eitaa logo
♡بوےعطࢪڂدا♡
105 دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
512 ویدیو
88 فایل
{بسم الرب شهدا} 🌨| #باݩوجان چادرت‌فقط‌برایت‌پوشش‌نیست ڪاخ‌سیاهیست‌درمقابل‌فتنه‌های‌ ڪاخ‌سفید👌🏽✨ "هل‌مݩ‌ݩاصࢪیݩصرݩۍ؟!" 🌱|میشݩـوے‌رفیــق؟! امـام‌زمـاݩمـوݩ‌یـاࢪمۍ‌طݪبـد(: کپی همراه باصلوات بلامانع است. خادم کانال @nafasm1 @zahra1362212
مشاهده در ایتا
دانلود
نماز مون تلخ نشه دوستان حی علی الصلاه🙏
شعر در پی حسین دهباشی و میلاد دخانچی به ساحت حضرت زهرا(س): پوچ است اصول و منطق محكم‌تان فرق است ميان غم ما و غم‌تان ؛ ما اشك بريزيم و شما نقد كنيد ، نزديك پل صراط می‌‌بینمتان 💔 🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ھـرچہ‌بیشـٺر‌از‌شہدا‌فاصـلہ‌بگیرے فاصـلہ‌ۍخـودت‌با‌خـودټ‌بیشـتر میشہ!🥀 😭 🕊
[✏️📒🌿] 🍓 [مراقبـــ باشــ! از طُ فقط یدونه تو دنیا وجود دارهـ...!] ✋🏻🙂
به‌وقت‌سالروز‌شهادت‌‌بزرگمرد‌کوچک ، [شـهـیـد حسـیـن فـهـمـیـده 🕊♥️] 📅تاریخ شهادت : ۸ آبان ۱۳۵۹ 🙃
این بار قلمِ دل عزم وصف نوجوان رهبری کرده که چه زیبا وار‌ ، بند بند وجودیش را در مسلخگاه قربانی نمود .🕊 . حسین فهمیده، که از تمام بندرگاهای‌ دنیایی دست کشید و جان خود را فدای جانانش کرد 😍💔 . درست است، بزرگی قصه فهمیده را همه شنیده ایم، شاید بارها و بارها، اما باید زبان به اعتراف بگشایم که قاموس لغات و واژه ها یارای آن را ندارد تا بزرگی او را کند. . دقیق که مینگری، میبینی که نوجوان قصه ی ما چه زیبا توانست در آغازین ثانیه های نوجوانیش اسوه انسان کاملی را برای به تصویر بکشاند .😌✨ . بدرستی، او چه زیبا توانست این عالم فانی را به چَشمِ روح، بشناسد و بر تمام آمال دنیویش پشت پا بزند. . آری فهمیده‌ چه زیرکانه دام های را شناخت و آنها را به زانو دراورد :) شهادتت مبارک بزرگمرد کوچک (:🌱💚 نویسنده : 🧡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱🌱 🔹️پیامبر اکرم(ص): انسان هيچ كارى بهتر از نماز، اصلاح ميان مردم و خوش اخلاقى نكرده است. .....★♥️★.....
‌اگر مـادَرش هم بود ‌ میگُذاشت صورَتش اینگونه بَر زَمین بیفتد..؟! بَر زَمین افتادَند تا بِمانیم کاش قَدر بِدانیم..!
🍂 احساس عجیب و بدی داشتم. دلشوره ای عجیب که آدم وقتی از کسی برای آخرین بار خداحافظی می کند دارد، دلم را بی تاب می کرد. انگار فکر می کردم دیگر زری را نمی بینم و شاید او هم همین حس را داشت که آرام نمی گرفت. توی راه برگشتن، محمد غرق فکر، آرام رانندگی می کرد و من غرق اندوه، بی صدا اشک می ریختم. خوب به یاد دارم: آن شب ، شبی مهتابی بود. ماه قرص کامل بود و هوا صاف، ولی از آن جا که دلم گرفته بود بیش تر از قرص ماه، زمینه سیاه آسمان را می دیدم. در طول مسیر هر چه محمد سعی کرد با حرف و سوال و صحبت به حرف زدن وادارم کند، موفق نشد تا این که نزدیکی های خانه یکدفعه گفت: مهناز هیچ می دونستی این دوستت کاملش هم به قشنگی خودت نیست؟! پرسان نگاهش کردم دوستم؟! آهان. کدوم دوست؟! با لحنی شوخ گفت: اگه گفتی؟! من که فکرم خسته و مغشوش بود، بی حوصله گفتم: نمی دونم، خودت بگو. نه فکر کن. خودت باید بگی. بدون فکر گفتم: کی؟ زری؟! خندان گفت: به به، چشم زری روشن. بفرمایین زری کی نتقص بود که حالا کامل شده؟! خنده ام گرفت: محمد اذیت نکن، بگو دیگه. ای تبل، می خوای همه چی حاضر و آماده باشه، نه؟! بعد با انگشت ماه را نشان داد و من از خنگی خودم که چیز به این سادگی را نفهمیده بودم و از حرفی که در مورد زری زده بودم از ته دل خندیدم. محمد باز با همان روش همیشگی اش فکرم را منحرف و حواسم را پرت کرده بود و من غافل از بدبختی ای که انتظارم را می کشید حواسم به حرف ها و شوخی های محمد جلب شد تا به خانه رسیدیم. وارد خانه که شدیم نزدیک اذان صبح بود. برخلاف انتظار که مطمئن بودیم خانم جون بیدار است، چراغ های خانه همه خاموش بود. محمد گفت: بالاخره یکدفعه هم شد که ما خانم جون رو بیدار کنیم، عجیبه خواب موندن. من در حالی که احتمال می دادم خانم جون توی اتاقش بیدار است، گفتم: من می رم صداشون کنم. هنوز هم هرچه فکر می کنم چرا آن شب چراغ اتاق را روشن نکردم، متعجب می مانم. نور چراغ راهرو همراه من وارد اتاق شد و سایه ام روی دیوار روبرو افتاد، بزرگ و وحشتناک. آرام صدا کردم: خانم جون و نزدیک تخت شدم. ولی خانم جون جوابی نداد. به پهلو و پشت به من روی تختخواب بود. کنارش نشستم و آرام بازویش را تکان دادم. خانم جون اذون رو گفتن ها، الان نماز مومن ها می ره بالا، زود باشین! خانم جون، خانم جون.... تکان هایم کمی محکم تر شد، ولی خانم جون هیچ جوابی نداد. ☕️ 🔥 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌