مادرگفت:نرو،بمان!
دلممیخواهدپسرم
عصاۍدسٺمباشد
گفت:چشمهرچہتوبگویۍ
فقطیڪسؤال!
میخواهۍپسرتعصاۍ
ایندنیایتباشدیاآندنیا؟!
مادرشچیزۍنگفت
وبااشڪبدرقہاشڪرد(:!
#شھیداحمدمشلب
#شهیدانه
#تلنگرانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال دلم بده
صبرم سر اومده
توهم منو نخوای بگو
کجا برم...💔🖐🏻
#امام_حسین
#استوری
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش دختر شهید امنیت
به نوشتنِ کلمه بابا
صبری بده، ای خدا
به دخترِ شهید
وقتی که بلد شد بنویسد "بابا"💔
#شهیدانه
#پلیس
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
دلم سنگر است!
ومنعمر؎ ..
مشغول به ..
دفاع مقدس:)
#تلنگرانه
#دلنوشته
#خدا
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
سلام به همه اعضای محترم کانال بیت الحسین😊
میخوام از امشب شروع کنم یه رمان مذهبی _ عاشقانه که اخیرا خوندم و بسیااار پر طرفدار و جذابه رو به صورت پارت پارت براتون بزارم😁 اوایلش شاید یکم گیج کننده باشه ولی رهاش نکنید!
با سرچ #دلربا میتونید دسترسی پیدا کنید به پارت های رمان.
امیدوارم شما هم خوشتون بیاد🌹
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت1🦋
نگاهم به عدنان و ساره افتاد که عاشقانه مشغول خرید برای دخترشون که قرار بود چندماه دیگه به دنیا بیاد بودن.
هوا واقعا گرم بود و بازار شلوغ.
چادرمو جلوتر کشیدم تا از سرم نیوفته.
عدنان با خنده رو به ساره گفت.
_بسته دیگه من خسته شدم فردا دوباره میایم خرید دیگه بریم...
ساره به خریدای توی دستش نگاهی کردو گفت.
_باشه بریم.
رو به من گفت.
_دریا جون بیا بریم.
سری تکون دادمو دنبالشون راه افتادم.
برای اینکه کمکی بهشون کرده باشم چندتا از خریدارو ازشون گرفتم تا راحت تر حرکت کنیم.
صدای پرنده هایی که روی دریا پرواز میکردن واقعا دلنشین بود.
قایق ها لب پهلو گرفته بودن.
اطرافمون پر بود از ادم.
توی این شلوغی نگاهم به مردی افتاد که از کنار قایق ماهی گیری که لب ساحل بود عبور کرد.
از حرکت ایستادم چقدر آشناست.
ولی اون کیه؟
ممکنه منو بشناسه؟
اون کیه؟
سعی کردم به مغزم فشار بیارم
سردرد شدیدی سراغم اومد تو این مدت هروقت سعی میکنم به یاد بیارم سردرد میگیرم ...
داره دور میشه باید صداش کنم
ولی اون کیه؟
چی باید بهش بگم؟
پلاستکیای خرید از دستم افتاد
صدای عدنان رو شنیدم.
_دریاخانم خوبی؟
دستمو به سرم گرفتمو گفتم
_اون.
با دست به اون مرد جون که حس میکردم خیلی برام آشناست اشاره کردم
نباید میرفت حس عجیبی داشتم
قلبم به شدت به سینم میکوبید.
عدنان با سرعت خودشو بهم رسوند و گفت.
_اون چی؟میشناسیش؟
_نمیدونم فقط تورو خدا نزار بره جلوشو بگیر.
سری تکون دادو با سرعت به سمت مرد دوید و صداش زد.
ایستاد و برگشت.
عدنان نفس زنان چیزی بهش گفت و به من اشاره کرده
مسیر نگاهشو به سمتم تغییر داد
از اون فاصله تعجب رو میتونستم به وضوح تو صورتش تشخیص بدم.
با ناباوری لبخند زد و به سمتم دوید.....
اسمی توی سرم تکرار شد
بلند اون اسمو فریاد زدمو بی جون روی زمین افتادم و همه جا تاریک شد....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت2🦋
1سال قبل...🙂
داشتم وسایلمو میزاشتم تو کیفم که نازنین با جیغ صدام زد.
_دلــــــــــــــــــــرباااا!!!!!!!!!!!!!!!؟
منم متقابلا داد زدم.
_وایــــــــــی نازی چقدر داد میزنی دارم میام دیگه.
تند تند زیپ کیفمو بستمو تو آینه نگاهی به خودم انداختم . چتری هامو مرتب کردم و رژمو چک کردم تا خوب باشه..
تندی از ویلا زدم بیرون همه تو ماشین پارمیدا نشسته بودن
رفتم عقب و کنار مهسا نشستم
هر سه تاشون کفری نگام کردن.
منم ریلکس نیشمو تا ته باز کردمو گفتم.
_میخواستین دیشب منو اذیت نکنید .
پارمیدا سری تکون دادو موهای تازه رنگ شدشو انداخت پشت گوشش.
نازی رو به پارمیدا حرصی گفت
_پاری راه بیوفت دیگه دیر شد.
پارمیدا چشمکی زدو راه افتاد.
از ویلا خارج شدیم.
مهسا کلافه گفت.
_بابا ضبطو روشن کنید دلم پوسید.
نازی به اکراه دست برد سمت ضبط و روشنش کرد
صدای آهنگو تا ته زیاد کرد .
مهسا و پارمیدا با صدای آهنگی جیغی از سر خوشحالی زدن و شروع کردم به قر دادن.
منم کم نیاوردمو شروع کردم به دست زدن و کل کشیدن
نازی که انگار جو ما روش تاثیر گذاشته بود دستاشو به حالت رقص تکون میداد.
پارمیدا هچ همش بوق میزد انگار عروس اورده.
کل راهو جیغ و داد کردیمو رقصیدیم.
رسیدیم یه پارک جنگلی تفریحی.
هر ۴ تامون عیم فنر پریدیم بیرون.
تند تند وسایلو از صندوق عقب برداشتیمو و با کمی فاصله از ماشین زیر اندازو پهن کردیم و و سایلو گذاشتیم روش.
هرکدومون یه گوشه ولو شدیم
هوا خیلی خوبه مخصوصا الان که شمالیم.
هیچی بهتر از یه مسافرته چند روز با دوستای صمیمی نمیشه اونم مجردی
دور و اطرافمون ادمایی که عین ما چند نفری اومده بودن ونشسته بودن زیاد بود.
نشستیم و تو لپ تاپ نازی یه فیلم باحال نگاه کردیم انقدر خندیده بودم که اشک از چشمام میومد.
کم کم صدای شکمم در اومد گفتم
_من گشنمه.
مهسا حرفمو تایید کردو گفت.
_اره بریم ناهار
وسایلمو جمع کردیمو از قسمت جنگلی پارک زدیم بیرون.
رفتیم قسمتی که رستوران و مرکز خرید و اینجور چیزا داشت رفتیم یه رستوران
ناهارو سفارش دادیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت3🦋
موقع خوردن ناهار انقدر شوخی کردیمو خندیدیم که حد نداشت دیگه از خنده ریسه میرفتیم.
یهو نازی تند تند زد رو میزو گفت.
_بچه ها یکم اروم تر زود بخوریم بریم شر میشه.
مهسا با تعجب گفت.
_چی شر میشه؟درست بگو مام بفهمیم تو چی میگی؟
نازی با صدای ارومی گفت.
_تابلو نکنیدا سمت چپ دوتا میز انورتر
چندتا از این بچه حزب الهی ها نشستن فک کنم گشت ارشادی چیزی باشن
داشتیم میخندیدیم دیدم چندبار برگشتن بااخم نگاه کردن نیان بگیرنمون
اخمی کردمو برگشتم و جایی که گفتو نگاه کردم
مهسا و پارمیدا هم عین من.
دیدمشون ۴ تا پسر بودن قیافه هاشون خوب مشخص نبود .
گفتم
_غلط کردن مگه خندیدن جرمه؟ولشون کنید بابا.
پارمیدا هم حرف منو تایید کرد
مهساهم بی تفاوت شروع کرد به غذا خوردن
دوباره حرف زدیمو خندیدیم
از جامون که بلند شدیم اونا دیگه نبودن اصلا کی رفتن؟
بیخیال مهم نیست.
سوار پاشین شدیم بریم پارک آبی مجتمع .
جای خوبیه هم پارک جنگلی داره هم آبی
رفتیم لب دریا زیاد شلوغ نبود...
کمی با فاصله از دریا دکه های زیادی بودن که چیزای مختلفی میفروختن
پاچه های شلوارمونو زدیم بالا و رفتیم تو آب.
خنکی آب حس تازگی و طراوت رو در وجودم زنده کرد.
یهو صورتم خیس شد.
برگشتم دیدم
مهساست.
ابرویی بالانداختمو گفتم
_مهی خودت شروع کردی حالا دیگه نجات دادنت دست خداست.
اومد فرار کنه که شروع کردم اب ریختن روش.
اونم همین طور.
نازنین وپارمیدا هم با عشوه به ما ملحق شدن.
صدای خنده ها و جیغامون خیلی بلند بود.
یکم بعد از دریا خارج شدیم رفتیم سمت جنگل
از جایی که بودیم همه دکه ها و هم دریا کاملا مشخص بودیم.
زیر اندازو پهن کردیمو نشستیم
هنوز کمی خیس بودم.
دارز کشیدم یه گوشه.
به درختا که بالای سرم بودم و نور افتاب به زور از لابه لاشون عبور میکرد نگاه کردم.
صدای پرنده ها و سکوت جنگل.
یکم که گذشت.
پارمیدا اسپیکر رو برداشت و روشنس کرد آهنگ گذاشت مام شروع کردیم به خوندن با آهنگ و دست میزدیم...
یهو چشمم افتاد به اون پسرا که تو رستوران بودن.
داشتن میومدن سمت ما وسیله دستشون بود حتما میخوان این اطراف بشینن. برای اینکه حرصشونو دربیارم و دورشون کنم.
روبه پارمیدا گفتم
صداشو زیادتر کن وبلند تر بخونیم.
بچه ها که متوجه شدن اونا دارن میان اینوری سریع باهام موافقت کردنو
صدارو تا ته زیاد کردیمو شروع کردیم به خوندن.
پسرا با قیافه ایی خشمگین راهشونو کج کردن اومدن سمت ما.
یکیشون گفت.
_خواهرا ساکت
ساکت شدیم ولی صدای آهنگ همچنان زیاد بود.
سراشون پایین بود و زمینو نگاه میکردن
سعی کردم قشنگ نگاهشون کنم.
قیافه هاشون خوب بود ولی اونی که جلوتر بود خوشگل تر از همه بود .
اخمی کردمو گفتم
_چتونه؟
بغلی پسر خوشگله سرشو کمی بالاتر اوردو گفت.
_لطفا صدای آهنگو کم کنید تا صدا به صدا برسه.
پارمیدا اسپیکرو خاموش کرد.
ماهمون جوری نشسته بودیم رو زیر اندازو اونا با فاصله از ما ایستاده بودن.
مهسا گفت.
_خوب قطع شد فرمایش؟
همون پسره جواب داد
_خواهرا اینجا مکان عمومیه و همه باید ازش استفاده کنن صدای شما بقیه رو اذیت میکنه و تازه خوب نیست بقیه رو به گناه بندازین....
نازی گفت.
_شما گوشاتو بگیر اگه نمیتونی هم برو.
یکی دیگه گفت .
_خانوما ما اومدیم اینجا مثل شما گردش نمیتونیم به خاطر اینکه شما دارین آواز میخونین تفریح نکنیم.
ابرویی بالا انداختمو گفتم.
_بهتره برید رد کارتون ما هرکاری که دلمون بخواد انجام میدیم به کسی هم ربطی نداره.
پسر خوشگله با حرفم سرشو تا حدی بلند کردو نگاهی بهم انداخت.
چه چشمای آبی قشنگی داشت.
برای چند لحظه محو اون چشما شدم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت4🦋
سرشو دوباره انداخت پایین
ایششششش
فک کرده کیه ؟چقدر مغروره.
گفت
_شما هم دارین خودتون به گناه میوفتید هم بقیه رو به گناه میندازین.
گفتم.
_به درک .
نفس عمیقی کشید و روبه دوستاش گفت.
_بریم بچه ها بریم دور بشینیم.
گفتم.
_آفرین پسر خوب خوش اومدی.
برگشت کوتاه نگام کرد اما حرفی نزد.
یه نگاه سریع و گیرا و بعد رفتن.
اصلا نفهمیدم کدوم وری رفتن.
نازی گفت.
_با این که ازاین بچه مذهبی ها بودن ولی قیافه هاشون خوب بودا خصوصا اون چشم آبیه عجب جیگری بود.
مهسا و پارمیدا هم حرفشو تایید کردن.
گفتم
_که چی؟ هرچی باشه مردن مردام به درد نمیخورن.
بحثو تموم کردیم و بعد پارمیدا اهنگ های خواننده هارو بی کلام گذاشت و خواست من بخونم.
اخه صدای من خوب بود.
منم شروع کردم با حس آهنگ خوندن.
خودم به شدت از صدام خوشم میومد
بچه ها میگفتن باید خواننده میشدم.
بعدش مشغول بازی شدیم که سر بازی نازی باخت مام برای اینکه مجازاتش کنیم توی نوشابه اش فلفل ریختیم بطری نوشابه دستم بود رفتم سمتش که گفت.
_عمرا بخورم.
گفتم .
_نچ گفتیم هرکی باخت باید بخوره تو باختی.
گفت .
_نه خیر اگه تونستین منو بگیرین اونوقت میخورم.
اینو گفت و پا به فرار گذاشت.
مام افتادیم دنبالش.
جیغ میزدیمو میخندیدیم.
داشتیم میرفتیم که یهو نازی ترمز کرد.
منم رسیدم بهش.
که دیدم نازی دقیقا جایی که همون پسرا نشسته بودن وایساده و اونا با تعجب به ما نگاه میکنن
پارمیدا و مهسا هم بهمون رسیدن.
نازی هنگ بود.
یه پسر که چشمای طوسی داشت گفت.
_الانم میگید به کسی ربطی نداره؟بهتر نیست خانومانه رفتارکنید.
آمپر چسپوندم
رفتم جلو گفتم
_اره به کسب ربطی نداره ما هرجا دلمون بخواد میریم هرکار دلمون بخواد انجام میدیم.
پسره عصبی بلند شد.
گفت
_کی گفته هرکار دلتون بخواد میتونید انجام بدین؟
پارمیدا اخمی کردو گفت
_ما گفتیم.
بقیه پسرا ازجاشون بلند شدن.
پسر چشم ابیه گفت.
_شما اشتباه میکنید که همچین حرفی میزنید.
نازی که ساکت بود گفت.
_نه بابا فقط شماها راست میگید به شماها باشه سر هممون پارچه ی سیاه میندازید و مارو عین امل های افسرده پرت میکنید گوشه ی خونه و میگید حق ندارید تکون بخورید.
اون یکی پسره گفت.
_کی گفته ما همچین کاری میکنیم خانم محترم ما که کاری نداریم فقط میگیم کمی رعایت بقیه رو بکنید.
گفتم
_ها نکه شما رعایت میکنید؟کلا هرجا پا میزارید میگید خواهرم حجابت خواهرم نخند خواهرم فلان خواهرم بسان کلا فضولید.
چشم ابیه گفت.
_ما فقط وظیفمونو انجام میدیم .
گفتم
_عع؟حالا شد وظیفه؟بزار من بهت بگم وظیفه ات چیه وظیفت اینه که دهنتو ببندی و گورتو گم کنی.
اخم غلیظی اومد رو پیشونیش بالحن جدی و ترسناکی گفت.
_اگه گورمونو گم نکنیم چی میشه؟
گفتم
_این میشه.
بطری نوشابه ایی که قرار بود سهم نازی بشه رو باز کردمو محتویاتشو خالی کردم رو پسره.
هنگ کرده بود
دوستاشم بدتر از خودش.
نازی و مهی و پاری زدن زیر خنده.
پسره نفس عمیقی کشید
دوستای پسره به سمتمون خیز برداشتن که پسره دستاشو بالا اورد و گفت.
_بسه.
نازی دستمو کشید و باهم رفتیم پیش وسایلمون.
توقع نداشتم هیچی نگه.
عجیب بود.
مهسا گفت.
_این پسره چقدر عجیب بود.
شونه ایی بالا انداختم که مثلا مهم نبود(اره بابا اصلا)
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت5🦋
بعدشم برگشتیم ویلای پارمیدا.
اونا خیلی پولدارن.
نازی هم وضعش خوبه ولی مهسا از خانواده ی متوسطیه
چند روزی رو اونجا موندیمو بعد برگشتیم تهران.....
دوباره درس وکار.
〰سه هفته بعد〰
بعد از دانشگاه به سمت محل کارم حرکت کردم.
وارد بوتیک شدم.
پرستو روی صندلی نشسته بود و ناهارشو میخورد.
باصدای بلند سلام کردم.
لبخند زدو گفت .
_سلام جیگر خداروشکر زود اومدی من دیگه ناهارم تموم شده باید برم خونه برای توهم غذا هست خواستی بخور
وسایلشو جمع کرد و گونمو بوسید و رفت
منم سری تکون دادمو رفتم پشت میز نشستم.
طبق معمول من زودتر اومده بودم
و تو این ساعت مشتری نداریم.
بیخیال سرمو گذاشتم روی پیشخون.
که صدای پایی اومد.
سرمو بلند کردم که نگاهم به الناز افتاد.
موهای هایلایت شدشو کنار زد و سلام بلندی کرد.
گفتم.
_کوفت چرا داد میزنی.؟
ایشششی کردو گفت
_دوست داشتم.
گفتم .
_بیشین بینم با حال ندارم واسه من دوست داشتم نکن.
النازم تریپ لاتی برداشتو گفت.
_چش دادا نوکرتم.
گفتم .
_بیا بشین حال ندارم.
گفت
_سرحال نیستیا.
گفتم
_اره میدونم
ساعت ۷ غروب صاحب بوتیک درو بستو منم از الناز خداحافظی کردمو مثل همیشه پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم.
هوا درحال تاریکی بود.
هندزفریمو در اوردمو به گوشیم وصل کردم.
یه آهنگ پلی کردمو دستمامو تو جیب مانتوم فرو کردم.
زیرلب باآهنگ زمزمه میکردم.
و در حال عبور از اخرین خیابونی که تهش به ایستگاه اتوبوس ختم میشد
بودم.
این خیابون همیشه خلوته واسه همین دوستش دارم مخصوصا شبایی که بارون میاد .
قدم زدن زیر بارون تو هوای تاریک و خلوت با موزیک واقعا برام لذت بخشه
واسه همین این مسیرو دوست دارم.
زیرلب با آهنگ زمزمه میکردم
که ناگهان یه نفر دهنمو گرفت.
شروع کردم به تقلا کردن ولی انگار دستمالی جلوی بینیم بودم.
کم کم چشمام سنگین شد
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🌸⃟📿.. 🌸🕋
📿میخوای نمازت اثرگذار باشه⁉️
🗣قبلش اذان و اقامه بگو و به این فکر کن که..
🙏میخوای با کسی حرف بزنی
که همه اونچه روی زمین
و آسمونه،مخلوقشه✨
💕و عاشق بنده هاشه
#نماز
#دلنوشته
#خدا
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
داشتم با مترو میرفتم مدرسه ، توی یه ایستگاهی تعدادی اقا اشتباها وارد واگن بانوان شدن . توقع داشتم خب ایستگاه بعدش برن سمت اقایون. بعد دوتا ایستگاه که سمت خانم ها هم شلوغ تر شد ، دیدم نههه اصلا قرار نیست تغییر جا بدن و خانم ها سر پا هستن...
بهشون گفتم خجالت نمیکشید سمت بانوان نشستید و خانم ها سر پا هستن !!!!😡
یکیشون برگشت گفت نه😄
منم گفتم یکم شعور چیز بدی نیست😒
چند تا ایتسگاه بعد که خواستم پیاده بشم ، مامور کنار سکوی قطار رو صدا زدم و گفتم اینا نشستن و نمیزارن کسی بشینه لطفا بلندشون کنید😊
ایشونم بلندشون کرد😎
در اون لحظه من :
😎😏
اون اقایون :
😒😑
خانم ها :
😉🥰
جالبیش این بود که یکی از همون مرد ها که با من پیاده شد ، جلوتر روی پله برقی برگشت گفت افرین کار خوبی کردی بلندشون کردی. کار بدی کرده بودن که نشسته بودن اونجا😂😂😂
با شعار زن زندگی ازادی ، حقوق خانم هارو از بین میبرن😒
#تلنگرانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
#جملهقشنگ🌱
میگمقبولداری!
هیچکسنمیتونهمثلخدا
اینقدرزیباوآروم
آدمو ببخشه؟
تازهبهروتھمنمیاره :)
کهگاھےکۍبودۍوچےشـدی!
#تلنگرانه
#خدا
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🌱🕊
خدایا...
چگونه عاشق بندهای هستی
که دائم گناه میکند ....
وبه سوی بنده گنه کارت
آغوش میگشایی
مهربان خدای من....
🌱🕊
#تلنگرانه
#خدا
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت6🦋
چشمامو باز کردم.
همه جا تاریک بود.
وحشت زده نشستم .
یادم اومد چه اتفاقی افتاده.
یکم که موندم چشمام به تاریکی عادت کرد..
یه اتاق تاریک و کوچیک بود.
و یه تخت نور کمی از زیر در به داخل میومد.
رفتم سمت درو اروم خوابیدم رو زمین..از زیر در بیرونو نگاه کردم چیز خاصی مشخص نبود
یهو یه جفت کفش جلوی در ظاهر شد.
سریع بلند شدمو رفتم عقب.
در اتاق باز شد.
نور چشممو زد.
مردی جلوی در ایستاده بود.
گفت.
_پس بیدار شدی موش کوچولو.
گفتم .
_تو کی هستی؟چرا منو اوردی اینجا؟
گفت.
_مهم نیست من کیم..فعلا استراحت کن باهات کار دارم.
اینو گفتو درو بست.....!!!!
درو بست واقعا؟
رفت!
چی گفت؟
با من چیکار داره؟
خو معلومه دیگه اسکل دزدیدتت که ببرتت خوش گذرونی؟
هوووف الان چه غلطی کنم؟
هیچی هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
عمرا باید یه کاری بکنم.
پریدم سمت درو محکم به در ضربه زدم و فریاد زدم.
_هوی مرتیکه احمق روانی بیا درو باز کن.
چیزی به در کوبیده شد ترسیدمو رفتم عقب.
صدای مرد از پشت در اومد.
_هوی کمتر وحشی باز دربیار من اعصاب ندارم میام لهت میکنم.
دیدی هیچ غلطی نتونستی بکنی!؟
هووووف.
کلافه به سمت تخت رفتم.
نشستمو زانوهامو بغل گرفتم..
یعنی هیچ راهی نیست؟
نه اخه چرا راهی هست؟از این اتاق کوفتی چه جوری میتونی فرار کنی؟؟؟؟؟
نمیدونم چی شد که خوابم برد.
مرتب کابوس دیدم.
بی حال یه گوشه افتاده بودم که در اتاق باز شد.
همون مرد بود.
چقدرم سگ اخلاقه
یه سینی دستش بود.
سینی رو گذاشت رو تخت.
نگاهی به سینی انداختم.
نون و پنیرو چای شیرین بود.
اخ داشتم از گشنگی میمردم.
مرده نگاهی بهم انداختو رفت بیرون.
تا رفت شروع کردم به خوردن.
اخیشش دلم.
کارد بخوره به اون شکم نا سلامتی دزدیدنت اونوقت تو داری صبحونه میخوری؟خاک توسرت الان باید به فکر فرار باشی.
خوب برای فرار نیاز به غذا دارم دیگه باید جون داشته باشم.
منطقیه.
از حرف زدم با خودم دست برداشتمو مشغول خوردن شدم.....
نیم ساعت بعد اومد سینی رو برداشت و رفت.
هرچی به مخم فشار اوردم راهی پیدا نکردم.
چطوره بهانه ی دستشویی برم بیرون؟
ها فکر خوبی کردی فقط یه سوال تو چرا تا الان دستشوییت نگرفته؟طبیعیه؟
نمیدونم .
رفتم سمت درو گفتم
_بیا این درو باز کن کار واجب دارم.
صدایی نیومد داد زدم
_مگه کری بیا دروباز کن.
درو باز کرد.
_چته؟
گفتم.
_کارواجب دارم باید برم بیرون.
گفت
_چه کاری؟
گفتم
_کاری که همه ی مردم انجام میدن و واجبه.
رفت تو فکر.
وا خله؟
گفت
_دستشویی؟
گفتم.
_په نه په پاشویی.
اخم کردو گفت
_خوشمزه بازی درنیار راه بیوفت.
منو برد بیرون.
از یه راهرو اومدیم بیرون رسیدیم به یه پذیزایی.
پذیزایی رو رد کردیم رفتیم تو یه راهرو دیگه اونجا دوتا در بود.
در اولو باز کردو گفت.
_زود بیا.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت7🦋
سری تکون دادمو رفتم داخلو درو بستم.
رفتم سمت روشویی و شیر ابو باز کردم
نگاهم به خودم افتاد.
موهام درب و داغون شده بود کاشکی شونه داشتم هم چتری هام بهم ریخته بود هم دم موهام که از شالم بیرون افتاده بودن.
کش مو رو در اوردمو دوباره موهامو بستم.
خوب بهتر شد چتری هام رو هم با دستم مرتب کردمو ابی به صورتم زدم.
حس بهتری پیدا کردم.
خوب حالا که خوشگل شدی چه فکری واسه فرار داری؟
هیچی راهی نیست باید منتظر یه موقعیت باشم.
منتظر باشی؟دیوانه اگه این بخواد همین جا کارتو یکسره کنه و دفنت کنه چی؟
نمیدونم نمیدونم اههههههه.
تقه ایی به در زدو گفت.
_بستع دیگه بیا بیرون.
باشه ایی گفتمو درو باز کردم.
تو راه نگاهم به در افتاد.
دویدم سمت در ولی در قفل بود.
قهقه ایی سر داد و گفت.
_خیال کردی میزارم به همین راحتی از دستم بری؟تو برام پول میاری خوشگله.
بعدم جدی گفت
_حالا برو تو اتاق تا عصبی نشدم.
گفتم.
_چی از جونم میخوای؟
گفت
_هیچی من فقط پول میخوام و به وسیله ی تو میتونم پول داشته باشم.
بعدم اومد بازمو گرفت و منو پرت کرد تو اتاق.
نشستم رو تخت و زدم زیر گریه.
حالا چیکار کنم ؟
هیچی بدبخت گریه کن معلوم نیست چه بلایی میخواد سرت بیاره.
چندساعتی گذشت
حالم داشت از درو دیوار این اتاق تاریک که حتی پنجره نداره بهم میخورد.
شیطونه میگه کلمو بکوبم به دیوار بمیرم راحت شم.
فکر بدی هم نیست دیوار رو به رویی رو میبینی عین گاو وحشی مستقیم با کله بری توش حله .
از فکر خودم خندم گرفت.
دارم دیونه میشم.....
در اتاق باز شد.
اومد داخل یه سینی دستش بود ناهاره حتما.
گذاشت رو تخت.
بعد رفت بیرون دوباره امد دستشم پر بود.....
چندتا لباس و یه ساک
گذاشت رو تخت.
و گفت
_ناهارتو که خوردی میری یکی از این لباسا رو میپوشی و لوازم آرایش و هرکوفتی که لازم هست اون توئه اماده شو.
گفتم.
_نمیخوام.چرا باید....
حرفمو قطع کرد و گفت.
_چون من میگم .
اینو گفت و درمو محکم بست.
هوووووف.
ساندویچ مرغ بود و سس و نوشابه.
اخ جون.
بعد خوردن ساندویچ.
رفتم سراغ لباسا.
واووووو لباس مجلسی بودن.
یکی از یکی خفن تر.
ولی خوب من که نمیدونم میخواد کجا ببرتم پس باید لباس پوشیده تری رو انتخاب کنم.
لباسا رو یکی یکی نگاه کردم تا اینکه
یه لباس یاسی رنگ نظرمو جلب کرد.
یه لباس بلند مدل پرنسسی که یقش یکم باز بود ولی بهتر از اون لباسای دیگه بود که دکلته بودن. آستیانشم مچ دار بودن و توری بود. اگه عروسی یا تولد بچه ها بود حتما دکلته دارو میپوشیدم ولی الان نمیدونم دارم کجا میرم
لباسو پوشیدم.
رفتم سراغ ساک انگار همشون تازن.
موهامو شونه کردمو دم اسبی بستم.
چتری هامو مرتب کردم.
شال یاسی رنگی هم براشتمو گذاشتم سرم موهای طلایی رنگم با اینکه بسته بودمشون تا کمرم میرسیدن.
جلوشو مرتب کردم رنگ موهام از بچگی اینجور بوده ولی قبلا خیلی طلایی بود الان کمی تیره تر شده و قشنگ تر.
کلا آرایش دوست نداشتم همیشه یه رژ میزدم پس اینبارم یه رژ زدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت8🦋
در اتاق یهو باز شد
اخمی کردمو گفتم.
_کوفت اول یه در بزن شاید در وضع مناسبی نباشم.
دیدم خشکش زده .
گفتم
_چرا عین حیونایی که تاکسی درمیشون میکنن خشکت زده؟
لبخندی زد و گفت.
_حیف که پول لازمم وگرنه مال خودم میشدی.
دهنم عین اسب ابی باز موند.
نفهم.
گفت .
_سایز پات چیه؟
گفتم.
_اوووم ۳۷
گفت.
_حیف کفش ها ۳۸ ولی شاید اندازت بشن.
چند جفت کفش انداخت جلوم.
نگاهی بهشون کردم.
فقط دوتاش به پام میخوردن یه سفید یه مشکی که خوب مشکی رو انتخاب کردم چون مانتویی که برام اورده بود روی لباس بپوشم مشکی بود.
گفت.
_راه بیوفت بریم مادمازل.
گفتم
_منو کجا میبری؟
گفت.
_یه جای خوب
دنبالش راه افتادم
وایسا ببینم اصلا چرا دارم دنبالش میرم؟
چون اگه نری میزنه لهت میکنه.
قانع شدم.
در عقب ماشینو باز کرد و منم نشستم که با چشم بندی چشمامو بست بعدم دستامو بستو گفت
_بخواب رو صندلی تا وقتی هم نگفتم بلند نشو.
این چی گفت؟
گفتم
_چرا اینجوری میکنی مگه چیه که باید بخوابم.؟
گفت.
_فضولیش به تو نیومده.
بازومو گرفت و منو خوابوند رو صندلی.
نمیدونم چقدر رفت که بلاخره ماشین ایستاد.
از اون وضعیت خسته شده بودم و ترسم هم زیادتر شده بود.
نمیدونستم باید چیکار کنم
قلبم عین یه گنجیشک میزد.
درماشینو باز کرد و گفت.
_بیا بیرون.
به زور پیاده شدم گفت
_ راه بیوفت.
گفتم
_من که نمیتونم ببینم
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.
داشتم سکته میکردم.
گفت.
_جلوت پنج تا پله است.
اروم پله هارو رفتم بالا حس کردم دری رو باز کرد.
رفتیم تو که گفت وایسا.
صداش اومد..
_بیا ببین چی اوردم برات.
بعدم چشمای منو باز کرد.
با دیدن فرد رو به روم هنگ کردم این همون پسر چشم آبیه است همون که تو شمال دیدیمش. نکه چشماش خوشگل بود هنوز یادم مونده
خاک برسم چرا منو اورده اینجا؟
چون روش نوشابه ریختی و اونم میخواد بدبختت کنه.
نگاهیی بهش انداختم تیپش با اون روز خیلی فرق میکرد اصلا یه مدل دیگه شده بود. عوضی پس تظاهر میکنه مذهبیه.
با دیدنم لبخند زدو رو به اون گفت.
_نه خوشم اومد کارتو درست انجام دادی
مرد خندید و گفت .
_ممنون اقا.
گفت
_بیماری خاصی که نداره؟
مرد نگاهی بهم انداختو گفت .
_خیالت راحت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت9🦋
حالا من موندم اون.
حالا چه غلطی کنم؟
هیچی فاتحه ات خونده است
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدو الله رب العالمین
الرحمن الرحیم
ععع بسه دیگه الان وقت فاتحه خوندن نیست دنبال راه باش.
گفتم
_چرا منو اوردی اینجا؟
نگاهی بهم انداخت
حس کردم چشماش یکم تیر تر شده.
گفت.
_اسمت چیه؟
گفتم
_دلربا.
گفت.
_بهت میاد دلربای من.
هنگ نگاهش کردم.
طناب دستمو برید.
گفت.
_مانتوت رو دربیار.
سکته ناقصو زدم مانتومو چیکار داره؟
رفتم عقب اومد جلو.
رفتم عقب تر بازم اومد.
رفتم عقب که خوردم به دیوار.
داشت نزدیکم میشد که نگاهم به پله هایی خورد که میرفت طبقه ی بالا لعنتی خونه نیست که قصره.
فرار کردم سمت پله ها چندبار نزدیک بود بیوفتم.
اونم دنبالم بود.
رسیدم بالا چندتا در بود.
یکی از درارو باز کردم تا برم توشو قایم شم..
رفتم تو و دروربستم.
واووو اینجا که خودش عین یه خونه است یعنی چی یه اتاق چرا باید انقدر بزرگ باشه.؟
زد به درو گفت.
_باز کن درو.
گفتم
_ نه
گفت
_باشه خودت خواستی.
وایی چه زوری داره میزی رو کنار در دیدم کشوندمشو جلوی در گذاشتم.
حالا چه گلی به سرم بگیرم.؟؟؟؟
نگاهم به ساعت رو دیوار افتاد ساعت ۵ غروب بود پس هوا داره کم کم تاریک میشه.
دیگه صدایی ازش نیومد
یعنی بیخیال شده؟
اره به همین خیال باش کلی پول بابت تو به اون یارو داده بعد بیخیالت بشه .
لعنتی پنجرشم باز نمیشه شیشه اش هم نشکنه.
چند لحظه بعد دوباره زد به در وایی داره میاد توووووو.!!!
گفتم
_توروخدا بزار برم.
گفت.
_عمرا.
نصف در باز شد!!!!
واییییی داره میاد.
به زور خودشو رد کرد و اومد تو ومیزو از جلو ی در برداشت.
ترسیده نگاهش کردم
عصبی اومد سمتم و سیلی محکمی به صورتم زد که برق از سرم پرید و نشستم رو زمین.
اشکم در اومد.
صورتم داغ شده بود و گز گز میکرد.
گفت
_تو برده ی منی دفعه ی اخرت باشه که از دستوراتم سرپیچی میکنی.
با شنیدن حرفاش روح از تنم جدا شد.
چی داشت میگفت؟.
زدم زیر گریه.
دستمو گرفت و منو کشوند.
سعی کردم مقاومت کنم ولی گفت.
_بلند نشی اونور صورتتم قرمز میشه.
مجبوری بلند شدم
و منو به زور از اون اتاق بیرون کشوند.
شالمو برداشت و پرت کرد رو زمین.
رفت ته راهرو در اتاقی رو باز کرد و هلم داد داخل وخودشم اومد تو درو بست.
اشکام بی اختیار میریختن
گفتم
_توروخدا بزار برم معذرت میخوام بزار برم من فقط یه نوشابه ریختم روت.
متعجب گفت
_داری هزیون میگی؟نکنه خل شدی؟
اومدم حرفی بزنم که اومد سمتمو مانتوی توی تنمو جر داد.!!!!!!
حالا فقط لباس مجلسی تنم بود بدون شال و مانتو.کل بدنمو از نظر گذروند
مچ دستمو محکم گرفته بود.
با لبخند نگاهم کرد و گونمو نوازش کرد.
بازم اشک ریختم
گفتم
_توروخدا بزار برم.
هق هقم بلند شد.
انگشت اشارشو گذاشت روی لبم و با لبم بازی کرد و گفت.
_هیشش کوچولو گریه نکن اگه دختر خوبی باشی شب خوبی میشه.
ترس تمام وجودمو گرفت خودمو عقب کشیدم تا به لبم دست نزنه.
باید فرار کنم.
زدم تو پاش ولی فایدن نداشت عصبی گفت.
_وحشی بازی درنیار.
نگاهم به یه در افتاد که باز بود و انگار اونجا یه بالکن کوچیک بود که نرده نیم دایره شکل داشت.
باید بپرم .
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت10🦋
گفتم
_برو به درک
دستمو از دستش کشیدم بیرون و رفتم سمت اون در که از پشت بغلم کرد و زورش زیاد بود.
شروع کردم به بالا و پایین پریدن و جیغ کشیدن.
گفت.
_داری اعصابمو خورد میکنی میخوای با کمربند تنبیه ات کنم یا با چوب ؟
یه گاز کوچیک از لاله ی گوشم گرفت و بعدم همونجا رو بوسید لرزیدم. گفت.
_شایدم با چاقو؟مثلا زبونتو ببرم تا دیگه جیغ نکشی یا پاهاتو قطع کنم دیگه فرار نکنی؟
اشکام همین جور پشت هم میریختن.
دید حرکت نمیکنم همونجور که منو بغل ورده بود به سمت تخت حرکت کرد و گفت
_انگار فهمیدی باید بچه ی خوبی باشی خوبه دلربای من!
جوری اسممو میگفت که حالم از اسمم بهم خورد.
تمام تنم میلرزید.
نباید این اتفاق بیوفته
شروع کردم به جیغ کشیدنو بالا و پایین پریدن شاید خسته بشه و ولم کنه.
تو همین بین صدای بلند برخورد در با دیوار اومد
و بعد صدای دادی که گفت.
_چه خبره اینجا؟
جفتمون ساکت شدیم و اون برگشت سمت در و منو رها کرد منم نگاهم به در افتاد.
دهنم اندازه غار باز موند.
این چرا اونه؟
این اونه؟یه اون اینه؟
نگاهش به من افتاد که تعجب کرد ولی سریع نگاهشو از من گرفت و اونو نگاه کرد.
چرا اینا دوتان؟
با دقت نگاهش کردم این تیپش بیشتر شبیه اونیه که تو جنگل بود.
پس دوقلو ان؟
اها باهم همدستن.این گفت
_تو واسه چی اومدی اینجا؟
اون یکی گفت.
_مهم نیست من چرا اومدم مهم اینکه که تو داری اینجا چه غلطی میکنی؟
بعدم بدون نگاه کردن به من گفت.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
گفتم
_خودتو نزن به اون راه یعنی نمیدونی؟
گفت.
-نه من خبر ندارم .
گفتم.
_ببین من اشتباه کردم خوب ببخشید روت نوشابه ریختم برای جبران بیا توهم روی من نوشابه بریز فقط بزار برم .
سری تکون دادو گفت..
_خانم من که باشما کاری ندارم.شما چه جوری اومدین اینجا؟
گفتم .
_دیشب یه نفر منو دزدید چند ساعت پیشم اوردم اینجا و کلی پول گرفت رفت.
سری تکون دادو گفت..
_سام بزار این دختر بره.
این پوزخندی زدو گفت.
_به تو ربطی نداره برو پی کارت.
گفت.
_مسخره بازی درنیار دختر مردمو ول کن بره این کاری که داری میکنی گناهه داری خودتو به دردسر میندازی
گفت.
_ برو پی کارت این مال منه خریدمش براش کلی پول دادم تو به گناه های من کار نداشته باش حاج اقا
جفتشون عصبی بودن.
خیلی شبیه هم هستن خیلییییی
اصلا باورم نمیشه دونفر انقدر به هم شبیه باشن.
این یکی که فهمیدم اسمش سامه گفت.
_یا با زبون خوش میری یا بد میبینی.
گفت.
_نمیرم میخوای چیکار کنی؟
و بعد باهم بحثشون شد..
از فرصت استفاده کردمو یواش از اتاق زدم بیرون.
شالمو که تو راهرو بود برداشتمو گذاشتم سرمو سریع رفتم بیرون.
هوا تقریبا تاریک شده بود.
از اون قصر رفتم بیرون که رسیدم به یه کوچه.
چه کوچه ایی خلوت خلوت پر از خونه های لوکس.
حالا کدوم وری برم؟
رفتم سمت چپ.
تقریبا از اون خونه ی لعنتی دور شده بودم.
بااین لباس و کفش دویدن واقعا سخته پس تند تند راه رفتم.
رسیدم سر کوچه که چندتا پسر دیدم که جلوی یه ماشین گرون قیمت ایستاده بودن و دوتا سگ کوچولو و پشمالو همراهشون بود و داشتن میخندیدن
چشمشون که به من افتاد به سمتم اومدن.
یکیشون گفت.
_واووو خوشگله اینجا چیکار میکنی؟
اهمیت ندادم که یکی دیگشون گفت
_بیا بریم امشب اینجا پارتیه خیلی حال میده بیا من دوست دختر ندارم دوست دخترم شو.
عقب رفتم که گفت.
_بچه ها نزارین عروسک من در بره ممکنه گم بشه.
واییییییی
شروع کردم به دویدن باید برگردم سمت اون خونه.
تمام راهو برگشتم نفس نفس میزدم.
که یهو خوردم زمین.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه