دادم. زیاد ازم فاصله نداشت.
_ برو به سلامت.
_ دستت درد نکنه آوردیم.
تو یک قدمیم ایستاد.
_ هر کاری داشتی به خودم بگو.
علی از گوشهی چشم نگاهمون کرد.
_ باشه دایی.
از علی هم خداحافظی کرد و سوار ماشینش شد. علی سمت ماشینش رفت و با صدای آهسته شروع به صحبت کرد.
روی صندلی جلو نشستم و منتظرش موندم. چند دقیقهای تنها موندم تا بالاخره دَر ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست.
_ بستنی میخوری؟
نمیدونم چشه! یه لحظه میخنده و شوخی میکنه، لحظهی بعد اخم میکنه و بداخلاق میشه. انگار از نگاهم ذهنم رو خوند.
_ رویا چقدر زود یادت میره!
_ چی؟
_ بهت گفتم توی جمع تابلوبازی درنیار! دایی هم جمع حساب میشه.
_ دایی که میدونه.
_ میدونم میدونه. اما اگر جلوش عادی نشون بدیم، هی میخواد شوخی کنه سربسر من بذاره.
لبهام رو جلو دادم و دلخوری رو توی چشمهام ریختم.
_ به من میگی به دایی رو ندم، به دایی میگی به رویا رو نمیدم؟
ابروهاش با اینکه اخم وسط پیشونیش نشست، بالا رفت.
_ این عادت گوش ایستادن رو از خودت دور کن! برات دردسر ساز میشه.
_ گوش نایستادم؛ شنیدم.
سرش رو تکون داد و نفس سنگینش رو بیرون داد. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
❌❌❌
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت188
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
چشم هام رو بستم و نفس راحتی کشیدم
نمیدونم الان به چی فکر کنم به حرف هایی که در رابطه با علیخان و بهادر شنیدم یا به تهدید آخری که آخرین حرف شاهرخ خان بهم گفت.
در باز شد دوباره ترس وجودم رو گرفت. توران داخل اومد و باز آرامش رو بهم داد.
فکر میکردم الان سر و صدای زیادی توی خونه بشه و اما حضور این مرد و گفتن خبری که داشت باعث شد تا خان بدون اطلاع همه سوار اسب بشه و از خونه بیرون بره
توران در رو بست و نگراننگاهم کرد.
_چی شد؟
دوباره بغض به گلوم اومد.
_هیچوقت فکر نمیکردم روزی برسه که انقدر بترسم
آهنگ لرزون صدام باعث شد تا نگرانی هاش رو کنار بزاره و با دلسوزی کنارم بشینه.
_این روز ها هم میگذره. به خان چی گفتی که اینجوری از خونه بیرون زد؟
آهی کشیدم و سرم رو به دیوار کاهی پشت سرم تکیه دادم.
_به خاطر حرف من نرفت.
_دلم داره شور میزنه. بگوچی بهش گفتی؟ اون ور غوغا بپا شده، نه کسی جرات میکنه بیاد از خودت بپرسه نه میتونن آروم بگیرن
کنجکاو نگاهش کردم
_کیا؟
با اضطراب نفسش رو بیرون داد.
_دخترای خان. از صبح که داشتن رعیت بدبخت رو موقور میوردن براشون انگار نه انگار بود. تا خان اومد اینجا و با اون عجله بیرون رفت رنگ و روی اونا هم پرید
سرم رو پایین انداختم. حالا افتادم گیر خواهرش!
توراندستم رو گرفت
_حرف بزن بتونم برات کاری کنم؟
چشمهای پر اشکم رو بهش دادم
_راستش رو گفتم.
_راستش چی بوده؟
اشک پایین ریهت و ناخواسته صدای هقهقم بلند شد.
نفس سنگینش رو همزمان با دست نوازشی که روی سرم کشید، بیرون داد.
_نگران نباش. از لطف ایوب خان، تیغ نازگل خانم اینجا در نبود شوهرش، حسابی تیزه.
نگاهی به در انداخت و ایستاد
از شکاف در بیرونرو نگاه کرد. لای در رو باز کرد و آهسته گفت
_کوکب...
چند لحظهای سکوت بود و بالاخره در باز شد و توی نور زیاد آفتاب که به لطف تاریکی اتاق باعث میشه جز سایهی سیاهی چیزی نبینم، کوکب داخل اومد.
_چی شد؟ حرف زده؟
_آره! میگه راستش رو گفته
_خانوم گفتن اگر حرف زده به اکبر میگم در رو قفل کنه. اکبر هم هر کی خواست بیاد داخل بگه خان کلید رو با خودش برده. فقط بگو کلامی با هیچ کس حرف نزنه تا خود خان بیاد.
_باشه. دهنش قرصه خیالتون راحت باشه.
_من برمتا کسی شکنکرده.
بیرون رفت و توران در رو بست. نمیدونم کجا ولی مطمعنم صدای کوکب رو قبلا شنیدم.
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟