دستِ ما بر کرم و رحمتِ مهدی باشد
عشـــقِ ما آمدنِ دولتِ مهــــدی باشد
اولِ ماه ربیـــــع از کرمت یا سلطان ؛
روزیِ ما فــرجِ حضرتِ مهــــدی باشد...
عزاداریتان مقبول درگاه الهی🦋🌱
#ربیع_الاول🌸
#اللهمعجللولیکالفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پای_حرف_ولی💚
ماھ ربـیعالأۅلدرڪلامرهبـرانـقـلاب :)🎬
#ربیع_الاول🌸
Behnam1399
رهبرانقلاب:
در روز اول #ربیع_الاول🌸
هجرت #پیغمبر واقع شده است؛
از مکه به مدینه که
مبدأ تاریخ هجری مسلمانان است.⏳
این ماه هم ربیعالمولود است،
هم ربیعالهجره است.
۸۶/۱۲/۲۲
♦️ربیعالاول، اولین کوچه بعد از «صفر»...
ماهی که آبستن است میلاد مبارک خاتم الانبیا، محمد مصطفی (ص) و
همچنین موسس مذهب شیعه جعفری،
حضرت صادق(ع) را...
ربیع الاول ماه هجرت است،
هجرت پیامبر نور (ص) از مکه به مدینه که
سر فصل زرین دین مبین اسلام بود...
ربیع رایحهای دارد از جنس عطر گل نرگس🌼
چرا که آغاز امامت پر برکت حضرت بقیة اللّه (عج) به گیسوی این ماه زینتی بی بدیل بخشیده است.:)
عظمت دیگر این ماه از آن جهت است که ماه رخداد واقعه عظیم «لیلة المبیت🌙» است،
شبی که حضرت علی (ع) در بستر پیامبر آرمید تا جان پیامبر را از توطئه در امان دارد.
#بیشتر_بدانیم💡
#ربیع_الاول🌸
ڪارماانجاموظیفہست!
چہدرجبہہهاۍجنگ
وچہدرجبہہهاۍسلامت(:♥️🌿
#من_ماسک_میزنم✋🏻😷
جوری زِندگی ڪُن
ڪه خُدا عاشِقت بِشه
اگه خُدا عاشِقت بِشه
خوب تو رو خَریداری میڪُنه..
#شهید_محسنحججی..
🍂 #داستان_آموزنده57
اواخر پاییز همان سال موقع امتحانات ما بود كه یك روز صبح توی مدرسه زری گفت عمه حاج آقا برای پنجشنبه آینده من و مادرم را به مهمانی زنانه ای كه هر سال دارد دعوت كرده، و من چون وصف عمه خانم كه اسمش زرین تاج بود و مهمانی هایش را بارها از زری شنیده بودم، ظهر كه از مدرسه برگشتم اولین حرفی كه به محمد زدم همین بود. او كه برای رفتن عجله داشت جواب نه محكم و قاطعی داد كه مثل آب سردی شد روی اشتیاق بی نهایتم.
وا رفته گفتم: آخه چرا؟ زری هم می ره!
محمد همان طور كه آماده می شد گفت: زری بره اون سرش درد می كنه واسه همین چیزها.
با التماس گفتم: منم می خوام برم.
برگشت با نگاهی مهربان مثل نگاهی كه پدری به بچه اش می كند گفت: باشه شب صحبت می كنیم الان دیرم می شه.
بعد هم گذاشت و رفت. وقتی به زری گفتم محمد مخالف است، در حالی كه از خودم بیش تر وا رفته بود، پرسید : چرا؟
نمی دونم گفت شب صحبت می كنیم.
زری مثل كسی كه فكر خوبی به سرش زده گفت: ولش كن به مامان می گیم راضیش كنه.
ولی محترم خانم در حالی كه شك داشت گفت: باشه من بهش می گم. فقط خدا كنه روی دنده چپش نباشه. اگه باشه كه دیگه مرغ یك پا داره، آسمون هم زمین بیاد، كسی حریفش نمی شه. چون نه از این مهمونی ها خوشش می آد نه از عمه این ها.
زری با حرص گفت: ا، اون خوشش نمی آد به این چه؟
- مادر جون اجازه زن دست شوهرشه ، بعد از اونم حالا تا پنجشنبه خیلی مونده، از الان نمی خواد عزا بگیرین.
اما من كه بی دلیل برای رفتن اشتیاق داشتم توی دلم واقعا عزا گرفته بودم. یادم هست آن شب محمد خیلی خسته بود طوری كه حتی به خانه خودشان هم سری نزد. عقلانی این بود كه آن شب سكوت می كردم ولی دلم طاقت نمی آورد.
به محض این كه دراز كشید از ترس این كه خوابش نبرد، بی مقدمه گفتم: گفتی شب صحبت می كنیم ها، یادت رفت؟
خسته پرسید: در مورد چی؟
مهمونی دیگه.
در حالی كه نفس عمیقی می كشید برگشت سمت من و پرسید:این قدر برایت مهمه كه نمی تونی تا فردا صبر كنی؟
خیلی راحت گفتم: آره، خیلی.
آرام گفت: حالا اگه من خواهش كنم كه بعد حرف بزنیم، چی؟
خودم را لوس كردم: اگه من خواهش كنم كه همین الان بگی آره چی؟
در حالی كه دستم را توی دستش می گرفت و چشم هایش را می بست گفت: پس نه من خواهش می كنم نه تو.
با حرص دستم را از دستش بیرون كشیدم و در حالی كه پشتم را به او می كردم گفتم: پس منم قهر می كنم.
بر خلاف انتظارم خیلی جدی گفت: منم با كسی كه به خاطر یك مهمونی مسخره باهام قهر می كنه كاری ندارم.
بعد هم طوری كه اصلا با من تماس نداشته باشد دراز كشید.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🍂 #داستان_آموزنده56
من كه فكر ثریا رهایم نمی كرد ، یكهو بی مقدمه گفتم:
چه خواهر خوبی داره .
خیلی راحت گفت: آره واقعا، من مثل زری دوستش دارم، خیلی دختر ماهیه.
در حالی كه سعی می كردم لحنم معمولی باشد، گفتم: ماه بودنش به خاطر حاضر جوابیشه؟
یكدفعه از جا پرید نیم خیز شد و در حالی كه توی تاریكی صورتش را نزدیك چشم هایم آورده بود گفت: باز توی اون سر كوچولیت چه خبره؟!
با حرص گفتم : سر من كوچولو نیست . و پشتم را به او كردم، ولی صدای رعد و برق یكدفعه چنان مرا از جا پراند كه بلافاصله برگشتم و خود را توی بغلش قایم كردم.
خندان گفت: آهان، اینم جریمه ت كه دیگه بی خودی بد اخلاقی نكنی. آسمون جای من تنبیهت كرد.
آن قدر خسته و خواب آلود بودم و در ضمن فكرم مشغول بود كه ترجیح دادم قضیه را با خنده تمام كنم. آن شب گذشت، اما جرقه فكری پوچ توی ذهنم زده شده بود ، بدون این كه خودم بدانم كه روزی این جرقه ، آتشی خواهد شد به دامن هستی و زندگی ام...
آن روزها بیش تر سرگرمی مادرم شده بود تهیه جهیزیه، كارش شده بود با خاله منصوره بازار رفتن و خریدن و دوختن. بقچه و سجاده ترمه كه كنارش سرمه دوزی ونوارهای نقده داشت، چادر نماز، پرده ای، لحاف ها ساتن، ظرف و بلور چینی و....
همه را با شوق و شور می خرید و آقا جون الحق از خرج كردن دریغ نداشت. خانم جون هم تا به چیزهایی كه به خانه می آوردند انافحتنا نمی خواند و هلهله نمی كشید نمی گذاشت بازش كنند.
خلاصه یكی از اتاقهایمان به قول امیر شده بود بازار شام و من پیش خودم فكر می كردم، حالا چه عجله ای است؟ هنوز دو سال وقت داریم.
صورت مهربان و دوست داشتنی مادرم كه با عشق و علاقه دوخت و دوز می كرد و خانم جون كه با آن دست های چروكیده و لرزان برایم سفره قند و دمكنی درست می كرد.
و پدرم كه با رویی باز كمبودهای گوشزد شده مادر را پذیرا می شد، همه و همه رویای قشنگ خانه پدری من بود.
خانه امنی كه سرشار از محبت و عاطفه و مهر بود و من همه چیز داشتم. محبتبی نهایت اطرافیان و زندگی پر از آرامش و رفاهی كه جلوی نیازم را می گرفت با همه ارزش بالایی كه داشت نتیجه اش برای من خوب نبود. خود نیاز و احتیاج ذهن را شكوفا و پویا می كند. بی نیازی بیش از حد باعث تباهی می شود. چون وقتی همه چیز آماده است و آدم از داشتنش مطمئن است اعتماد به نفس احمقانه ای به وجود می آورد كه انسان را از بین می برد . سیری زیاد اگر باعث تركیدن نشود لااقل باعث بیماری است. و این بیماری بلایی بود كه آرام آرام دامن مرا گرفت.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🍂 #داستان_آموزنده59
هیچ نگفت. در سكوت در حالی كه شقیقه هایش را با دست هایش فشار می داد آه كشید، اما باز هم چیزی نگفت. از لجم، مشتم را با حرص روی بالش كوبیدم و گفتم: یعنی یك آره یا نه، این قدر سخته كه به خاطرش با من این طوری رفتار می كنی؟
سرش را بلند كرد. توی تاریكی نگاه چشم هایش را نمی دیدم و سر از احوالش در نمی آوردم و این بیشتر طاقتم را طاق می كرد. ادامه سكوتش برایم غیر قابل تحمل بود و در ضمن بیش از پیش مطمئنم می كرد كه این بار قضیه با دفعه های قبل خیلی فرق می كند. او از چیزی كه من خبر نداشتم رنجیده بود و خیال نداشت به هیچ قیمتی كوتاه بیاید. من هم كه درمانده بودم، هیچ جوری نمی توانستم بی اعتنایی اش را تحمل كنم.
بغضم تركید . خودم را روی بالش انداختم و گریه كنان گفتم: باشه حرف نزن مهم نیست، اگه برای تو مهم نیست برام منم فرقی نمی كنه.
چند لحظه طول كشید و بعد با صدایی آرام كه همراه آه عمیقی از سینه اش بیرون آمد.
صدایم زد: مهناز؟!
خدایا ، توی این صدا چه بود كه من را این طور مقهور و اسیر می كرد؟ از ترس اینكه ، مبادا دوباره ناراحت شود، بی اختیار فوری سرم را بلند كردم و موهایم را از صورتم كنار زدم.
نزدیك من، در حالی كه روی یك دستش تكیه كرده بود نشسته بود.
دست دیگرش را به طرفم دراز كرد و من مثل ماهی دور مانده از آب به محض این كه دستم را توی دستش گذاشتم خودم را هم توی آغوشش انداختم و گریه كردم. همان طور كه مثل یك بچه توی بغلش نگهم داشته بود.
آرام توی گوشم گفت: یواش مادر اینا خوابن، صدات می ره بیرون. اگه من بدونم با این گریه و اشك های تو باید چه كار كرد، خیلی خوب می شه.
لب برچیده سر بلند كردم و نگاهش كردم. لبخند به لب و آهسته گفت: یعنی من و تو، یك بار هم نمی شه بدون این كه تو گریه كنی با هم حرف بزنیم؟
تقصیر خودته، تو كه می دونی من زود گریه ام می گیره، چرا این قدر اذیتم می كنی كه گریه كنم؟!
یعنی منظورت اینه كه من هیچی نگم ، همه چیز همیشه همونی باشه كه تو می گی، حالا چه درست، چه غلط ، تا تو گریه نكنی؟!
سرم را تكان دادم و در حالی كه اشك هایم را با پشت دست پاك می كردم، گفتم: نخیر، منظورم این نبود.
خیلی خب من دارم گوش می كنم. منظورتو بگو، بفهمم.
مگه من چیكار كردم كه باهام قهر كردی؟
خندید. سرش را تكان داد و گفت: مثل بچه ها حرف نزن، من باهات قهر نكردم. مثل كار خودت رو بهت نشون دادم، به چند دلیل همین.
در حالی كه اخم هایم را درهم كرده بودم، گفتم: كدوم كار؟
تو نمی دونی كدوم كار؟
نخیر، نه كارهامو نه دلیل های جنابعالی رو.
با این كه می دونم كه می دونی، باشه می گم. می گم كه بیش تر در موردش فكر كنی، باشه؟ تو امروز از من یك سوال كردی، درسته؟ در مورد این سوال هم من حق داشتم نظرمو، مخالف یا موافق بگم، حتی بی چون و چرا، درسته؟ در حالی كه من به خاطر حق خودم و این كه شوهرت هستم و این حرف ها هم نگفتم نه، ولی تو راضی نشدی.
گفتم شب با هم صحبت می كنیم، درسته؟
سرم را تكان دادم و او ادامه داد: و تو امشب دیدی كه من آن قدر خسته ام كه حتی به مامان این ها هم سر نزدم ، درسته؟
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🍂 #داستان_آموزنده58
من كه به خیال خودم فقط خواسته بودم خودم را لوس كنم، هم تعجب كرده بودم و هم توی كاری كه كرده بودم مانده بودم. از عكس العمل جدی محمد كه برایم دور از ذهن بود هم رنجیده بودم هم خیلی بهم برخورده بود. تا آن شب هیچ وقت نشده بود كه با هم قهر كنیم. هر چه سعی می كردم بی اعتنا باشم نمی شد. كلافه و بی قرار، انگار فرسنگ ها دور باشم، دلم قرار نمی گرفت.
با این كه نزدیكم بود، كنارم بود، احساس می كردم دارم از غصه خفه می شوم. برای اولین بار هر چه می كوشیدم به خاطر حفظ غرورم همان طور بخوابم، می دیدم دور از او خوابم نمی برد.
صدای آه های گاه و بی گاهش نشان می داد كه بیدار است، ولی از رفتارش مطمئن شده بودم كه قصد صدا زدن و آشتی ندارد. با خودم در جنگ بودم كه او هم پشتش را به من كرد. ناراحتی ام چند برابر شده بود.
مثل بچه ای كه از آغوش مادرش دور مانده باشد پرپر می زدم و می دانستم كه انتظار هم فایده ندارد این بار مثل همیشه نیست.
حال بدی داشتم سعی می كردم خود را قانع كنم كه نباید پا پیش بگذارم ولی دلم انگار جدای از من تصمیم گرفت و وادارم كرد بی اختیار به طرفش برگردم ، بی اعتنایی اش را نمی توانستم تحمل كنم.
صدایش زدم: محمد.
بی آنكه برگردد، جدی گفت: بله؟
حرصم بیش تر شد.
محمد صدایت كردم!
باز همان طور بی اعتنا گفت: منم گفتم ، بله.
یكدفعه انگار خون به مغزم هجوم آورد. عصبی پا شدم، نشستم و با صدای بلند و حرص و بغض گفتم: محمد؟!
آه عمیقی كشید و در حالی كه می نشست با همان لحن جدی كه حالا عصبانی هم بود گفت: لازم نیس صدات رو بلند كنی همون دفعه اول هم شنیدم جوابت رو هم دادم. چیه؟ بله؟ بفرمایین!
چانه ام از بغض می لرزید گفتم: چرا این جوری؟
سرد گفت: چه جوری؟
نه خیال كوتاه آمدن نداشت. این اولین باری بود كه آن قدر سرد و سخت جلویم می ایستاد و من هم كه اول به خیال خودم با شوخی شروع كرده بودم، حالا نمی فهمیدم از چه این قدر رنجیده است.
درمانده گفتم: خودت می دونی!
- چی توی این جور حرف زدن ناراحتت می كنه؟
با صدایی لرزان همان طور كه سعی می كردم اشكم سرازیر نشود، گفتم: لحنش.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
#امام_خامنه_ای می فرماید :
#نماز_شب بخوانيد و آن هم نماز شب با توجّه، نماز شبی كه می فهميد چه می كنيد،
نه نمازی كه در آن #توجّه نباشد. ✨
نماز شب بايد با توجه و عنايت باشد.
اثر نماز شب در شما كه #جوان هستيد،
بسيار زيادتر از نماز شبی است
كه «من» می خوانم.🌱
اين اثرات را حفظ كنيد و چیزهایی كه برای #هدف و تكامل تان لازم است فرا بگيريد و #ايام را از دست ندهيد كه اين ايّام و اين #فرصت ها قابل بازگشت نيستند :)💛
[سجاده عشق،محمدمهدیعلیقلیصـ۹ــ ]📚
#از_جمله_کارهای_خوب🌿