هدایت شده از _عُشاق العباس..! _
• وَقتـےازدنیـٰاتگذشتـےبرایِدنیایِبَقیهـ
میشـےدنیـٰایِیهـدنیـٰاآدم . . • ‹💚🌿›
#امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میشه نگاه کنی حالِ منِ آواره رو؟:)
اخه تویی پناه هر آواره ایی 🖤
#امام_حسین
#استوری
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش بدانیم خدا میبیند
فرشتگان مینویسند
امام زمان می گرید
#امام_زمان
#استوری
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
‹صُبح› یعنی
وسط قِصه تردید شما
کسی از در برسد ‹نـور›
تَعارف بکند . .💜🌱'
- سُهرابسپهری
#شعر
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
°🐥🌻°
مدیر حراست نظر لطفی به من داشت. روزی گفت: فلانی، یک جوان خوب سراغ نداری؟ میخواهیم کسی را استخدام کنیم.
گفتم: یک جوان خوب و امین میشناسم. خیلی خوش اخلاق و سلامت است. انسان معتقدی است ولی با همه فکری میسازد و خیلی به مردم سخت نمیگيرد. به ظاهرش خیلی میرسد. موهایش را کمی بلند میگذارد و روغن میزند و بخشی از درآمدش را صرف خریدن عطر میکند. یکی دو نفر از عموهایش هم از معاندین اسلام هستند.
خندید و گفت: این که وضعش خیلی خراب است! اصلا با ما و شرایطمان سازگار نیست. اینجا همه بچه هیئتی و مسلمان هستند. نمیشود نزدیک اداره بیاید.
گفتم: اینهایی که گفتم مشخصات پیامبر اسلام بود!!
#تلنگرانه
ــــــــــ ـ ـ ـ ـ❁ـ ـ ـ ـ ــــــــــ
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
منفراموشتنڪࢪدم!
فقطگـاهـۍازڪثࢪتگنـاه
خجالٺمیڪشم صدایتبزنم....یا رب!
#خدا
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
˹✨🖤˼
جنونیعنۍڪسۍدرشھرخودسِیرمیڪند
امادلشدرڪوچـہها؎"ڪربُبلاست:)!
#امام_حسین
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
#تلنگرانه
تویکتابِ" سھدقیقھدرقیامت "
اومدهکه:
[...هرچیمن شوخیشوخی انجامدادم , اینا جدیجدی نوشتن...]
مثلا نگاهم...حرفام...
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از ‹جیممثلِجاماندھ›
.
هر خانمی که چادر به سر کند و عفت
ورزد و هر جوانی که نماز اول وقت را
درحد توان شروع کند، اگر دستم برسد
سفارشش را به مولایم امام حسین ‹ع›
خواهم کرد و او را دعا میکنم.
.
#شهید_حسین_محرابی
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت131🦋
تا اومدن دکتر نتونستم چشم رو هم بزارم
مدام به حرف برسام فکر میکنم
با حرف سام از ترس شوکه شدم.
با حرف برسام از هیجان شوکه شدم
اصلا باورم نمیشه
کاملا مشخص بود اون حرف از دهنش پرید و گفت پس دروغ نگفته.
از فکرش ضربان قلبم بالا رفت.
کل صورتم داغ شد.
قلبم بی قراری میکرد.
_بیدار شدی؟
نگاهم کشیده شد سمت مهسا ته تازه از خواب بیدار شده بود و از ماجرای چند ساعت پیش خبری نداشت...
گفتم
_اره .
گفت
_خوبی؟
گفتم
_اره.
گفت
_لپات چرا گل انداخته؟.
گفتم
_میگم بهت صبر کن
کش و قوسی به تنش داد.
گفتم
_شرمنده خیلی اذیت شدی.
خندید و گفت.
_والا من از وقتی با تو آشنا شدم مدام اذیتم ولی دیگه عادت کردم.
مشتی به بازوش زدمو گفتم
_بدجنس
خندید و گفت.
_نه انگار حالت خیلی خوبه.
گفتم
_اره چرا نباشم وقتی....
در اتاق باز شد و دکتر و آرش وارد شدن و حرفم نصفه موند
بعد معاینه دکتر
مرخص شدم و حالا تو ماشین آرش نشستم
منو مهسا پشت نشستیم و
برسام هم جلو.
جفتمون روی نگاه کردن تو صورت همو نداریم و حرفی هم نزدیم.
ماشین جلوی در خونه ایستاد
بی بی و حدیث دم در منتظر ما بودن.
در آغوش گرم بی بی جای گرفتم.
_خیلی نگرانت بودم مادر خداروصدهزار مرتبه شکر.
گفتم
_شرمنده بی بی جون اسباب زحمت شدم.
گفت
_از این حرفا نزن خوشم نمیاد.
چشمی گفتمو پریدم تو بغل حدیث اونم نامردی نکرد حسابی منو چلوند....
رفتیم تو خونه.
منو و حدیث و مهسا رفتیم تو اتاق من و منم همه چیزو یهشون گفتم....
سه روز بعد....
تو این سه روز هیچ حرفی از جانب برسام زده نشده.
از سام هم خبری نشده.
همش منتظرم برسام یه چیزی بگه ولی حرفی نمیزنه....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت134🦋
۴۰ بار به گوشیم زنگ زد ولی جواب ندادم
میخواستم نگرانم بشه
میخواستم اذیت بشه
میخواستم بفهمه نباید باهام بازی میکرد.
دوستش دارم ولی باید تنبیه بشه
بعد تنبیه باید معذرت خواهی کنه و توضیح بده
بعدم باید تلاش کنه تا ببخشمش
نگاهی به ساعت انداختم.
۸ شب بود.
رسیدم جلوی در پرورشگاه..
گوشیم زنگ خورد..
نگاهی به صفحه اش انداختم.
آرش بود
نمیخواستم جوابشو بدم چون اونم همدست برسام بود ولی چون دلم میخواست بدونم برسام تو چه حالیه جوابشو دادم..
_سلام.
گفت.
_سلان دلربا خانم خوبید؟؟؟.
گفتم
_اینو باید از پسر داییتون بپرسید.
گفت
_بابا شما که مارو نصفه جون کردید برسام داره پس میوفته.
گفتم
_حقشه.
گفت.
_کجایید؟.
گفتم
_نمیگم پس نپرسید.
گفت.
_میخوان باهاتون حرف بزنم همش تقصیر منه برسام نمیخواست دروغ بگه.
گفتم
_باشه باور کردم خداحافظ
گفت
_جون برسام قطع نکنید من جدی میگم..
با شنیدن قسم جون برسام از قطع کردن منصرف شدم
گفت
_صدامو میشنوید؟
گفتم.
_بگید
گفت.
_باید ببینمتون.
گفتم.
_نه
گفت.
_باید حرف بزنیم قول میدم برسام نیاد فقط من.
کمی فکر کردم
گفتم
_باشه یه فرصت بهتون میدم ولی اگه بخوایید حرفای الکی تحویلم بدید میرم پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم
گفت.
_باشه قبول...
ادرس پرورشگاه رو براش فرستادم
گفت زود خودشو میرسونه....
دیگه تو نرفتم بیرون منتظر موندم.
از ماشین پیاده شد و گفت.
_سلام لطفا سوار شید.
رفتم و سوار شدم
گفتم..
_میشنوم..
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت133🦋
یکم راه رفتیم که گفت.
_میشه وایسیم؟.
توقف کردمو گفتم.
_چیزی شده؟
گفت.
_دلربا خانم شما به من علاقه دارید؟
خشکم زد.
سکوتمو که دید با دسته های ویلچر بازی کرد تا روبروی من قرار بگیره گفت.
_من به شما علاقه دارم میخوام بدونم شما یه من علاقه دارید یا نه؟میخوام اگه بشه ازدواج کنیم.
گفتم.
_چی شد یهو به من علاقمند شدید؟
گفت.
_نه
گفتم.
_پس چرا قبلا چیزی نگفتید؟
گفت.
_نمیدونم
گفتم
_همین نمیدونید؟
گفت.
_چی بگم خوب من مطمئن نبودم از خودم.
گفتم.
_اونوقت چی شد که الان دارین میگید؟
من من کرد و گفت.
_خوب... نمیدونم...
سکوت کردم.
همش میگه نمیدونم شک دارم دوستم داشته باشه. دارم دیونه میشم.
گفت
_حق دارین اگه نخواین با من ازدواج کنید به هر حال من دیگه اون ادم سالم قبل نیستم با ویلچر زندگی میکنم و معلوم نیست بتونم راه برم یا نه و هر دختری دلش میخواد همسرش سالم باشه.
سرمو پایین تر اوردم تا نگاهش کنم
گفتم.
_شاید اینایی که میگی مهم باشن اما همه چیز نیستن زمانی که عاشق شدم عاشق راه رفتنت نشدم این باطنت بود که منو عاشق کرد
اونوقت داری این حرفا رو به من میزنی؟..
متعجب نگاهم کرد.
گفتم
_خیلی ناراحتم که این اتفاق برات افتاده ولی برای خودم نه برای تو ناراحتم که اذیت میشی برام مهم نیست مردم بگن همسرم سالمه یا نه.مهم اینکه که دوستم داره و دوستش دارم.
برق خاصی تو چشماش نمایان شد گفت.
_یعنی جوابتون مثبته؟
نفس عمیقی کشیدمو گفتم..
_آره .
لبخندی زد وگفت.
_جدی؟
گفتم
_مگه من شوخی دارم؟
خندید و گفت.
_خدایا شکرت.
لبخند زدم و تو دلم بلند تر از برسام فریاد زدم
خدایا شکرت...
یهو برسام از رو ویلچر بلند شد و ایستاد و گفت.
_اخیش خسته شدم بس رو این نشستم.
شوک زده نگاهش کردم و دستامو جلوی دهنم گرفتم
گفتم
_تو میتونی راه بری؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت
_اره
گفتم.
_چی؟؟؟.
گفت
_خوب میدونید من.....
اشک تو چشمام جمع شد
بهم دروغ گفت؟ به همه دروغ گفت؟.
چقدر من گریه کردم
چقدر من غصه خوردم....
اشکام سرازیر شد .
نگران گفت
_دلربا؟
عقب تر رفتمو گفتم
_دروغ گفتی .
گفت.
_میدونم ولی
نزاشتم ادامه بده گفتم
_هیچی نگوووو دیگه یه کلمه هم نمیخوام بشنوم فقط بلدی با احساسات بقیه بازی کنی
فک کردی من احمقم؟؟
گفت.
_من توضیح میدم برات صبر کن
عقب عقب رفتم.
گفت.
_صبر کن.
برگشتمو شروع کردم به دویدن.
دنبالن دوید صدام زد.
ولی اهمیت ندادمو ادامه دادم.
داشت بهم میرسید رسیدم به خیابونی .
برای ماشینی دست تکون دادم
ماشین ایستاد
سریع سوار شدم.
_نروووو وایساااا....
گفتم
_آقا برو واینستا
راننده به حرفم گوش کرد و راه افتاد...
سرمو به شیشه تکیه دادم.
میتونست راه بره
ولی تمام این مدت نقش بازی کرد
اخه چرا؟؟؟
چرا با من اینکارو میکنی؟؟؟
چرا لهم میکنی؟؟؟
مگه من چه گناهی کردم جز اینکه عاشقت شدم؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه