eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
132 دنبال‌کننده
824 عکس
616 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت22🦋 گفت _تعریف کن . گفتم _دیشب رفتم خونمون یه سری بزنم و یه سری وسایل قدیمی رو بردارم. اما وقتی رسیدم تو حیاط صدای جیغ و داد شنیدم. تند تند رفتم داخل خونه صدای جیغای یه دختر از بالا بود تنگ رفتم بالا و منبع صدا رو پیدا کردم در اتاقو که باز کردم هنگ کردم دیدم سام یه دخترو گرفته و میخواد بهش دست درازی کنه. با شنیدن صدای من ولش کرد دیدم همون دختره است اون با دیدن من هنگ کرد اولش فکر کرده بود سام منم بعدم که فهمید اون برادرمه بهم گفت من فقط روت نوشابه ریختم تو منو دزدیدی منم گفتم روحم خبر نداره اونم گفت یکی دزدیدتش بعدم فروختتش به سام منم با سام دعوام شد برگشتم دیدم دختره نیست رفتم بیرون دیدم چندتا پسر افتادن دنبالش خلاصه بهش اصرار کردم تا برسونمش خونشون گفت تو خوابگاه میمونه رسوندمش که پیام تو رو دیدم داشتم جوابتو میدادم صدای دادو بیداد مدیر خوابگاه رو شنیدم بهش تهمت زده بودن و وسایلشو ریختن بیرون. اونم با گریه رفت و وسایلشو جمع نکرد منم وسایلشو برداشتم گذاشتم تو ماشین و رفتم دنبالش که دیدم رفت رو پل عابر رفتم بالا تا بهش بگم اگه کمک میخواد میتونم کمکش کنم ولی دیدم داره خودشو پرت میکنه پایین یعنی پاهام سست شده بود بعدم که حرف زد فهمیدم خانواده نداره و پروشگاه بزرگ شده حالام که بهش تهمت زدن و انداختنش بیرون جایی رو نداره خیلی داغون بود حال خوشی نداشت بریده بود فقط یه لحظه به ذهنم رسید اگه ببرمش پیش بی بی شاید بتونم از خودکشی نجاتش بدم. دیشبم بردمش اونجا.خودمم تو اتاق زیر پله میمونم دیگه بالا نمیرم تا راحت باشه. چهره محمد حسین درهم بود گفت. _حتما براش خیلی سخت بوده کار خوبی کردی برسام حداقل از گناه بزرگی که داشت میکرد نجاتش دادی . سری تکون دادم که یاد خواب بی بی افتادم و خوابو برای محمدحسین تعریف کردم و گفتم که بی بی گفته میتونه تا وقتی که ازدواج نکرده خونه ما بمونه. دستی به ته ریشش کشید و گفت. _حتما خیرتی توش هست برای اون خانم که سفارششو کردن خودت خوب میدونی هیچ چیزی الکی نیست اینکه تو به موقع رسیدی و نزاشتی برادرت ازارش بده و موقع خودکشیش هم تونستی منصرفش کنی یعنی حکمتی که ما ازش بیخبریم ولی قطعا خدا میخواد اونو نجات بده. یکم باهم حرف زدیمو بعد به سمت خونه حرکت کردم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت23🦋 ‌•دلربا• رفتم سیم کارتمو سوزوندم و تقاضا دادم دوباره همون سیم کارتو بگیرم گرفتمش. رفتم گوشی هم خریدم ولی مدل پایین تر از گوشی قبلیم خریدم چون نمیتونم همه ی پولمو خرج کنم. وقتی یادم میوفته اون مرتیکه احمق گوشیو برداشت حرصم میگیره حتما فروختتش. مرده گفت چند ساعت طول میکشه تا سیم کارتم فعال بشه واسه همین منم رفتم دنبال کار . کار نیمه وقت پیدا کردن واقعا سخته. اونم برای من. نا امید برگشتم سمت خونه ی بی بی. رسیدم جلوی در و زنگ زدم. متوجه نگاهی شدم برگشتم که یه چهره ی آشنا دیدم. یکی از همون پسرهایی بود که تو جنگل همراه برسام بود. متعجب به من نگاه میکرد. فک کنم از این که منو اونجا دیده شکه شده. صدای بی بی رو از پشت آیفون شنیدم _کیه؟ چشم از اون گرفتمو گفتم. _دلربام بی بی. در با صدای تقی باز شدوصدای بی بی رو شنیدم. _بیا تو مادر. بدون توجه به اون پسره رفتم داخل و درو بستم. رفتم تو خونه و با صدای بلند با بی بی سلام و علیک کردم. بی بی برای من و خودش چایی اورد. منم رو مبل کنارش نشستم و از امروزمو بهش گفتم.... بعدم رفتم بالا تو اتاقم و با لباسای بیرونم ولو شدم رو تخت و خوابم برد. با صدای در بیدار شدم . چشمامو مالیدمو رو تخت نشستم که بازم صدای در اومد. رفتم سمت در و درو باز کردم که برسامو دیدم سرش پایین بود. گفتم. _بله؟ سرشو اورد بالا تا چیزی بگه که یهو چشماشو بست و پشتشو کرد به من. وا این چشه؟ گفتم. _چرا همچین میکنی؟ گفت _اخه شما هیچی سرتون نیست. منگ از در فاصله گرفتمو رفتم سمت آینه عع راست میگه. شالم رو تخت بود سرم کردم گفتم _سرم کردم بگو. بدون اینکه برگرده گفت. _بی بی گفت صداتون کنم بیاین شام بخورین. اینو گفت و عین جت رفت .نگاهی به ساعت کردم ۹:۳۰ بود. ۲ ساعته خوابیدم؟ اره دیگه خرسی. ممنونم . خواهش میکنم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت24🦋 لباسامو عوض کردمو خودمو مرتب کردم. یه هودی سبز پوشیدم با یه شلوار ورزشی طوسی. موهامو دو قسمت کردمو گیس کردمو دو طرفم ریختم. چتری هامو مرتب کردمو کلاه هودیمو گذاشتم سرم تا اقا برسام جنی نشه. رفتم پایین و رفتم تو آشپزخونه. بی بی و برسام پشت میز نشسته بودن. سلام کردم. بی بی لبخندی زدو گفت _چه عجب شما اومدی .خواب خوب بود؟ شرمنده لبخندی زدمو گفتم.. _نمیدونم چی شد خوابم برد.شرمنده منتظر گذاشتمون. سری تکون دادو گفت _بیا بشین عزیزم. بعدم بسم الله گفت و برای من و برسام غذا کشید. تشکری کردمو مشغول خوردن شدم. برسام و بی بی مشغول حرف زدن بودن. منم به مکالمه اشون گوش میدادم. بی بی گفت. _فردا صبح میری دانشگاه؟ برسام سری تکون دادو گفت _بله کلاس دارم. بی بی گفت. _پس موقع برگشت برو پیش احمد اقا و پارچه ها رو تحویل بگیر بدمشون به مریم. سری تکون دادو گفت _چشم. گفت دانشگاه؟ پس دانشجوعه. واییییی دانشگاه؟؟؟؟ بلند گفتم _فردا چندمه؟ برسام زیر چشمی نگاهم کردو گفت. _۲ مهر. محکم زدم رو پیشونیم. که بی بی گفت. _چی شده دختر؟ گفتم. -بدبخت شدم به کل یادم رفته بود فردا ترم جدید منم شروع میشه ایییی. بی بی حق به جانب نگاهم کردو گفت _خوب این چیش بده؟ گفتم. _خوب من اصلا یادم نبود اصلا نمیدونم فردا ساعت چند کلاس دارم! همه چی تو گوشیم بود.سیم کارتم هنوز فعال نشده تا بتونم خبر بگیرم. برسام که ساکت بود گفت. _خوب نهایت فردا زود تر برین دانشگاه تا کلاستونو از دست ندید. گفتم. _با اینکه خسته کننده است ولی فکر خوبیه چون مجبورم. بعد خوردن شام ظرفارو شستم و نزاشتم بی بی دست بزنه. رفتم بالا. سیم کارتم هنوز کار نمیکرد. حتما بچه ها کلی بهم زنگ زدن. هوووف. خوب شد کتابای جدیدمو زودتر گرفته بودم وگرنه الان باید خاک میریختم رو سرم. ساعت گوشیمو زنگ گذاشتم روی ۶:۳۰ و بعد خوابیدم. باصدای گوشی بیدار شدم. خاموشش کردمو چشمامو بستم داشتم وارد دنیای شیرین خواب میشدم که یادم اومد دانشگاه دارم اییی. عین فنر بلند شدم که با سر رفتم تو کمد و نابود شدم. بعد کلی مالوندن سرم دردش کمتر شد و من بلند شدم. سر وضع خودمو مرتب کردمو رفتم پایین و یه راست رفتم دستشویی. ابی به دست و روم زدمو رفتم آشپزخونه. چایی دم کشیده بود ولی بی بی نبود. میزو چیدم. رفتم چایی برای خودم ریختمو لقمه ی نون و پنیر ی درست کردم اومدم بخورم که یکی گفت. _سلام. برسام بود. گفتم _سلام. گفت _شما میزو چیدی؟ گفتم _اره چطور؟ گفت _هیچی فکر کردم بی بی بیدار شده. بعدم سر به زیر رفت واسه خودش چایی ریخت. گفتم. _مگه بی بی چایی دم نکرده؟ گفت _نه من دم کردم بی بی خوابه اهانی گفتمو تو سکوت مشغول خوردن شدم. از جام بلند شدمو رفتم ظرفا رو بشورم که گفت. _من میشورم شما آماده شو من میرسونمتون. گفتم . _نه ممنون خودم میرم اینجوری راحت ترم. گفت . _باشه . بلند شدو مشغول شستن ظرفا شست. واووو چه پسری. ولی به نظرم خیلی مغروره اصلا نمیخنده همشم جدیه منو نگاه هم نمیکنه پسره ی بیخود. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت25🦋 رفتم لباس پوشیدمو رفتم پایین ولی برسام نبود. بی بی هم تازه بیدار شده بود و گفت برسام رفته. منم ازش خداخافظی کردمو راه افتادن سمت خیابون. تاکسی گرفتم. صدایی ازگوشیم بلند شد. نگاه کردم دیدم ولی پیام دارم و کلی تماس از دست رفته از بچه ها. حتما نگرانم شدن. به شماره ی نازی زنگ زدم. زود جواب داد بیچاره کلی نگرانم بود. منم گفتم رسیدم براش میگم و قطع کردم. جلوی دانشگاه پیاده شدمو کرایه رو حساب کردم. رفتم داخل خلوت بود. رفتم واحد آموزش و برنامه کلاسای این ترممو گرفتم..خوب امروز ۳ تا کلاس دارم. کلاس اولم نیم ساعت دیگه بود. هرچی چشم چرخوندم بچه ها رو ندیدم. امروز دوتا کلاس تخصصی دارم یکی هم عمومی که کلاس اولم هم هست اونم زبان منم زبانم خوبه پس حله. یکم موندم تا نازی و پارمیدا رو دیدم قیافه هاشون یه جوری بود. بعد سلام و اینا ازم پرسیدن کجا بودم منم گفتم مختصر براشون تعریف کردم اما نگفتم اونی که منو دزدید بردار برسام بود و برسام نجاتم داد . ولی بعد حرفام اونا گفتن که فهمیدن توخوابگاه چی شده. و حتی فهمیدن من یتیم هستم. نازی گفت. _باورم نمیشه تمام مدت به ما دروغ گفتی که خانوادت شهرستانن گفتم _که چی مثلا راست میگفتم چه فرقی به حال شما میکرد؟ پارمیدا با فیس و افاده ی خاصی گفت _فرق میکرد در شٵن من نیست با هرکسی دوست بشم . متعجب نگاهش کردم. نازی زد به پارمیدا و گفت. _بسه چه ربطی داره. بعدم رو به من گفت. _دلربا پاری منظور بدی نداشت اون فقط ناراحته که چرا نگفتی. پوزخندی زدمو گفتم _نه اتفاقا منظورشو خوب فهمیدم. بعدم بی توجه بهشون به سمت کلاس حرکت کردم همش تقصیر خودمه که فکر کردم اگه دروغ بگم میتونم دوستای خوبی داشته باشم ولی یکی نیست بهم بگه ادمی که منو به خاطر خودم نخواد به چه دردم میخوره. به عقب کشیده شدم برگشتم مهسا بود. با گریه منو بغل کردوگفت. _کجا بودی دیوانه؟دلم هزار راه رفت اون شیلای مسخره هم گفته تو مواد پخش کردی و واسه همین از خوابگاه بیرونت کردن کل دانشگاه رو پر کرده. عصبی بودم گفتم _دیگه چی گفته ؟ گفت _هیچی یه سری چرت پرتم دیگه هم گفت مثلا تو پرور‌شگاهی هستی. گفتم . _اتفاقا اون تنها حرف درستی که زده همینه. مات نگاهم کرد. لب زد. _شوخی می.. پریدم تو حرفشو همه چیزو براش گفتم. ولی بازم برسام رو سانسور کردم. اشکاشو پاک کرد. داشتم میرفتم که گفت. _مهم نیست دلربا من روزی که دیدمت و باهات دوست شدم خانوادتو ندیدم خودتو دیدم پس الانم اهمیتی نداره بعدم خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت. لبخند زدم. حداقل مهسا تنهام نزاشت. مهسا دختر خیلی خوبیه برخلاف نازی و پارمیدا از یه خانواده ی متوسطه و یه جورایی نسبت به پارمیدا و نازی فیس و افاده ایی نیست. خون گرم و مهربونه منو مهسا کنار هم نشستیم نازی و پارمیدا رفتن کنار اکیپ شیلا نشستن. دلم میخواست شیلا رو تیکه تیکه کنم.. به وضوح متوجه ی نگاه های عجیب غریب بچه ها شدم. یه جوری نگاهم میکردن حتی با چشماشونم داشتن مسخره ام میکردن.. دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی نمیشد اونجا جاش نبود. برای اینکه نبینمشون سرمو گذاشتم رو میز مهسا هم دستمو نوازش کرد و گفت. _ولشون کن دلربا شیلا کلی راجع به تو چرت پرت گفته چون بهت حسودی میکنه چون خیلی از پسرای دانشگاه ازت خواستگاری کردن اونم پولدار ترینا و جذاب تریناشون. راست میگفت شاید حسادت بود چون از زمانی که یادم میاد کلی درخواست دوستی و بعضا درخواست ازدواج داشتم از بچه های دانشگاه از هم کلاسی های خودم گرفته تا سال بالایی ها و بچه های رشته های دیگه ولی من به هیچکدومشون جواب ندادم. با کسی دوست نشدم چون از این روابط توخالی بدم میومد با کسی هم ازدواج نکردم چون میدونستم اگه بفهمن من کیم پسم بزنن. یادمه سال اخر دبیرستان یکی از دوستام به اسم نیوشا یه داداش داشت ما یکی دوباری اتفاقی همو دیدم و اون به نیوشا گفت از من خوشش میاد یه روز بعد مدرسه با هم حرف زدیم و ازم درخواست ازدواج کرد. پسر خوبی بود خوشگل و خوش تیپم بود ازش خوشم اومده بود. بهش گفتم باید بیاد از پرورشگاه اجازمو بگیره ولی تا فهمید رفت. من موندمو قلب شکسته. از اون به بعد همه رو رد کردم تا خورد نشم. با صدای کسی از عالم فکر بیرون اومدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
می‌گفت: همیشہ‌توۍِ‌عبادت‌ متوجہ‌‌باش‌کھ‌ . . خدا عاشق میخواد♥️(: نہ‌مشترۍِبهشت ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
گَـر‌چِھ‌این‌شَهـر‌شُلـوغ‌است، وَلۍ‌بـٰآوَر‌ڪُن آنچ‌ـنـٰآن‌جـٰآ؎ِ‌‌تو‌خـآالیسـت،‌ صِـدٰا‌مۍ‌پیچَ‌ـد... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
-همسرش‌میگفت: توی‌وصیت‌نامہ‌اش‌برایم‌نوشته‌بود: اگر‌بهشت‌نصیبم‌شد؛ منتظرت‌میمانم‌باهم‌برویم:)♥️.. +همینقدرعاشقانہ. شهیداسماعیل‌دقایقی🕊! ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
15.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غریب گیر اوردنت.... توی غریبی کشتنت.... 🙃💔 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
دست خط :)))) بماند به یادگار.... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
هدایت شده از _عُشاق العباس..! _
+میدونی‌خدا‌چی‌میگه: بنده‌ۍمــن ؛ دلتنگِ اسم "خودمم" باصداۍِ"تو"...🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توهین آشکار ایران اینترنشنال به اعتقادات ملت ایران«واقعه کربلا مزخرف و پروپاگانداست!» 🔹شبکه سعودی ایران اینترنشنال، در مصاحبه با شخصی به نام لادن بازرگان که از فعالان اپوزیسیون در خارج کشور است، در توهینی آشکار به اعتقادات مذهبی مردم ایران، واقعه کربلا و شهادت امام حسین(ع) و حضرت علی‌اصغر را پروپاگاندا و دعوای خانوادگی دانسته و از واژه مزخرف برای اهانت استفاده کرد! 🔹این شبکه که در هفته‌های گذشته تعارف را در دفاع از اغتشاشات و آشوب‌های داخل کشور کنار گذاشت و با دعوت از چهره‌های تجزیه‌طلب و تروریست، تریبون آنها شد، حالا تعارف را در مسائل اعتقادی و مذهبی نیز کنار گذاشته و رسماً به باورهای مردم توهین می‌کند. 🔹صبح امروز نیز فایلی صوتی از مجری شبکه بی‌بی‌سی منتشر شد که به نحو بی‌پرده‌ای از هدف تکه تکه و تجزیه شدن ایران سخن می‌گفت و تاکید میکرد که هدف پشت پرده آشوب طلبی‌ها نه دموکراسی، بلکه تجزیه ایران است! 🔹شبکه‌های فارسی‌زبان در روزهای گذشته، با هرچه رادیکال‌تر کردن فضا برای گرم نگه داشتن آتش اغتشاشات، ماهیت واقعی خود در عناد با تمامیت ارضی و باورهای مردم ایران را افشا کردند. ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128