یه پسر ده دوازده ساله،پسر سر به زیری بود
اسمش سعید بود!
که داشت با بیماریش کلنجار میرفت
یه روزی که رفت بود برای عمل بیماریش، دکتری که عملش کرده بود و پرستارایی که توی بیمارستان زاهدان سعید رو دیده بودن
همه مطمئن بودن این پسر سر به زیر که باپای خودش اومده برای درمانش چندروز دیگه دم خونشون باید حجله بزنن💔
بیچاره مادرش...
که همین الانم حال زاری داشت؛ چه برسه بخواد بشینه بالای سرقبر بچه اش.
همسایه ها و فامیل خوب یادشون هست که سال۱۳۷۲ بود که سعید بیماری سختی گرفت.
اونقدر که شبها وقت خواب با خودشون فکر میکردند یعنی سعید چند روز دیگه زنده میمونه؟
ولی تو دلشون میگفتن:
-چه حیف پسربه این خوبی! چقد کم زندگی کرد.
از شب تولد عیسی مسیح که به دنیا اومد تا همین روزایی که داره نفسای آخرشو میکشه فقط دوازده سال گذشته،خیلی سخته...
اونم سعید که بین خواهر و برادراش خواستنی تر بود
سعید پسر مؤدب و مهربونی بود؛ از اون بچهایی که هیچکس از بودنش اذیت نمیشد و وقتی هم نبود جای خالیش احساس میشد.
بی سر و صدا درسشو میخوند البتهه حواسش به بقیه هم بود،
مخصوصا پدر و مادرش
کارهای خونشون زیاد بود و سعید آدمی نبود که بیخیال باشه میرفت کنار دست مادرش و کمکش میکرد
برای پول توجیبی روش نمیشد به پدرش حرفی بزنه!
برای همین دنبال کار میگشت
و توی خیال قبل خوابش،دستمزدش را خرج خانواده میکرد و هر چه میماند میشد برای خودش و آرزوهاش
چند روزی گذشت و بالاخره یه کارواش پیدا کرد که کارگر میخواست.
قول و قرارشون رو گذاشتن چند ساعتی از روز رو وسط ماشین های مدل به مدل بالا و پایین میشد.
کف و آب همیشه روی زمین بود. همین هم سطح رو لیز کرده بود، باید با احتیاط راه میرفت؛ و گرنه بارها شده بود خودش و بقیه لیز خورده بودن.
یکی از روزها نفهمید چی شد که لغزید و نتونست خودش رو کنترل کنه و درد بدی تو پاهاش پیچید، اصلاً یک لحظه نفسش نیومد
حتی نتونست خودش رو جمع و جور کنه!ظاهراًنه استخونی شکست و لباسش پاره شد، اما خودش میفهمید که وقتی میخواد راه بره درد توی پاش بالا و پایین میشه و سعید مجبور بود آرام و لنگان قدم برداره
چند روز بعد بهتر که نشد هیج درد از پاش شروع میشد و میکشید به شکمش و سعید رو بی طاقت میکرد، فقط درد که نبود کم کم شکمش ورم میکرد!
دیگه نمیشد بگی یه زمین خوردن ساده است و پماد بزنی و داروی دستی درست کنی.
دکتر که رفتند معاینه کرد وگفت:
-سید بادفتق گرفته باید عمل بشه!
چاره ایی نبود،چند روزی طول کشید تا کارهارو انجام بدن وسعید بستری شد برای یک عمل معمولی
هنگام عمل اما دکتر متحیر موند وقتی با چاقوی جراحی شکم رو باز کرد
کادر درمانم از چیزی که میدیدند متحیر مونده بودند؛
یک غده ی بزرگ سرطانی یک کیلو و نیمی که از لگن خاصره تا شکم سعید رو پر کرده بود
وسعت غده و ریشه ای که دوانده بود، بدخیمی و اقدام دیر، حرفی برای گفتن نذاشته بود،
دکتر نا امید پرستارها نا امید و سعید که حال و روز خودش رو نمیدونست. فقط میدونست که رفته این درد لعنتیو تموم کنه
اما
حال بعد از عملش چنان وحشتناک شده بود که فقط دلش میخواست در عالم بیهوشی باشه تا حجم درد و نفهمه
مادر وقتی از زبان دکتر شنیده بود که چی شده متعجب بود و باور نمیکرد.
پیش خودش حساب کرده بود که دو سه روزه شایدم یه هفته بعد از عمل سعید از درد خلاص بشه
و موقع راه رفتن دیگه لبشو نمیگزه یا نهایتاً دست به دیوار وعصا بشه،
اما حالا دکترا حرف دیگری داشتند. راستش مادر حرف هایی را که میشنید قبول نمیکرد،
زنده نمی مانَد... چند روز آخر است... خدا صبر بدهد... از دست ما کاری ساخته نیست...