eitaa logo
♡بوےعطࢪڂدا♡
105 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
512 ویدیو
88 فایل
{بسم الرب شهدا} 🌨| #باݩوجان چادرت‌فقط‌برایت‌پوشش‌نیست ڪاخ‌سیاهیست‌درمقابل‌فتنه‌های‌ ڪاخ‌سفید👌🏽✨ "هل‌مݩ‌ݩاصࢪیݩصرݩۍ؟!" 🌱|میشݩـوے‌رفیــق؟! امـام‌زمـاݩمـوݩ‌یـاࢪمۍ‌طݪبـد(: کپی همراه باصلوات بلامانع است. خادم کانال @nafasm1 @zahra1362212
مشاهده در ایتا
دانلود
چنان‌عیدِ‌غدیࢪش‌دِݪـرباافتاددرعالَم ڪہ‌یک‌هفتہ‌جلوترمیروم‌ازخودبہ‌قࢪبانَـش💛
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 جواب صحیح:غدیر برنده مسابقه 1 به قید قرعه: خانم نفیسه مصری پور از اصفهان 👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 هدیه شون براشون ارسال میشه. مبارکشون باشه😍
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 ‍ استاد جوان از تاکسی پیاده شد. وارد دانشکده شماره یک شد، بعد از نگهبانی پیچید و از پله های زیر گذری که دو دانشکده علوم را بهم وصل میکرد پایین رفت.* زیر گذر خنک و نسبتا باریک بود.نگاهی به ساعت کرد،کمی از وقت شروع کلاس گذشته بود برای همین با عجله از پله ها بالا رفت،حیاط را طی کرد و وارد راهرو شد. چقدر تشنه بود اما ترجیح داد اب خوردن از اب سرد کن سالن را بگذارد برای بعد!رفت سمت کلاس. در را باز کرد: -ببخشید استاد.... اما با دیدن جناب اقای پارسا یا همان پسره! حرفش را خورد. این دیگر اینجا چه میکرد? امروز با استاد پور صمیمی کلاس داشتند، چرا این آمده بود? لعنت به این شانس! راحله میدانست اگر اجازه ورود بخواهد حتما مخالفت خواهد شد. هرچند بارها دیده بود که این آقا، با ورود نابه هنگام و بی موقع دانشجویان کاری ندارد اما این بار اوضاع فرق میکرد. او راحله شکیبا بود. کسی که دعوای جانانه ای با این مثلا استاد کرده بود و دست تقدیر موقعیت خوبی را برای انتقام تدارک دیده بود. از آن لبخند تمسخر آمیز گوشه لب استاد می شد حدس زد قصد دارد بهترین بهره برداری را از این موقعیت بکند. اجازه خواستن بی فایده بود. اگر هم بی اجازه وارد کلاس میشد فرقی نمیکرد. حتی ممکن بود اورا از کلاس اخراج کند که دیگر افتضاح به بار می آمد. حتی اگر این کار را نمی کرد تیکه هایی می انداخت که قابل تحمل نبود. متاسفانه این استاد همانقدر که (از دید راحله)بی جنبه بود، تیزهوش و حاضر جواب هم بود و ابدا نمیشد از پس زبانش برآمد. راحله تصمیم گرفت خودش برنده این میدان باشد، برای همین، با صدایی که همه بشنوند گفت: - ببخشید،نمیدونستم شما سر کلاسین وگرنه اصلا نمی اومدم! این را گفت،از کلاس بیرون رفت و در را بست. استاد جوان بدجوری کنف شده بود! آن لبخند جایش را به عصبانیتی غیر قابل وصف داده بود طوری که وقتی بچه ها نگاهی به هم کردند و پچ پچه راه انداختند استاد دادزد: -ساکت! هرکس حرفی داره بره بیرون!! *پ.ن: این داستان مربوط به قبل ازتغییر کاربری دانشکده علوم شماره 2، دانشگاه شیراز است. ... .....★♥️★.....‌
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 ‍ راحله بعد از اینکه با خیال راحت تشنگی اش را برطرف کرد، از در خروجی وسط سالن که به حیاط پشتی راه داشت بیرون رفت و روی یکی از نیمکت های دور حوض نشست. احساس خوبی داشت. حس یک برنده! از اینکه توانسته بود آن پسره را در چنین موقعیت بی نظیری کنف کند احساس برتری داشت. با خودش گفت: - حقش بود! و با لبخندی رضایت بخش به فواره حوض روبرویش خیره شد. اسم مصطلح این قسمت از دانشکده لابی بود. تکه ای دایره ای شکل که ارتفاعی بالاتر از شطح حیاط داشت. حوض دو طبقه ای در وسط آن بود و حدود هفت هشت تایی نیمکت هم دور تا دور فضای دایره ای جا خوش کرده بودند. دور تا دور فضا هم درخت های چنار قرار داشت که در بالا سرهایشان را به هم داده بودند و سایه مطبوعی را برای این لابی کوچک درست کرده بودند. از کنار در ورودی سالن کلاس ها تا کنار لابی نیز یک باغچه گل کاری شده وجود داشت. سمت راست ورودی سالن به حیاط سالن امفی تیاتر بود که البته بخاطر اتش سوزی سوخته بود و قابل استفاده نبود. اطراف لابی پر بود از باغچه و درختان بلند برای همین فضا تبدیل به فضای آرام و زیبایی شده بود. گهگاهی میشد دختر و پسری را دید که روی یکی از نیمکت ها نشسته اند و مشغول گپ زدن هستند ک البته این گپ زدن گاهی افراطی و چندش آور بود طوری که حواسشان پرت میشد که اینجا دانشگاه است نه پل عشاق* برای همین دانشجوها به طعنه به آن اسم میدان عشق(love square) داده بودند. به غیر از راحله چند نفر دیگر هم در لابی بودند. پسری که با دو نیمکت فاصله از راحله نشسته بود و هدفون را توی گوشش گذاشته بودو خیره ب فواره حوض با پایش ضرب گرفته بود. دختری که کله اش را تا حد امکان در جزوه اش فرو کرده بود و اینطور به نظر می آمد که امتحان دارد. دو دختر دیگر هم بودند که با اصرار هرچه تمام تر سعی میکردند در صحبت کردن از هم پیشی بگیرند. راحله کتابی از کیفش در اورد و مشغول خواندن شد. عادت داشت همیشه برای اینجور وقتها کتابی در کیفش داشته باشد. کتاب قطوری نبود و تا نیمه خوانده بودش: حرکت- علی صفایی حائری علامت بالای صفحه را پیدا کرد و مشغول خواندن شد.... *پ ن: Pont des Art: پل هنر معروف به پل عشاق در فرانسه ... .....★♥️★.....
『 غدیریعنی‌: حرف‌ولی روی‌زمین‌نماند✌️🏻 』 💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 و ابوتراب میفرمایند : اشكها نخشكيد ‌... مگر به سبب سخت دلى ؛ و دلها سخت نشد .... مگر به سبب كثرت گناه ✋🏻💔 •{علل الشرائع : 81/1‌}•
سوال شماره 2 🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹 روزه ی کدام روز مستحب و کدام روز حرام است؟ 1.عرفه _ عاشورا 2. عید غدیر _ عید فطر 3. عید غدیر _ عید قربان 4.گزینه ی 2و 3 💐💐💐💐💐💐💐 اسعد الله ایامکم 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 جواب صحیح رو به نام کاربری زیر ارسال کنید. @Zahra1362212 🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 📕📗📙 جواب سوال رو همراه با نام و نام خانوادگی و شهرتون راتا ساعت12 فردا ارسال نمایید.
💞💞💞💞💞💞💞💞💞 ‍ یکی دو صفحه ای خوانده بود که کسی از جلویش رد شد. پسری بود که روی نیمکت کناری اش نشست. چادرش را محکم تر به خوپش پیچید، رویش را محکم تر گرفت و به خواندن کتاب ادامه داد. این حرکت از دید یک جفت چشم آبی رنگ که به نیمکت او دوخته شده بود دور نماند. دو تا از کلاس های طبقه پایین پنجره هایشان به حیاط باز میشد و میشد حیاط را از دریچه آنها، دید زد. پارسا هم طبق عادتش که وقتی کسی را پای تخته می فرستاد در انتهای کلاس ایستاده می ایستاد،همانجا ایستاده بود و ناخوداگاه به نیمکت راحله را که درست مقابل پنجره و در تیرس نگاهش بود خیره شده بود. با دیدن این حرکت پوزخندی زد. پسری که پای تخته بود گفت: - استا?درسته? اما استاد که غرق در افکار خودش بود، متوجه نشد و جون استاد جوابی نداد همه به سمت استاد برگشتند. یکی از پسرها چند باری استاد را که در هپروت سیر میکرد صدا زد: - استاد?استاد پارسا? بالاخره استاد به خودش آمد: -بله? و کلاس خندید. راحله بی خبر از این اتفاقات، مشغول خواندن کتابش بود که یکدفعه احساس عجیبی کرد. پریشانی و اشفتگی که هر لحظه بیشتر میشد! آنقدر زیاد شد که دیگر نمیتوانست به خواندن ادامه دهد. کتابش را بست و چشم هایش را روی هم گذاشت تا شاید بتواند دلیل آشفتگی اش را پیدا کند. هروقت اشتباهی میکرد این حس به سراغش می آمد. سعی کرد کارهایش را از صبح مرور کند تا مگر بتواند بفهمد چه اش شده. تنها چیزی که به ذهنش رسید بحثی بود که با راننده کرده بود!خب آن هم اشتباه نبود. راننده بقیه پولش را نداده بود و دو کورس را سه کورس حساب کرده بود. خواستن بقیه پولش اشتباه بود?مگر روایت نداریم که از ستاندن حق ولو کم خجالت نکشید?نه، این نبود...اتفاق دیگری هم نیفتاده بود،پس چه بود? ... .....★♥️★.....
💞💞💞💞💞💞💞💞💞💞 ‍ همین طور که غرق در افکار خودش بود چشمش به کلاس خودشان افتاد، کلاس تمام شده بود و بچه ها از کلاس بیرون می آمدند. نگاهش را به درب خروجی دوخت تا سپیده را پیدا کند. چند تایی از پسرها از درخروجی سالن بیرون آمدند و پشت سرشان استاد! چند بار این لفظ را تکرار کرد: -استا...استاد... ناگهان چیزی یه ذهنش خطور کرد. رنگ از رویش پرید. با خودش گفت: -استاد! من استاد رو دست انداختم..کسی که ب من درس میداد... و بعد با خودش فکر کرد چقدر رفتارش احمقانه بوده . مانند دخترکی لجباز، به خاطر غرور احمقانه اش و سر یک انتقام جویی مضحک، حق استادی را زیر پا گذاشته بود. -چرا رنگت اینجور شده? سپیده بود. -ها? - سپیده کنارش نشست: -میگم چرا رنگت اینجور شده?جن دیدی? باز هم انگار متوجه حرف سپیده نشده باشد با نگاهش پارسا را که رد شد و به طرف بخش ریاضی می رفت دنبال کرد. سپیده سر به سرش گذاشت: -چیه?نکنه خبریه? راحله گیج نگاهی به سپیده کرد: - چی? چ خبری? سپیده کنارش نشست: -میگم نکنه همه هارت و پورتت الکیه?جلو ما فیلم بازی میکنی!! - چه فیلمی? - همینکه با پارسا مشکل داری دیگه.. داری براش کلاس میذاری? اقلا عشوه شتری نیا! راحله که تازه متوجه منظورش شده بود خنده ای کرد: -مسخره! بعد پرسید: -چرا این سر کلاس بود? سپیده گفت: - گفت استاد صمیمی براش. مشکلی پیش اومده برای همین این ب جاش اومده! بعد کیفش را توی بغلش جمع کرد و گفت: -پس چرا اینجوری نگاش میکردی? راحله بدون توجه به این سوال گفت: -سپیده? سپیده که داشت مقنعه اش را درست می کرد گفت: -هوم? - به نظرت من خیلی کارم زشت بود -عذاب وجدان گرفتی? راحله به طرف سپیده چرخید: -اذیت نکن،خیلی زشت بود? ... .....★♥️★.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا