eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
135 دنبال‌کننده
818 عکس
605 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت5🦋 بعدشم برگشتیم ویلای پارمیدا. اونا خیلی پولدارن. نازی هم وضعش خوبه ولی مهسا از خانواده ی متوسطیه چند روزی رو اونجا موندیمو بعد برگشتیم تهران..... دوباره درس وکار. 〰سه هفته بعد〰 بعد از دانشگاه به سمت محل کارم حرکت کردم. وارد بوتیک شدم. پرستو روی صندلی نشسته بود و ناهارشو میخورد. باصدای بلند سلام کردم. لبخند زدو گفت . _سلام جیگر خداروشکر زود اومدی من دیگه ناهارم تموم شده باید برم خونه برای توهم غذا هست خواستی بخور وسایلشو جمع کرد و گونمو بوسید و رفت منم سری تکون دادمو رفتم پشت میز نشستم. طبق معمول من زودتر اومده بودم و تو این ساعت مشتری نداریم. بیخیال سرمو گذاشتم روی پیشخون. که صدای پایی اومد. سرمو بلند کردم که نگاهم به الناز افتاد. موهای هایلایت شدشو کنار زد و سلام بلندی کرد. گفتم. _کوفت چرا داد میزنی.؟ ایشششی کردو گفت _دوست داشتم. گفتم . _بیشین بینم با حال ندارم واسه من دوست داشتم نکن. النازم تریپ لاتی برداشتو گفت. _چش دادا نوکرتم. گفتم . _بیا بشین حال ندارم. گفت _سرحال نیستیا. گفتم _اره میدونم ساعت ۷ غروب صاحب بوتیک درو بستو منم از الناز خداحافظی کردمو مثل همیشه پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم. هوا درحال تاریکی بود. هندزفریمو در اوردمو به گوشیم وصل کردم. یه آهنگ پلی کردمو دستمامو تو جیب مانتوم فرو کردم. زیرلب باآهنگ زمزمه میکردم. و در حال عبور از اخرین خیابونی که تهش به ایستگاه اتوبوس ختم میشد بودم. این خیابون همیشه خلوته واسه همین دوستش دارم مخصوصا شبایی که بارون میاد . قدم زدن زیر بارون تو هوای تاریک و خلوت با موزیک واقعا برام لذت بخشه واسه همین این مسیرو دوست دارم. زیرلب با آهنگ زمزمه میکردم که ناگهان یه نفر دهنمو گرفت. شروع کردم به تقلا کردن ولی انگار دستمالی جلوی بینیم بودم. کم کم چشمام سنگین شد -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
خدا کنه نشنوه... 💔🙂 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🌸⃟📿.. 🌸🕋 📿می‌خوای نمازت اثرگذار باشه⁉️ 🗣قبلش اذان و اقامه بگو و به این فکر کن که.. 🙏می‌خوای با کسی حرف بزنی که همه اون‌چه روی زمین و آسمونه،مخلوقشه✨ 💕و عاشق بنده هاشه ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
داشتم با مترو میرفتم مدرسه ، توی یه ایستگاهی تعدادی اقا اشتباها وارد واگن بانوان شدن . توقع داشتم خب ایستگاه بعدش برن سمت اقایون. بعد دوتا ایستگاه که سمت خانم ها هم شلوغ تر شد ، دیدم نههه اصلا قرار نیست تغییر جا بدن و خانم ها سر پا هستن... بهشون گفتم خجالت نمیکشید سمت بانوان نشستید و خانم ها سر پا هستن !!!!😡 یکیشون برگشت گفت نه😄 منم گفتم یکم شعور چیز بدی نیست😒 چند تا ایتسگاه بعد که خواستم پیاده بشم ، مامور کنار سکوی قطار رو صدا زدم و گفتم اینا نشستن و نمیزارن کسی بشینه لطفا بلندشون کنید😊 ایشونم بلندشون کرد😎 در اون لحظه من : 😎😏 اون اقایون : 😒😑 خانم ها : 😉🥰 جالبیش این بود که یکی از همون مرد ها که با من پیاده شد ، جلوتر روی پله برقی برگشت گفت افرین کار خوبی کردی بلندشون کردی. کار بدی کرده بودن که نشسته بودن اونجا😂😂😂 با شعار زن زندگی ازادی ، حقوق خانم هارو از بین میبرن😒 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
این واقعا خاطره خودمه🙂👆🏻 نزاریم بی غیرتی توی جامعه مد بشه...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 میگم‌‌قبول‌داری! هیچکس‌نمیتونه‌مثل‌خدا ‌ اینقدرزیباو‌آروم‌ آدمو ببخشه؟ تازه‌به‌روت‌ھم‌‌نمیاره :) که‌‌گاھےکۍبودۍو‌چےشـدی! ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🌱🕊 خدایا... چگونه عاشق بنده‌ای هستی که دائم گناه می‌کند .... وبه سوی بنده گنه کارت آغوش میگشایی مهربان خدای من.... 🌱🕊 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت6🦋 چشمامو باز کردم. همه جا تاریک بود. وحشت زده نشستم . یادم اومد چه اتفاقی افتاده. یکم که موندم چشمام به تاریکی عادت کرد.. یه اتاق تاریک و کوچیک بود. و یه تخت نور کمی از زیر در به داخل میومد. رفتم سمت درو اروم خوابیدم رو زمین..از زیر در بیرونو نگاه کردم چیز خاصی مشخص نبود یهو یه جفت کفش جلوی در ظاهر شد. سریع بلند شدمو رفتم عقب. در اتاق باز شد. نور چشممو زد. مردی جلوی در ایستاده بود. گفت. _پس بیدار شدی موش کوچولو. گفتم . _تو کی هستی؟چرا منو اوردی اینجا؟ گفت. _مهم نیست من کیم..فعلا استراحت کن باهات کار دارم. اینو گفتو درو بست.....!!!! درو بست واقعا؟ رفت! چی گفت؟ با من چیکار داره؟ خو معلومه دیگه اسکل دزدیدتت که ببرتت خوش گذرونی؟ هوووف الان چه غلطی کنم؟ هیچی هیچ غلطی نمیتونی بکنی. عمرا باید یه کاری بکنم. پریدم سمت درو محکم به در ضربه زدم و فریاد زدم. _هوی مرتیکه احمق روانی بیا درو باز کن. چیزی به در کوبیده شد ترسیدمو رفتم عقب. صدای مرد از پشت در اومد. _هوی کمتر وحشی باز دربیار من اعصاب ندارم میام لهت میکنم. دیدی هیچ غلطی نتونستی بکنی!؟ هووووف. کلافه به سمت تخت رفتم. نشستمو زانوهامو بغل گرفتم.. یعنی هیچ راهی نیست؟ نه اخه چرا راهی هست؟از این اتاق کوفتی چه جوری میتونی فرار کنی؟؟؟؟؟ نمیدونم چی شد که خوابم برد. مرتب کابوس دیدم. بی حال یه گوشه افتاده بودم که در اتاق باز شد. همون مرد بود. چقدرم سگ اخلاقه یه سینی دستش بود. سینی رو گذاشت رو تخت. نگاهی به سینی انداختم. نون و پنیرو چای شیرین بود. اخ داشتم از گشنگی میمردم. مرده نگاهی بهم انداختو رفت بیرون. تا رفت شروع کردم به خوردن. اخیشش دلم. کارد بخوره به اون شکم نا سلامتی دزدیدنت اونوقت تو داری صبحونه میخوری؟خاک توسرت الان باید به فکر فرار باشی. خوب برای فرار نیاز به غذا دارم دیگه باید جون داشته باشم. منطقیه. از حرف زدم با خودم دست برداشتمو مشغول خوردن شدم..... نیم ساعت بعد اومد سینی رو برداشت و رفت. هرچی به مخم فشار اوردم راهی پیدا نکردم. چطوره بهانه ی دستشویی برم بیرون؟ ها فکر خوبی کردی فقط یه سوال تو چرا تا الان دستشوییت نگرفته؟طبیعیه؟ نمیدونم . رفتم سمت درو گفتم _بیا این درو باز کن کار واجب دارم. صدایی نیومد داد زدم _مگه کری بیا دروباز کن. درو باز کرد. _چته؟ گفتم. _کارواجب دارم باید برم بیرون. گفت _چه کاری؟ گفتم _کاری که همه ی مردم انجام میدن و واجبه. رفت تو فکر. وا خله؟ گفت _دستشویی؟ گفتم. _په نه په پاشویی. اخم کردو گفت _خوشمزه بازی درنیار راه بیوفت. منو برد بیرون. از یه راهرو اومدیم بیرون رسیدیم به یه پذیزایی. پذیزایی رو رد کردیم رفتیم تو یه راهرو دیگه اونجا دوتا در بود. در اولو باز کردو گفت. _زود بیا. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت7🦋 سری تکون دادمو رفتم داخلو درو بستم. رفتم سمت روشویی و شیر ابو باز کردم نگاهم به خودم افتاد. موهام درب و داغون شده بود کاشکی شونه داشتم هم چتری هام بهم ریخته بود هم دم موهام که از شالم بیرون افتاده بودن. کش مو رو در اوردمو دوباره موهامو بستم. خوب بهتر شد چتری هام رو هم با دستم مرتب کردمو ابی به صورتم زدم. حس بهتری پیدا کردم. خوب حالا که خوشگل شدی چه فکری واسه فرار داری؟ هیچی راهی نیست باید منتظر یه موقعیت باشم. منتظر باشی؟دیوانه اگه این بخواد همین جا کارتو یکسره کنه و دفنت کنه چی؟ نمیدونم نمیدونم اههههههه. تقه ایی به در زدو گفت. _بستع دیگه بیا بیرون. باشه ایی گفتمو درو باز کردم. تو راه نگاهم به در افتاد. دویدم سمت در ولی در قفل بود. قهقه ایی سر داد و گفت. _خیال کردی میزارم به همین راحتی از دستم بری؟تو برام پول میاری خوشگله. بعدم جدی گفت _حالا برو تو اتاق تا عصبی نشدم. گفتم. _چی از جونم میخوای؟ گفت _هیچی من فقط پول میخوام و به وسیله ی تو میتونم پول داشته باشم. بعدم اومد بازمو گرفت و منو پرت کرد تو اتاق. نشستم رو تخت و زدم زیر گریه. حالا چیکار کنم ؟ هیچی بدبخت گریه کن معلوم نیست چه بلایی میخواد سرت بیاره. چندساعتی گذشت حالم داشت از درو دیوار این اتاق تاریک که حتی پنجره نداره بهم میخورد. شیطونه میگه کلمو بکوبم به دیوار بمیرم راحت شم. فکر بدی هم نیست دیوار رو به رویی رو میبینی عین گاو وحشی مستقیم با کله بری توش حله . از فکر خودم خندم گرفت. دارم دیونه میشم..... در اتاق باز شد. اومد داخل یه سینی دستش بود ناهاره حتما. گذا‌شت رو تخت. بعد رفت بیرون دوباره امد دستشم پر بود..... چندتا لباس و یه ساک گذاشت رو تخت. و گفت _ناهارتو که خوردی میری یکی از این لباسا رو میپوشی و لوازم آرایش و هرکوفتی که لازم هست اون توئه اماده شو. گفتم. _نمیخوام.چرا باید.... حرفمو قطع کرد و گفت. _چون من میگم . اینو گفت و درمو محکم بست. هوووووف. ساندویچ مرغ بود و سس و نوشابه. اخ جون. بعد خوردن ساندویچ. رفتم سراغ لباسا. واووووو لباس مجلسی بودن. یکی از یکی خفن تر. ولی خوب من که نمیدونم میخواد کجا ببرتم پس باید لباس پوشیده تری رو انتخاب کنم. لباسا رو یکی یکی نگاه کردم تا اینکه یه لباس یاسی رنگ نظرمو جلب کرد. یه لباس بلند مدل پرنسسی که یقش یکم باز بود ولی بهتر از اون لباسای دیگه بود که دکلته بودن. آستیانشم مچ دار بودن و توری بود. اگه عروسی یا تولد بچه ها بود حتما دکلته دارو میپوشیدم ولی الان نمیدونم دارم کجا میرم لباسو پوشیدم. رفتم سراغ ساک انگار همشون تازن. موهامو شونه کردمو دم اسبی بستم. چتری هامو مرتب کردم. شال یاسی رنگی هم براشتمو گذاشتم سرم موهای طلایی رنگم با اینکه بسته بودمشون تا کمرم میرسیدن. جلوشو مرتب کردم رنگ موهام از بچگی اینجور بوده ولی قبلا خیلی طلایی بود الان کمی تیره تر شده و قشنگ تر. کلا آرایش دوست نداشتم همیشه یه رژ میزدم پس اینبارم یه رژ زدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت8🦋 در اتاق یهو باز شد اخمی کردمو گفتم. _کوفت اول یه در بزن شاید در وضع مناسبی نباشم. دیدم خشکش زده . گفتم _چرا عین حیونایی که تاکسی درمیشون میکنن خشکت زده؟ لبخندی زد و گفت. _حیف که پول لازمم وگرنه مال خودم میشدی. دهنم عین اسب ابی باز موند. نفهم. گفت . _سایز پات چیه؟ گفتم. _اوووم ۳۷ گفت. _حیف کفش ها ۳۸ ولی شاید اندازت بشن. چند جفت کفش انداخت جلوم. نگاهی بهشون کردم. فقط دوتاش به پام میخوردن یه سفید یه مشکی که خوب مشکی رو انتخاب کردم چون مانتویی که برام اورده بود روی لباس بپوشم مشکی بود. گفت. _راه بیوفت بریم مادمازل. گفتم _منو کجا میبری؟ گفت. _یه جای خوب دنبالش راه افتادم وایسا ببینم اصلا چرا دارم دنبالش میرم؟ چون اگه نری میزنه لهت میکنه. قانع شدم. در عقب ماشینو باز کرد و منم نشستم که با چشم بندی چشمامو بست بعدم دستامو بستو گفت _بخواب رو صندلی تا وقتی هم نگفتم بلند نشو. این چی گفت؟ گفتم _چرا اینجوری میکنی مگه چیه که باید بخوابم.؟ گفت. _فضولیش به تو نیومده. بازومو گرفت و منو خوابوند رو صندلی. نمیدونم چقدر رفت که بلاخره ماشین ایستاد. از اون وضعیت خسته شده بودم و ترسم هم زیادتر شده بود. نمیدونستم باید چیکار کنم قلبم عین یه گنجیشک میزد. درماشینو باز کرد و گفت. _بیا بیرون. به زور پیاده شدم گفت _ راه بیوفت. گفتم _من که نمیتونم ببینم دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند. داشتم سکته میکردم. گفت. _جلوت پنج تا پله است. اروم پله هارو رفتم بالا حس کردم دری رو باز کرد. رفتیم تو که گفت وایسا. صداش اومد.. _بیا ببین چی اوردم برات. بعدم چشمای منو باز کرد. با دیدن فرد رو به روم هنگ کردم این همون پسر چشم آبیه است همون که تو شمال دیدیمش. نکه چشماش خوشگل بود هنوز یادم مونده خاک برسم چرا منو اورده اینجا؟ چون روش نوشابه ریختی و اونم میخواد بدبختت کنه. نگاهیی بهش انداختم تیپش با اون روز خیلی فرق میکرد اصلا یه مدل دیگه شده بود. عوضی پس تظاهر میکنه مذهبیه. با دیدنم لبخند زدو رو به اون گفت. _نه خوشم اومد کارتو درست انجام دادی مرد خندید و گفت . _ممنون اقا. گفت _بیماری خاصی که نداره؟ مرد نگاهی بهم انداختو گفت . _خیالت راحت -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: