eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.4هزار دنبال‌کننده
136 عکس
47 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 علی تشکر کرد و ایستاد. _ گل‌گاوزبون‌ رو بیارم‌ بالا؟ _ نه؛ همین‌ پایین می‌خوابم.‌ از آشپزخونه بیرون رفت و به جای اینکه مسیر مستقیم به سمت تلویزیون رو طی کنه، پاش رو کج کرد و سمت اتاق خاله رفت. حتماً از این‌ که خاله از دستش ناراحتِ، عذاب وجدان داره. اگر میلاد رو می‌تونستم دست به سر کنم، حتماً پشت دَر اتاق خاله می‌رفتم تا حرفشون رو بشنوم. صدای دَر حیاط بلند شد. به میلاد نگاه کردم و گفتم: _ تو برو دَر رو باز کن. انگار کسی که پشت دَرِ، فرشته‌اییه که خدا برای کمک به من فرستاده. میلاد از آشپزخونه بیرون رفت. فوری ایستادم و بعد از شنیدن صدای بسته شدن دَر خونه، از آشپزخونه بیرون رفتم و در نزدیک‌ترین فاصله امن، بین آشپزخونه و اتاق خاله ایستادم. _ یه حرفی می‌زنی علی! اصلاً انگار نه‌ انگار که من توی این خونه مادرم. اون از رضا، که یک سر مهشید مهشید می‌کنه و صبر نکرد من یه دختر براش انتخاب کنم؛ اینم از تو! تو که این دختر رو نمی‌خواستی، چرا من رو سکه یه پول کردی! _ به خدا از روز اول بهت‌ گفتم‌؛ اون روز که تو اتاق جواب رد داد، خورد تو ذوقم.‌ ولی شما رفتی بالا، اومدی پایین، گفتی دختر خوبیه؛ نباید از دستش بدیم. دیگه چه جوری باید بهت می‌گفتم نه! _ الان من چی‌کار کنم؟ _ هیچی، برو بگو پسرم گفته پشیمون شدم، نمی‌خوام. _ به همین راحتی! می‌دونی چقدر بهت دلبسته شده. _ اشتباه کرده. همون شب توی اتاق وقتی اون‌جوری به من گفت؛ منم بهش گفتم این حرف شما رو توهین به خودم و خانوادم حساب می‌کنم. مامان من باید با یکی ازدواج کنم که به این روش زندگی کردنم عادت داشته باشه. _ همچین دختری پیدا نمی‌شه که حاضر باشه بیاد با خانواده‌ی شوهرش زندگی کنه، بعد هم بدونه شوهرش باید خرج این همه آدم رو بده! _ من پیداش می‌کنم. _ بیخودی نگرد، نیست. من خودم زنم، درک می‌کنم. دخترا توی هر شرایطی هم بزرگ شده باشن، حاضر نیستن به یه همچین زندگی تن بدن. صدایی شببه به بوسیدن اومد و علی مهربون گفت: _ الهی دورت بگردم؛ مگه نمی‌خوای من همسرم رو دوست داشته باشم! مریم خانوم رو دوست ندارم. لبخند روی صورتم پهن شد. خودم می‌دونستم ولی از شنیدنش از زبون خود علی، خیلی خوشحال شدم. با شنیدن صدای زهره از ترس جیغ خفه‌ای کشیدم. _ داری چی کار می‌کنی؟ سمتش برگشتم و هول شده دستم رو روی بینیم گذاشتم.‌ _ هیس! ساکت. پوزخندی زد و تقریباً با صدای بلندی گفت: _ وایستادی حرف گوش کنی! همزمان علی از دَر اتاق بیرون اومد و نگاهم کرد. رو به زهره گفت: _ چه خبره اینجا!؟ توی سرم احساس سرما کردم. خداروشکر که زهره هنوز شرمنده‌ کارهای قبلی‌شه. علی چپ‌چپ نگاهم کرد و به دیوار تکیه داد. _ الان... دَر خونه باز شد و میلاد داخل اومد. _ داداش دم‌ دَر کارت دارن. تکیه‌اش رو از دیوار برداشت و انگشتش رو روبروی صورتم گرفت و تهدیدوار گفت: _ حرف می‌زنیم با هم! از کنارم رد شد و بیرون رفت.‌ خاله ناراحت گفت: _ رویا این‌ چه کاریه آخه! به سرویس بهداشتی اشاره کردم. _ می‌خواستم برم دستشویی. زهره گفت: _ نه وایستاده بود. داره دروغ می‌گه! خاله ناراحت گفت: _ زهره‌خانم نمی‌خواد از آبِ گل‌آلود ماهی بگیری! برو به کار خودت برس. همون‌طور که از پله‌ها بالا می‌رفت گفت: _ فرق گذاری توی این خونه بیداد می‌کنه! خاله گوشم رو گرفت و کمی کشید.‌ _ دست بردار.‌ پس‌فردا که شوهر کنی، همه می‌گن خاله‌ش یادتش نداده. قصد رها کردن گوشم رو نداشت. دستم‌ رو روی دستش گذاشتم. _ باشه خاله، ولش کن کَندیش... گوشم رو رها کرد.‌ با دست روی گوشم رو ماساژ دادم. _ رویا یه بار دیگه ببینم، من می‌دونم و تو! میلاد گفت: _ اون وقت رویا هم میره خونه‌ی آقاجون. خاله با اخم به میلاد نگاه کرد. _ تو لازم نکرده حرف بزنی! میلاد اخم کرد و از پله‌ها بالا رفت.‌ خاله به اتاق برگشت. تا یه بلایی سر من نیاد، هیچ کس توی این خونه آروم‌ نمی‌شینه. قبل از این که علی بیاد، باید برم تو اتاق تا بیشتر از این خجالت زده نشم.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟❤️🌹☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 ترس کل وجودم رو گرفت. کابوس آخرین حرفی که بهم زد توی این سه روز، توی خواب و بیداری، یک لحظه هم رهام نکرد. توران ایستاد و سمت در رفت. از شکاف در بیرون رو نگاه کرد و کلافه گفت: _اَه! هیچی معلوم نیست! روی زمین نشست. خم شد و از سوراخ بزرگی که هر روز غذامون رو داخل میفرستادن، نگاهی به بیرون انداخت. دستم‌ رو روی قلبم که انگار قصد داره از سینه‌م بیرون بزنه گذاشتم و با بغض پرسیدم _داره میاد اینجا؟ بدون اینکه نگاه از بیرون‌برداره گفت: _فکر نکنم.‌ ایوب خان که‌خونه باشه اول میره پیش ارباب. چند لحظه‌ای ساکت موند و بالاخره سر از زمین برداشت. چارقدش رو مرتب کرد.‌ _خدا بخیر کرد. اول رفت خونه، فکر کنم رفت پیش ارباب. از شدت ترس، یخ کردم.‌گوشه‌ی لحاف رو که توی این چند روز حسابی خاکی شده بود گرفتم و روی پاهام کشیدم. توران کنارم نشست و با ترحم نگاهم کرد. چراغ رو سمتم کشید. _اینم نفتش ته کشیده! شعله نداره. الان به اکبر میگم یکم نفت بیاره. خواست بلند شه که دستش رو گرفتم. _نرو، ولش کن همینجوری خوبه؛ بمون. _اگر خان بیاد که نمیزاره من بمونم! اول و آخر بیرونم میکنه. _باشه تا اون موقع کنارم بمون. در انبار تکونی خورد و صدای متعحب شاهرخ خان بلند شد _در این بی صاحاب چرا قفله! دست توران رو تا میتونستم فشار دادم اون هم باهام‌ همکاری کرد. صدای اکبر که هر لحظه نزدیک تر میشد رو شنیدم _اومدم خان.‌ عصبی تر از قبل گفت _میگم چرا قفله؟ شنیدن صدای آشنا و پر از آرامش نازگل، قلبم رو کمی آروم کرد. _من گفتم قفل کنه. توران آهسته و خوشحال کنار گوشم گفت _دیگه تموم شد، نترس. نازگل خانم خودش درستش میکنه. شاهرخ خان گفت _مگه نمیگی اون دو تا همون روز رفتن؟ _خودشون رفتن ولی فکر کردم شاید هنوز کسی باشه که اینجا جز حرف تو، حرف کس دیگه‌ای رو گوش کنه. تاکیدی گفت _مثل اون‌دختره کوکب. درسته اون‌ رو اخراج کردی و فرستادی بره ولی آدم‌ کم سن و سال و بی عقل توی این خونه کم‌نیست‌. _زودتر بازش کن قفل در باز شد. با اینکه کمی از حضور زنی که تا امروز باهاش هم‌کلام نشدم آروم شدم اما ترس همچنان سرجاش هست. سه روزه که جز به قضای حاجت بیرون نرفتیم و سه روزه نور درست و حسابی به چشم‌های من و توران نخورده.‌ برخورد نور باعث شد تا هر دو چشم‌هامون رو برای لحظه‌ای ببندیم. دستم رو جلوی چشمم حائل کردم و با احتیاط بازشون کردم. شاهرخ خان عقب ایستاد و نازگل خانم در حالی که روبند زده بود با آرامش وارد شد. کنی نگاهم کرد و گفت _توران کمک کن این‌دختر رو بیار اتاق من توران ذوق زده و خوشحال دستم رو گرفت _چشم خانم جان        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟