eitaa logo
♡بوےعطࢪڂدا♡
105 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
512 ویدیو
88 فایل
{بسم الرب شهدا} 🌨| #باݩوجان چادرت‌فقط‌برایت‌پوشش‌نیست ڪاخ‌سیاهیست‌درمقابل‌فتنه‌های‌ ڪاخ‌سفید👌🏽✨ "هل‌مݩ‌ݩاصࢪیݩصرݩۍ؟!" 🌱|میشݩـوے‌رفیــق؟! امـام‌زمـاݩمـوݩ‌یـاࢪمۍ‌طݪبـد(: کپی همراه باصلوات بلامانع است. خادم کانال @nafasm1 @zahra1362212
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 آن روز محمد مرا به آرایشگاه رساند و گفت که ممکن است برای برگشتن خودش نتواند دنبالم بیاید و من باز بیشتر خوشحال شدم. این طوری وقتی کاملا آماده می شدم مرا می دید! با امیر برگشتم خانه، فقط توی دلم خدا خدا می کردم که محمد هنوز لباسهایش را نپوشیده باشد. وقتی چشمم به کت و شلوارش که هنوز روی تخت بود افتاد خیالم راحت شد. با عجله لباس و کفش هایم را پوشیدم، دست هایم به گوشم بود و داشتم با گوشواره کلنجار می رفتم که در اتاق به ضرب باز شد و مرا از جا پراند. برگشتم، محمد بود. من که هنوز دست هایم به گوشم بود با شوق و خوشحالی سلام کردم وبا هیجان منتظر عکس العمل او شدم. ولی محمد، مثل برق گرفته ها ، همان طور که دستش به دستگیره بود خیره خیره، مثل کسانی که سخت جا خورده اند ، نگاهم می کرد.   بعد از چند لحظه یکدفعه برافروخته و عصبانی و با نگاهی خشمگین و صدایی بلند تقریبا فریاد زد: این چیه پوشیدی؟ این جوری می خوای بری بیرون؟ این لباسیه که دو هفته س داری ازش تعریف می کنی؟! گیج و درمانده شدم اصلا سردر نمی آوردم که منظورش چیست. همان طور دست هایم به گوشم بود. بهت زده و بی حرکت مانده بودم. صدایش آن قدر بلند و لحنش آن قدر تند بود که با هر کلمه انگار سیلی محکمی به صورتم می خورد. احساس می کردم گونه هایم آتش گرفته و می سوزد. خشمی که از چشم هایش شعله می کشید آن قدر سوزان بود که جرئت حرف زدن را از من گرفته بود. او هم دوباره دهانش را باز کرد، ولی انگار خودش هم می ترسید نتواند جلوی عصبانیتش را بگیرد. رویش را برگرداند ، در اتاق را محکم به هم زد و رفت. چه شده بود؟ مگر لباسم چه عیبی داشت؟ چرا سلیقه او با همه و با خود من آن قدر فرق داشت؟ چرا همیشه عکس العملش بر خلاف انتظارم بود؟ جای شوق و اشتیاقم را غصه ای توام با انزجار گرفت. انزجار از خودم از لباسم و از همه انتظار و اشتیاقی که برای دیدن او و عکس العملش داشتم. دندان هایم را از ناراحتی به هم فشار می دادم تا جلوی اشک هایی را که به چشمم هجوم می آورد، بگیرم. رویم را برگرداندم و چشمم به خودم توی آینه افتاد و یک آن با حیرت فهمیدم فریادش برای چه بوده! هنوز کتم را نپوشیده بودم. و حتما او فکر کرده بود لباسم من تنها همان است و می خواهم با آن سینه و سرشانه برهنه بیرون بروم. سرم را بالا گرفتم که اشکم سرازیر نشود. از لباسم و از خودم بدم آمده بود. کاش می توانستم برگردم خانه خودمان. برای چند لحظه دلم خواست هیچکس، حتی محمد را هم دیگر نبینم. بد جور توی ذوقم خورده بود، حس بدی داشتم ، احساس آدم های ابلهی که به خاطر هیچ و پوچ هیجانی بی نهایت دارند و دست آخر به تمسخر گرفته می شوند. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🚫غیـبت🚫 🌴العَـــــــبدبهجت«رحمةالله‌علیه»🌴
کبوترِدل...🕊 💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 اینجا برا همه دعا کن که هیشکی از تو جا نمونه حسرت مردن برا ♥️ رو دل عاشقا نمونه ...😔 ☔️ 🕊
بسم‌رب‌الشهدا♥️
دلتنگ که باشی ؛ انگار همه‌ی روزهای هفته؛ پنج شنبه می شوند و جای خالی اش ، مدام خالی‌تر ....💔 🌷
جورچیـن‌الھے...🐾🕊(: eitaa.com/yadegaranir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بعد در حالی که از نگاه شیطان خانم جون که از بالای عینک به من خیره شده بود، خنده ام می گرفت به پذیرایی از مهمان ها مشغول شدم. باید کاری می کردم تا حواسم پرت شود و غمی که دلم را می فشرد به چشم هایم راه باز نکند. عجیب بود، با این که بدجور از محمد رنجیده بودم، از این که با قهر از او دور بودم رنج می بردم. حالا این از حماقت بود یا عشق زیاد، نمی دانستم. خانمی از اقوام شوهر زری با کنجکاوی پرسید: معذرت می خوام ، شما زن برادر عروس خانم هستین؟ با رویی که نهایت سعی ام را برای گشاده بودنش داشتم، جواب مثبت دادم. ببخشید عروس بزرگشون؟! نه من عروس دوم هستم. آهان همون که هنوز ازدواج نکرده؟ بله. هزار ماشاالله ! گفته بودن عرسشون خیلی قشنگه، فکر کردم باید شما باشین. خواستم  مطمئن بشم. شما خواهرم داری؟ زهر خندی صورتم را پوشاند. دوباره یاد قیافه عصبی و روگردان محمد افتادم. گرمم شده بود . غصه ای دلم را بی طاقت می کرد و اشک هایم که جلوشان را گرفته بودم مثل آدم های تب دار تنم را می سوزاند. در سمت ایوان را باز کردم. هوای سرو و سوز سرما، شاید کمی سوز دلم را آرام می کرد. سرما یکدفعه تا مغز استخانم نفوذ کرد و لرزشی خفیف به جانم انداخت. صدای اکرم خانم که همراه مریم تازه رسیده بودند مرا به خود آورد. مهناز درو ببند ، استخوان هایت گرمه، سرما می خوری. راست می گفت. استخوان هایم یخ کرده بود برگشتم و خوشحال از آمدن مریم، کنارشان نشستم. مریم پرسید: چرا نمی ری سر عقد؟ داماد که رفت، می رم. عکس نمی گیری؟! می گم که ، وقتی داماد بره. راستی محمد وقتی لباستو دید چی گفت؟! با خشم انگار مقصر او باشد، گفتم: هیچی ، چی باید بگه؟! مریم با لبخند گفت: همونی که زری گفت شده، آره؟! ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍂 به جای جواب با خنده شکلکی در آوردم و از جایم بلند شدم. پاشو بریم پیش خانم جون. مامان رفته سر عقد، خانم جون تنهاست. حال بی قراری بدی داشتم که قابل تحمل نبود. دلم آرام نمی گرفت و این میان حفظ ظاهر کردن برایم بیشتر از همه چیز سخت. مریم از خانم جون پرسید: خانم جون مهناز خوشگل شده؟ خانم جون با لبخندی غرق تحسین و غرور گفت: بچه م خوشگل که بود. می دونم با لباس و آرایش می گم. خانم جون با خنده گفت: خوب اون که بله، مادر. از قدیم گفتن سرخاب سفیداب مرا زیبا کند! لباسشم که فقط مات موندم این کیسه مارگیری رو چطوری تنش کرده و چطور، نفسش بند نمی آد؟ حالا واجبه لباس این قدر تنگ باشه؟! خوب این همه پارچه و دوخت و زحمت ، اگه یکخورده گشادتر باشه، چند سال می شه استفاده کرد. این الان یکخورده آب بره زیر پوستش دیگه به درد نمی خوره. مریم خندان گفت: عوضش این جوری هیکلش ظریف شده! خانم جون با نگاهی ناباورانه از بالای عینک نگاهی به لباس و بعد مریم کرد و گفت: یعنی اگر دو انگشت گشادتر بود، دیگه هیکلش ظریف نبود؟ لا اله الاالله ، چه حرف ها که ما توی این روزگار نشنیدیم. حوصله شنیدن هر چیزی را که مربوط به آن لباس بود ، نداشتم. انگار چیزی به دلم نیش می زد. از جایم بلند شدم و دوباره سرم را به پذیرایی گرم کردم. فاطمه خانم صدا زد: مهناز جون بیا عکس بنداز. هروقت آقای داماد رفتن می آم. رفتن که محرم ها عکس بندازن، زود باش. تند راه رفتن با آن کفش ها به راستی که سخت بود. در حالی که مجبور بودم به قول خانم جون خرامان خرامان بروم که نخورم زمین، وارد اتاق شدم و فاطمه خانم در را بست. همزمان با من محمد از در سمت ایوان وارد شد. در حالی که سرم را بالا گرفته بودم، سعی می کردم چهره ای آرام داشته باشم. یک آن نگاهم به چشم هایش افتاد. این بار، نگاه او حیرتزده بود و نگاه من ، خشمگین. زود سرم را پایین انداختم و در حالی که دقت می کردم پایم را توی سفره عقد نگذارم به سمت زری و حاج آقا و محترم خانم که بالای سفره بودند، رفتم. سلام آقا جون، چشم شما روشن. حاج آقا با سلامی کشیده و بلند گفت: سلام به روی ماهت بابا. هزار ماشاالله. خانم ، یک عکس هم از من و عروسم بنداز که اگه یک عروس خوشگل توی دنیا باشه، عروس خودمه. زری با خنده و لحنی رنجیده گفت: آقا جون پس من چی؟! آقا جون با مهربانی گفت: تو که دخترمی بابا، من عروسم رو گفتم. در حالی که سنگینی نگاه محمد را احساس می کردم و می کوشیدم نادیده بگیرمش تا با بی اعتنایی تلافی کارش را کرده باشم، سرم را به انداختن عکس گرم کردم. هنوز عکس هایم را دارم. یک عکس با آقا جون و محترم خانم در حالی که بینشان ایستاده ام و دست هردوشان در دستم است ، یک عکس با زری در حالی که صورتمان را نزدیک هم گرفته ایم و می خندیم و عکس بعدی محترم خانم و آقا جون، یک طرف زری ایستاده اند و من طرف دیگرش. محترم خانم صدا کرد: محمد ، مادر، بیا جلو دیگه. ولی من رویم را برنگرداندم ، محمد نزدیک می شد و هجیان من برای آرام و بی تفاوت بودن، بیشتر. عکاس گفت: کمی نزدیک تر، کمی مهربون تر بایستید. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌