🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت205
🍀منتهای عشق💞
_ دفاع ازش نکن. دیدم به میلاد یه چی گفت! حسینجان قرار مدار تو چی شد؟
_ مگه قرار نشد شما زنگ بزنی، جواب بگیری!
علاقهی علی به منم کمکم داره نمایان میشه. ازم دفاع کرد.
سرخوش وارد اتاق شدم. بلافاصله رضا ایستاد تا بیرون بره.
_ بشین. دایی پایینه، کسی نمیاد بالا.
ناراحت به زهره نگاه کرد.
_ عجب گیری افتادیم!
_ من دیگه میترسم حرف بزنم. زهره آبروی آدم رو میبره!
رضا گفت:
_ رویا اگر فکری به سرت میرسه بگو.
به زهره اشاره کردم.
_ قول بده نگه من گفتم!
زهره درمونده نگاهم کرد.
_ از دهنم پرید. ببخشید.
_ شانس آوردم علی هیچی بهم نگفت. تنها فکری که الان به ذهنم میرسه اینه که شب خواستگاری به پسره حرفهای خلوچل بازی بزنه بره.
رضا خوشحال به خواهرش نگاه کرد.
_ آره اینم فکر خوبیه.
زهره آه کشید.
_ کاش میشد یه کاری کنیم کلاً نیان.
رضا دستش رو گرفت.
_ حالا این پیشنهاد خوبه دیگه!
_ چارهی دیگهای ندارم.
فکری توی سرم جرقه زد.
_ گفت فامیل عباس آقاست. آره؟
هر سه نگاهم کردن و رضا تأیید کرد.
_ آره.
ذوق زده به زهره نگاه کردم.
_ سه شنبه که میریم خونهی آقاجون به عمه بگیم. اونم ناراحت میشه که چرا فامیل شوهرش عزای عباسآقا رو نگه نداشتن. زنگ میزنه بهشون میگه. اونام ناراحت میشن دیگه نمیان.
رضا کنترل شده خندید.
_ زهره این عالیه.
_ کی بگه آخه!
باز به من نگاه کردن.
_ خودتون باید بگید. من با عمه قهرم.
رضا گفت:
_ چه جوری بگیم؟ آخه سن ما به فضولی نمیخوره!
معنیدار به میلاد نگاه کرد. میلاد گفت:
_ من میگم ولی باید برام توپ بخری.
_ باشه میخرم.
_ گرونه ها!
_ چنده مگه؟
_ مربیمون میگه خوبش صد تومنه.
رضا با خنده گفت:
_ میلاد ارزون بگیر، بذار مشتری شیم.
میلاد که احساس قدرت کرده صداش رو کلفت کرد.
_ همون که گفتم!
_ باشه. برات میخرم. ولی سر برج.
ذوقزده دستهاش رو بهم زد.
_ قرمزش رو بخر.
_ فقط باید بیخرابکاری بگیها!
_ باشه قول میدم.
زهره با صدای لرزون گفت:
_ رضا ازت ممنونم. برات جبران میکنم.
_ عین آدم زندگی کن؛ نه خودت رو توی دردسر بنداز، نه ما رو. جبران نمیخواد.
زهره شرمنده به من نگاه کرد.
_ من رو ببخش. خیلی بهت بد کردم.
خاله از پایین اسمم رو صدا کرد.
_ رویا یه لحظه بیا پایین.
به شوخی رو به زهره گفتم:
_ کاش زودتر این داستان تو تموم بشه، مُردم از بس تنهایی کار کردم.
ایستادم و از پلهها پایین رفتم. باید دست پیش بگیرم تا خاله احساس عذاب وجدان کنه که چرا بیخودی دعوام کرده. شاید بتونم برگهی میلاد رو نشونش بدم.
اخمهام رو توی هم کردم و پایین پلهها ایستادم.
_ دخترگلم یه چند تا چایی بیار.
اخمم کار ساز شد و خاله من رو دخترگلم خطاب کرد.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت205
🍀روزهای تاریک سپیده🌟
دست توران رو محکم گرفتم و کمی فشار دادم.
صحبت کردن با قومی که جز خودشون کسی براشون اهمیتی نداره و به راحتی آب خوردن ظلم میکنند سخته.
توران متوجه استرسم شد، استرسی که توی نگاه خودش هم هست. جلوی در اتاقی ایستاد. لباس هام رو مرتب کرد
_ وقتی رفتی داخل رو بندت رو بزن بالا
با چشمهای پراشک نگاهش کردم. اشکی که خیلی زود از زیر پلک، راه خودش رو پیدا کرد.
فوری با دست اشکم رو پاک کرد
_ گریه نکن، شاهرخ خان آدم کینهای هست. همین الانشم از دستت عصبانیه. هرچی گفتن، فقط بگو چشم. این جماعت هیچ کاری برای تو نمی کنه تنها امیدت باید به خدا باشه بعد هم نازگل خانم.در خواستی ازشون نکن چون ناراحتت میکنن. میدونم چی میخوای بهشون بگی ولی جلوی خودت رو بگیر
چند ضربه به در زد و روبند رو پایین انداخت
با صدای بیا تو گفتن شاهرخ خان تمام دلم زیرو رو شد. توران در رو باز کرد و دستش رو پشت کمرم گذاشت و آهسته گفت
_برو تو
با قدم های لرزون از سر اجبار وارد اتاق شدم توران در رو پشت سرم بست. سرم رو پایین انداختم و گوشهای ایستادم. تپش قلبم انقدر بالا رفته که احساس می کنم قصد داره از سینهم بیرون بزنه. دستم رو مشت کردم تا این پدر و پسر متوجه لرزشش نشن. لرزش زانو هام هم به ترسم اضافه میکنه
نه جرئت دارم به شاهرخ خان نگاه کنم که بعد از اون تهدیدش نتونست کاری بکنه، نه به ایوب خان که روبه روم، روی صندلی نشسته
_زبونتو موش خورده؟
خونسرد اما پر ابهت حرفش رو زد.منتظر سلام کردنم هستن. آب دهانم رو به سختی قورت دادم و با صدایی که خودم هم شک دارم که شنیدن یا نه، لب زدم
_سلام
چند لحظهای به سکوت گذشت نگاه سنگین هر دوشون رو روی خودم حس میکنم.
شاهرخ خان به دستهی صندلیی تکیه داده و از نوع نگاهش که یکلحظه دیدم معلومه حسابی کلافهست و من همچنان بیچاره ترین فرد اتاقم و گوشه ای ایستادم
یاد حرف توران افتادم
"وقتی رفتی داخل رو بندت رو بالا بزن"
اما مگه این دست های لرزون این اجازه رو بهم میده!
بیتوان دستم رو بالا آوردم دستی که از اول مشت کرده بودم تا لرزشش رو متوجه نشن الان باید در معرض دیدشون قرار بدم
روبند رو بالا زدم و همچنان سر به زیر ایستادم
_میدونی برای چی صدات کردم؟
بالاخره سکوتش رو شکست.اما کاش طوری حرف میزد که نیازی به جواب دادن من نبود. زبون خشکم رو توی دهنم تکون دادم.
_ نه
_قبل از تو نازگل اینجا بود البته اون موقع شاهرخ اینجا نبود یه حرفایی زد که صلاح دیدم در حضور شاهرخ بهت بزنم.
هرچقدر پسرش چندش آور حرف میزنه تو صدای پدرش ابهت وجذبه هست
سکوت کرد، انگار من باید حرفی بزنم.اما هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسه و نمیتونم لبهام رو از هم فاصله بدم و حرفی بزنم
_اگر قرار بود صیغه شاهرخ باشی و بچه بهدنیا بیاری و بری این حرفارو بهت نمیزدم. اما قراره عقدش بشی. این شرط رو خودم گذاشتم. چون می دونم چرا داره زن میگیره. حرفهای پشت سرش هست که خوشم نمیاد. برای همین گفتم یا عقدت میکنه یا بیخیالت میشه
شاهرخ عقد رو انتخاب کرد که بشی عروس من
سکوت بسه سپیده! اگر سکوت کنی و تن به این ازدواج بدی هم خودت رو بدبخت کردی هم دل دردمند اون زنی که پایین با بغض و اشک گفت باید بیام بالا، رو سوزوندی.نگاهم رو به چشمهای ارباب دادم. باید حرف بزنم به هر قیمتی که شده.
نگاه ازش گرفتم تا جرئت گفتن کلماتی که به ذهنم میرسه به لب هام هم داده بشه
_ من دلم نمیخواد عروس شما باشم.
پوزخند زد و شروع به خندیدن کرد خندهای که خنده پسرش رو هم در بر داشت
✍🏻 #هدی_بانو
فاطمه علیکرم
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟