🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🐝🐝🐝 #داستان_واقعی #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۱۵ سالِ نحس 🐠🐠🐠🐠 ☹بعد از 9 سال سر و کله اش پیدا شده بو
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۱۶
سال نحس
🐛🐝🐛🐛🐝
یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... .🍶
👈🏻گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا
دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... .🍧
حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ...🙃☹️
مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ...🍶
دیگه آدم اون فضاها نبودم ...😎
👈🏻یکی از اون 👩🏻دخترها دنبالم اومد ...
یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ...🚹
اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ...🙂
دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ...
خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم 😡
کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ...😤
👈🏻دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... 😩
هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ
همون ... و از مهمونی زدم بیرون 🏃🏃
☀تا صبح توی خیابون ها راه می
رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... 🚶🚶
وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ...
تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی،
حال کنی ... ولی ول می کنی میری😏نکنه از اون مدلشی و ... .😏😒
👈🏻حوصله اش رو نداشتم ... عشق و
حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ...☑️
💶پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... .
👈🏻با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ...🙄
و دوباره کار من اونجا شروع شد ... .
👈🏻با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... ↪️
زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار🚬 ...
کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ...
حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... 🔫
🔫💣⛓🔫💣⛓🔫
👈 ادامه دارد....👉
⌛️⏰⌛️⏰⌛️
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
#داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۱۶ سال نحس 🐛🐝🐛🐛🐝 یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۱۷
سالِ نحس
🐝🐌🐝🐌🐝🐌
هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ..😱
زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم🚹
اما روز به روز بیشتر غرق می شدم 🏊
کل 365 روز یک سال .. سال نحس📆
👈🏻داشتم موادها رو تقسیم می کردم که
یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ...🗣
هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ‼️
😨یه خانم⁉️ کی هست❓ ...
هیچی مرد ... و با خنده های خاصی
ادامه داد ...😁
نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه 😏
👈🏻پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ..🚪
. چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد❗️
زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده
بود ... اولش باور نمی کردم ... .‼️
🌸👈🏻یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ...👀
کم کم حواس ها داشت جمع می شد ...
با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم 😳🤔
😳👈🏻شما اینجا چه کار می کنید⁉️... .
چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم✉️
بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه😭😭
خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ...📩
😰نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ...😷
آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... .‼️
😭بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... 😭
حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه😭 نذاشت حرفش رو ادامه بده ...
😳مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... 😡
چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه میکردن 😒
تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ...🔫
🐌🐛🐌🐛🐌🐛
👈 ادامه امروز....🔜 👉
🍂🍂
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
#داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۱۷ سالِ نحس 🐝🐌🐝🐌🐝🐌 هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ...
🆘♻️🆘♻️🆘♻️🆘
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۱۸
باور نمیکنم🙉
✴️❇️✴️❇️✴️❇️✴️
ا🔫سلحه به دست رفتم سمت شون ...
داد زدم با اون چشم های کثیف تون به
کی نگاه می کنید کثافت ها؟ ... 😡
🔫و اسلحه رو آوردم بالا ... نمی فهمیدن چطور فرار می کنن ... .🏃🏃🏃
🚖سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم ... سوار شو ...
شوکه شده بود ...😟
با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو
گرفتم و کشیدمش سمت ماشین 🚖...
در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو ... .
😣مغزم کار نمی کرد ... با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم🚖 ...
آخرین درخواست 👨حنیف ... آخرین درخواست حنیف؟ ...
چند بار اینو زیر لب تکرار کردم ... تمام بدنم می لرزید ... 😣
😬👈🏻با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم ...
تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ ...😡
اصلا می فهمی کجا اومدی؟ ...
فکر کردی همه جای شهر عین همه که
سرت رو انداختی پایین؟ 😡
👈🏻پشت سر هم سرش داد می زدم ولی
اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد ... 😮
😣👈🏻دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم ...
فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت ...
کشیدم کنار و زدم روی ترمز ... .🚫
🍃چند دقیقه که گذشت خیلی آروم
گفت ... من نمی دونستم اونجا کجاست ... ⁉️
اما شما واقعا دوست حنیفی؟ ... شما چرا اونجا زندگی می کنی⁉️...
گریه ام گرفته بود ... نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم ... ☹️
استارت زدم و راه افتادم ... توی همون
حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم 🚯📛
رسوندمش در خونه 🏡 وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد
و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم ...🙏
دعا⁉️اگر به دعا بود، الان حنیف زنده
بود ... اینو تو دلم گفتم و راه افتادم😭
👈🏻بین راه توقف کردم ... کنترل اشک و احساسم دست خودم نبود ...😭😭
خم شدم و از صندلی عقب بسته رو برداشتم ... .📦
📖قرآن 👨حنیف با یه ریکوردر توش بود ... آخر قرآن نوشته بود ...
خواب بهشت دیده ام ... ان شاء الله خیر
است ... این قرآن برسد به دست استنلی😭
🍄🍁🍄🍁🍄🍁
👈 ادامه دارد....👉
🍂🍂
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🆘♻️🆘♻️🆘♻️🆘 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۱۸ باور نمیکنم🙉 ✴️❇️✴️❇️✴️❇️✴️ ا🔫سلحه به دست
🐌🐌🐌
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۱۹
باورنمیکنم
🐛🐝🐛🐝🐛
یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... 📖🌸
📃دوست عزیزم استنلی، هر چند در دوریت، اینجا بیش از گذشته سخت
می گذرد اما این روزها حال خوشی
دارم ... امیدوارم این قرآن و نامه به دستت برسد ...📖📩
🔮تنها دارایی من بود که فکر می کنم به درد تو بخورد ...
🌸👈🏻 تو مثل برادر من بودی ... و برادرها از هم ارث می برند ...
این قرآن، هدیه من به توست ...🎁
دوست و برادرت، 👨حنیف ...
😭دیگه گریه ام، قطرات اشک نبود ... ضجه می زدم 😩😭
اونقدر بلند که افراد با وحشت از کنارم دور می شدند ... 😱🏃
اصلا برام مهم نبود ... من هیچ وقت، هیچ کس رو نداشتم ... 🚹
و حالا تنها کسی رو از دست داده بودم که توی دنیای به این بزرگی 🌍.... به
چشم یه انسان بهم نگاه می کرد ... ☑️
دوستم داشت ... بهم احترام میذاشت ... تنها دوستم بود ... 😍
دوستی که به خاطر مواد، بین ما فاصله افتاد ... فاصله ای به وسعت ابد⚰😭
له شده بودم ... داغون شده بودم ...😩
از داخل می سوختم ...🔥 لوله شده بودم روی زمین و گریه می کردم ...😭
😥برگشتم ... ↪️اما با حال و روزی که
همه فهمیدن نباید بیان سمتم ... .⚠️
📱گوشی رو به ریکوردر وصل کردم 🎧
صدای 👨حنیف بود ... برام قرآن خونده بود ...📖
👈🏻از اون به بعد دائم قرآن روی گوشم
بود و صدای 👨حنیف توی سرم می
پیچید ... توی هر شرایطی ... 🎧
😨👈🏻کم کم اتفاقات عجیبی واسم می افتاد ... ‼️
اول به نظرم تصادفی بود اما به مرور مفهوم پیدا می کرد ... .✅
📢اگر با قرآن📖 شراب می خوردم بلافاصله استفراغ می کردم ...
اگر با📖 قرآن، مواد تقسیم می کردم
حتما توی وزن کردن و شمارش اشتباه می کردم ...🔣
😨👈🏻 اگر 🚬سیگار می کشیدم یا مواد مصرف می کردم ... اگر ..‼️
🆘♻️🆘♻️🆘
👈ادامه امروز....🔜👉
⏬⏫⏬⏫
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🐌🐌🐌 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۱۹ باورنمیکنم 🐛🐝🐛🐝🐛 یه برگ لای قرآن گذاشته بود ... 📖
🌈❄️🌈❄️🌈❄️🌈❄️
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۲۰
💥انتخاب
🌤💥🌤💥🌤💥
اصلا نمی فهمیدم یعنی چی ...⁉️🤔
اول فکر کردم خیالاتی شدم 😇
اما شش ماه، پشت سر هم ... دیگه توهم و خیال نبود ... 👌
تا جایی که فکر می کردم روح 👨حنیف اومده سراغم ⚡️
👈🏻من به خدا، بهشت و جهنم و ارواح
اعتقاد نداشتم اما کم کم داشتم می ترسیدم ... 😱
تا اینکه اون روز، وسط تقسیم و بسته
بندی مواد ... ویل با عصبانیت اومد و زد توی گوشم😡👊🏻
👈🏻از ضربه ش، گوشی و دستگاهم پرت شد ... 📱
خون جلوی چشمم رو گرفت و باهاش درگیر شدم ... 😡
ما رو از هم جدا کردن ... سرم داد می زد ... تو معلومه چه مرگت شده؟ ...🗣
هر چی تحملت کردم دیگه فایده
نداره ... می دونی چقدر ضرر زدی؟ ... اگر ... .♨️
👈🏻خم شدم دستگاه رو از روی زمین
برداشتم ... 🔫اسلحه رو گذاشتم روی
میز و به ویل گفتم: من دیگه نیستم🔚
.
وسایلم رو جمع کردم و زدم بیرون ...💼
ویل هم که انگار منتظر چنین روزی بود؛ حسابی استقبال کرد ...👏👏
.
👈🏻تمام شب رو راه رفتم و 📖قرآن گوش دادم ... 🚶
صبح، اول وقت رفتم در خونه👨 حنیف زنگ زدم ... تا همسرش در رو باز کرد،
بی مقدمه گفتم: دعاتون گرفت ... 🙏
👈🏻خود شما مسئول دعایی هستی که
کردی ... نه جایی دارم که برم ... نه
پولی و نه کاری ...💴
.
👈🏻با هم رفتیم مسجد ... با مسئول
مسجد صحبت کرد ... من، سرایدار مسجد شدم ...🏰
من خدایی نداشتم اما به دروغ گفتم
مسلمانم تا اجازه بدن توی مسجد بخوابم 🏰
.
🌸👈🏻نظافت، مرتب کردن و تمییز کردن مسجد و بیرونش با من بود ...
✂️قیچی باغبونی رو برمی داشتم و می افتادم به جون فضای سبز بیچاره و شکل
هایی درست می کردم که یکی از دیگری وحشتناک تر بود🎃👺🤖
👈🏻هر چند، روحانی مسجد هم مدام از من تعریف می کرد ...👏👌
سبزه آرایی های زشت من رو نگاه می کرد و نظر می داد ... .☹️
.
👈🏻بالاخره یک روز که دوباره به جون گل
و گیاه ها افتاده بودم، اومد زد روی
شونه ام و گفت ... اینطوری فایده نداره ...❎
باید این بیچاره ها رو از دست تو نجات بدم 😅
.
👈🏻دستم رو گرفت و برد به یه
تعمیرگاه ... خندید و گفت: فکر می کنم کار اینجا بیشتر بهت میاد ...⚙🔩🌸🌸🌸
👈🏻ضمانتم رو کرده بود ... خیلی سریع کار رو یاد گرفتم ...☺️
همه از استعدادم تعجب کرده بودن 😳
دائم دستگاه روی گوشم بود 🎧
قرآن گوش می کردم و کار می کردم ...
.
این بار، روح👨 حنیف تنهام گذاشته بود ...
نه چیزی کم می شد، نه کاری غلط انجام
می شد ... بدون هیچ نقص و مشکلی کارم رو انجام می دادم . 💯
⚒🛠⛏🔩⚙🔩
👈 ادامه دارد....👉
⬇️⬆️⬇️⬆️
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🌈❄️🌈❄️🌈❄️🌈❄️ #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۲۰ 💥انتخاب 🌤💥🌤💥🌤💥 اصلا نمی فهمیدم یعنی چ
🎋🌷🎋🌷🎋🌷
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۲۱
رمضان 🕌
🌴🌴🌴🌴🌴
👈🏻زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم شده بود ... 💫
یه آدم عادی بین آدم های عادی دیگه شده بودم ... .💫
🌸👈🏻کم کم رمضان سال 2010 میلادی از راه رسید ... 📅
مسلمان ها برای استقبالش جشن گرفتن ... 🎉🎊🎊🎉
برای من عجیب بود که برای شروع یک ماه گرسنگی و تشنگی خوشحال بودند 😳😨
توی فضای مسجد میز و صندلی چیده بودن ... چند نوع غذای ساده و پرانرژی درست می کردن ... 🍳🍲☕️🍵
بعد از نماز درها رو باز می کردن ... بدون
اینکه از کسی دینش رو بپرسن از هر
کسی که میومد استقبال می کردن 😀👏🏻
🌸👈🏻من رو یاد مراسم اطعام و شکرگزاری کلیسا می انداخت ...
بچه که بودم چندباری برای گرفتن غذا به اونجا رفته بودم ... 🍵
تنها تفاوتش این بود که اینجا فقیر و
غنی سر یک سفره می نشستن و غذا می خوردن ... 👨🚀👨🏭👨💻👨🚒
آدم هایی با لباس های پاره و مندرس که
مشخص بود خیابان خواب هستند کنار
افرادی می نشستند و غذا می خوردند که لباس هاشون واقعا شیک بود ... 👨🔬👨🍳👨💼
بدون تکلف ... سیاه و سفید ... این برام تازگی داشت ... 🌸🌹🌸
👈🏻و من برای اولین بار به عنوان یک انسان عادی و محترم بین اونها پذیرفته شده بودم ...👥👥
این چیزی بود که من رو اونجا نگه می داشت و به سمت مسجد می کشید 🏰
👈🏻بودن در اون جمع و کار کردن با اونها لذت بخش بود ...
من مدام به مسجد می رفتم ... توی تمام کارها کمک می کردم ... 🏰
با وجود اینکه به خدا اعتقادی نداشتم و باور داشتم خدا قرن هاست که مرده‼️
👈🏻بودن در کنار اونها برام جالب بود .🔆
🌸مسلمان ها برای هر کاری، قانون و آداب خاصی داشتند ...
و منم سعی می کردم از تمام اون آداب و رفتار تبعیت کنم ...✅
👈🏻رمضان از نیمه گذشته بود ...🌜
اونها شروع به برنامه ریزی، تبلیغ و هماهنگی کردن ... .⚡️⚡️
پای بعضی از گروه های صلیب سرخ و
فعالان حقوق بشر به مسجدباز شده بود ... 🏥
توی سالن جلسات می نشستند و صبحت می کردند ... .🌀
یکی از این دفعات، گروهی از یهودی ها
با لباس ها و کلاه های عجیب اومده بودند ... .〽️
♻️💠♻️💠♻️💠
👈 ادامه امروز....🔜👉
⤵️⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🎋🌷🎋🌷🎋🌷 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۲۱ رمضان 🕌 🌴🌴🌴🌴🌴 👈🏻زندگی سراسر ترس و وحشت من تموم
💥🌈💥🌈💥🌈💥
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۲۲
رمضان 🕌
🌙🌛🌙🌜🌙
👈🏻به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بود ... رفتم سراغ سعید ...
👱🏻سعید پسر جوانی بود که توی مسجد
با هم آشنا شده بودیم ... خیلی خونگرم
و مهربان بود و خیلی زود و راحت با همه ارتباط برقرار می کرد ...😍
به خاطر اخلاقش محبوب بود و من
بیشتر رفتارهام رو از روی اون تقلید می کردم ...☺️
👈🏻رفتم سراغش ... اینجا چه خبره سعید⁉️ ... .
همون طور که مشغول کار بود ...گفت:
هماهنگی های روز قدسه... و با هیجان ادامه داد ... 🕌
امسال مجمع یهودی های ضد صهیون هم میان ...
چی هست⁉️ ...
➖چی؟ ...
👈🏻همین روز قدس که گفتی. چیه؟ ...
😳با تعجب سرش رو آورد بالا ... شوخی می کنی؟ ... .⁉️‼️
💫سرم رو به جواب نه، تکان دادم ...
من چیزی در مورد این جور مسائل نمی دونستم ... ☹️😟
اون روز 👱🏻سعید تا نزدیک غروب درباره
فلسطین و جنایات و ظلم های اسرائیل برام حرف زد ...😡
تصاویر جنایات و فیلم ها رو نشونم می
داد ... بچه های کوچکی که کشته شده
بودند ... یا کنار جنازه های تکه تکه شده گریه می کردند 😥
👈🏻بعد از کلی حرف زدن با همون اشتیاق همیشگی گفت: تو هم میای❓❓...
کی هست⁉️...
روز جمعه ...🔅
😐سری تکون دادم و گفتم: نه سعید👱🏻
روز جمعه تعطیل نیست ... باید تعمیرگاه باشم ...⭕️
خیلی جدی گفت: خوب مرخصی بگیر ... .✔️
😐👈🏻منم خیلی جدی بهش گفتم:
واقعا با تشنگی و گرسنگی، توی این هوا راهپیمایی می کنید⁉️❗️
این دیوونگیه ... این اعتراض ها جلوی
کسی رو نمی گیره فقط انرژی تون رو تلف می کنید ...⚠️
😞با ناراحتی خم شد و از روی زمین
جعبه ها رو برداشت ... یه مسلمان نمیگه به من ربطی نداره ...❌
باید جلوی ظلم و جنایت ایستاد ...
ساکت بمونی، بین تو و اون جنایتکار چه فرقی هست❓❓
👈🏻هنوز چند قدم ازم دور نشده بود ...
صدام رو بلند کردم و گفتم:🗣
یه نفر رو می شناختم که به خاطر همین تفکر، بی گناه افتاد زندان ...😩
بعد هم کشتنش و گفتن خودکشی کرده ... 😞
من تازه دارم زندگی می کنم ... چنین اشتباهی رو نمی کنم ...😶
👈🏻برگشت ... محکم توی چشم هام زل زد ... تو رو نمی دونم... 😕
انسانیت به کنار ... من از این چیزها نمی ترسم ... 😬
من پیرو کسی هستم که سرش رو بریدن
ولی ایستاد و زیر بار ظلم نرفت😍
👈🏻اینو گفت از انباری🕌 مسجد رفت بیرون ... 🏃
هرگز 👱🏻سعید رو اینقدر جدی ندیده بودم ...🔅
👈🏻روز قدس بود ...
صبح عین همیشه رفتم سر کار ... گوشی روی گوش، مشفول گوش دادن 📖قرآن،
داشتم روی ماشین یه نفر کار می کردم ...🚗
اما تمام مدت تصویر 👨حنیف و حرف های 👱🏻سعید توی سرم بود ... .🤔
👈🏻ازش پرسیدم: از کاری که کردی پشیمون نیستی؟ ...
خیلی محکم گفت: نه، هزار بار هم به
اون شب برگردم، بازم از اون زن دفاع می کنم ...
حتی اگر بدتر از اینم به سرم بیاد... .♨️
🚨🏝🚨🏝🚨🏝
👈 ادامه دارد....👉
🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
💥🌈💥🌈💥🌈💥 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۲۲ رمضان 🕌 🌙🌛🌙🌜🌙 👈🏻به شدت حس کنجکاویم تحریک شده بو
☺️👌☺️👌☺️👌☺️
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۲۳
🍃به من اعتماد کن☺️
✴️✅✴️✅✴️✅
ولی من پشیمون بودم ... 😰
🚯خوب یادمه ... یه پسر بیست و دو
سه ساله، ماشین کارل رو ندید و محکم با موتور خورد بهش... 🚙
در چپش ضربه دید ... کارل عاشق اون ماشین نو بود ... .🚙
🔫اسلحه اش رو از توی ماشین در
آورد ... نمی دونم چند تا گلوله توی تنش خالی کرد ...👹
👈🏻فقط یادمه کف خیابون خون راه افتاده بود ... 😢
همه براش سوت و کف می زدن ... من
ساکت نگاه می کردم ... خیلی ترسیده
بودم ... فقط 15 سالم بود ... .🤐😱
👈🏻شاید سرگذشت ها یکی نبود ... اما اون بچه هایی رو که مسلمان ها شعارش رو می دادن ...
😩من با گوشت و پوست و استخوانم
وحشت، تنهایی و بی کسی شون رو حس می کردم ...😭
ترس، ظلم، جنایت، تنهایی، توی مخروبه زندگی کردن ...⚫️
اینها چیزهایی بود که سعی داشتم فراموش شون کنم ...❌
اما با اون حرف ها و تصاویر دوباره تمامش برگشت ... .↪️
😠اعصابم خورد شده بود ... آچار رو با عصبانیت پرت کردم توی دیوار🛠
و داد زدم ... لعنت به همه تون ... لعنت به تو 👱🏻سعید ... .😬
👈🏻رفتم توی رختکن ... رئیس دنبالم اومد ... کجا میری استنلی⁉️...
باید این ماشین رو تا فردا تحویل بدیم. همین جوری هم نیرو کم داریم ...🚕
👨🏭همین طور که داشتم لباسم رو عوض
می کردم گفتم: نگران نباش رئیس،
برگردم تا صبح روش کار می کنم .🚕🛠.
قبل طلوع تحویلت میدم ... .🚕
می تونم بهت اعتماد کنم❓❓ ...
👈🏻اعتماد⁉️ ...
اولین بار بود که یه نفر روم حساب می
کرد و می خواست بهم اعتماد کنه ...✅
محکم توی چشم هاش نگاه کردم و گفتم:
آره رئیس، مطمئن باش می تونی بهم اعتماد کنی ...😎
🌸🍃🌸🍃🌸
روز 🌸عید فطر بود ... مرخصی
گرفتم ... دلم می خواست ببینم چه خبره ... .🎉🎊🎈🎁
👈🏻یکی از بچه ها توی آشپزخانه مسجد، داشت قرآن تمرین می کرد ... 📖
📖مسابقه حفظ بود ... تمام حواسم به
کار خودم بود که یکی از آیات رو غلط خوند ...🤔
ناخودآگاه، تصحیحش کردم و آیه درست رو براش خوندم ☺️
👈🏻با تعجب گفت: 😳استنلی تو قرآن حفظی⁉️❗️ ...
منم جا خوردم ..❗️. هنوز توی حال و
هوای خودم بودم و قبلا هرگز هیچ کدوم
از اون کلمات عربی رو تکرار نکرده
بودم ... اون کار، کاملا ناخودآگاه بود ...
😳😨😳😨
👈ادامه امروز....🔜👉
⤵️⤵️⤵️⤵️
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
☺️👌☺️👌☺️👌☺️ #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۲۳ 🍃به من اعتماد کن☺️ ✴️✅✴️✅✴️✅ ولی من پشیمون
🏆🏵🎖🏅🎉🎊🎏🎀
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۲۴
🏆مسابقه بزرگ🏆
🎉🎊🎀🎏🏆🎖🏅
👱🏻👈🏻سعید با خنده 😀گفت:
اینقدر که این 📖قرآن گوش می کنه عجیب هم نیست ...☑️
توی راه 📖قرآن گوش می کنه ... موقع کار، 📖قرآن گوش می کنه ...🚶🎧
قبلا که موقع خواب هم📖 قرآن، گوش می کرد ...
هر چند الان که دیگه توی🕌 مسجد نمی خوابه، دیگه نمی دونم ...🤔
👈🏻حس خوبی داشت ...🤗
برای اولین بار توی کل عمرم یه نفر داشت ازم تعریف می کرد 😅
روز 🌸عید، بعد از اقامه نماز، جشن شروع شد ... .💥⚡️💫
👱🏻سعید مدام بهم می گفت:
تو هم شرکت کن. مطمئن باش اول نشی، دوم یا سوم شدنت حتمیه ...
😨😨😨
👈🏻 اما من اصلا جسارتش رو نداشتم ...
جلوی اون همه مسلمان... کلماتی که اصلا نمی دونستم چی هستن ... ☹️
من عربی بلد نبودم و زبان من و تلفظ کلماتش فاصله زیادی داشت 😰😰
👈🏻مجری از پشت میکروفن،🎤 اسامی شرکت کننده ها رو می خوند که یهو ...
👱🏻سعید از عقب 🕌مسجد بلند گفت ... یه شرکت کننده دیگه هم هست ... 🗣
و دستش رو گذاشت پشتم و من رو هل داد جلو ... .🚶
😳😐👈🏻خواستم لهش کنم ...
مجری با خنده گفت ... بیا جلو استنلی ... چند جزء از📖 قرآن رو حفظی❓❗️ ...
.
😨👈🏻جزء⁉️ ... جزء دیگه چیه⁉️ ...
مات و مبهوت مونده بودم ... با چشم
های گرد شده و 😳عصبانی به👱🏻 سعید
نگاه می کردم ... .
سرش رو آورد جلو و گفت: یعنی چقدر از 📖قرآن رو حفظی❓❓...
چند بخش رو حفظی❓ چند تا سوره❓
.
.
😨سوره چیه؟ مگه قرآن، بخش بخشه❓❗️ ... .
😥سری تکان دادم و به مجری گفتم: نمی دونم صبر کنید ...
و با عجله رفتم پیش همسر 👨حنیف ...
اون قرآن ضبط شده، چقدر از📖 قرآن بود⁉️ ...
😀خنده اش گرفت ... همه اش رو حفظ کردی؟☺️
آره ...
پس بگو من حافظ 30 جزء از قرآنم 😳📖
.
👈🏻سری تکان دادم ... برگشتم نزدیک
جایگاه و گفتم: من 30 جزء حفظم 📖....
مجری با شنیدن این جمله، با وجد خاصی گفت:🤗
ماشاء الله یه حافظ کل توی مسابقه داریم👏👏👌
.
👈🏻مسابقه شروع شد ... نوبت به من رسید ...
رفتم روی سن، توی جایگاه نشستم ... ضربان قلبم❤ زیاد شده بود ...
.
👈🏻داور مسابقه شروع کرد به پرسیدن ...❓
چند کلمه عربی رو می گفت و من ادامه
می دادم ... 👈🏻کلمات عربی با لهجه غلیظ انگلیسی ...✔️
همه در حالی که می خندیدند با صدای بلند ماشاء الله می گفتند😀👏🏻
.
👈🏻آخرین بخش رو که خوندم، داور گفت: احسنت😀👏🏻
👈🏻 لطف می کنی معنی این آیه رو بگی ...❓
💢🔆💢🔆💢🔆
👈 ادامه دارد....👉
🌴🌴🌴🌴🌴
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🏆🏵🎖🏅🎉🎊🎏🎀 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۲۴ 🏆مسابقه بزرگ🏆 🎉🎊🎀🎏🏆🎖🏅 👱🏻👈🏻سعید با خنده 😀گفت:
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
✍ #قسمت ۲۵
🍃معنی بلدنیستم😢
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
😨معنی⁉️... من معنی قرآن رو بلد نیستم ...❗️
😨😳با تعجب پرسید ... یعنی نمی
دونی این آیه ای که از حفظ خوندی چه معنایی داشت⁉️ ...
😨تعجبم بیشتر شد ... آیه چیه⁉️ ...
👈🏻با شنیدن این سوالم جمع بهم ریخت ...😇🤔
اصلا نمی دونستم هر مسلمانی این چیزها رو می دونه ...☑️
از توی نگاه شون فهمیدم به دروغم پی بردن...😨
😞خیلی حالم گرفته شده بود ... به خودم گفتم تمام شد استنلی ... 🔚
دیگه نمیزارن پات رو 🕌اینجا بزاری⚠️
😞از جایگاه بلند شدم ... هنوز به وسط سن نرسیده بودم که روحانی🕌 مسجد،
بلندگو رو از داور گرفت ... 🎤
استنلی، می دونی یه نابغه ای که توی
این مدت تونستی 📖قرآن رو بدون
اینکه بفهمی حفظ کنی⁉️❗️... .
بعد رو کرد به جمع و با 😊لبخند گفت:
می خندید⁉️....
شماها همه با حروف و لغت های عربی آشنایی دارید ...☑️
حالا بیاید تصور کنید که می خواید یه
کتاب 600 صفحه ای چینی رو فقط با
شنیدنش حفظ کنید ... چند نفرتون می تونید❓🤔
👈🏻همه ساکت شده بودن و فقط نگاه می کردند ... 👁👁
یهو 👱🏻سعید از اون طرف سالن داد زد:🗣
من توی حفظ کردن کتاب های دانشگاهم هم مشکل دارم ... 🙄
حالا میشه این ترم چینی نخونیم❓ ... و همه بلند خندیدن😀
👈🏻حاج آقا، نیم رخ چرخید سمت من ...
نمی خواید یه کف حسابی براش
بزنید❓.. .👏👌
و تمام سالن برام دست می زدند 👏🏻👏🏻👏🏻👏🏻
به زحمت جلوی بغضم رو گرفته بودم 😅
👈🏻همه رفتن ... بچه ها داشتن وسایل
رو جمع و مسجد رو مرتب میکردن ... .
👈🏻یه گوشه ایستاده بودم ...🕴
حاج آقا که تنها شد، آستین بالا زد تا به بقیه کمک کنه ... 🆘
رفتم جلو ... سرم رو پایین انداختم و گفتم: من مسلمان نیستم ...😢
همون طور که سرش پایین بود و داشت
آشغال ها رو توی پلاستیک می ریخت گفت: می دونم 😊
😨😰شوکه شدم ... با تعجب دو قدم دنبالش رفتم ...🚶
برگشت سمتم ... همون اوایل که دیدم
اصلا حواست به نجس و پاکی نیست فهمیدم ☺️
😊👈🏻بعد هم با خنده گفت: اون دفعه از دست تو مجبور شدم کل فرش های
مسجد رو بشورم ... 💧💧
آخه پسر من، آدم با کفش از دستشویی میاد روی فرش؟ ... 😊
مگه ندیده بودی بچه ها دم در کفش هاشون رو در می آوردن ...👟👞
خدا رحم کرد دیدم و الا جای نجس نمیشه نماز خوند ...🚫
😞سرم رو بیشتر پایین انداختم. خیلی خجالت کشیده بودم ...😰😰
اون روز ده تا فرش بزرگ رو تنهایی
شست ... هر چی همه پرسیدن؛ چرا⁉️...
جواب نداد 😰😭
👈🏻من سرایدار بودم و باید می شستم
اما از نجس و پاکی چیزی نمیدونستم 🚯..
.
♨️از دید من، فقط یه شستن عادی بود ...
برای اینکه من جلو نرم و من رو لو
نده ... به هیچ کس دیگه ای هم اجازه نداد کمکش کنه ...😰
😰ولی من فقط به خاطر دوباره شستن
اون فرش های تمیز، توی دلم سرزنشش کردم ...😢
😞خیلی خجالت کشیدم ... در واقع،
برای اولین بار توی عمرم خجالت کشیدم ... 😰
🌴🕊🌴🕊🌴
👈ادامه دارد....👉
🎋🌷🎋🌷🎋
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم ✍ #قسمت ۲۵ 🍃معنی بلدنیستم😢 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 😨معنی⁉️... من معنی قرآن
🌸🍃🌸🍃🌸
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم فرار
✍ #قسمت ۲۶
↩️انتخاب
🌸🍃🌸🍃🌸
🤔همین طور که غرق فکر بودم، حاج آقا یهو گفت:
😊راستی حیف تو نیست؟ ... اینقدر
خوب📖 قرآن رو حفظی اما نمی دونی معنیش چیه ...⁉️
❗️تا حالا بهش فکر نکردی که بری
ترجمه اش رو بخونی ببینی خدا چی گفته❓❓...
👈🏻برام مهم نیست یه خدای مرده، چی گفته ...
ترجیح میدم فکر کنم خدایی وجود نداره
تا اینکه خدایی رو بپرستم که مسبب
نکبت و بدبختی های زندگی منه ♨️
🚶🚶🚶🚶🚶
👈🏻هنوز چند قدم ازش دور نشده بودم
که بلند وسط مسجد داد زد... هی🐄
گاو ...😳
😳همه برگشتن سمت ما ... جا خورده
بودم .رفتم جلو و گفتم: با من بودی⁉️
باور نمی کردم آدمی مثل حاج آقا، چنین حرفی بزنه😳
😐👈🏻بله با شما بودم ... چی شده❓ ... بهت برخورد⁉️ ...
هنوز توی شوک بودم ... .😟
😐👈🏻چرا بهت برخورد؟ ... مگه🐄 گاو چه اشکالی داره⁉️ ... .
😣دیگه داشتم عصبانی می شدم ...
خیله خوب فهمیدم، چون به خدات این
حرف رو زدم داری بهم اهانت می کنی ...😬
😣👈🏻اصلا فکرش رو هم نمی کردم چنین آدمی باشه ...❌
بدجور توی ذوقم خورده بود ... به خودم گفتم تو یه احمقی استنلی ...🙄
چطور باهاش همراه شده بودی⁉️ ...
😏👈🏻 در حالی که با تحقیر بهش نگاه می کردم ازش جدا شدم ...🚶🚶
😐👈🏻مگه فرق تو با گاو چیه که اینقدر ناراحت شدی⁉️ ...
😤دیگه کنترلم رو از دست دادم ...
〽️ رفتم توی صورتش، ببین مرد، به الانم
نگاه نکن که یه آدم آرومم ... سرم رو می
اندازم پایین، میام و میرم و هر کی هر چی میگه میگم چشم ...✔️
👤من یه عوضیم پس سر به سر من
نزار تا اینجاشم فقط به خاطر گذشته
خوب مون با هم، کاری بهت ندارم😡😡
👈🏻بچه ها کم کم داشتن سر حساب می
شدن بین ما یه خبری هست ... از دور
چشم شون به من و حاجی بود ...⚠️
🐄گاو حیوون مفیدیه ... گوشت و
پوستش قابل استفاده است... زمین شخم می زنه ...☺️
😤دیگه قاطی کردم ... پریدم یقه اش رو گرفتم ... .
😊زورشم از تو بیشتره ... .‼️
⁉️🔰‼️🔰⁉️
👈 ادامه امروز....🔚👉
💥⚡️💥⚡️💥⚡️
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi
🖤🌹 بهترین مسیر خوشبختی 🌹🖤
🌸🍃🌸🍃🌸 #داستان_واقعی 📕 #فرار_ازجهنم فرار ✍ #قسمت ۲۶ ↩️انتخاب 🌸🍃🌸🍃🌸 🤔همین طور که غرق فکر بودم،
⏸⏭⏮⏸✴️
#داستان_واقعی
📕 #فرار_ازجهنم
#قسمت ۲۷
⏸ انتخاب ↘️
🔰‼️🔰
👈🏻زل زدم تو چشم هاش ... فکر نکن
وسط مسجدی و اینها مراقبت ...
👈🏻بیشتر از این با اعصاب من بازی نکن ... .😡
👱🏻بچه ها حواسشون به ما بود ... با دیدن این صحنه دویدن جلو ... 🏃🏃
صورتش رو چرخوند طرف شون ... 😊
برید بیرون، قاطی نشید ...
😰یه کم به هم نگاه کردن ... مگه نمیگم از مسجد برید بیرون❓...
👈🏻 دل دل کنان و با تردید رفتن بیرون ... .🚶🚶🚶
👈🏻زل زد توی چشم هام ... تو می فهمی، شعور داری، فکر می کنی ...🤔🤔
درست یا غلط تصمیم می گیری ...
اختیار داری الان این وسط من رو خفه
کنی یا لباسم رو ول کنی .... ✔️
😊👈🏻ولی اون گاو ؛ نه ...✖️
👈🏻 هر چقدر هم مفید باشه با غریزه
زندگی می کنه ... بدون عقل ... بدون اختیار ... ➖
😊👈🏻اگر شعور و اختیار رو ازت بگیرن،
فکر می کنی کی بهتر و مفیدتره ... تو یا گاو❓❓...
😰هم می فهمیدم چی میگه ... هم نمی فهمیدم 😣😣😣😣
😊👈🏻من نمی دونم چی بهت گذشته و چه سرنوشتی داشتی...♨️
😔اما می دونم؛ ما این دنیا رو با انتخاب های غلط به گند کشیدیم ♨️
ما تصمیم گرفتیم که غلط باشیم پس جواب ها و رفتارهامون غلط میشه ⚠️...
👈🏻 و گند می زنیم به دنیایی که سهم دیگران هم هست ... ❌
مکث عمیقی کرد ... حالا انتخاب تو چیه⁉️ ...
👈🏻یقه اش رو ول کردم ...
خم شد، کت کتانم رو از روی زمین براشت، داد دستم👕
و گفت ... به سلامت ...👋👋
😔👈🏻من از در رفتم بیرون و بچه ها با حالت نگران و مضطرب دویدن داخل😧 ...
برگشتم 🏡خونه ... خیلی به هم ریخته و کلافه بودم ...😓
ولو شدم روی تخت تمام روز همونطور
داشتم به حرف هاش فکر می کردم🤔
... به اینکه اگر مادرم، انتخاب دیگه ای داشت ... ✔️
اگر من، از پرورشگاه فرار نکرده بودم .✖️..
اگر وارد گروه قاچاق نشده بودم .✖️..
اگر ... اگر ... تمام روز به انتخاب هام فکر کردم ... 😇
و اینکه اون وقت، می تونستم سرنوشت
دیگه ای داشته باشم چه سرنوشتی ❓
همون طور که دراز کشیده بودم از پنجره به آسمان نگاه کردم ... .🛌
تو واقعا زنده ای؟ ... پس چرا هیچ وقت کاری برای من نکردی⁉️❗️
چرا هیچ وقت کمکم نکردی⁉️...
جایی قرار دارم که هیچ حرفی رو باور نمی کنم ...❌
اگر واقعا زنده ای؛ خودت رو به من نشون بده ...🔆
اگر با چشم هام ببینمت ... قسم می خورم بهت ایمان میارم ✅
♨️🔁♨️🔁♨️🔁
👈 ادامه دارد....👉
🔃🔃🔃🔃
https://eitaa.com/TanhamasirLezatbandegi