eitaa logo
『 بــیت الـحسیــن』
135 دنبال‌کننده
817 عکس
602 ویدیو
2 فایل
﴾﷽﴿ « أَلسَّـلامُ‌عَلَى‌الاَْجْسادِ‌الْعـارِیاتِ » 🕊 کانـال وقفـــ سـیـد و سالـار شهیـدان ابـاعبـدالله 🕊 _کـپی؟ حـلـال صـلواتــ یـادت نـره رفیـقッ پشت صحنه کانال : @information128
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت23🦋 ‌•دلربا• رفتم سیم کارتمو سوزوندم و تقاضا دادم دوباره همون سیم کارتو بگیرم گرفتمش. رفتم گوشی هم خریدم ولی مدل پایین تر از گوشی قبلیم خریدم چون نمیتونم همه ی پولمو خرج کنم. وقتی یادم میوفته اون مرتیکه احمق گوشیو برداشت حرصم میگیره حتما فروختتش. مرده گفت چند ساعت طول میکشه تا سیم کارتم فعال بشه واسه همین منم رفتم دنبال کار . کار نیمه وقت پیدا کردن واقعا سخته. اونم برای من. نا امید برگشتم سمت خونه ی بی بی. رسیدم جلوی در و زنگ زدم. متوجه نگاهی شدم برگشتم که یه چهره ی آشنا دیدم. یکی از همون پسرهایی بود که تو جنگل همراه برسام بود. متعجب به من نگاه میکرد. فک کنم از این که منو اونجا دیده شکه شده. صدای بی بی رو از پشت آیفون شنیدم _کیه؟ چشم از اون گرفتمو گفتم. _دلربام بی بی. در با صدای تقی باز شدوصدای بی بی رو شنیدم. _بیا تو مادر. بدون توجه به اون پسره رفتم داخل و درو بستم. رفتم تو خونه و با صدای بلند با بی بی سلام و علیک کردم. بی بی برای من و خودش چایی اورد. منم رو مبل کنارش نشستم و از امروزمو بهش گفتم.... بعدم رفتم بالا تو اتاقم و با لباسای بیرونم ولو شدم رو تخت و خوابم برد. با صدای در بیدار شدم . چشمامو مالیدمو رو تخت نشستم که بازم صدای در اومد. رفتم سمت در و درو باز کردم که برسامو دیدم سرش پایین بود. گفتم. _بله؟ سرشو اورد بالا تا چیزی بگه که یهو چشماشو بست و پشتشو کرد به من. وا این چشه؟ گفتم. _چرا همچین میکنی؟ گفت _اخه شما هیچی سرتون نیست. منگ از در فاصله گرفتمو رفتم سمت آینه عع راست میگه. شالم رو تخت بود سرم کردم گفتم _سرم کردم بگو. بدون اینکه برگرده گفت. _بی بی گفت صداتون کنم بیاین شام بخورین. اینو گفت و عین جت رفت .نگاهی به ساعت کردم ۹:۳۰ بود. ۲ ساعته خوابیدم؟ اره دیگه خرسی. ممنونم . خواهش میکنم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت24🦋 لباسامو عوض کردمو خودمو مرتب کردم. یه هودی سبز پوشیدم با یه شلوار ورزشی طوسی. موهامو دو قسمت کردمو گیس کردمو دو طرفم ریختم. چتری هامو مرتب کردمو کلاه هودیمو گذاشتم سرم تا اقا برسام جنی نشه. رفتم پایین و رفتم تو آشپزخونه. بی بی و برسام پشت میز نشسته بودن. سلام کردم. بی بی لبخندی زدو گفت _چه عجب شما اومدی .خواب خوب بود؟ شرمنده لبخندی زدمو گفتم.. _نمیدونم چی شد خوابم برد.شرمنده منتظر گذاشتمون. سری تکون دادو گفت _بیا بشین عزیزم. بعدم بسم الله گفت و برای من و برسام غذا کشید. تشکری کردمو مشغول خوردن شدم. برسام و بی بی مشغول حرف زدن بودن. منم به مکالمه اشون گوش میدادم. بی بی گفت. _فردا صبح میری دانشگاه؟ برسام سری تکون دادو گفت _بله کلاس دارم. بی بی گفت. _پس موقع برگشت برو پیش احمد اقا و پارچه ها رو تحویل بگیر بدمشون به مریم. سری تکون دادو گفت _چشم. گفت دانشگاه؟ پس دانشجوعه. واییییی دانشگاه؟؟؟؟ بلند گفتم _فردا چندمه؟ برسام زیر چشمی نگاهم کردو گفت. _۲ مهر. محکم زدم رو پیشونیم. که بی بی گفت. _چی شده دختر؟ گفتم. -بدبخت شدم به کل یادم رفته بود فردا ترم جدید منم شروع میشه ایییی. بی بی حق به جانب نگاهم کردو گفت _خوب این چیش بده؟ گفتم. _خوب من اصلا یادم نبود اصلا نمیدونم فردا ساعت چند کلاس دارم! همه چی تو گوشیم بود.سیم کارتم هنوز فعال نشده تا بتونم خبر بگیرم. برسام که ساکت بود گفت. _خوب نهایت فردا زود تر برین دانشگاه تا کلاستونو از دست ندید. گفتم. _با اینکه خسته کننده است ولی فکر خوبیه چون مجبورم. بعد خوردن شام ظرفارو شستم و نزاشتم بی بی دست بزنه. رفتم بالا. سیم کارتم هنوز کار نمیکرد. حتما بچه ها کلی بهم زنگ زدن. هوووف. خوب شد کتابای جدیدمو زودتر گرفته بودم وگرنه الان باید خاک میریختم رو سرم. ساعت گوشیمو زنگ گذاشتم روی ۶:۳۰ و بعد خوابیدم. باصدای گوشی بیدار شدم. خاموشش کردمو چشمامو بستم داشتم وارد دنیای شیرین خواب میشدم که یادم اومد دانشگاه دارم اییی. عین فنر بلند شدم که با سر رفتم تو کمد و نابود شدم. بعد کلی مالوندن سرم دردش کمتر شد و من بلند شدم. سر وضع خودمو مرتب کردمو رفتم پایین و یه راست رفتم دستشویی. ابی به دست و روم زدمو رفتم آشپزخونه. چایی دم کشیده بود ولی بی بی نبود. میزو چیدم. رفتم چایی برای خودم ریختمو لقمه ی نون و پنیر ی درست کردم اومدم بخورم که یکی گفت. _سلام. برسام بود. گفتم _سلام. گفت _شما میزو چیدی؟ گفتم _اره چطور؟ گفت _هیچی فکر کردم بی بی بیدار شده. بعدم سر به زیر رفت واسه خودش چایی ریخت. گفتم. _مگه بی بی چایی دم نکرده؟ گفت _نه من دم کردم بی بی خوابه اهانی گفتمو تو سکوت مشغول خوردن شدم. از جام بلند شدمو رفتم ظرفا رو بشورم که گفت. _من میشورم شما آماده شو من میرسونمتون. گفتم . _نه ممنون خودم میرم اینجوری راحت ترم. گفت . _باشه . بلند شدو مشغول شستن ظرفا شست. واووو چه پسری. ولی به نظرم خیلی مغروره اصلا نمیخنده همشم جدیه منو نگاه هم نمیکنه پسره ی بیخود. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت25🦋 رفتم لباس پوشیدمو رفتم پایین ولی برسام نبود. بی بی هم تازه بیدار شده بود و گفت برسام رفته. منم ازش خداخافظی کردمو راه افتادن سمت خیابون. تاکسی گرفتم. صدایی ازگوشیم بلند شد. نگاه کردم دیدم ولی پیام دارم و کلی تماس از دست رفته از بچه ها. حتما نگرانم شدن. به شماره ی نازی زنگ زدم. زود جواب داد بیچاره کلی نگرانم بود. منم گفتم رسیدم براش میگم و قطع کردم. جلوی دانشگاه پیاده شدمو کرایه رو حساب کردم. رفتم داخل خلوت بود. رفتم واحد آموزش و برنامه کلاسای این ترممو گرفتم..خوب امروز ۳ تا کلاس دارم. کلاس اولم نیم ساعت دیگه بود. هرچی چشم چرخوندم بچه ها رو ندیدم. امروز دوتا کلاس تخصصی دارم یکی هم عمومی که کلاس اولم هم هست اونم زبان منم زبانم خوبه پس حله. یکم موندم تا نازی و پارمیدا رو دیدم قیافه هاشون یه جوری بود. بعد سلام و اینا ازم پرسیدن کجا بودم منم گفتم مختصر براشون تعریف کردم اما نگفتم اونی که منو دزدید بردار برسام بود و برسام نجاتم داد . ولی بعد حرفام اونا گفتن که فهمیدن توخوابگاه چی شده. و حتی فهمیدن من یتیم هستم. نازی گفت. _باورم نمیشه تمام مدت به ما دروغ گفتی که خانوادت شهرستانن گفتم _که چی مثلا راست میگفتم چه فرقی به حال شما میکرد؟ پارمیدا با فیس و افاده ی خاصی گفت _فرق میکرد در شٵن من نیست با هرکسی دوست بشم . متعجب نگاهش کردم. نازی زد به پارمیدا و گفت. _بسه چه ربطی داره. بعدم رو به من گفت. _دلربا پاری منظور بدی نداشت اون فقط ناراحته که چرا نگفتی. پوزخندی زدمو گفتم _نه اتفاقا منظورشو خوب فهمیدم. بعدم بی توجه بهشون به سمت کلاس حرکت کردم همش تقصیر خودمه که فکر کردم اگه دروغ بگم میتونم دوستای خوبی داشته باشم ولی یکی نیست بهم بگه ادمی که منو به خاطر خودم نخواد به چه دردم میخوره. به عقب کشیده شدم برگشتم مهسا بود. با گریه منو بغل کردوگفت. _کجا بودی دیوانه؟دلم هزار راه رفت اون شیلای مسخره هم گفته تو مواد پخش کردی و واسه همین از خوابگاه بیرونت کردن کل دانشگاه رو پر کرده. عصبی بودم گفتم _دیگه چی گفته ؟ گفت _هیچی یه سری چرت پرتم دیگه هم گفت مثلا تو پرور‌شگاهی هستی. گفتم . _اتفاقا اون تنها حرف درستی که زده همینه. مات نگاهم کرد. لب زد. _شوخی می.. پریدم تو حرفشو همه چیزو براش گفتم. ولی بازم برسام رو سانسور کردم. اشکاشو پاک کرد. داشتم میرفتم که گفت. _مهم نیست دلربا من روزی که دیدمت و باهات دوست شدم خانوادتو ندیدم خودتو دیدم پس الانم اهمیتی نداره بعدم خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت. لبخند زدم. حداقل مهسا تنهام نزاشت. مهسا دختر خیلی خوبیه برخلاف نازی و پارمیدا از یه خانواده ی متوسطه و یه جورایی نسبت به پارمیدا و نازی فیس و افاده ایی نیست. خون گرم و مهربونه منو مهسا کنار هم نشستیم نازی و پارمیدا رفتن کنار اکیپ شیلا نشستن. دلم میخواست شیلا رو تیکه تیکه کنم.. به وضوح متوجه ی نگاه های عجیب غریب بچه ها شدم. یه جوری نگاهم میکردن حتی با چشماشونم داشتن مسخره ام میکردن.. دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی نمیشد اونجا جاش نبود. برای اینکه نبینمشون سرمو گذاشتم رو میز مهسا هم دستمو نوازش کرد و گفت. _ولشون کن دلربا شیلا کلی راجع به تو چرت پرت گفته چون بهت حسودی میکنه چون خیلی از پسرای دانشگاه ازت خواستگاری کردن اونم پولدار ترینا و جذاب تریناشون. راست میگفت شاید حسادت بود چون از زمانی که یادم میاد کلی درخواست دوستی و بعضا درخواست ازدواج داشتم از بچه های دانشگاه از هم کلاسی های خودم گرفته تا سال بالایی ها و بچه های رشته های دیگه ولی من به هیچکدومشون جواب ندادم. با کسی دوست نشدم چون از این روابط توخالی بدم میومد با کسی هم ازدواج نکردم چون میدونستم اگه بفهمن من کیم پسم بزنن. یادمه سال اخر دبیرستان یکی از دوستام به اسم نیوشا یه داداش داشت ما یکی دوباری اتفاقی همو دیدم و اون به نیوشا گفت از من خوشش میاد یه روز بعد مدرسه با هم حرف زدیم و ازم درخواست ازدواج کرد. پسر خوبی بود خوشگل و خوش تیپم بود ازش خوشم اومده بود. بهش گفتم باید بیاد از پرورشگاه اجازمو بگیره ولی تا فهمید رفت. من موندمو قلب شکسته. از اون به بعد همه رو رد کردم تا خورد نشم. با صدای کسی از عالم فکر بیرون اومدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
می‌گفت: همیشہ‌توۍِ‌عبادت‌ متوجہ‌‌باش‌کھ‌ . . خدا عاشق میخواد♥️(: نہ‌مشترۍِبهشت ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
گَـر‌چِھ‌این‌شَهـر‌شُلـوغ‌است، وَلۍ‌بـٰآوَر‌ڪُن آنچ‌ـنـٰآن‌جـٰآ؎ِ‌‌تو‌خـآالیسـت،‌ صِـدٰا‌مۍ‌پیچَ‌ـد... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
-همسرش‌میگفت: توی‌وصیت‌نامہ‌اش‌برایم‌نوشته‌بود: اگر‌بهشت‌نصیبم‌شد؛ منتظرت‌میمانم‌باهم‌برویم:)♥️.. +همینقدرعاشقانہ. شهیداسماعیل‌دقایقی🕊! ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
15.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غریب گیر اوردنت.... توی غریبی کشتنت.... 🙃💔 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
دست خط :)))) بماند به یادگار.... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
هدایت شده از _عُشاق العباس..! _
+میدونی‌خدا‌چی‌میگه: بنده‌ۍمــن ؛ دلتنگِ اسم "خودمم" باصداۍِ"تو"...🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 توهین آشکار ایران اینترنشنال به اعتقادات ملت ایران«واقعه کربلا مزخرف و پروپاگانداست!» 🔹شبکه سعودی ایران اینترنشنال، در مصاحبه با شخصی به نام لادن بازرگان که از فعالان اپوزیسیون در خارج کشور است، در توهینی آشکار به اعتقادات مذهبی مردم ایران، واقعه کربلا و شهادت امام حسین(ع) و حضرت علی‌اصغر را پروپاگاندا و دعوای خانوادگی دانسته و از واژه مزخرف برای اهانت استفاده کرد! 🔹این شبکه که در هفته‌های گذشته تعارف را در دفاع از اغتشاشات و آشوب‌های داخل کشور کنار گذاشت و با دعوت از چهره‌های تجزیه‌طلب و تروریست، تریبون آنها شد، حالا تعارف را در مسائل اعتقادی و مذهبی نیز کنار گذاشته و رسماً به باورهای مردم توهین می‌کند. 🔹صبح امروز نیز فایلی صوتی از مجری شبکه بی‌بی‌سی منتشر شد که به نحو بی‌پرده‌ای از هدف تکه تکه و تجزیه شدن ایران سخن می‌گفت و تاکید میکرد که هدف پشت پرده آشوب طلبی‌ها نه دموکراسی، بلکه تجزیه ایران است! 🔹شبکه‌های فارسی‌زبان در روزهای گذشته، با هرچه رادیکال‌تر کردن فضا برای گرم نگه داشتن آتش اغتشاشات، ماهیت واقعی خود در عناد با تمامیت ارضی و باورهای مردم ایران را افشا کردند. ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت26🦋 _سلام به همه. چه صدای آشنایی. دیدم کل کلاس ساکت شده. سربلند کردم که... این اینجا چیکار میکنه؟ این الان سامه؟یا برسامه؟ نگاهم به لباسش افتاد برسام صبح همینارو پوشیده بود. باصداش به خودم اومدم. _محبی هستم استاد زبان شما استاد امینی انتقالی گرفتن و رفتن و از این ترم بنده به عنوان استاد زبان اینجا در خدمتتون هستم. حس کردم دوتا شاخ گنده در اوردم. این مگه چندسالشه؟ بیخیال فکر کردم دانشجوئه! گند بزننن تو شانسم چرا این همه جا هست؟ باورم نمیشه خدایا چرا با من این کارو میکنی.؟ چرا؟ چرا باید کسی رو که مسخره کردم بیاد نجاتم بده و برم تو خونش بمونم حالام استادمه.؟ ویییییییییییییییی. برم این ترم زبانو حذف کنم؟ تهش که چی بلاخره باید زبانو پاس کنی این ترم نه ترم بعد چه فرقی میکنه؟ راست میگی تف تو این شانس. با ضربه ایی که مهسا به بازوم زد برگشتم سمتش. _ها؟ گفت. _این همون پسره است؟ گفتم _بله متاسفانه.! گفت. _اوه تو روش نوشابه ریختی الان اگه تورو بشناسه تلافیشو سرت درمیاره. شونه ایی بالا انداختمو چیزی نگفتم. صدای هم همه ی بچه ها بلند شده بود. صدای چندتا دختر از پشت سرم اومد. _چقدر خوشگله! _واییی اره چه چشایی داره _اوف چه جوری مخشو بزنم؟ مهسا هم صداشونو شنید و خنده ایی کرد. گفتم _کوفت. صدای برسام همه رو ساکت کرد. _خوب حالا اسم هارو میخونم شما هم دستتونو بلند کنید . فقط بگم که چون جلسه ی اوله با غایب ها کاری ندارم و ثبت نمیکنم فقط جهت آشنایی هست. بعدم شروع کرد به خوندن اسامی. اون میخوند و بچه ها حاضری خودشونو اعلام میکردن. استرس گرفتم عجیب. اول اسم دخترا خانم میزاشت و برای پسرا هم اقا. داشت میخوند که رسید به من. _خانمِ یکم مکث کرد و با شک گفت. _دلربا رستگار!؟ سرشو اورد بالا و تو کلاس چشم چرخوند. با مکث دستمو بردم بالا و گفتم. _حاضر. به وضوح دیدم که ابروهاش بالا پرید و متعجب شد ولی سریع خودشو جمع کردو با لحن جدی به خوندن بقیه اسما ادامه داد. مهسا زد به دستمو گفت _دیدی چه جوری نگات کرد؟خدا به دادت برسه. اما خونسرد تر از این حرفا بودم گفتم. _هیچ غلطی نمیتونه بکنه مهسا متعجب نگاهم کرد. ولی اون نمیدونست چرا انقدر خونسردم -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت27🦋 بعدش گفت. _طبق لیستی که دارم شما رشته گرافیک میخونید درسته؟ یکی از دخترای پر عشوه ی کلاس با نیش باز گفت _بله استاد.! اوق دختره ی چندششششش. برسام سر تکون داد ولی حرفی نزد حتی نگاهش نکرد. یعنی کسی رو نگاه نمیکنه هرچند لحظه یکبار سرشو میاره بالا و کوتاه نگاه میکنه بعد دوباره سرشو میاره پایین خیلیم جدی حرف میزنه گفت. _خوب چون جلسه ی اوله کاری با کتاب نداریم . اگر کسی میخواد هر حرفی که میخواد بزنه رو بلند بشه و به زبان انگلیسی بگه فرقی نمیکنه چی باشه مثل یه داستان یا جمله یا هرچیزی. این وسطم چندتا از بچه ها بلند شدن و یکم چرت و پرت گفتن. بابک هم بلند شد یکی از خواستگار هام بود و به تازگی ازدواج کرده . بی خیال ذول زدم به میز جلوم که شروع کرد انگلیسی حرف زدن ولی چیزی گفت که حسابی داغ کردم ( فارسی تایپ میکنم شما فکر کنید دارن انگلیسی میگن😁😜) _خوب من میخوام بگم که خیلی خوشحالم و خدارو شکر میکنم چون منو از بزرگترین اشتباه زندگیم نجات داد مگه نه دلربا؟ همه ی نگاها برگشت سمت من. البته تو کلاس همه خیلی خوب انگلیسی حرف نمیزدن حدودا ۱۰ نفر از کلاس ۴۰ نفره مون خوب انگلیسی حرف میزدن یکیش بابک و یکی من البته من از همه بهتر حرف میزدم چون من از ۶ ماهگی تو لندن زندگی کردم و مادرم یه انگلیسی بود وقتی۷ سالم بود به خاطر بیماری مادر بزرگم برگشتیم ایران پدرو مادرمو تو تصادف از دست دادم. حرفی نزدم که بابک ادامه داد. _من زمانی از تو خوشم اومد و خواستم باهات ازدواج کنم یه جورایی گول ظاهر تو رو خوردم ولی حالا که فهمیدم تو یه دروغگو ی مواد فروش هستی خوشحالم که باهات ازدواج نکردم در عوض با یه دختر همه چیز تموم و خانواده دار ازدواج کردم . حس کردم کل صورتم قرمز شده حرکت خون رو تو رگای صورتم حس میکردم و قلبم به شدت تند میزد. برای لحظه ایی به اطراف نگاه کردن همه در حال پوزخند زدن بود و چند نفری بلند خندیدن. برسام متعجب به منو و بابک نگاه میکرد بلند شدمو تمام نفرتمو ریختم تو لحنمو رو به بابک با لحجه ی انگلیسی اصل گفتم _دهن مسخره ات زیادی داره میجنبه. اونی که باعث شد این ازدواج سر نگیره من بودم چون درجواب هر ۵ باری که ازم خواستگاری کردی گفتم نه. و خوشحالم که گفتم نه چون تو خیلی بیشعوری فقط ظاهرت به اندازه ی یه مرده ولی عقلت از بچه ی ۳ ساله هم کمتره البته اصلا شک دارم که عقل داشته باشی. صدای خنده ها به هوا رفت. حالا بابک بود که سرخ شده بود. پوزخندی زدمو بیخیال انگلیسی حرف زدن شدمو فارسی رو به همه گفتم . _من مواد فروش نیستم این پاپوشی که شیلا خانم واسه من درست کرده البته دلیلشم حسادته. ولی اینکه من پدرومادر ندارم راسته و فکر نمیکنم پدرومادر نداشتن من به شماها ربطی داشته باشه اگرم نگفتم به خاطر سطح پایین شعورتون بوده.. اینو گفتمو کیفمو برداشتم رو به برسام با اجازه ایی گفتمو از کلاس خارج شدم. رفتم تو حیاط تا هوای تازه بهم برسه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت28🦋 •برسام• دلربا بعد گفتن اون حرفا کیفشو برداشت و با عجله حرکت کرد با اجازه ایی گفتو رفت بیرون. کلاس در هم همه فرو رفت. متعجب بودم از هرچی که دیدم و شنیدم صداشون اعصابمو خورد کرد با صدای بلندی که به داد شبیه بودگفتم. -ســــــــــاکــــــــــــــــــــت!!!! کل کلاس ساکت شدن و به من خیره شدن. رو به اون پسره جسور و بی ادب که به راحتی با ابروی یه دختر بازی کرد گفتم. _به خاطر حرفی که زدی مستحق اینی که از کلاسم حذفت کنم. چون هم باعث تهمت و ناراحتی خانم رستگار شدی و هم جو کلاسو بهم زدی شرط موندنت تو کلاس معذرت خواهی از اون خانم جلوی همین جمعه. متعجب نگاهم کرد. اما من کاملا جدی حرفمو زدم حتی نگاهش نکردم. نیم ساعت از وقت کلاس مونده بود اما گفتم که میتونن برن بیرون. چون شدیدا بهم ریخته بودم هم از دیدم دلربا تو کلاس شوکه شدم هم از حرفای اون پسره و دلربا و نگاه های دخترای تو کلاس که سعی در قورت دادنم داشتن منو آزار میداد. وقتی کلاس خالی شد نشستم روی صندلی و دستانم رو درهم گره کردم. فکرشم نمیکردم اون دختر دانشجوی من باشه. اما خداروشکر لو نداد که ما همو میشناسیم. فکرم کشید سمت حرفای پسره. چقدر راحت تونست اون حرفارو بزنه. اما دلربا اونو با خاک یکسان کرد. چقدر مردم میتونن دهن بین باشن و هر حرفی رو راحت باور کنن و تهمت بزنن؟ مطلقا تحمل اینا برای دلربا سخته. اما محکم ایستاد و بدون ترس از خودش دفاع کرد. و این قابل تحسینه. ولی چیز دیگه ایی هم برام جالب بود. خیلی خوب داشت حرف میزد لحجه اش کاملا بریتیش بود ولی چطوری؟ به سری تکون دادمو از کلاس خارج شدمو رفتم سمت اتاق اساتید. تا کمی استراحت کنم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت29🦋 ‌•دلربا• رفتم بیرون و یه گوشه نشستم ۵ دقیقه نگذشته بود که دیدم همه اومدن بیرون. مهسا سر چرخوند تا پیدام کنه دستی براش تکون دادم تند تند اومد طرفمو گفت. _خوبی؟ گفتم _اره گفت . _خوب کردی هم اون بابک روانی رو ضایع کردی هم بقیه رو. بعدم چشمکی زد. گفتم.. _چدا انقدر زود اومدید بیرون.؟ گفت _وایییی گفتی میدونی وقتی رفتی بیرون چی شد؟ پوکر فیس نگاهش کردمو گفتم.. _عقل کل خودت داری میگی رفتی بیرون پس وقتی بیرونم نمیدونم اون تو چی شده! خندید و گفت. _توپت حسابی پره. فقط نگاش کردم که گفت.. _وقتی رفتی بچه ها داشتن پچ پچ میکردن که استاد داد زد و همه خفه شدن بعدم رو به بابک گفت که حقشه از کلاس اخراجش کنه چون هم باعث تهمت و ناراحتی خانم رستگاری شدی هم جو کلاسو بهم ریختی شرط موندت تو کلاس من معذرت خواهی از خانم رستگار جلوی همین جمعه. بعدم گفت بریم. با دهن باز نگاش کردم. باورم نمیشد برسام اینجوری بگه. عجب استادی.! با ذوق خاصی گفت _دهن منم همین طوری باز بود دهن همه باز بود نمیدونی چقدر جدی بود یه ابهت خاصی داشت جوری که حتی بابک هم حرفی نزد این پسره هم ترسناکه هم جذاب. فک کنم همه ی دخترا روش کراش زدن. چینی به ابروم دادمو گفتم. _خوبه خوبه زیادی بزرگش نکن. بعدم یکم باهم حرف زدیم اونم گوشیو گرفت و برام برنامه هامو نصب کرد چون گوشیم هیچی نداشت نه واتساپ نه اینستا هیچی منم حوصله ی نصب نداشتم. بعدم رفتیم سر کلاسای بعدی و بعدی تر. بعدشم خسته برگشتم خونه حدودا ساعت ۱۳ بود رسیدم جلوی خونه بی بی بهم کلید داده دیگه لازم نیست در بزنم. رفتم داخل خونه فقط بی بی بود یکم باهم حرف زدیم که بی بی گفت برسام ناهار خونه نمیاد منم سربرهنه رفتم ناهار خوردم والا ادم سختشه تو خونه هم یه چیزی سر کنه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت30🦋 بعد ناهار ظرفارو شستم و در همون حال بهش گفتم که برسام جونش شده استاد من.... ساعت ۴ بعد از ظهر بود که زنگ خونه به صدا در اومد. از ور رفتن با گوشیم دست برداشتمو رفتم سمت آیفون. گفتم. _بله؟ صدای دختر جونی به گوشم خورد. _سلام من حدیث هستم با بی بی کار داریم گفتم. _یه لحظه صبر کنید. بی بی رو صدا زدم. _بی بی یکی دم دره میگه اسمش حدیثه چی کار کنم؟ صدای بی بی بلند شد. _باز کن بیان تو. دکمه رو زدم و گفتم _بفرمایید. بی بی رفت سمت حیاط. از آینه کنار در نگاهی به خودم انداختم. سرو وضعم خوب بود... منم رفتم بیرون تو حیاط. یه خانم مسن چادری به همراه یه دختر جون چادری وارد حیاط شدن و بی بی باهاشون سلام و علیک کرد. کمی جلوتر رفتم . که نگاهشون به من افتاد سلام کردم اونا هم جوابمو دادن. خانم مسن رو به بی بی گفت. _مزاحم شدیم بی بی نمیدونستم مهمون داری. بی بی لبخندی زدو گفت. _نه عزیزم مزاحم چیه این گل دخترم هم مهمون نیست از خودمونه. خانم مسن کمی متعجب شد ولی با لبخند گفت. _حالا بگین ببینم این دختر گل اسمش چیه؟ لبخندی زدمو گفتم. _دلربا هستم. در جوابم گفت. _عزیزم اسمت واقعا بهت میاد من مریم هستم همسایه ی بی بی خونمون یه کوچه با اینجا فاصله داره . بعدم به دختر جوان اشاره کرد و گفت :اینم حدیثه دختر من. حدیث دستشو دراز کردو گفت. _خوشبختم. منم دستشو فشردمو گفتم _همچنین. بعدم رفتیم داخل خونه. برام جالب بود که خیلی راحت با من گرم گرفتن. بی بی و مریم خانم رو مبل نشسته بودن و حرف میزدن. حدیث هم رو مبل تکی نشسته بود. منم رو یه مبل تکی که نزدیک حدیث بود نشستم. حدیث رو به بی بی گفت. _داداش برسام خونه است؟ بی بی سرشو به معنی نه تکون دادو گفت. _نه مادر بیرونه دو سه ساعت دیگه میاو راحت باش. حرف بی بی انگار برای حدیث یک نوع مجوز بود چون نفس راحتی کشید و چادرشو در اورد و گره ی روسریشو کمی شل کرد. رو به من گفت _چند سالته؟ نگاهش کردمو گفتم _۲۲تو چی؟ لبخندی زدو گفت _من ۲۱ سالمه. گفتم. _دانشگاه میری؟ سرشو به معنی اره تکون داد . گفتم . _رشته ات چیه؟ گفت. _حقوق میخونم. تو چی دانشجویی؟ گفتم . _اره من گرافیک میخونم. خندید و گفت. _سخت نیست؟ گفتم . _بلاخره هر رشته ایی سختی داره ما هم باید بخونیم هم بریم کارگاه و کلاس عملی داریم. سری تکون دادو گفت. _ببخشید میشه بپرسم دقیقا چه نسبتی با بی بی داری؟ لبخندی زدمو گفتم. _والا هیچی من دو روزه اومدم اینجا. متعجب گفت. _واقعا؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
پنج پارت از رمان زیبای دلربا تقدیم نگاهتون شد :)
توهمانیکهدلممیلتودارد♥️:) ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🍂زمانه بر سرِ جنگ است یا اباصالح مدد زغیر تو ننگ است یا اباصالح 🍂گشاده کار دو عالم با ظهور شماست دگر چه جای درنگ است یا اباصالح... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
بزرگی‌میگفت: ازعَقرب‌نبایدترسید! ازعَقربه‌هایۍبایدترسید که‌بدون‌یادخدابِگذره..🤚🏻🖇 +چقدر‌حق‌میگفت:) ‌‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
••💙🦋•• ڪسی‌ڪه‌بخواد‌گناهےرو‌انجام‌بده‌ حتےاگه‌پسر‌نوح‌هم‌باشہ‌ بالاخره‌راهش‌رو‌پیدا‌میڪنه‌... ڪسےهم‌ڪه‌بخواد‌از‌گناه‌فرار‌ڪنه‌حتےاگه تو‌قصر‌زلیخا‌زندانےشده‌باشہ،‌خدا‌در‌هارو‌ براش‌باز‌میڪنہ... ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
مومـن‌‌بـودن‌جسـارت‌میخواد اینکه‌وسط‌یـه‌عده‌بـی‌نمـاز‌؛نماز‌بخونے اینکه‌وسط‌یه‌عـده‌بی‌حجاب‌؛حجاب‌داشته‌باشے اینکه‌حد و حدود‌‌نامحـرم‌ و محرم رورعایت‌ڪنے به‌خودت‌افتخار‌کن به‌مومن‌بودنت‌ به‌محجبه‌بودنت✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
گفتم گناه نکن گفت خدا خیلی بخشندس😏 گفتم بانکم خیلی پول داره ولی حساب کتاب داره...🙃 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
دخترش زار زار گریه می‌کرد . . . ازش پرسیدن : چی می‌خوای ؟ ! گفت : می‌خوام صورت پدرمو بوس کنم ! جیغ و دادِش دل همه را کباب کرده بود 💔 یکی رفت و به سرباز روی سر تابوت گفت : خب بگذارید صورت پدرش را ببیند ، دخترش است ! چه می‌شود مگر ! ! ؟ سرباز اشکش جاری شد . گفت : آخ که من برایش بمیرم ، پدرش سر ندارد 🙂 ! _شهید‌جواد‌الله‌کرمی:) ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱روایت فعالیت‌های شهید آرمان علی‌وردی از زبان دوستانش:) 🕊 ‌♡اینجا بیت الحسین است♡↯ @beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت31🦋 گفت. _خوب پس چه جوری اومدی اینجا؟ اومدم جواب بدم که بی بی گفت _دلربا جان میری چایی بیاری؟ گفتم _چشم. بلند شدم که حدیث هم بلند شدو گفت. _منم میام کمکت. باهم رفتیم تو آشپزخونه. چایی ریختیمو بردیم پیش بی بی و مریم خانم. حدیث دختر خوبی به نظر میومد نمیدونم چرا ولی ازش خوشم اومد. داشت نگام میکرد گفتم _جانم؟ گفت _تاکی اینجا هستی؟ گفتم _تا وقتی برم خونه ی شوهر البته بی بی اینجور گفته. خندید وگفت. _خیلی دلم میخواد بیشتر باهات آشنا بشم. گفتم _خوب کاری نداره که آشنا شو. خندید و گفت. _واقعا؟ گفتم _نه شوخی کردم. خندشو قورت داد که من خندم گرفت. خندمو که دید دوباره خندید. گفتم. _بیا بریم بالا اتاق من باهم حرف بزنیم. موافقت کرد و رفتیم بالا. بردمش تو اتاقم. گفت. _دارم دق میکنم بگو جریان چیه؟ خندیدمو گفتم _داستانم زیاد جالب نیست مطمئنی میخوای بشنوی؟ سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد و گفت. _اره بگو . دلم میخواست اینبار راستشو بگم و نترسم هرکس خواست بمونه هرکسم نخواست بره. لبمو با زبونم تر کردمو گفتم. _خوب خلاصه میگم که همه چیز دستت بیاد حوصله ی گریه ندارم الان پس جزییاتشو بعدا میگم . ۸ سالم بود خانوادمو از دست دادم توی یه تصادف.و تا ۱۸ سالگی تو پرورشگاه بزرگ شدم. بعدشم رفتم دانشگاه و تو خوابگاه موندم.بعد از دانشگاه هم میرفتم سر کار چند روز پیش موقع برگشت به خوابگاه یه نفر منو دزدید.بعدم فروختم به بردار برسام اونم میخواست بهم دست درازی کنه که برسام سر رسید و منو نجات داد منو رسوند خوابگاه اما از خوابگاه پرتم کردن بیرون چون دو روز بود نرفته بودم خوابگاه و وقتی برگشتم سر وضعم مناسب نبود و یکی از بچه ها برام پاپوش درست کرد که من مواد میفروشم مدیر اونجام انداختم بیرونو گفت چون یتیمم به پلیس لوم نداده. بعدم میخواستم خودکشی کنم برسام نزاشت و منو اورد اینجا . و قراره اینجا بمونم بی بی گفته تا وقتی ازدواج کنم میتونم اینجا بمونم ولی واقعا نمیدونم باید چیکار کنم من هیج کسیو اینجا ندارم. هیچ کس و کاری ندارم هیچی..... سر بلند کردم که شاهد سقوط قطره اشکی روی گونه ی حدیث شدم سریع پاکش کردو گفت. _واقعا متاسفم حتما خیلی اذیت شدی نمیدونم چی بگم ولی واقعا متاسفم دلربا البته میدونم نبود پدرو مادر چقدر بده چون کشیدم منم پدرم فوت شده وقتی ۱۱ سالم بود.الهی بمیرم تو چی کشیدی من فقط پدر ندارم ولی مادر دارم یه دایی مهربونم دارم ولی میدونم تو خیلی اذیت شدی خیلی وقتا دلت خواسته کنارت باشن وبغلت کنن ولی نبودن. دلت میخواسته کنار خانوادت باشی وقتی مدرست تموم میشه وقتی میری دانشگاه باشن و بهت افتخار کنن. اشکای جفتمون میریخت هر جمله ایی که حدیث میگفت باعث ریزش اشکای خودم و خودش میشد. چقدر خوب میدونست من چه حالی دارم. ناگهان به طرفم اومد و منو تو آغوش کشید. گریه هامون شدت گرفت. گفتم _حدیث نمیدونم چرا ولی انگار خیلی وقته تو رو میشناسم انگار قبلا یه جایی دیدمت برام غریبه نیستی. گفت. _میدونم چی میگی گاهی وقتا یه ادمایی هستن که درسته یه بار دیدیشون ولی شدیدا احساس نزدیکی میکنی. کمی اروم تر که شدم از هم جدا شدیم. گفت _ببخشید اشکتو در اوردم. خندیدمو گفتم _نه بابا بیخیال. گفت. _باش. گفتم. _بابات چه اتفاقی براش افتاد؟ نگاهی به چشمام انداخت و گفت. _پدرم شهید شد پلیس بود و توی یه عملیات به شهادت رسید. گفتم. _متاسفم حتما خیلی اذیت شدی. گفت _شدم ولی مطمئنم خیلی ها هستن که بیشتر از من درد کشیدن پس نباید همش اه بکشم . سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم یکم باهم حرف زدیم و بعد شمارمو گرفت . بعدم همراه مادرش رفتن. چهره ی مهربونو دل نشینی داشت اصلا فکرشم نمیکردم با یه دختر چادری انقور دوست بشمو راحت حرف بزنم. بی بی در حالی که میرفتم تو اتاقش گفت. _مثل اینکه دوست پیدا کردی گفتم _اهوم فک کنم. گفت _حدیث دختر خوبیه مطمئنم دوستای خوبی برای همدیگه میشید. سری تکون دادمو حرفی نزدم. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت32🦋 ساعت ۲۰ بود حوصله ام سر رفته بود. پیرهن آبی تا نزدیک زانو هام پوشیدم و روسری بلند آبی تیره روی سرم به صورت باز گذاشتم چتری هام از روسری بیرون زده . رفتم تو حیاط. کنار باغچه چندتا لامپ کوچیک روشن بود. وسط حیاط ایستادم و به آسمون خیره شدم. من دختری هستم با گذشته ی دردناک و آینده ی نامعلوم..... وقتی به جلو نگاه میکنم فقط تاریکی میبینم. احساس میکنم آینده هم برام عین گذشته دردناکه. بلاخره هر گذشته ایی یه روز آینده بوده. همون جور که آینده ی ما یه روز گذشته میشه. امیدی به ادامه ی زندگی ندارم و نمیتونم یه زندگی خوب رو برای خودم تصور کنم. شاید از نظر دیگران من دارم زندگی میکنم ولی حقیقتش اینه که من فقط زندم و کارهای تکراری روز قبل رو تکرار میکنم. اهییی از ته دل کشیدم که اولین قطره ی بارون به نوک بینیم خورد و بعد قطره های دیگه پی در پی شروع به ریزش کردن. شدید نبود. تنها چیزی که اومد تو ذهنم این بود. اولین بارون پاییزیツ دستامو باز کردمو با عمق وجودم پذیرای قطرات بارون شدم. چشمامو بستم و اروم چرخیدم که متوجه صدایی شدم چشم باز کردم که با برسام رو به رو شدم. سرشو انداخت پایینو سلام کرد. دستامو که باز رو هوا بودن جمع کردمو جوابشو دادم. آروم از کنارم رد شد رفت سمت خونه. لحظه ی ورود به خونه گفت. _بیاین تو سرما میخوردید. سری تکون دادمو گفتم. _یکم میمونم الان میام. چیزی نگفت و رفت. نفس عمیقی کشیدم رفتم داخل. برسام مشغول صحبت با بی بی بود منم رفتم بالا تو اتاقم. نیم ساعتی گذشت که در اتاقم صدا داد و بعد صدای مردونه ی برسام به گوشم خورد. _باهاتون کار دارم ... روسری سرم کردمو گفتم. _بیا تو. گفت . _نه لطفا شما بیاین دم در. پووفی گفتم و رفتم درو باز کردم. و وارد راهرو شدم گفتم _بله؟ گفت _راجع به امروز. پریدم میون حرفشو گفتم . _برام جالبه که چرا شما هر جا میرم هستین ولی بدونید من نمیخواستم کلاسو بهم بزنم اون پسره شروع کرد منم نتونستم تحمل کنم. سرش پایین بود زیر چشمی نگاهم کردو گفت. _مهلت بدین حرف بزنم. گفتم _بفرما. گفت _من میدونم شما مقصر نبودید کاری با اون قضیه ندارم یه سوال برام پیش اومده البته جسارت نمیکنم فقط میخواستم بدونم که... مکث کرد. گفتم. _خوب چی بگو؟ نفسشو بیرون داد وگفت _شما خیلی خوب انگلیسی حرف میزدین لهجتون خیلی خوب بود میخواستم بدونم که چطوری انقدر خوب حرف میزنین؟ لبخندی زدمو گفتم _چون مادرم انگلیسیه و من از ۶ ماهگی تا ۷ سالگیم تو لندن بزرگ شدم و بیشتر انگلیسی حرف میزدیم. یکی از ابروهاش رفت بالا. اصلا فکرشم نمیکرد من دورگه باشم. سری تکون دادو گفت . _متوجه شدم ممنونم که گفتین. گفتم _قابلی نداشت . اومدم برم تو اتاق که گفت. _بی بی گفت شام حاضره. باشه ایی گفتمو رفتم پایین. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده:
🍃🍃🍃•🦋•‌‌﷽•🦋•🍃🍃🍃 🦋پارت33🦋 دو روز بعد.... تو این دو روز فقط رفتم دانشگاه برگشتم خونه یه بارم حدیث اومد باهم حرف زدیم. فهمیدم حدیث خانم ما نامزد داره نامزدشم پسر داییشه. ۳ماه عقد کردن. وقتی از نامزدش حرف میزد همچین ذوق زده بود که لپاش گل انداخته بود.. اونجوریم که اون از پسره تعریف کرد فک کنم خیلی باید خوب باشه امروز قراره بعد از ظهر حدیث منو ببره یه جایی که خوب نامزدشم اونجا هست. نمیدونم کجا میخواد منو ببره هرچی گفتم نگفت. منم منتظرم تا ساعت ۴ بشه و بیاد دنبالم. حوالی ساعت ۴ بود رفتم حاضر بشم. خوب چی بپوشم؟ میخوام خوب به نظر بیام خوب حدیث میخواد منو به عنوان دوستش به نامزدش نشون بده باید خوب باشم. یه دور همه ی لباسامو زیرو کردم تا یه مانتوی آبی تیره نظرمو جلب کرد. مانتو تا بالای زانوهام میرسید. یه شلوار جین راسته هم برداشتم. و یه روسری مشکی براشتم به کیف و کفش مشکی. چتری های طلائیمو شونه زدم نگاهی به چشمام کردم. ترکیبی از قهوه ایی و سبز زیتونی بود. زیاد ارایش دوست ندارم همون یه رژو میزنم و موهامو هم دم اسبی میبندمو گیس میکنم. اونقدری بلند هستن که از زیر روسری بزنن بیرون . به ناخنام هم برق ناخن زدم . نگاهی به خودم کردم. لبخندی از سر رضایت زدم. زنگ در به صدا دراومد. بی بی گفت _دلربا جان ببین کیه؟ با عجله رفتم پایینو گفتم. _میدونم کیه حدیثه اومده دنبالم . بی بی سری تکون دادوگفت _باشه مادر مراقب خودتون باشید. چشمی گفتمو رفتم بیرون.. با عجله کفش هامو پوشیدمو رفتم درو باز کردم. حدیث پشت به من ایستاده بود. برگشت. سریع رفتم بیرونو گفتم _سلام دیر که نکردم؟ نگاهی بهم انداختو گفت. _ سلام قشنگم نه عزیزم گفتم _بریم؟؟؟ گفت _بله. به سمت چپ کوچه حرکت کرد منم دنبالش رفتم. منتظر بودم ببینم کجا میخواد منو ببره. تا یه جایی رفتیم یهو پیجید سمت راست. وارد یه کوچه ی بزرگ شدیم که تهش یه دروازه ی اهنی بزرگ بود. نگاهم به تابلوی بالای در افتاد (معراج شهدا) گنگ به حدیث نگاه کردمو گفتم. _معراج شهدا دیگه کجاست.؟ لبخندی زدو گفت _بیا تا نشونت بدم دنبالش راه افتادم وارد که شدیم چندتا پله بود رفتیم بالا یه راه بزرگ بود و دو طرفش چندتا ردیف قبر بود. شاید کل قبرای اونجا ۳۰ تا میشد. مات به اطرافم نگاه کردمو گفتم _حدیث منو اوردی قبرستون؟ برگشت نگام کردو گفت _قبرستون چیه دختر اینجا معراج شهداست تمام این ادمایی که اینجا دفن شدن شهید هستن. گفتم _خدا بیامرزتشون ولی خوب اینجا قبرستونه دیگه. سرشو تکون دادو گفت. _نیست چون تک تک این شهدا زنده هستن حرفای مارو میشنون و حتی میتونن بهمون کمک کنن.درسته ظاهر اینجا قبرستونه و پر قبره ولی تو این قبرا ادمای مهمی خوابیدن. از حرفاش سر درنیاوردم اصلا فکرشم نمیکردم منو بیاره اینجا. متعجب بودم ولی خوب نمیخواستم ناراحتش کنم واسه همین چیزی نگفتم و مشغول تماشای اطراف شدم. سمت راست مسجد بود سمت چپ هم سه تا اتاقک جدا بود. رو در اتاقای نوشته هایی بود. در اول نوشته بود. _خادمین در دوم _تفحص خانه و در سوم که نوشته ی روش بزرگ بود _عاشق حسین(ع) خیلی دلم میخواست ببینم توی اون اتاقا چیه. -----🦋‌-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋----- ‌✍نویسنده: