eitaa logo
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
4.2هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.5هزار ویدیو
537 فایل
🌷بهترین مسیر خوشبختی🌷 #تخریب_چی کانال⇩⇩⇩ @mosaferbehesht133 ⇯⇯⇯⇯⇯⇯⇯⇯ سلام خیلی خوش آمدید تبلیغ و تبادل هم داریم @mosaferbehesht133 https://daigo.ir/secret/9499154387 نقد و پیشنهادها
مشاهده در ایتا
دانلود
بی سر و صدا درسشو میخوند البتهه حواسش به بقیه هم بود، مخصوصا پدر و مادرش کارهای خونشون زیاد بود و سعید آدمی نبود که بیخیال باشه میرفت کنار دست مادرش و کمکش میکرد برای پول توجیبی روش نمیشد به پدرش حرفی بزنه! برای همین دنبال کار میگشت
و توی خیال قبل خوابش،دستمزدش را خرج خانواده میکرد و هر چه میماند میشد برای خودش و آرزوهاش چند روزی گذشت و بالاخره یه کارواش پیدا کرد که کارگر میخواست. قول و قرارشون رو گذاشتن چند ساعتی از روز رو وسط ماشین های مدل به مدل بالا و پایین میشد.
کف و آب همیشه روی زمین بود. همین هم سطح رو لیز کرده بود، باید با احتیاط راه میرفت؛ و گرنه بارها شده بود خودش و بقیه لیز خورده بودن. یکی از روزها نفهمید چی شد که لغزید و نتونست خودش رو کنترل کنه و درد بدی تو پاهاش پیچید، اصلاً یک لحظه نفسش نیومد
حتی نتونست خودش رو جمع و جور کنه!ظاهراًنه استخونی شکست و لباسش پاره شد، اما خودش میفهمید که وقتی میخواد راه بره درد توی پاش بالا و پایین میشه و سعید مجبور بود آرام و لنگان قدم برداره چند روز بعد بهتر که نشد هیج درد از پاش شروع میشد و میکشید به شکمش و سعید رو بی طاقت میکرد، فقط درد که نبود کم کم شکمش ورم میکرد!
دیگه نمیشد بگی یه زمین خوردن ساده است و پماد بزنی و داروی دستی درست کنی. دکتر که رفتند معاینه کرد وگفت: -سید بادفتق گرفته باید عمل بشه! چاره ایی نبود،چند روزی طول کشید تا کارهارو انجام بدن وسعید بستری شد برای یک عمل معمولی هنگام عمل اما دکتر متحیر موند وقتی با چاقوی جراحی شکم رو باز کرد
کادر درمانم از چیزی که میدیدند متحیر مونده بودند؛ یک غده ی بزرگ سرطانی یک کیلو و نیمی که از لگن خاصره تا شکم سعید رو پر کرده بود وسعت غده و ریشه ای که دوانده بود، بدخیمی و اقدام دیر، حرفی برای گفتن نذاشته بود، دکتر نا امید پرستارها نا امید و سعید که حال و روز خودش رو نمیدونست. فقط میدونست که رفته این درد لعنتیو تموم کنه اما
حال بعد از عملش چنان وحشتناک شده بود که فقط دلش میخواست در عالم بیهوشی باشه تا حجم درد و نفهمه مادر وقتی از زبان دکتر شنیده بود که چی شده متعجب بود و باور نمیکرد. پیش خودش حساب کرده بود که دو سه روزه شایدم یه هفته بعد از عمل سعید از درد خلاص بشه
و موقع راه رفتن دیگه لبشو نمیگزه یا نهایتاً دست به دیوار وعصا بشه، اما حالا دکترا حرف دیگری داشتند. راستش مادر حرف هایی را که میشنید قبول نمیکرد، زنده نمی مانَد... چند روز آخر است... خدا صبر بدهد... از دست ما کاری ساخته نیست...
دل مادر گواه دیگری میداد و هزار دریچه ی دیگر باز نگه داشته بود که همه اش نورانی بود دکتر با چهره ایی درهم آخرین حرفش رو در جواب التماس های مادر گفت: _تا فرودگاه مهر آباد هم تضمین نمیدهم زنده بماند.
-سرطان...بدخیم...گسترده...کاری از دست ما بر نمی آید. تمام دنیا با این حرف برای مادر شد یک قطره و ریخت از دستش و در کویر گم شد! حال و روزی سراسر جهانش رو گرفت که فقط تونست زانو بزنه و دست به سر بذاره. تازه دوازده ساله شده بود و صدایش داشت کلفت میشد.
یاد گرفته بود مردانگی خرج کند و نگذارد مادر وسایل سنگین جا به جا کند هوای اهل خانه رو داشت. صدای خنده هایش چه... وای یعنی خانه بی صدای خنده های سعید،بی حرف های سعید
مادر گاهی عادت کرده بود که نجوای قرآن خوندنش در خونه بپیچد،میخواست ملا بشود، ملایی که درسیستان و بلوچستان به بچها درس دین بدهد آخر سعید به تازگی میرفت مسجد قبای زاهدان و پیش مولوی درس میخواند