🍂 #داستان_آموزنده95
#دالان_بهشت
آن جا توی آن گودال تاریک و تنگ و سیاه، مادر بزرگ من بود که مدفون می شد؟! آقا جون را که به پهنای صورت اشک می ریخت، صدا زدند که صورت مادرش را باز کند.
چیزی در درونم جوشید. این آخرین لحظه ها بود، به زودی تمام می شد و من دیگر هیچ گاه آن صورت عزیز را نمی دیدم. ناخودآگاه شعر سوزناکی که همیشه ورد زبان خانم جون بود با صدای خودش توی ذهنم زمزمه شد، صدایی که لحظه به لحظه اوج می گرفت:
در خانه تاریک گور، در پیش دارم راه دور
کو همنشین جز مار و مور، استغفرالله العظیم
باز خروشی بی نهایت وجودم را در بر گرفت و سوزاند، دهانم را به فریاد باز کرد و پاهایم را به جلو راند، باید یک بار دیگر می دیدمش.
دست هایی که سعی می کردند نگهم دارند، فقط بازوهایم را خراشیدند. این من نبودم، نیروی محبت و خون خود خانم جون بود که توی رگهایم می جوشید و مرا به جلو می راند. زانو زدم و شیون کنان صدایش زدم. اگر دست های امیر و محمد مانع نشده بود، شاید من هم افتاده بودم آن پایین، توی خانه ترسناک خانم جون.
آقا جون لرزان و زاری کنان، صورت مادرش را باز کرده بود و روی خاک می گذاشت، صورتی پر چین که با آرامشی ملکوتی به خواب رفته بود. فریاد های جگر خراش و بی اختیارم آرام نمی شد، نمی توانستم ببینم و باور کنم و ساکت باشم. صورت خیس اشک آقا جون ، شانه های لرزان از گریه امیر وعلی و صورت اشک آلود مادرم و عظمت مصیبتی که تا آن روز حتی بهش فکر نکرده بودم، فراتر از توانم بود.
دلم می خواست با ناخن هایم، خاک را پس بزنم و به خانم جون برسم. وحشتی به عظمت و تاریکی مرگ، وجودم را در بر گرفته بود، آن جا، تنها زیر خروار ها خاک، خانم جون من چه می کرد؟ زورم به محمد که وقتی دید نمی تواند مرا کنار بکشد، از زمین بلندم کرده بود و دورم می کرد، نمی رسید. مشت هایم را توی سینه اش می کوبیدم و فریاد می زدم و خانم جون را صدا می زدم که احساس کردم دنیا جلوی چشم هایم سیاه می شود و صداها دور. از هوش رفتم.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🍂 #داستان_آموزنده96
#دالان_بهشت
آن جا توی آن گودال تاریک و تنگ و سیاه، مادر بزرگ من بود که مدفون می شد؟! آقا جون را که به پهنای صورت اشک می ریخت، صدا زدند که صورت مادرش را باز کند.
چیزی در درونم جوشید. این آخرین لحظه ها بود، به زودی تمام می شد و من دیگر هیچ گاه آن صورت عزیز را نمی دیدم. ناخودآگاه شعر سوزناکی که همیشه ورد زبان خانم جون بود با صدای خودش توی ذهنم زمزمه شد، صدایی که لحظه به لحظه اوج می گرفت:
در خانه تاریک گور، در پیش دارم راه دور
کو همنشین جز مار و مور، استغفرالله العظیم
باز خروشی بی نهایت وجودم را در بر گرفت و سوزاند، دهانم را به فریاد باز کرد و پاهایم را به جلو راند، باید یک بار دیگر می دیدمش.
دست هایی که سعی می کردند نگهم دارند، فقط بازوهایم را خراشیدند. این من نبودم، نیروی محبت و خون خود خانم جون بود که توی رگهایم می جوشید و مرا به جلو می راند. زانو زدم و شیون کنان صدایش زدم. اگر دست های امیر و محمد مانع نشده بود، شاید من هم افتاده بودم آن پایین، توی خانه ترسناک خانم جون.
آقا جون لرزان و زاری کنان، صورت مادرش را باز کرده بود و روی خاک می گذاشت، صورتی پر چین که با آرامشی ملکوتی به خواب رفته بود. فریاد های جگر خراش و بی اختیارم آرام نمی شد، نمی توانستم ببینم و باور کنم و ساکت باشم. صورت خیس اشک آقا جون ، شانه های لرزان از گریه امیر وعلی و صورت اشک آلود مادرم و عظمت مصیبتی که تا آن روز حتی بهش فکر نکرده بودم، فراتر از توانم بود.
دلم می خواست با ناخن هایم، خاک را پس بزنم و به خانم جون برسم. وحشتی به عظمت و تاریکی مرگ، وجودم را در بر گرفته بود، آن جا، تنها زیر خروار ها خاک، خانم جون من چه می کرد؟ زورم به محمد که وقتی دید نمی تواند مرا کنار بکشد، از زمین بلندم کرده بود و دورم می کرد، نمی رسید. مشت هایم را توی سینه اش می کوبیدم و فریاد می زدم و خانم جون را صدا می زدم که احساس کردم دنیا جلوی چشم هایم سیاه می شود و صداها دور. از هوش رفتم.
روزها و شب های بعدی چه کشنده و تلخ بود. دیوارهای خانه روی قلبم فشار می آورد و تحمل خانه ای را که تویش بزرگ شده بودم، نداشتم.
از همه جای خانه بوی خانم جون می آمد، اما خودش نبود. صدای پاهایش را می شنیدم، بوی عطر تسبیحش توی شامه ام می پیچید و چشم باز می کردم، ناباورانه، خانه سیاهپوش را می دیدم. منظره چشم ها و دست سرد خانم جون و آن شب تلخ از جلوی چشمم کنار نمی رفت. مرگ خانم جون برای من، توی هفده سالگی، اولین تجربه دردناک زندگی بود. ضربه ای سخت بود و تحملش فراتر از توانایی روح نازپرورده و نامرادی ندیده من. مریض شدم، مرضی که برای همیشه با من ماند، یادآور از دست دادن خانم جون.
سوزش مدام معده بی چاره ام می کرد و در عین حال به محض این که غذا می خوردم، حالم به هم می خورد. روزها وضع جسمی فرسوده ام می کرد و شب ها، وهم و کابوس و خواب های آشفته.
حال وحشتی که همیشه توی تاریکی و تنهایی به من دست می داد، حالا شدید تر شده بود. از تاریکی و خانه خودمان می ترسیدم و این ترس رفته رفته چنان بر من غالب می شد که خواب را از چشمم می گرفت و حتی پناه بردن به محمد هم آرامم نمی کرد و از وحشتم نمی کاست. وقتی هم که از فرط ضعف و خستگی تقریبا بی هوش می شدم، مدام خواب های عجیب و غریب و کابوس می دیدم و در حالی که خیس عرق و غرق اضطراب بودم، با صدای محمد بیدار می شدم و به آغوشش پناه می بردم و دوباره گریه بود و گریه.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
#دلانههای_شبانه🌙
"یا رّبَّ اِنَّ لَنا فیکَ اَملاً طَویلاً کَثیراً "
خدایا
ما رو تو خیلی حساب کردیم ...✋🏻🌱
#تنها_امیدِ_زندگی_من✨
#دلتو_بده_به_خدااا♥️
یه کانال زدیم به چه باحالی پروف خوشگل میزارن متنهای خوشمزه میزارن😋
از جمله انگیزشی و عاشقانه یه کانال مذهبی و به روز که هر جا بگردی عینش و پیدا نمیکنی 😍😍
راستی این کانالتون رمانم میزاره یه رمان کاملا اخلاقی و باحال و هیجانی و طنز و پلیسی😃
به به دلت خواست اگه دلت خواست که میدونم میخواد 😁
راستی اینم بگم حیف رمانش و نخونی
پس بپر تو کانال و کیفش و ببر 👋😜
بکوب رو لینک😄
👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4091412539C50d1b71a10
ممنونم از شما بابت اعتمادتون 🌷❤️🌷
#انرژیجات🍓
بعضی صبح ها که از خواب پا میشی
با خودت فکر می کنی
”نمی تونم از پسش بر بیام”
و بعد تو دلت میخندی
چون یاد تمام صبح هایي میوفتی
که این فکر رو داشتی …:)🙃
#صبحتون_بخیر🌱
15.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#رزق_معنوی🎧🌿
همه ی داراییمون از سمت خودته
حتی اونی که غصه ی مارو میخوره تویی...
تو خداییت، تو مرام تو عشق بازی
هیچی کم نذاشتی برامون...
کاش بیشتر حواسمون بهت بود ...:(💔
#استاد_پناهیان🌱
میدونی چیه رفیق ؟
یه نشدنهایی هست
که اولش #ناراحت میشی :(🍃
ولی بعدا میفهمی چه شانسی اوردی که نشد !
پ.ن:
#خدا حواسش بهت هست
که اگه تو #مسیرش باشی
#بهترینا رو برات رقم میزنه...:)🦋
#آشوبمآرامشمتویی😌
#جرعه_ای_از_علی_ع💚
[اینانسانهانیستند
ڪهماراآزردهمےکنند؛
بلڪهامیدےاستکهمابهآنهابستہایم...]
-امیرالـمومنین؏🌱
#بدون_شرح
اینکه چه #دانشگاهی قبول بشی مهم نیست ؛
مهم اینه که بدونی از #رشتهت چیمیخوای ..!
#کنکوریها📚
#اندر_احوالات_این_روزها🤓