eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.4هزار دنبال‌کننده
136 عکس
47 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _ هر کی حرف زد که خواستگار نیست! شاید سؤال داشته. _ بیجا می‌کنه کسی از زن من سؤال بپرسه! خنده صداداری کردم. _ صبر کن بذار یه بله درست حسابی بهت بده، بعد زنم زنم کن.‌ با کیفش به بازوم کوبید. _ تو نمی‌خواد برای من حرف بزنی. با همون خوشحالی درونیش که هیچ جوره نمی‌تونست پنهان کنه، ادامه داد: _ آخ رویا نمی‌دونی چه برنامه‌هایی برای آینده دارم. _ مثلاً الان همه قبول کنن، تو خونه داری! کار داری؟ حق به جانب گفت‌: _ خب درست می‌شه. _ این جوری که تو داری جلو‌ میری، درست شدنی نیست. باید معجزه بشه. _ وایستادی جلوی من آیه‌ی یأس می‌خونی! چی بهت میدن؟ _ آیه‌ی یأس نیست. حقیقته که تو انقدر ذوق و شوق کورت کرده، حواست بهش نیست. _ مهشید مثل تو فکر نمی‌کنه.‌ _ اونم صداش در میاد. _ اونوقت یه فکری می‌کنم.‌ از پله‌ها بالا رفت. پشت سرش راه افتادم که میلاد دستم رو گرفت و کشید. دست‌های سردش، متوجه‌م کرد که از چیزی ترسیده. به رضا نگاه کرد و منتظر موند تا وارد اتاقش بشه. به محض اینکه دَر اتاق بسته شد، دستم رو کشید و ازم خواست تا خم بشم. _ چی شده میلاد!؟ نگاهش بین چشم‌ها جابجا شد و گفت: _ یه چیزی بهت بگم، قول می‌دی به کسی نگی؟ _ آره عزیزم! چی شده؟ دستش رو توی کیفش کرد و برگه رو از روی کتابش بیرون آورد و سمتم گرفت. روی برگه نمره غیرقابل قبول نوشته شده بود و زیرش تأکید کرده بودن که فردا با اولیا باید به مدرسه بره. زود برگه رو گرفت و لای کتاب گذاشت. توی چشم‌هام نگاه کرد. _ به مامان بگم به داداش می‌گه، داداش هم دیگه نمی‌ذاره برم کلاس فوتبال! دعوامم می‌کنه. تُن صدام رو تا می‌تونستم پایین آوردم و روی یک زانو جلوش نشستم. _ خوب چرا درس نخوندی؟ _ آخه فرداش مسابقه داشتیم، حواسم پیش تیم‌مون بود. _ مدرسه شما با ما فرق می‌کنه. اگه فردا با مامان نری مدرسه، زنگ می‌زنن به علی. بعد اون موقع خیلی بدتر می‌شه! مظلوم گفت: _ چی‌کار کنم...؟ نمی‌شه تو بیایی؟ _ من رو که قبول نمی‌کنن! _ چرا بزرگی دیگه! _ بزرگ هستم ولی نه اونقدر که مدرسه‌ی تو بخواد من رو قبول کنه.‌ _ من اگه به مامانم بگم به داداش می‌گه.‌ داداش علی هم از اول شرط گذاشته بود که به شرط اینکه تو درس‌هام افت نکنم، برم کلاس فوتبال. الان که از دست زهره ناراحتِ، من حرف بزنم بیشتر عصبانی می‌شه. باید چی‌کار کنم؟ _ من به خاله می‌گم که به علی نگه.‌ _ می‌گه! _ دیگه چاره‌ای نداریم.‌ سعی می‌کنم‌ یه جوری بگم که نگه. خوبه؟ با سر حرفم رو تأیید کرد. _ از دست تو میلاد! تو که دَرست خوب بود.‌ آخه مدرسه شما این‌جوری نیست که تو درس نخونی. _ قول می‌دم دیگه بخونم، فقط یه کاری کن! _ اون برگه رو بده به من. برگه رو دوباره از توی کیفش درآورد. تا کرد و دستم داد و با التماس گفت: _ تو رو خدا زهره نبینه! _ زهره که تو رو بیشتر از هر کی دوست داره! _ می‌خوام فقط تو بدونی. باشه؟ صورتش رو بوسیدم. _ نگران نباش، خودم درستش می‌کنم. چه فوتبالیستی بشی تو!        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 🍀روزهای تاریک سپیده🌟 سرجام سر به‌زیر ایستادم. آروم و بی صدا اشک ریختم. نازگل هم دست کمی از من نداشت و اشکش بند نمی‌اومد.‌ آهی کشید و ایستاد.‌ نگاهی به سرتاپام انداخت. نگاهی که نه توش ترحم هست نه دلسوزی. اما رنگ کینه و نفرت هم نداره. برای اینکه اشکش دوباره پایین نریزه نفس سنگینی کشید و اینبار نگاهش رو به بالا داد. هق‌هق آهسته‌ی من باعث شد تا دوباره نگاهم کنه. جلو اومد و روبروم ایستاد.‌دستش رو بالا آورد و گوشه‌ی روسری رو که توران روی صورتم بسته بود و کنار زد. نگاهش سمت لبم رفت دستمال توی دستش رو بالا آورد و کنار لبم‌گذاشت. و غمگین لب زد _داره خون میاد. دستم‌رو روی دستمال گذاشتم و تو چشم هاش ذل زدم. اشکی از چشمم پایین ریخت و نگاه غمگین نازگل رو سمت خودش کشوند. با کمترین صدای ممکن. پربغض لب زدم _ببخشید اینبار اشک تو چشم‌ های نازگل جمع شد _چی رو؟ چقدر سخته حرف بزنم. اصلا چی بگم؟‌ بگم ببخش که دارم وارد زندگیت میشم؟ ببخش که قراره شوهرت رو باهات شریک بشم؟ تلاش کردم جلوی گریه‌م رو بگیرم _من...اصلا دوست ندارم اینجا باشم کنترل بغض توی این شرایط ممکن نیست و دوباره هق‌هق آهسته‌م بلند شد دستش رو روی بازوم گذاشت. دردمند لب زد _میدونم... لب هاش رو بهم فشار داد تا جلوی لرزش چونه‌ش رو بگیره دوباره گفت _میدونم عزیزم سمت صندلی اتاقش هدایتم کرد _بشین تا توران بیاد. کاری که گفت رو انجام دادم بی مقدمه اما با احتیاط گفتم _توران گفت شما کمک میکنید فرار کنم لیوان آبی رو پر کرد و سمتم گرفت _فرار که نتیجه‌ش میشه همین‌جایی که الان نشستی! لیوان رو از دستش گرفتم و اشکم رو پاک کردم درمونده گفتم _پس چی کار کنم؟ روی صندلی کنارم نشست _اگر فرار نمیکردی الان راحت تر می‌تونستم کاری کنم اما الان دستم بسته‌ست _پس چی‌کار کنم؟ نفس سنگینی کشید _فعلا صبر کن تا فکری به نظرم برسه **** کنار چراغ نشستم. توران شروع به شونه کشیدن به موهام کرد. _بباف براش هر دو به نازگل نگاه کردیم.‌ روی صندلی نشسته و نگاه پر حسرتش رو از روم برنمیداره متوجه نگاهمون شد و ایستاد و سمت کمد گوشه‌ی اتاق رفت و روسری بیرون آورد _بباف زودتر این رو سرش کن. هوا سرده سرما میخوره. از رنگ و روش معلومه چند روزه درست و حسابی غذا نخورده. خان شامش رو پیش ارباب میخوره. غذای من و اطهر رو بیار همینجا. روسری رو روی پام انداخت. _یه دست رختخواب هم برای خودت بیار رو زمین نخوابی؟ توران گفت _خانم جان چند شبه نرفتم خونه‌ دلم برای بچه‌هام تنگ شده. اگر اجازه بدید من بعد از شام برم، فردا قبل سحر برگردم. _پس بسپر یکی حواسش به این اتاق باشه _چشم شروع به بافتن موهام کرد. بعد از بافتن بالا جمعشون کرد و روسری که نازگل بهم داده بود رو روی سرم انداخت.        ✍🏻 فاطمه علی‌کرم 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟