🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#بادبرمیخیزد
#قسمت33
✍ #میم_مشکات
اینجور مواقع، وقتی ناخودآگاه، زیبایی و جذابیت کسی به چشم راحله می آمد(که خب امری طبیعی بود، چرا که چشم می بیند و هرکسی توانایی تشخیص زیبایی را دارد و ناخودآگاه طبع آدمی توازن و نظم را ارج می نهد)با خودش می اندیشید آیا آمدن به دانشگاه کار درستی است?این سوال قبلا ذهنش را مشغول کرده بود و آخر سر به این نتیجه رسیده بود که اگر تکلیف نبود هرگز قرار گرفتن در چنین موقعیتی را قبول نمیکرد. نه اینکه از خودش مطمئن نبود یا فکر میکرد با یک نگاه به گناه کشیده میشود اما باور داشت که قرار نگرفتن در موضع امتحان راحت تر از تلاش برای یک امتحان خوب است. با این وجود، بار تکلیفی را که بر دوش خودش احساس میکرد باعث میشد تا به جای برگزیدن مسیر راحت تر و شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت، خودش را به تلاش فردی اش برای رسیدن به نتیحه مطلوب عادت دهد.
با این همه، اگر روزی احساس میکرد تلاش فردی اش برای گرفتن نتیجه مطلوب کافی نیست، وظیفه و تکلیف را از گردنش ساقط میدید، چه اینکه ما اول مامور به تهذیب خودمان هستیم و بعد اصلاح دیگران...
اما در آن لحظه، چیزی که به ذهنش خطور کرد این بود که چرا باید کسی مانند پارسا، که بی شک از خانواده ای اصیل بود، از تربیت صحیح بی بهره مانده باشد?
چشم هایش را به پاهای پارسا دوخته بود و با نگاهش کفش های چرم و تیره استاد را تا در ورودی سالن مشایعت کرد. چند ثانیه ای بعد از ورود استاد به سالن، در یکی از کلاس ها باز و سپس بسته شد که صدایش از گوش های تیز راحله پنهان نماند. به محض شنیدن صدای بسته شدن در، با احتیاط از مخفیگاهش بیرون آمد و به سمت کلاس رفت. پشت در کلاس ایستاد، نفس عمیقی کشید، دستش را روی دستگیره در گذاشت، دقیقه ای گذشت تا هم صدای کلاس و هم تپش قلبش ارام تر شد. دستگیره را چرخاند و آرام و بیصدا وارد کلاس شد.
پارسا که در تقلا برای یافتن برگه های حاوی سوادش در لا بلای زیپ های کیفش بود توجهی به دانشجوی خاطی نکرد. اما وقتی پچ پچ دانشجوها را شنید و از گوشه چشم، جسم سیاه رنگ و ثابت را در گوشه کلاس دید سرش را بلند کرد و با دیدن راحله تعجب کرد." آیا او واقعا قصد داشت معذرت خواهی کند?"
این فکر به سرعت برق از ذهن پارسا گذشت و برای لحظه ای گیج و شوکه ماند اما زود کنترل خودش را به دست آورد و با حالتی بی تفاوت و لحنی سرد و آمرانه رو به راحله گفت:
-بله?
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂🥀🍂
#بادبرمیخیزد
#قسمت34
✍ #میم_مشکات
راحله از دم در به سمت سکوی پایین تخته سیاه رفت، وسط سکو ایستاد و رو به کلاس گفت:
-جلسه پیش، من نسبت به استاد بی ادبی کردم و حالا آماده ام که جلوی همه بابت بی احترامی که کردم عذر بخوام
بعد چرخید رو به استاد و ادامه داد:
-بابت رفتارم عذر میخوام. اگر عذر خواهی من رو می پذیرید که برم بشینم، اگر نه هم که ....
بقیه حرفش را خورد. شاید چون با همه بدی رابطه اش با جناب پارسا فکر نمیکرد او تا این حد سنگدل باشد. سیاوش که تصور هر اتفاقی جز این را میکرد قبل از اینکه شیطان وقت کند و مخش را به کار بگیرد، تحت تاثیر چیزی که دیده بود، دستش را به سمت صندلی ها چرخاند که به این معنا بود که راحله میتواند بنشیند.
اینطور که به نظر میرسید، برخلاف تصور راحله، سیاوش، آنقدر ها هم از تربیت صحیح بی بهره نمانده بود و هنوز بارقه ای از احترام به صفات نیکو در وجودش به چشم میخورد.
فضای کلاس تا اخر درس همان طور سنگین بود و شوک حاصل از این اتفاق حتی بعد از زمین خوردن یکی از پسرها که داشت با صندلی اش بازی میکرد و باعث انفجار خنده شد، از بین نرفت...به محض اینکه کلاس تمام شد و استاد از کلاس خارج شد بچه ها دورش حلقه زدند. سوالات زیادی بر سر راحله فرود آمد اما تنها جوابی که شنیدند این بود که راحله چون به استاد بی احترامی کرده بود معذرت خواهی کرده است،همین! وقتی همه دیدند که راحله تمایلی به صحبت در این باره ندارد خیلی سریع فهمیدند که ماندنشان بی فایده است. هر دو گروه پسر ها و دخترها جواب یکسانی را شنیدند اما تفاسیرشان ب شدت متضاد بود.
پسرها که عموما علاقه مند داستان هایی جنایی و بزن بزن هستند، معتقد بودند که استاد، خانم شکیبا را تهدید کرده به افتادن درس و کشیده شدن جریان به کمیته انضباطی...و دخترها هم که طبق معمول دنبال بیرون کشیدن داستانی رمانتیک از هرچیزی هستند( حالا ولو آن اتفاق افتادن یک پشه از روی لباس یک دختر توی ظرف آبدوغ خیار یک پسر باشد) و البته حسادت زنانه شان هم گل کرده بود، خودشان را قانع کردند که دلیل این کار مربوط به علاقه ی بانو به جناب استاد و تلاش در پی کسب توجه ایشان بوده.
اما حقیقت، تنها چیزی بود که در این میان هیچ کس در پی یافتن آن نبود. انگار همه یادشان رفته بود معذرت خواستن برای یک اشتباه، نه نیاز مند تهدید است و نه ب سبب روابط عاطفی...
به راستی آنقدر انجام کار درست را فراموش کرده ایم که حتی باور آن نیز برایمان غیر ممکن است?
در هر صورت، با شنیدن جواب های سربسته، هیجان جمع فروکش کرد و همه ترجیح دادند خودشان را به سلف برسانند. اما در این میان یک نفر، هیجانش نه تنها فروکش نکرده بود بلکه با خلوت شدن فضا، تازه فرصت کرده بود رگبار سوالاتش را به سمت راحله نشانه برود و او کسی نبود جز سپیده....
شاید بهتر باشد تا وقتی سپیده مشغول سوال پیچ کردن "رفیق جانش" است راحله را تنها بگذاریم تا خودش جور دوستش را بکشد و ما سری به استاد پارسا بزنیم تا ببینیم حال استاد شوکه شده چگونه است...
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
حرفِ رفتن
بر زبانـت بود و
شوقــش در دلــت ؛
با پرستوها همیشه همزبانی داشتی💔
#شهید_سرلشکر_عباس_بابایی
15 مرداد سالروز شهـادت🕊
پرواز اندازه انسان را بر ملا میکند
هرچی بالا و بالاتر میروی
دنیا از دید تو بزرگتر
و تو از دید دنیا کوچکتر میشوی...🍃
#شهید_عباسبابایی🕊
✳ من به شما کمک میکنم
تا خدا هم به من کمک کند!
📌 سرایدار مدرسهای که #شهید_عباس_بابایی در آن درس میخواند میگوید:
کمردرد داشتم و نمیتوانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم.
مدیر مدرسه به من گفت:
اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد.
آن شب همهاش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟
فردا صبح که رفتم مدرسه،
دیدم حیاط و کلاسها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است.
از عیالم که برنمیآمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده.
فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم.
صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یکراست رفت سراغ جارو و خاکانداز. شناختمش. از بچههای مدرسهی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم:
«پسرم! کی هستی؟»
گفت: «عباس بابایی.»
گفتم: «چرا این کارها را میکنی؟»
گفت: «من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند.»
برگرفته از کتاب «ظرافتهای اخلاقی شهدا»
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم💐
#شهید_عباس_بابایی🕊
سوال شماره 6
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
بنابر کلام امام رضا علیه السلام کسی که در عیدبزرگ غدیر برای خود و خانواده اش گشايش و توسعه دهد چه اجری میبرد؟
1.خدا در حال او گشایش قرار میدهد.
2.رهایی از جهنم
3.اجر شهید
4.گزینه ی 1 و 2
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
جواب صحیح رو به نام کاربری زیر ارسال کنید.
@Zahra1362212
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📕📗📙
جواب سوال رو تا ساعت 12 فردا ارسال نمایید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#بادبرمیخیزد
#قسمت35
✍ #میم_مشکات
#فصل_هفتم:
استاد متفکر
ّ
سیاوش بعد از اینکه از کلاس بیرون آمد، در حالیکه هنوز فکرش درگیر بود، یک راست به اتاقش رفت،کتش را با هیجان و شتاب ( که خاص لحظه هایی بود که ذهنش درگیر بود) درآورد و پشت صندلی اش آویزان کرد.
کیفش را روی زمین، کنار پایه میزش گذاشت، روی صندلی نشست، ب طرف پنجره چرخید، دست هارا به سینه زد و در حالیکه از لابلای پرده کرکره نیمه باز به لابی خیره شده بود، رفت توی فکر...اتفاقات را پشت سر هم میچید و هر بار جواب جدیدی پیدا میکرد. شاید اگر سیاوش سن بیشتری داشت، مثلا استادی میانسال یا پا یه سن گذاشته بود و یا حداقل تجربه بیشتری در تدریس داشت این اتفاق هرگز اینقدر ذهنش را درگیر نمیکرد و برایش از یک اتفاق جالب که میتوانست چند روزی برای همسر یا دوستانش تکرار کند تجاوز نمیکرد و یا حداکثر میتوانست بادی به غبغب بیاندازد که بعله، ابهت استادی اش، دانشجوی خاطی را بر سر فرود آوردن وادار کرده است و این ماجرا بشود نقل محافل خانوادگی برای نشان دادن نتیجه یک عمر خدمت صادقانه!
اما سیاوش تنها جوانی 28_29ساله بود و امسال هم اولین سال تدریسش به عنوان یک کمک استاد بود. از طرفی هر عیبی داشت آدمی نبود که خودش را گول بزند و یا بدون یافتن جوابی منطقی ساده لوحانه در این باره قضاوت کند.
این فکر کردن دو ساعت تمام طول کشید. نگاهش روی برگی که داشت کف حیاط، به همراه باد ملایم به این سو و آن سو تاب میخورد خشک شده بود که ناگهان، "خررررچچ"! برگ زیر پایی له شد! نگاهش را بالا برد. پسری که داشت با تلفن حرف میزد، بی توجه پایش را روی سوژه نگاه سیاوش گذاشته بود. نگاهش را دورتا دور صندلی های لابی چرخاند. چند دقیقه ای گذشت تا متوجه شود نگاهش روی دختری چادر پوش که مشغول نوشتن است ثابت مانده.
دخترک بی خبر از همه جا، تند و تند می نوشت و لبخندی ملایم روی لبانش نقش بسته بود که نشان دهنده ی رضایتی باطنی بود. سیاوش احساس کرد به این لبخند حسادت میکند. شاید به ظاهر او بود که "شاگردش" را مجبور به معذرت خواهی کرده بود اما اکنون این "استاد" بود که آرامش نداشت. یک آن احساس کرد به همان اندازه که از این شخص متنفر است برایش احترام نیز قائل است! تضادی عجیب اما ممکن...داشت به این تضاد فکر میکرد که یکدفعه دستی جلوی صورتش چرخید و صدای که گفت:
-آهای!کجارو دید میزنی?
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#بادبرمیخیزد
#قسمت36
✍ #میم_مشکات
تازه وارد این را گفت و از لابلای کر کره نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن خانم شکیبا با تعجب گفت:
-اوه! مادر فولاد زره!
سیاوش سرش را به سمت رفیق مزاحم و شیطانش چرخاند:
-بیخیال سید! این همه آدم اونجاست!
- بله، میبینم ولی قطعا تو روی اون پسرا که عین دو تا گورخر وحشی دنبال هم کردن زوم نکرده بودی! یا اون دختره که تا کمر رفته توی کیفش! یا مثلا اون بابایی که کفشش رو در آورده و همچین توش دنبال سنگ میگرده انگار اهرام ثلاثه رو اون تو جاساز کرده چطوره?
میبینی?فقط یه سوژه خوب برای تو باقی میمونه
سیاوش سری تکان داد، بلند شد و در حالیکه کتش را برمیداشت گفت:
-تو باز ناهار ساندویچ و پیتزا خوردی آقای دکتر?شایدم باز تو اتاق عمل یکی رو به فنا دادی که مخت قاطی کرده!
سید لیوان آبی را که سرکشیده بود روی میز گذاشت و گفت:
- باشه! حالا وقتی دو سه ماه دیگه اومدی دست به دامن من شدی که ...
حرفش به اینجا که رسید، حالتی نزار به خودش گرفت و در حالیکه گوشه کت سیاوش را گرفته بود و ادای آینده سیاوش را در می آورد التماس کنان گفت:
-سید! به دادم برس! بیا برام برو خواستگاری! دارم میمیرم!بهت میگم کی فست فود خورده یا آدم نفله کرده
سیاوش کلیدش را از جیبش در آورد. همان طور که در را قفل میکرد گفت:
-جدا? پس از این به بعد به جای کت و شلوار کت و دامن بپوش که بتونم دست به دامنت بشم! بعدم، حالا آدم قحط بود که بخوام برم خواستگاری این کلاغ سیاه?
این را گفت، کلید را توی جیبش گذاشت و خنده کنان رویش را به طرف سید چرخاند تا جواب سوالش را بگیرد که با چهره درهم و ناراحت سید روبرو شد. متعحب پرسید:
-چت شد یهو پروفسور فتحی* ?
سید با همان چهره در هم گفت:
-اینکه چیزی رو دوست نداری یا قبول نداری دلیل نمیشه مسخره ش کنی
سیاوش جا خورد. انتظار چنین واکنشی را نداشت. یعنی حرفش اینقدر بد بود یا ...? برای یک لحظه، غرق در خیالات شد که نکند رابطه احساسی بین این دو نفر شکل گرفته است?هرچه باشد تیپ و ریخت " صادق" شبیه آن تیپ آدم هایی بود که امثال شکیبا می پسندیدند!
*پروفسور کاظم فتحی،رییس آکادمی جراحان مغز و اعصاب آمریکا...سیاوش به طعنه، دوست پزشک و درسخوان خود را به پروفسور فتحی تشبیه میکند
#ادامه_دارد...
.....★♥️★....
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
═══🌸🌿🌿🌸═══