هر جمعه از نبودنتان درد میکشیم
رحمی بکن به حالِ دل بیقرارها...:)✋🏻
#ایها_العزیز❣
#جمعه_های_مهدوی💙
#یَا_صاحبَ_العصرِ_والزَّمان
جمعه است و پرونده هامان زیرِ دستانت...
کاش پرونده هایمان هم دَم از "ا ن ت ظ ا ر" بزنند....
#این_صاحبنا🌱
🌈استادپناهیان:
آخر الزمان فقط زمانۀ اوج گرفتن "بدیها" نیست ، زمانۀ اوج گرفتن "خوبیها و ظهور خوبترین خوبان عالم" هم هست.
بهترین خلق عالم که پیامبر اکرم (ص) می فرمود دلم برایشان تنگ میشود در "آخرالزمان" ظهور میکنند.
همانها که "مقدمه ساز ظهور حضرت مهدی(عج)" خواهند بود و گوی سبقت را از خوبان عالم می ربایند...
✨اَللهُمَّ اجْعَلْنَا مِنْ اَنْصٰارِهِ وَ اَعْوٰانِهِ✨
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#پای_درس_دل
﴿وَ رَتلِ القرآنَ تَرتیلا...﴾
[ترتیل] یعنی این کھ قرآن را
تقسیم کنی و هر روز با یڪ آیه
زندگی کنی...! :)
#حدیث_نور🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جانِ ایران کجاستی ؟! 💔
#سردارِ_دلم🌱
🍂 #داستان_آموزنده134
#دالان_بهشت
خودم را به آن راه زدم و پرسیدم:
یعنی چی؟
فکر کردم این بهانه ای می شود برای حرف زدن، اما محمد گفت:
یعنی که، این رنگ و روغن ها را از صورتت پاک کن. همین.
تند و تیز و گزنده گفت و ساکت شد و دوباره راه را بر حرف زدن بست. می فهمیدم از چه عصبانی است، منتها به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که سر صحبت را باز کنم، برای همین دوباره پرسیدم:
کدوم رنگ و روغن؟!
یک لحظه برگشت، با نگاهی تند و غضبناک، و بعد بدون این که چیزی بگوید، دوباره جلو را نگاه کرد و من مجبور شدم که حساب کار خودم را بکنم و ساکت شوم. رنجیده و سر در گریبان، رویم را به طرف پنجره کردم و در فکر فرو رفتم و او ضبط را روشن کرد. یکی از همان کاست ها که من بیزار بودم، انگار غم عالم می آمد توی دلم، شروع به خواندن کرد. آن وقت ها من از شنیدن آن نوع شعر و موسیقی دلم می گرفت و خلقم تنگ می شد و محمد خوب این را می دانست ، معمولا با من که بود آن ها را گوش نمی کرد.، ولی حالا فرق می کرد. قهر بودیم و من بالاجبار مجبور بودم گوش کنم. پس سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به جاده خیره شدم.
خواننده با صدایی حزین که به گوش من ناله می آمد، می خواند:
هر کاو فرقت روزی چشیده باشد
داند که سخت باشد قطع امیدواران
با ساربان بگویید احوال آب چشمم
تا بر شتر نبندد، محمل به روز باران
چندین که بر شمردم، از ماجرای عشقت
اندوه دل نگفتم الا، یک از هزاران
بیش تر از همه صدای نی و یک ساز دیگر که نمی دانم چه بود، باعث می شد دل آدم بگیرد. دنباله اش خواننده، این دو بیت را لااقل تند خواند و شاید به همین علت همین دو بیت به دلم نشست.
سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل
بیرون نمی توان کرد الا به روزگاران
چندت کنم حکایت، شرح این قدر کفایت
باقی نمی توان گفت: الا به غمگساران
برای اولین بار در مفهوم این چند بیت دقیق شدم و به فکر فرو رفتم. فکر کردم راست می گوید، مهری که توی این مدت توی دل من رفته واقعا یک روزگار شاید اندازه عمر من طول بکشد تا.... مردد فکر کردم: یعنی آن وقت از دلم بیرون می رود؟ نه مطمئن بودم که این طور نیست. آن قدر با خودم کلنجار رفتم و توی فکر غرق شدم که نفهمیدم کی خوابم برد. وقتی بیدار شدم که ماشین ایستاد. کنار جاده نزدیک سد بودیم. آقا رضا و امیر دم ماشین آمده بودند و با محمد صحبت می کردند . حرف سر این بود که امیر می خواست کمی استراحت کنند، ولی آقا رضا و محمد ترجیح می دادند تا جایی که اسمش کجور بود یکسره بروند. آن طور که آقا رضا می گفت راه کجور از مرزن آباد می گذشت که حدود دو ساعت دیگر با ما فاصله داشت. بالاخره هم حرف آقا رضا و محمد شد.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥
🍂 #داستان_آموزنده135
#دالان_بهشت
خسرو داشت از ماشین پیاده می شد که محمد باز به امیر گفت: بدو رفیقت داره پیاده می شه. و خودش فوری راه افتاد. باز سکوت بود و اخم های درهم او و دل گرفته من. اواسط مرداد ماه بود و هوا گرم، از تشنگی مجبور شدم حرف بزنم.
من تشنمه، یک جا وایسا ، آب بخورم.
بدون این که حرف بزند یا رویش را برگرداند، دستش را برد و از پشت صندلی خودم بطری آب را برداشت و به دستم داد. دلم می خواست بطری و هر چه جلوی دستم بود، خرد کنم. از این سکوت کشنده و رفتار آزار دهنده اش جانم داشت به لب می رسید. خوب حالا من یک حرفی زده بودم، یک غلطی کرده بودم، یعنی تا کی می خواست به این وضع ادامه دهد؟!
از حرص همان طور بطری به دست به او خیره مانده بودم، از خفقان حتی فراموش کردم که آب بخورم.
یک لحظه برگشت و گفت: اگه گرسنه ای همون پشت ساندویچ هم هست.
گرسنه ام نبود، دیگر حتی تشنه هم نبودم، فقط داشتم از این اوضاع دق می آوردم. بدون این که آب بخورم بطری را همان وسط ماشین گذاشتم و باز سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و فکر کردم: حماقت کردم، اگه می دونستم تا این حد می خواد به لجبازی ادامه بده، نیومده بودم، بهتر بود.
هر وقت ماشین امیر یا آقا رضا از کنارمان رد می شد، صورت های همه خندان و شاد و سرحال بود و من بیش تر از وضع خودمان رنج می بردم.
بالاخره آن مسیر طولانی دو ساعته که به چشم من دو قرن آمد تمام شد و از مرزن آباد وارد یک جاده باریک فرعی شدیم. این بار دیگر آقا رضا صبر هم نکرد که از دیگران برای ماندن یا رفتن سوال کند، با سرعت رفت و ما هم به دنبالش.
جاده با صفایی بود پر از باغ های میوه و بسیار خلوت. انگار غیر از ماشین های ما ماشین دیگری توی آن جاده نبود، به ندرت ماشینی از روبرو می آمد. هر چه امیر با بوق و چراغ سعی داشت آقا رضا را نگه دارد، آقا رضا با دست به جلو اشاره می کرد و با سرعت می رفت. بعد از چند تا پیچ در کمال تعجب یکدفعه آن راه سر سبز و با صفا و جنگلی به راهی خشک و کویری تبدیل شد.
امیر هر طور بود بالاخره آقا رضا را مجبور به ایستادن کرد و بعد در حالی که از ماشین، خندان پیاده می شد، به آقا رضا گفت:
آقا رضا ، پنچ ساعته بکش ما را آوردی این جا؟! خوب چرا اول جاده صبر نکردین؟!
آقا رضا گفت: پس تو چی می گی من عاشق گشت و گذارم و این حرف ها؟! پسر صبر داشته باش، مثل این جاده توی عمرت ندیدی. اولش رو دیدی چه با صفا بود؟ حالا این جا را هم ببین، داریم نزدیک کجور می شیم.
بعد در حالی که با سرعت حرکت می کرد گفت: دنبال من بیا، بعد از کجور رو هم ببین.
هر چه امیر داد و فریاد کرد، آقا رضا صبر نکرد و به ناچار، دوباره راه افتادیم، هر بار امیر به کنار ماشین ما می رسید به مسخره اطراف را که درست مثل دشت های کویری بود به محمد نشان می داد و سر تکان می داد. شاید حدود بیست دقیقه یا نیم ساعت که از کجور گذشتیم، دوباره بعد از چند تا پیچ یکدفعه جاده دوباره سرسبز و جنگلی شد.
هر چه به طرف ارتفاع می رفتیم، هوا خنک تر می شد و جاده بی نهایت زیبا و ما حیران و متعجب! تا این که در پیچ آخری که فکر می کنم مرتفع ترین جای جاده بود، هوا مه آلود شد و بسیار خنک.
#آشیونهتونگرم ☕️ 🔥