حرفِ رفتن
بر زبانـت بود و
شوقــش در دلــت ؛
با پرستوها همیشه همزبانی داشتی💔
#شهید_سرلشکر_عباس_بابایی
15 مرداد سالروز شهـادت🕊
پرواز اندازه انسان را بر ملا میکند
هرچی بالا و بالاتر میروی
دنیا از دید تو بزرگتر
و تو از دید دنیا کوچکتر میشوی...🍃
#شهید_عباسبابایی🕊
✳ من به شما کمک میکنم
تا خدا هم به من کمک کند!
📌 سرایدار مدرسهای که #شهید_عباس_بابایی در آن درس میخواند میگوید:
کمردرد داشتم و نمیتوانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم.
مدیر مدرسه به من گفت:
اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون. اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد.
آن شب همهاش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی توی سرم کنم؟
فردا صبح که رفتم مدرسه،
دیدم حیاط و کلاسها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است.
از عیالم که برنمیآمد؛ چون توان این همه کار را نداشت. نفهمیدم کار کی بوده.
فردا هم این قضیه تکرار شد. شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم.
صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یکراست رفت سراغ جارو و خاکانداز. شناختمش. از بچههای مدرسهی خودمان بود. مرا که دید، ایستاد. سرش را پایین انداخت. با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم:
«پسرم! کی هستی؟»
گفت: «عباس بابایی.»
گفتم: «چرا این کارها را میکنی؟»
گفت: «من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند.»
برگرفته از کتاب «ظرافتهای اخلاقی شهدا»
#مثل_شهدا_زندگی_کنیم💐
#شهید_عباس_بابایی🕊
سوال شماره 6
🌹🥀🌹🥀🌹🥀🌹
بنابر کلام امام رضا علیه السلام کسی که در عیدبزرگ غدیر برای خود و خانواده اش گشايش و توسعه دهد چه اجری میبرد؟
1.خدا در حال او گشایش قرار میدهد.
2.رهایی از جهنم
3.اجر شهید
4.گزینه ی 1 و 2
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
جواب صحیح رو به نام کاربری زیر ارسال کنید.
@Zahra1362212
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📕📗📙
جواب سوال رو تا ساعت 12 فردا ارسال نمایید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#بادبرمیخیزد
#قسمت35
✍ #میم_مشکات
#فصل_هفتم:
استاد متفکر
ّ
سیاوش بعد از اینکه از کلاس بیرون آمد، در حالیکه هنوز فکرش درگیر بود، یک راست به اتاقش رفت،کتش را با هیجان و شتاب ( که خاص لحظه هایی بود که ذهنش درگیر بود) درآورد و پشت صندلی اش آویزان کرد.
کیفش را روی زمین، کنار پایه میزش گذاشت، روی صندلی نشست، ب طرف پنجره چرخید، دست هارا به سینه زد و در حالیکه از لابلای پرده کرکره نیمه باز به لابی خیره شده بود، رفت توی فکر...اتفاقات را پشت سر هم میچید و هر بار جواب جدیدی پیدا میکرد. شاید اگر سیاوش سن بیشتری داشت، مثلا استادی میانسال یا پا یه سن گذاشته بود و یا حداقل تجربه بیشتری در تدریس داشت این اتفاق هرگز اینقدر ذهنش را درگیر نمیکرد و برایش از یک اتفاق جالب که میتوانست چند روزی برای همسر یا دوستانش تکرار کند تجاوز نمیکرد و یا حداکثر میتوانست بادی به غبغب بیاندازد که بعله، ابهت استادی اش، دانشجوی خاطی را بر سر فرود آوردن وادار کرده است و این ماجرا بشود نقل محافل خانوادگی برای نشان دادن نتیجه یک عمر خدمت صادقانه!
اما سیاوش تنها جوانی 28_29ساله بود و امسال هم اولین سال تدریسش به عنوان یک کمک استاد بود. از طرفی هر عیبی داشت آدمی نبود که خودش را گول بزند و یا بدون یافتن جوابی منطقی ساده لوحانه در این باره قضاوت کند.
این فکر کردن دو ساعت تمام طول کشید. نگاهش روی برگی که داشت کف حیاط، به همراه باد ملایم به این سو و آن سو تاب میخورد خشک شده بود که ناگهان، "خررررچچ"! برگ زیر پایی له شد! نگاهش را بالا برد. پسری که داشت با تلفن حرف میزد، بی توجه پایش را روی سوژه نگاه سیاوش گذاشته بود. نگاهش را دورتا دور صندلی های لابی چرخاند. چند دقیقه ای گذشت تا متوجه شود نگاهش روی دختری چادر پوش که مشغول نوشتن است ثابت مانده.
دخترک بی خبر از همه جا، تند و تند می نوشت و لبخندی ملایم روی لبانش نقش بسته بود که نشان دهنده ی رضایتی باطنی بود. سیاوش احساس کرد به این لبخند حسادت میکند. شاید به ظاهر او بود که "شاگردش" را مجبور به معذرت خواهی کرده بود اما اکنون این "استاد" بود که آرامش نداشت. یک آن احساس کرد به همان اندازه که از این شخص متنفر است برایش احترام نیز قائل است! تضادی عجیب اما ممکن...داشت به این تضاد فکر میکرد که یکدفعه دستی جلوی صورتش چرخید و صدای که گفت:
-آهای!کجارو دید میزنی?
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#بادبرمیخیزد
#قسمت36
✍ #میم_مشکات
تازه وارد این را گفت و از لابلای کر کره نگاهی به بیرون انداخت و با دیدن خانم شکیبا با تعجب گفت:
-اوه! مادر فولاد زره!
سیاوش سرش را به سمت رفیق مزاحم و شیطانش چرخاند:
-بیخیال سید! این همه آدم اونجاست!
- بله، میبینم ولی قطعا تو روی اون پسرا که عین دو تا گورخر وحشی دنبال هم کردن زوم نکرده بودی! یا اون دختره که تا کمر رفته توی کیفش! یا مثلا اون بابایی که کفشش رو در آورده و همچین توش دنبال سنگ میگرده انگار اهرام ثلاثه رو اون تو جاساز کرده چطوره?
میبینی?فقط یه سوژه خوب برای تو باقی میمونه
سیاوش سری تکان داد، بلند شد و در حالیکه کتش را برمیداشت گفت:
-تو باز ناهار ساندویچ و پیتزا خوردی آقای دکتر?شایدم باز تو اتاق عمل یکی رو به فنا دادی که مخت قاطی کرده!
سید لیوان آبی را که سرکشیده بود روی میز گذاشت و گفت:
- باشه! حالا وقتی دو سه ماه دیگه اومدی دست به دامن من شدی که ...
حرفش به اینجا که رسید، حالتی نزار به خودش گرفت و در حالیکه گوشه کت سیاوش را گرفته بود و ادای آینده سیاوش را در می آورد التماس کنان گفت:
-سید! به دادم برس! بیا برام برو خواستگاری! دارم میمیرم!بهت میگم کی فست فود خورده یا آدم نفله کرده
سیاوش کلیدش را از جیبش در آورد. همان طور که در را قفل میکرد گفت:
-جدا? پس از این به بعد به جای کت و شلوار کت و دامن بپوش که بتونم دست به دامنت بشم! بعدم، حالا آدم قحط بود که بخوام برم خواستگاری این کلاغ سیاه?
این را گفت، کلید را توی جیبش گذاشت و خنده کنان رویش را به طرف سید چرخاند تا جواب سوالش را بگیرد که با چهره درهم و ناراحت سید روبرو شد. متعحب پرسید:
-چت شد یهو پروفسور فتحی* ?
سید با همان چهره در هم گفت:
-اینکه چیزی رو دوست نداری یا قبول نداری دلیل نمیشه مسخره ش کنی
سیاوش جا خورد. انتظار چنین واکنشی را نداشت. یعنی حرفش اینقدر بد بود یا ...? برای یک لحظه، غرق در خیالات شد که نکند رابطه احساسی بین این دو نفر شکل گرفته است?هرچه باشد تیپ و ریخت " صادق" شبیه آن تیپ آدم هایی بود که امثال شکیبا می پسندیدند!
*پروفسور کاظم فتحی،رییس آکادمی جراحان مغز و اعصاب آمریکا...سیاوش به طعنه، دوست پزشک و درسخوان خود را به پروفسور فتحی تشبیه میکند
#ادامه_دارد...
.....★♥️★....
⚘﷽⚘
⚘الســـــــــــــلام علیکــــــــ یامـولانا یا صـاحب الزمـان (عج)⚘
#مولاےمهربانغزلهاےمنسلام
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
═══🌸🌿🌿🌸═══
📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣📣
سلام جواب سوال مسابقه ۶:
گزینه۴.
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
برنده مسابقه خانم زهرا تقوی نژاد از گیلان
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#بادبرمیخیزد
#قسمت37
✍ #میم_مشکات
چند ثانیه ای این فکر در ذهنش چرخ خورد و بعد خودش هم از این افکار مسخره اش خنده ش گرفت و پوزخندی زد.
چهره سید تا رسیدن به خانه گرفته بود. صادق یاد گرفته یود وقتی سیاوش اشتباهی می کند بحث کردن و دلیل آوردن کار بیخودی است. پانزده سال سابقه دوستی نشان داده بود بهترین راه برای ادب کردن سیاوش نشان دادن ناراحتی ست. برای همین تا رسیدن به خانه لام تا کام حرف نزند. دم در خانه صادق که پیاده شد وقتی داشت وارد خانه میشد سیاوش سرش را از شیشه بیرون برد و گفت:
-سید?
صادق برگشت.
-من میرم باشگاه، یه چیزی برای شام درست میکنی?
صادق که خوب میدانست چه جوری رفتار کند که هم طرفش را ادب کرده باشد و هم با کش دادن بیخودی حوصله اش را سر نبرد که به جای اصلاح گارد دفاعی بگیرد سرش به نشانه تایید تکان داد. سیاوش که این علامت رضایت را به فال نیک گرفته بود. لبخندی زد و گاز را فشار داد.
باشگاه خارج از شهر بود، برای همین سه ربع ساعتی طول کشید تا برسد. با اینکه ساعت 3 بود اما اینقدر ذهنش درگیر یود که اصلا احساس گرسنگی نداشت. اینجور مواقع تنها چیزی که آرامش میکرد سوار کاری با اسب محبوبش بود. قبل از رسیدن زنگ زده بود برای همین اسبش غشو شده و سرحال آماده بود. لباسش را پوشید و وارد اصطبل شد. زین و افسار اسب را برداشت. با دیدن اسبش که از دور می آوردندش لبخندی زد. اسب هم که به نظر می آمد صاحبش را شناخته و از این دیدار خوشحال است شیهه ای کشید. طناب را از مسئول اصطبل گرفت، انعامی داد و دستی به یال های بلند و شانه شده اسبش کشید:
-چطوری پسر?حسابی سرحالیا
بعد از اینکه اسبش را نوازش کرد افسار و زین را بست چرا که این اسب همچون همتای افسانه ای اش، جز به صاحبش اجازه سواری و بستن یراق را نمیداد. کمی در محوطه باشگاه قدم زدند، اما سیاوش امروز فکر های دیگری داشت. از باشگاه زد بیرون. قدم زدن در محیط تکراری باشگاه هم حوصله او را سر میبرد هم حوصله "پگاز"* را.
باغ های اطراف باشگاه و ده کوچکی که همان اطراف بود قطعا جذابیت بیشتری داشت. همین طور ک سواری میکرد ذهنش را بالا و پایین میکرد. یک ساعتی گذشت و بالاخره گرسنگی خودش را غالب کرد. اسب را به طرف روستا هی کرد. اهالی روستا که تا بحال چنین صحنه ای را ندیده بودند با تعجب و لبخندی که نشان میداد از تناسب این اسب و سوارکار خوششان آمده بود نگاهشان میکردند. بچه ها این طرف و آن طرف میدویدند تا دوستانشان را در دیدن این صحنه شریک کنند. به راستی هم تماشای این بلروفون*جوان سوار بر پگاسیوس با شکوهش صحنه ای دیدنی بود.
پگاز اسبی بود سفید، از نژاد اندلسی..بلند قد با یالی بلند و انبوه،که تا اواسط سینه اش فرود آمده بود. دمی بی عیب و نقص، پیشانی صاف و ساق هایی خوش تراش. با گردنی خمیده قدم برمیداشت و نجابتش را بیش از پیش به رخ می کشید.
جلوی یکی از مغازه های روستا با اشاره صاحبش ایستاد. سیاوس پیاده شد، کمی خرت و پرت خرید و وقتی بیرون آمد با دیدن بچه هایی که اسبش را دوره کرده بودند لبخندی زد .... بیرون روستا زیر درختی که کنار دیوار باغ بود نشست تا چیزی بخورد. همانطور که ساندویچ سردش را گاز میزد گفت:
*پگاز(پگاسیوس): اسب بالدار جاودانی در اساطیر یونانی که از خون مدوسا به دنیا آمد.
*بلروفون: پسر پادشاه افورا، قهرمان افسانه ای، که با کمک آتنا توانست پگاسیوس را رام کند.
#ادامه_دارد...
.....★♥️★.....