🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت106🦋
چشم که باز کردم تو اتاق خودم بودم.
نگاهم به پایه چوب لباسی افتاد که سرمی بهش وصل بود و ته سرم ختم میشد به دست من.
بلند شدمو نشستم.
گوشیم کنار تخت بود.
برداشتمو ساعتو نگاه کردم.
ساعت ۱۰ صبحه؟
چشمامو چندبار بازو بسته کردم.
در اتاق باز شد.
آرام بود که اومد داخل .
با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت.
_وایی خدایا شکرت بلاخره بیدار شدی....
گفتم.
_چه اتفاقی افتاده؟
گفت.
_دیروز غروب تو حال از هوش رفتی تا الان.
گفت
_من برم به بقیه بگم همه نگرانن بنده خدا داداشم از دیشب تا الان مدام میاد بهت سر میزنه یا منو میفرسته بیام چکت کنم.
رفت بیرون.
به ثانیه نکشید که همه وارد اتاقم شدن.
آرش ،برسام ،بی بی ،عمه و آرام.
با دیدنم همه خوشحال شدن و لبخندی زدن.
بعد سلام و احوال پرسی
آرش همه رو بیرون کرد تا منو معاینه کنه.
همه رفتن بیرون و درو بست.
گفتم.
_من حالم خوبه.
صندلی میزمو بیرون اورد و کنار تخت گذاشت.
نشست روش و بهش تکیه داد و پاشو روی پاش انداخت و دست به سینه نگاهم کرد.
متعجب گفتم
_چیزی شده؟
چشماشو ریز کرد و گفت.
_من به همه گفتم به خاطر اتفاقات دیروز خسته شدی و فشارت افتاده.
گفتم.
_خوب؟
گفت.
_ولی جفتمون میدونیم فشارت نیوفتاده.
گفتم.
_پس چی شده؟
گفت
_چی داره اذیتت میکنه؟
متعجب گفتم.
_چی؟؟؟
گفت.
_من دوست صمیمی برسامم از روز اولی که اومدی تو این خونه من از همه چیز باخبر بودم اما به خواست برسام به مادرم اینا چیزی نگفتم ....درجریان تمام اتفاقایی که از گذشته برات افتاده تا الان هستم چون برسام همه رو برام گفته. اما با چیزایی که ازت شنیدم فهمیدم ادم قوی هستی ولی از وقتی دیدمت یه جوری هستی غذا نمیخوری ذهنت درگیره شبیه ماتم زده هایی یه چیزی داره اذیتت میکنه اون چیه؟
خودمو زدم به اون راهو گفتم.
_خوب که چی من منظورتونو نمیفهمم.
گفت.
_منظورمو واضح گفتم ولی انگار نمیخوای حرف بزنی باشه اشکالی نداره ولی الان من پزشکتم نه پسر عمه ی برسام یا هرکس دیگه پس هرچی بهم بگی به عنوان پزشک پیشم میمونه پس هر وقت خواستی میتونی بهم بگی.
از جاش بلند شد سرمو از دستم جدا کرد و رفت سمت درو گفت.
_بهت حمله ی عصبی وارد شده واسه همین مدت بیهوشیت انقدر طول کشیده. حمله ی عصبی اصلا خوب نیست اگه باز تکرار بشه خطرناک میشه دفعه ی بعدی مدتش طولانی تر میشه اخرسر هم ممکنه بری تو کما .....
رفت بیرونو درو بست.
نفسمو با حرص به بیرون پرت کردم.
همینو کم داشتم اینم داره شک میکنه.....
حمله ی عصبی؟
پوزخندی زدم.
چه فرقی میکنه؟خوب برم تو کما که خوبه انقدر اذیت نمیشم.
بعد رفتن آرش آرام با یه سینی اومد داخل و گفت.
_بیا یه چیزی بخور جون بگیری.
گفتم
_نمیتونم بخورم.
گفت.
_بیخود بی بی گفت تا تهشو بخوری اگه نخوری خودم میکنم تو حلقت.
بعدم نیششو تا ته باز کرد.
لبخندی زدم.
با کمک آرام کمی سوپ خوردم و بعدش رفت.
پرده رو کنار زدمو به بیرون خیره شدم.
در اتاقم زده شد.
گفتم.
_بله.؟
در باز شد.
برگشتم.
با دیدن حدیث عین بچه هایی که مامانشونو دیدن ذوق کردمو رفتم تو بغلش.
گفت.
_سلام عزیزم
با بغض گفتم.
_سلام چقدر خوب شد که اومدی بهت احتیاج داشتم
گفت
_ برسام به محمد حسین گفت که دیروز چی شده و بعدم از دیشب بیهوش بودی دلم تاب نیاورد اومدم ببینمت.
ازم جدا شد و به صورتم خیره شد.
دستشو اورد بالا و نزدیک زخممو نوازش کرد و گفت.
_الهی دستش بشکنه ببین رفیقمو به چه روزی انداخته.
دستشو گرفتمو بوسیدم.
_اون درد نداره حدیث ولی اینکه برسام دیگه سهم من نیست خیلی درد داره خیلی.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت107🦋
باهم رو تخت نشستیم
گفت
_الهی قربونت بشم نکن اینجوری با خودت .
گفتم.
_خدا نکنه دیونه همین مونده یه بلایی سر تو بیاد انوقت دیگه نابود میشم.
بغلم کرد و گفت.
_عشق منی تو.
گفتم.
_دیونه.
گفت
_بهتری؟
گفتم.
_نه نمیدونم آرشو کجای دلم بزارم.
گفت.
_آرش؟
گفتم
_بهم حمله ی عصبی وارد شده ولی اون به همه گفته فشارم افتاده بعدم گیر داد که بگو چی داره اذیتت میکنه فک کنم بو برده
گفت
_عیییی انقدر بده ادم هرکیو بپیچونه دکتر خوبو نمیتونه .
گفتم.
_امشب بیام خونه ی شما؟نمیتونم تنهایی دق میکنم.
گفت
_بیا عزیزم دردت به جونم بیا بریم اصلا بیا همین الان بریم که بقیه بهت گیر ندن.
گفتم.
_باشه.
با حدیث رفتیم خونشون.....
آرش هم کلی به حدیث سفارش کرد مراقبم باشه.
موقع رفتن برسامو تو کوچه دیدم.
فقط نگاهم کرد
تو نگاهش بی تفاوتی رو میدیدم.
دلم برای خودم میسوزه.
چرا من؟
چرا من باید گرفتار این ادم بشم؟
شب بود.
بی قرار تو اتاق حدیث میچرخیدم.
حدیث رفته بود کمک مادرش کنه برای شام.
یعنی الان تاریخ عقدم مشخص کردن.؟
حتما الان یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده میشه تا زمان عقد راحت رفت و آمد کنن.
قلبم گرفت.
به یقه ی لباسم چنگ زدم.
انگار داشت از سینم میزد بیرون.
اگه برسام دستاشو بگیره چی؟
اگه بهش لبخند بزنه و بگه دوستش داره چی؟
نفسم بالا نمیومد.
پنجره رو باز کردم.
سوز وحشتناکی میومد.
به خاطر برف سرما بیشتر شده و همه جا یخ بسته.
سرمو از پنجره بیرون بردم تا نفس بکشم.
اشکام پشت هم میریختن.....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت108🦋
دلم میخواست برم یه جای دور و بلند داد بزنم.
انقدر داد بزنم که صدام بگیره ولی خالی شم....
_دلربا بیا تو .
سرمو اوردم تو و به حدیث نگاه کردم.
با دیدن صورتم چهرش درهم شد و منو در آغوش گرفت
_نکن این کارو با خودت نکن من مطمئنم که تو هر کاریم بکنی باز همونی میشه که خدا میخواد پس ازش خیر بخواه و کمتر خودتو عذاب بده
گفتم.
_میدونم حدیث میدونم ولی .....
گفت.
_ولی نداره عزیزم آروم باش...
زنگ خونه صدا در اومد.
حدیث از اتاق بیرون رفت
ولی خیلی سریع برگشت و گفت.
_ آرام دم در منتظرته میگه بری خونه.
متعجب گفتم.
_چرا اومده دنبال من؟
گفت.
_نمیدونم گفت با آرش دم درمنتظرن.
چادرمو پوشیدمو از حدیث و مادرش خداحافظی کردم
رفتم دم در.
آرام جلوی در ایستاده بود.
_سلام چیزی شده؟
گفت.
_چیز خیلی خاصی نیست ولی بریم خونه بهتره.
آرش پشت فرمون نشسته بود...
رفتم عقب نشستم و آرام هم جلو نشست.
آرش راه افتاد.
_حالتون بهتره دلربا خانم؟
آز آینه نگاهم میکرد.
گفتم.
_خوبم ممنون.
گفت.
_شکر.
مردد بودم ولی گفتم.
_خواستگاری چطور پیش رفت؟
آرام سری تکون دادو گفت.
_چی بگم والا بریم خونه خودت میفهمی بدون اوضاع خرابه.
تمام ذهنم درگیر این شد که چه اتفاقی افتاده.؟
ماشین ایستاد.
پیاده شدیم ماشین برسام جلوی در پارک بود.
کلید انداختمو وارد حیاط شدیم.
مسیر باقی مونده تا درخونه رو طی کردیم.
آرام درو باز کرد و اول اون بعد من و پشت سرم آرش وارد خونه شد.
صدای بی بی و عمه میومد انگار از چیزی ناراحت بودن
جلوتر رفتم.
تو حال نشسته بودن.
بی بی گفت
_اخه یعنی چی چرا اینکارو کردن.
عمه هم با غر غر ادامه داد.
_مگه ما مسخرشونیم خیلی کارشون زشت بود .....
گفتم.
_سلام.
عمه و بی بی جوابمو دادن.
روی مبل نشستم.
آرام و آرش هم روی مبل دونفره نشستن.
آرش گفت.
_برسام کو؟
عمه گفت.
_رفته تو اتاقش طفلی دلم واسش کباب شد.
گفتم.
_میشه بگید چی شده؟
عمه گفت.
_چی بگم والا زنگ زدن گفتن جواب مثبته بیاین برای جلسه ی اخر و معلوم کردن تاریخ عقد .ما رفتیم اول که کلی حرف نامربوط زدن بعدم عروس خانم گفت میخواد یه بار دیگه با برسام حرف بزنه رفتن تو اتاق ۲۰ دقیقه اونجوری معطل شدیم یهو زنگ زدن دیدیم دایی و زندایی عروس خانم به همراه گل پسرشون تشریف اوردن واسه خواستگاری....عروسم یکم عشوه اومد گفت میخواد با پسر داییش ازدواج کنه!!!!خوب تو که قصدت یکی دیگست چرا مارو سنگ رو یخ کردی.!!!؟
با شنیدن حرفای عمه مات موندم.
پنج دقیقه طول کشید تا تحلیل کنم.
بعدم با حیرت گفتم.
_یعنی همه چی تموم شد؟دختره به پسر داییش جواب مثبت داد؟
آرام در جوابم گفت.
_بله...
نیشم تا ته وا شد.
اما سریع خودمو کنترل کردم ولی آرش منو دید.....
اما سعی کردم به روی خودم نیارم.
گفتم.
_حتما قسمت نبوده....
بی بی و عمه همچنان مشغول غرغر بودن.
همین لحظه برسام وارد حال شدو گفت.
_لطفا تمومش کنید من نمیدونم چرا انقدر ناراحتید؟
بی بی گفت
_یعنی برای تو اصلا مهم نیست که...
گفت
_نه اصلا من میدونستم قراره اینجوری بشه...
همه باهم گفتن.
_چی؟
برسام گفت.
_یه خواستگاری سوری بود ستاره خانم و من قبلا باهم حرف زده بودیم قرار بود من الکی برم خواستگاریشون تا بفهمه که پسر داییش بهش داره یا نه که خوب ظاهرا همه چیز خوب پیش رفت.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت109🦋
عمه با تعجب گفت.
_چی؟؟؟؟منظورت از این حرفا چیه؟
برسام گفت.
_هیچی فقط یه کمک بود متاسفم که بهتون راستشو نگفتم.
دیگه داشتم شاخ درمیاوردم.
نگاهی به بقیه انداختم همه متعجب بودن.
بی بی گفت .
_چرا به من چیزی نگفتی؟؟؟چرا؟؟؟
گفت
_اگه میگفتم این یا خواستگاری الکیه شما قبول میکردید همراهم بیاید؟؟؟؟
بی بی با ناراحتی گفت.
_معلومه که نه.
همه ناراحت بودن برسام هم از خونه زد بیرون.
آرشم رفت دنبالش.
ولی من خوشحال بودم
خدایا شکرت که برسام اون دخترو دوست نداره شکرت که همه چیز الکی بود.....
رفتم تو اتاقمو به حدیث زنگ زدم و همه چیزو براش گفتم.
اونم متعجب بود ...
ولی گفت دیدی گفتم به خدا اعتماد کن.
خدایا جونم مرسی .....
زیاد نمیتونستم تو اتاق بمونم رفتم پایین و با آرام شام درست کردم.
ساعت ۱۱ شب شام آماده شد.
ولی کسی دل و دماغ شام خوردن نداشت.
آرش و برسامم که بیرون بودن.
اخرسرم منو آرام ظرفا رو شستیم .
بعدم رفتم تا بخوابم.
تو آینه به خودم نگاه کردم.
از زخم لبم فقط یه خط بود و دوتا بخیه.
کبودی روی گونم هنوز بود.
اما مهم نبود دنیا تا چندساعت پیش برام جهنم بود ولی حالا نه.
راسته که میگن هیچ شادی وغمی تو دنیا موندگار نیست...
فقط باید صبر کرد تا نتیجه عوض بشه
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت111🦋
آرش و برسام و محمد حسین رفتن خونه ی آرش اینا تا اونجا رو مرتب کنن برای سکونت آقا آرش.
پریروز آقا محمد(همسر عمه)اومد تهران.
و دیشب همراه عمه و آرام برگشتن شیراز.
منو حدیث تو معراج بودیم.
خانم موسوی ازم خواسته چندتا پوستر با عکس شهدا طراحی کنم.
مشغول ور رفتن با لب تاپ بودم
حدیثم داشت یه سری مقاله رو بررسی میکرد.
گفتم
_حدیث.
سرشو از برگه ها بلند کرد و گفت.
_بله
گفتم
_به نظرت چرا یه سری از ادما با وجود یه سری نشونه بازم هدایت نمیشن؟
فاز ادم های متفکر رو به خودش گرفت وگفت.
_یه سری از ادما اصلا براشون نشونه ایی نمیاد چون خدا نمیخواد هدایت بشن چون خوب نیستن.
یه سری ها هم که گمراهن میدونن حجاب و دین و خدا چیه ولی هیچکس واسشون این مفاهیم رو جا ننداخته.
اینا با لطف خدا هدایت میشن عین تو و مهسا.
اما یه سری ها هستن که همه چیزو خیلی خوب میدونن ولی نمیخوان هدایت شن اینا مدام بهونه میارن میدونی ادمی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی اونی که خودشو زده به خوابو نه.
گفتم.
_خوب اینایی که خودشونو زدن به خواب بلاخره هدایت میشن یا نه؟
با خودکار توی دستش بازی کرد و گفت.
_بعضی هاشون اره بعضی هاشونم نه
اونایی که لجاجتو کنار میزارن و به اشتباه خودشون پی میبرن بلاخره راه درستو انتخاب میکنن ولی اونایی که همچنان ایستادن و بهونه میارن نه تا وقتی بهونه بیارن کاری از پیش نمیره.....
گفتم
_استاد ممنونم از توضیحات مفیدتون.
خندید و گفت
_خواهش میکنم.
گفتم
_استاد بودن بهت میادا.
گفت
_جدی؟
گفتم
_اره شوخی که ندارم.
گفت
_گفتی شوخی یادم اومد میگم بی بی بلاخره برسامو بخشید ؟
گفتم.
_ اره بخشید...میدونی دلم میخواد بیاد از منم معذرت خواهی کنه که حالمو انقدر بد کرد ولی وقتی یادم میوفته که اون زمان از خدا میخواستم برسام شوخی کرده باشه بیخیال میشم.
گفت
_خود درگیر...
گفتم
_عع؟توهم فهمیدی؟
گفت
_چیو؟
گفتم
_که من خود درگیرم.؟
گفت
_اره از اولش معلوم بود شانس منه هر چی دیونه است دورم جمع کردم
گفتم
_دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید.
زد به پهلومو گفت.
_بدجنس.
گفتم.
_خودتی.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
📝
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت110🦋
سه روز از اون شب میگذره.
زندگی دوباره برام جریان داره.
حال یه نهال تازه رسیده رو داشتم.
عمه و بی بی هنوز از برسام ناراحتن برسامم داره سعی میکنه از دلشون دربیاره.
متوجه شدم عمه اینا تو تهران هم یه خونه دارن.
قرار شده آرش اینجا بمونه چون انتقالی گرفته و عمه و آرام به زودی بر میگردن شیراز.
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد بیرون رو داخل ریه های گرمم کشیدم.
همراه مهسا به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم.
از شدت سرما بینیم یخ زده بود.
و حرف که میزدم بخار بلند میشد.
بچه که بودم هر وقت هوا اینجوری سرد میشد و از دهنم بخار میومد بیرون.
فاز ادمای سیگاری رو به خودم میگرفتم وبخار حکم دود سیگارو داشت.
_به چی فکر میکنی که انقدر غرقی؟
گفتم
_هیچی. تو بگو اون روز که نشد تلفنی هم که نمیشد بگی الان بگو....
با چشم به چادرش اشاره کردم.
_جریانش چیه؟
گفت.
_خوب چی بگم مثل تو خواص و جالب نیست ولی میدونم وقتی از خوابت گفتی دلم لرزید یه چیزی افتاد به جونم و مدام بهم میگفت من گناهکارم من باید عوض بشم.
اولش مردد بودم ولی به تو نگاه کردم به دخترای مثل تو گفتم اگه بقیه میتونن به حرف خدا گوش بدن چرا من نتونم؟
این بود که تصمیم گرفتم سرم کنم.
روزی که به خانوادم گفتم خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن بعدم با مادرم رفتیم و چادر خریدیم همین.
گفتم
_همین؟یه جوری میگی همین که انگار چیز مهمی نیست!ولی خیلی مهمه....
گفت
_نه مثل تو.
گفتم
_حدیث یه بار بهم گفت نحوه ی هدایت ادما باهم متفاوته .یکی باید کلی نشونه عجیب براش اورد تا به راه بیاد یکی هم انقدر خوبه که با دیدن هدایت یه نفر دیگه دلش میره سمت خدا و هدایت میشه درست مثل تو.
مطمئنم تو دلت با خدا بوده فقط یه تلنگر میخواستی که من شدم اون تلنگر.....
گفت
_شایدم تو درست میگی ولی هرچی هست الان خوشحالم اولش میترسیدم که نتونم ولی الان خیلی خوشحالم که انجامش دادم.
لبخند زدمو گفتم
_منم اولش همین جور بودم.
وارد گلزار شهدا شدیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت112🦋
یک ماه بعد...
ماه صفر هم تموم شد.
تو این مدت همه چیز تکراری بود.
برسام روزا یا تو دانشگاه جدید درس میده یا سر کارای دیگشه.
غروب برمیگشت ولی همش تو اتاقش بود.
کم همو میبینم
آرشم یا بیمارستانه یا خونه یا پیش برسام
گاهی میاد به بی بی سر میزنه....
البته انگار یه چیزایی داره بین آرش و مهسا جدی میشه.
عروسی حدیث و محمد حسینم نزدیکه.
هیچ خبری از سام نیست.
ظاهرا همه چیز خوبه
اما من منتظرم منتظر یه حرف از طرف برسام.
اما اون خیلی به من بی توجه.
همش ازم فرار میکنه
خیلی بی احساسه.
انگار کلا حسی به من نداره...
صدای زنگ در منو از فکر بیرون کشوند.
نگاهی به نقاشی که از برسام کشیدم کردم.
فقط مونده یه امضای هنری کنار نقاشی
اما اینی که در زده نمیزاره کاملش کنم.
تند تند برگه رو گذاشتم
لای کتاب سلام بر ابراهیم که این روزا دارم میخونم.
کتابو رو میز جلوی مبلا رها کردمو رفتم
از حال بیرون اومدم رفتم سمت آیفون.
_بله؟
صدای دختری به گوشم خورد.
_باز کن.
گفتم.
_شما؟
گفت.
_با برسام کار دارم بهتره درو باز کنی و منو منتظر نزاری وگرنه برات بد میشه
مات موندم این کیه چی میگه؟
بی بی خونه نبود برسام هم پایین تو اتاقش بود.
رفتم سمت پله ها و داد زدم.
_آقا برسام یه خانم اومده باشما کار داره.
اونم عین من با صدای بلند گفت.
_خانم؟؟؟
گفتم
_اره.
گفت.
_میشه دروباز کنید ببینید چیکار دارن منم الان میام.
شونه ایی بالا انداختمو با چادر گل گلیم رفتم دم در.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت113🦋
رسیدم و درو باز کردم.
نگاهمو از جفت پاهاش به بالا کشیدم.
بوت چرم زرشکی.
شلوار جین لوله ایی آبی خوش رنگ.
پالتوی خیلی کوتاه که با بوت هاش ست بود.
پالتو باز بود و زیرش بافتی طوسی رنگ کوتاهی پوشیده بود تا کمرش بود و من کمربند شلوارم میتونستم ببینم.
شال گردن طوسی و کلا طوسی.
موهای بلوند چتریش هم از کلاه بیرون زده بود.
رژ زرشکیش هم بدجوری تو چشم بود.
و چشمای سبزش.
پوزخندی زد و گفت.
_پس اون بی ادبی که منو این همه پشت نگه داشته تویی؟
گفتم.
_شما؟
گفت.
_چه پرو برو کنار.
بعدم با دستش منو کنار زد و وارد شد.
رفتم تو حیاط وگفتم
_کجا میری خانم با کی کار داری؟
با حالت چندشی به درو دیوار اینجا نگاه کرد و گفت
_به توچه.
بعدم انگار داره با خودش زمزمه میکنه گفت.
_اینجا دیگه کدوم جهنمیه چقدر کوچیکه......
همین لحظه برسام وارد حیاط شد و تا سر بلند کرد هنگ کرد.
دختر با دیدن برسام جیغی از سر خوشحالی کشید و گفت.
_وایییی برساممممم دلم برات تنگ شده بود.
بعدم دستاشو باز کرد و رفت تا برسامو بغل کنه.
چشمام درشت شد.
برسام عین برق گرفته ها عقب رفت و گفت.
_جلو نیا تو اینجا چیکار میکنی؟ادرس اینجا رو کی بهت داده؟
دختره که انگار بادش خوابیده بود گفت.
_برسام من بعد این همه وقت از آمریکا برگشتم و حالا اینجام تا تورو ببینم ولی تو اینجوری میکنی.؟
برسام سعی میکرد به اون دختره نگاه نکنه
گفت.
_ممنون ولی من نمیفهمم برای چی اومدی و کی ادرس خونه ی مادربزرگمو بهت داده؟کار مامان و بابا نبوده سام خبرت کرده؟
سری تکون دادو گفت.
_خوب که چی اصلا حرفت درست سام گفته مگه چیزی عوض میشه من اومدم تورو ببینم اونوقت اینجوری ازم پذیرایی میکنی این از تو اینم از اون خدمتکارت.
برسام گیج گفت
_خدمت کار؟؟؟
دختره برگشت و گفت.
_اره دیگه اینو میگم.
حس کردم کل صورتم قرمز شده
چشمامو ریز کردمو پشت هم نفس عمیق کشیدم.
برسام با اخم گفت.
_ایشون خدمتکار نیستن ما اینجا خدمتکار نداریم ایشون...
پرید تو حرفشو گفت
_عع؟پس کی کاراتونو میکنه؟اگه خدمتکار نیست پس اینجا چیکار میکنه؟سر و ریختش که به کلفتا میخوره.....
این داره اینارو به من میگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفتم
_هویییی چی چی واسه خودت بلغور میکنی ؟کلفت خودتو و هفت و جدو آبادت.....
اومد سمتمو گفت
_خفه شو دختره ی امل.
بعدم دستشو اورد بالا که بزنه تو صورتم.
ولی مچ دستشو محکم گرفتمو به زبون انگلیسی گفتم.
_ببین دختر فک نکن چون پولداریو وآمریکا زندگی میکنی پس خیلی باکلاسی ....!!!
شاید تو فکر کنی خیلی خوشگلی ولی بیشتر شبیه عروسک داخل ویترینی.فک نکن چون خودمو پوشوندم املم نه من اگه پوششمو بردارم اونوقت تو حسابی احساس زشت بودن میکنی.
پس بشین سرجات و حرف نزن.
قیافش دیدنی بود باورش نمیشد انقدر خوب حرف بزنم.
برسام اومد نزدیکمون و گفت.
_بسه کیانا دیگه داری شورشو در میاری.
دختره که اسمش کیانا بود عقب کشید...
و مات نگاهم کرد...
برسام گفت
_یه لحظه با من میایی.؟
دنبالش رفتم رفتیم گوشه ی حیاط.
کیانا با حرص نگاهمون میکرد.
گفت
_معذرت میخوام واقعا این کیاناست دختر خاله ی من از آمریکا پاشده اومده اینجا و انگار فکر کرده من برسام ۵ سال پیشم و یکم کنارم باشه دوباره مثل قبل میشم.ازتون کمک میخوام میشه بهش بگم شما همسر من هستید؟؟؟؟؟؟؟
مات نگاهش کردم.
گفت
_شرمندم میخوام آب پاکی رو بریزم رو دستش که حتی یه لحظه هم فکر نکنه میتونه منو عوض کنه.
گفتم
_باشه مشکلی نیست.
گفت
_واقعا؟
گفتم.
_اره بدم نمیاد یکم حال این دختره رو بگیرم.
گفت.
_پس از الان جوری برخورد کنید انگار که....
براش سخت بود حرف بزنه حسابی قرمز شده بود و مدام آب دهنشو قورت میداد.
گفتم.
_شما انقدر خجالتی هستید چه جوری با ستاره خانم در مورد خواستگاری و اینجور چیزا حرف زدید؟
گفت.
_والا قضیه اش فرق داره الان باید وانمود کنیم ازدواج کردیم خوب.
گفتم
_بسه دیگه داره نگامون میکنه شک میکنه ها.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت114🦋
رفتیم جلو و کنار هم ایستادیم.
گفتم.
_پس تو دختر خاله ی برسامی...
گفت.
_اره هستم البته خیلی نزدیک تر از دختر خاله هستم تو چی؟
گفتم
_از من نزدیک تر نیستی و نخواهی بود
برسام گفت.
_واسه هرچی اومدی بدون اشتباهی اومدی خوب؟اومدی ایران بگردی باشه برو ولی من شرایط زندگیم خیلی با قبل فرق کرده نمیدونم سام چی بهت گفته اما تو این مدت همش داره سعی میکنه زندگیمو خراب کنه.
گفت.
_سام بهم گفت تو احتیاج به کمک داری گفت من میتونم کمکت کنم که حالت خوب بشه اون نگرانته منم همین طور برسام همه میگفتن عوض شدی و یه مدت تنها باشی دوباره تصمیمت عوض میشه اما سام بهم گفت تو پشیمونی و احتیاج داری یکی کنارت باشه منم دلم طاقت نیاورد اومدم باهم بریم آمریکا قول با خاله و شوهر خاله آشتیت بدم .
بعدم به درو دیوار نگاه کرد و گفت.
_خسته نشدی تو این قفس زندگی کردی؟جای تو اینجاست؟؟؟
برسام دستی به موهاش کشید وگفت
_اینجا اصلا قفس نیست به اندازه ی کافی جا داره البته اگه کوچیکترم بود مهم نبود مهم اینه که اینجا رو دوست دارم کشورمو دوست دارم اعتقاداتمو دوست دارم زندگیمو دوست دارم. احتیاجی به کمک ندارم چون از همه چیز راضیم سام بهت دروغ گفته ....
تابی به موهاش داد وگفت
_برسام بیخیال شو این حرفا چیه؟خوب منم کشورمو دوست دارم ولی میخوام اونجا زندگی کنم این که دلیل نمیشه....
برسام نگاهی بهم انداخت و گفت.
_کشورتونو دوست دارید اونوقت برای گرفتن پناهندگی علیه کشورتون حرف زدید؟من حاضر نیستم همچین کاری انجام بدم.
من با خارج رفتن به عنوان مسافرت مشکلی ندارم اما برای زندگی نه خصوصا اون جوری که تو فکر تو وخانوادمه چون برخلاف عقایدمه.
دست به کمر ایستاد وگفت
_حرفاتو نمیفهمم برسام دلیل این همه مقاومت رو نمیفهمم. من فعلا ایرانم شاید نباید انقدر یهو حرف میزدیم باشه سرفرصت حرف میزنیم. اصلا فردا ناهار بریم دربند خیلی دلم تنگ شده.
برسام گفت.
_متاسفم چون من حرفمو زدم. و دلیلی نمیبینم باهم بریم بیرون.
گفت
_چرا؟
گفت.
_به دولیل ۱_ما نامحرمیم و ۲_تو تمام مدت داری درمورد من حرف میزنی که باخودت ببری ولی اصلا ازم نپرسیدی که مجردم یا نه؟
با حیرن به برسام نگاه کرد
اما برسام خیره به زمین بود.
گفت.
_یعنی چی؟این مسخره بازیا چیه لازم نیست بپرسم چون سام گفت ازدواج نکردی.
گفت.
_خوب سام کی اینو بهت گفت؟ منو سام دیر به دیر همو میبینیم پس خبراش قدیمیه.
بعدم به من اشاره کرد و گفت.
_از وقتب اومدی انقدر هیجان زوه بودی که نتونستم درست معرفی کنم ایشون همسرم هستن دلربا.
خیلی قیافش دیدنی شده بود.
گفت..
_چی؟
پوزخندی زدم و جلوتر رفتم.
_تا الان خیلی صبوری کردم و هیچی بهت نگفتم و گذاشتم راحت با شوهرم حرف بزنی اما الان دیگه میدونی اون زن داره پس عین دخترای خوب بگرد همون جایی که ازش اومدی...
گفت.
_دروغ میگی؟
گفتم.
_برای چی باید به تو دروغ بگیم؟
گفت
_چون...چون...
گفتم
_چون چی؟
حرفی نداشت بزنه رو به برسام گفت
_باورم نمیشه با این ازدواج کردی تو همونی که یه زمانی همه ی دخترا برات ضعف میکردن؟لیاقتت بیشتر از این بود.
اومدم حرفی بزنم که برسام کنارم ایستاد و گفت
_بستگی داره تعریفت از لیاقت چی باشه شاید از نظر تو هر دختری بیشتر خودشو نمایش بده و تو بغل هر مردی رفته باشه با لیاقته ولی یه دختر پاک و نجیب مثل دلربای من بی لیاقت برام مهم نیست تو چه فکری میکنی ولی همسرم برام خیلی با ارزشه پس بهش توهین نکن.
یه کلمه دیگه میگفت از خوشحالی کف حیاط غش میکردم.... گفت دلربای من.!!!
کیانا عصبی بی لیاقتی نثار برسام کرد ورفت بیرون و درو محکم کوبید جوری که صداش کل فضا رو گرفت.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت115🦋
بی حرکت وسط حیاط ایستاده بودم.
برسام دستی به صورتش کشید و کمی به اطراف نگاه کرد.
بعدم در کمال خونسردی برگشت به سمتمو گفت.
_ممنونم.
و رفت تو خونه.!!!!
همین؟
ممنونم؟
رفت؟
خدایا این چرا یه ذره تعادل نداره همین الان داشت میگفت دلربای من.
اههههه
پس از این حرفام بلده بزنه...
فک کنم خودمم تعادل ندارم
پامو به زمین کوبیدمو عصبی رفتم تو خونه.
توی حال سرک کشیدم کسی نبود پس حتما پایینه رفتم سمت پله ها که یهو چیزی مانعم شد.
تندتند برگشتم سمت حال و رو میز رو نگاه کردم.
کتاب کو؟به سمت مبل رفتمو روشو نگاه کردم خبری نبود.
زیر میز و مبل رو هم گشتم ولی نبود
همه ی وسایلم بود کتاب نبود.
اگه برسام برداشته باشه چی؟
نه
امکان نداره
اصلا واسه چی باید کتابمو برداره؟
اگه نقاشی رو ببینه چی؟
بعد من چی بگم؟
واییییییییییی
تند رفتم پایین.
اومدم در اتاقشو بزنم که صداشو شنیدم.
_کی میخوای مسخره بازیاتو تموم کنی؟
تو دیوانه ایی ! با دروغ گفتن به کیانا و کشوندنش به اینجا میخوای به چی برسی؟
ساکت شد حتما داره با سام حرف میزنه
صداش از شدت خشم میلرزید اما سعی داشت داد نزنه....
گفت
_ساکت شو تمومش کن دست از سر دلربا بردار تو این مدت کم واسم دردسر درست نکردی بیخیال اون دختر شو چرا نمیفهمی ؟اون حالش ازتو بهم میخوره و اصلا شبیه تو نیست تو که هرکاری دلت میخواد میکنی اون همه دختر دورتن دردت چیه که دلربا رو ول نمیکنی؟؟؟؟
ساکت شد ولی یهو بلند گفت.
_ببند دهنتو بی غیرت...
مات مونده بودم که در اتاق به شدت باز شد و چهره ی عصبی برسام با دیدن من تبدیل به تعجب شد؟؟؟؟
گفت
_چیزی شده؟؟؟؟؟
هول شدم گفتم
_نه هیچی.
رفتم سمت پله ها ولی دوباره راه رفته و برگشتم و گفتم.
_یه کتاب رو میز بود شما برداشتی؟
گفت
_کتاب؟
گفتم.
_سلام بر ابراهیم.
گفت
_آها اره چطور؟
گفتم.
_اون کتاب من بود.
سعی داشت خشم چند لحضه پیششو کنترل کنه ولی خیلی موفق نبود انگار ذهنش بهم ریخته بود.گفت
_مال شما بود؟من فکر کردم مال خودمه.
ببخشید.
بعدم برگشت تو اتاق بعدم با کتاب برگشت.
کتابو گرفت سمتم و گفت.
_ببخشید.
گفتم
_خواهش میکنم.
کتابو گرفتمو رفتم بالا.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
پنج پارت + پنج پارت هدیه به مناسبت تولد حضرت زینب ♡
از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)