🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت118🦋
یه ربع بعد همه رفتیم تو اتاق تا برسامو ببینیم.
دست راستشو گچ گرفته بودن.
پیشونیش زخم شده بود...
بادیدن ما لبخند زد.
بی بی نگران به سمتش رفت .
برسام سعی کرد بلند بشه که آرش سریع دست روی کتف چپ برسام گذاشت و اون رو به سمت تخت هل داد و گفت.
_بخواب نباید تکون بخوری.
برسام شاکی گفت.
_چرا؟
گفت.
_من دکترم یا تو؟گفتم بخواب پس بخواب.
اخم های روی پیشونیش نشون از عصبانیت میداد.
نمیدونم چرا ولی انگار اون یه چیزی میدونه که ما نمیدونیم.
۵ دقیقه طول نکشید که آرش همه رو بیرون کرد.
منو بی بی و حدیث و محمد حسین تو راهرو نشسته بودیم.
برسام فقط دستش شکسته پس الان میتونیم ببریمش خونه ولی نمیدونم چرا آرش گفت باید صبر کنیم.
الان نیم ساعته که آرش رفته تو اتاق برسام .
نمیدونم چرا رفته ولی انگار یه مشکلی هست.
زیر لب صلواتی فرستادم و سلامتی برسام رو از خدا خواستم
نگاهم به ساعت افتاد.
ساعت ۲۲:۳۰ شب رو نمایش میداد.
آرش با حالت زاری از اتاق اومد بیرون...
بلند شدمو رفتم طرفش.
گفتم.
_چرا انقدر طول کشیده مگه نگفتید حالش خوبه پس چرا نمیبریمش؟
سرشو انداخت پایینو گفت.
_حالش خوبه ولی...
گفتم
_ولی چی؟؟؟
آب دهنشو قورت داد.
نگاهشو یه دور چرخوند و گفت.
_نخاع برسام آسیب دیده
یخ زدم گفتم.
_یعنی چی؟خوب الان چه اتفاقی افتاده؟
گفت.
_از کمر به پایین دچار مشکل شده یعنی نمیتونه راه بره و پاهاش هیچ حسی نداره ...
چهره ی آرش برام تار شد .
چندبار چشمامو باز و بسته کردم.
گفت.
_خوبی؟
گفتم.
_دیگه نمیتونه راه بره؟
گفت.
_نمیدونم معلوم نیست ممکنه با فیزوتراپی بشه کاری کرد بستگی به خودش داره.
گفتم.
_خودشم میدونه؟
گفت.
_الان بهش گفتم
اشک تو چشمام جمع شد
گفتم.
_حالش چطوره؟چی گفت؟
دستی به موهاش کشید وگفت.
_چی بگم حرفی نزد اصلا ساکت ساکت شد هرچی به گفتم جواب نداد این حالتش منو میترسونه برسام ادم قوی هست ولی تا حالا این حالتشو ندیده بودم.
گفتم.
_چه جوری به بقیه میخواید بگید؟
گفت.
_همینش برام سخته.
از کنارم رد شد و رفت تا این خبرو به بقیه بده
برگشتمو منتظر نموندم تا دوباره بشنوم.
رفتم توی حیاط خودمو به اولین نمیکت رسوندمو روش ولو شدم.
بغضم شکست و زدم زیر گریه
باورم نمیشه این بلا سرش اومده.
حتما الان حالش خیلی بده.
خدایا چیکار کنم؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت119🦋
صورتمو با دستام پوشوندم
احساس بدی داشتم.
انگار من فلج شده بودم نه برسام.
انگار این من بودم که دیگه نمیتونستم راه برم...
گوشیم زنگ خورد.
از کیفم درش اوردم.
حدیث بود با نگرانی جواب دادم.
_بله؟
گفت.
_دلربا کجایی؟
گفتم
_تو حیاط چیزی شده؟
گفت.
_نه وایسا الان میام.
۲ دقیقه بعد خودشو بهم رسوند.
گفتم
_چی شده؟
گفت
_حالت خوبه؟
گفتم
_اره من که خوبم مهم برسامه
گفت
_از قیافت مشخصه خوبی.
گفتم.
_حدیث؟؟؟؟
گفت..
_راست میگم خوب.ولی باید یه چیزی بگم.
دلم ریخت گفتم
_دیگه چی شده؟
گفت.
_برسام لج کرده میگه نمیخواد کسیو ببینه
بی بی هم رفت تو ولی زود برگشت بیرون انگار برسام اصلا حالش خوب نیست حتی
بی بی نتونست آرومش کنه...
گفتم
_یعنی هیچکسو نمیخواد ببینه؟
گفت.
_اره داد هم زد گفت میخواد تنها باشه.اصلا باورم نمیشد داد بزنه ولی بهش حق میدم ضربه ی بدی بهش وارد شده تا بخواد هضمش کنه طول میکشه...
با حدیث رفتیم داخل.
همه تو راهرو بودن.
رفتم سمت آرش.
_تا کی باید بیمارستان بمونه؟
گفت.
_تا فردا یه سری معاینه هست که باید انجام بشه ولی اجازه نداد الان انجامش بدیم خدا کنه فردا بزاره....
گفتم.
_برم ببینمش؟
گفت.
_دلربا خانم نمیخواد کسیو ببینه کلی دادو بیداد کرد برسام بی بی رو خیلی دوست داره به خاطر احترام و علاقه ایی که به بی بی داشت گذاشت چند دقیقه ببینتش...
گفتم
_حالا چی میشه بزارید منم برم ؟اگه داد زد میام بیرون.
گفت.
_الان خوابه.
گفتم
_اشکال نداره من بیدارش نمیکنم.
گفت
_باشه فقط چند دقیقه.
باشه ایی گفتمو رفتم سمت اتاقش.
آروم لای درو باز کردم و رفتم داخل.
روی تخت دراز کشیده بود.
و روش به سمت دیوار بود نمیتونستم صورتشو ببینم.
درو پشت سرم بستمو و جلو تر رفتم.
صدای پاشنه ی کفشم سکوت اتاقو شکست.
صدای برسام به گوشم خورد
_گفتم میخوام تنها باشم برید بیرون.
هنوز روش به سمت دیوار بود
گفتم
_سلام.
با شنیدن صدام برگشت.
اخم کرد و گفت.
_شما اینجا چیکار میکنید؟
بغض گلومو گرفت اما سعی کردم قورتش بدم
باید قوی باشی دلربا.
مردی که جلوته همونیه که دوستش داری
الانم حالش خوب نیست
تو باید کمکش کنی پس قوی باش.
لبخندی زدمو گفتم
_جواب سلام واجبه.
گفت.
_علیک السلام...
گفتم
_حالا بهتر شد... شنیدم کلی دادو بیداد کردید و نزاشتید دکتر بیاد معاینه کنه و گفتید نمیخواید کسیو ببینید.من اون لحظه تو حیاط بودم و نشنیدم صداتونو وقتی بهم گفتن باورم نشد.
اخمش پررنگ تر شد و خشک وسرد گفت.
_مهم نیست لطفا تنهام بزارید...
روشو ازم گرفت.
چرا انقدر سرد شده؟
یه قدم جلوتر رفتم و گفتم.
_اگه نرم چی میشه؟
سریع برگشت و تند نگاهم کرد.
قبل اینکه حرفی بزنه گفتم
_میخواید داد بزنید؟خوب بزنید هر چقدر دلتون میخواد داد بزنید انقدر داد بزنید تا خسته شید ولی فایده ایی هم داره؟این داد زدنا چی رو عوض میکنه؟
صداش بالا رفت و گفت.
_خوب که چی؟به نظرت من الان باید آروم باشم؟؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت120🦋
با صدای بلند ادامه داد.
_دیگه نمیتونم مثل قبل باشم چطوری ادامه بدم؟دیگه نمیتونم ازدواج کنم و زندگی کنم همه چی خراب شد!!!!!
برای اینکه ساکت شع بلندتر گفتم.
_آقا برسام میدونم اتفاق بدی افتاده من متاسفم ولی این نه تقصیر شماست نه اطرافیانتون این یه اتفاقه حکمتشم فقط خدا میدونه نه من و شما....
من نمیگم ناراحت نباشید غصه نخورید نه ولی میگم خودتونو نبازید مگه مسلمون نیستید؟؟؟مگه به خدا ایمان ندارید؟چرا دارید با خودتونو و اطرافیانتون لج میکنید؟
خیلیا اینجان که ناراحتن که دلشون میخواد خوب بشید دارن سعی میکنن آرومتون کنن ولی شما با لج بازیتون دارید همه چیزو بدتر میکنید ادما باید کنارهم باشن تا بتونن درداشونو تحمل کنن........
اشکام سرازیر شد
ساکت شده بود و گوش میکرد.
گفتم
_اون شبی که داشتم خودمو میکشتم یادته؟ ادما جونشون براشون مهمه به نظرت چرا اون شب میخواستم از جونم دست بکشم؟؟؟؟
چون تنها بودم کسیو نداشتم هیچکسو نداشتم نه خدارو داشتم نه دوست و همراهی
بریده بودم.
از شدت گریه نفسم بند اومد
نفس عمیقی کشیدمو ادامه دادم.
_اون شب روی پل بهم چی گفتی؟گفتی خدا حواسش به همه ی بنده هاش هست بعدم منو اوردی پیش بی بی.راست میگفتی خدا حواسش به بنده هاش هست اگه نبود تو اون شب روی اون پل نبودی تا نجاتم بدی.
حالا بگو خودت حرف خودتو باور نداری؟
من میدونم ۵ سال پیش تو هم مثل دوماه پیش من بودی میدونم با اون تصادف مسیر زندگیت عوض شد تو یه بار مرگ رو تجربه کردی ولی برگشتی درست مثل من مطمئنا اونجا یه چیزی دیدی مثل من.
حدیث بهم گفت بعد اینکه پدرومادرت رهات کردن تو ناراحت شدی ولی گفتی چیزی که بدست اوردی خیلی باارزشه و پشیمون نیستی
پس اگه الان برگردی عقب بازم دلت میخواد ۵ سال پیش تصادف کنی و مسیر زندگیت عوض بشه اون بار خدا با یه تصادف درای رحتمشو به روت باز کرد شاید اینبارم برات یه خیری باشه که خودت خبر نداری شاید قرار بود اتفاق بدتری برات بیوفته همین که
زنده ایی و نفس میکشی باید شکر کنی.
اشکامو با دست پاک کردم و دماغمو بالا کشیدم
چادرمو مرتب کردمو گفتم.
_برسامی که من تو این مدت شناختم ادم قوی و با ایمانیه اما ادمی که جلوم میبینم فقط به برسام محبی شباهت داره همین
صدامو صاف کردمو گفتم.
_تصمیمش با خودته میتونی اینجا بشینی و عین ادمای ضعیف و سست ایمان به دیوار خیره بشی و به زمین و زمان بد بگی و زندگی رو برای خودت و عزیزانت سخت تر کنی..
یا میتونی به خدا توکل کنی و مبارزه کنی
لبخند بزنی و بزاری درد عزیزانت کمتر بشه و با کمک خدا و روحیه ایی که دیگران بهت میدن تلاش کنی تا خوب بشی...
اگه مورد اول رو انتخاب کنی دیگه مثل قبل برات ارزش قائل نیستم و به نظرم خیلی ضعیفی ولی اگه راه دوم رو انتخاب کنی ارزشت بیشتر میشه و تمام سعیمو میکنم کمکت کنم.
راه اول خیلی آسونه و مال ادمای ضعیفه ولی راه دوم خیلی سخته ولی فقط ادمای شجاع راه دوم رو انتخاب میکنن.
این گفتمو بدون اینکه نگاهش کنم از اتاق خارج شدم.
نفسمو به بیرون پرت کردم.
چند کیلو از وزنم کم شد تا این حرفارو زدم.
انگار کوه کندم.
باورم نمیشه این حرفارو زدم
خداکنه تونسته باشم ذهنشو باز کنم.
رفتم سمت صندلی ها.
آرش نزدیکم شد و گفت.
_چی شد؟چرا انقدر طول کشید گفتید زود میاید!؟
گفتم.
_اره ولی خوب حرفامون طول کشید.
متعجب گفت.
_برسام بیدار بود بیرونتون نکرد؟
گفتم.
_اره بیدار بود سعی کرد بیرونم کنه ولی من سمج تر از این حرفام.
گفت
_حالا حرفاتون نتیجه ایی هم داد؟
گفتم.
_نمیدونم باید منتظر موند.
رفتم سمت بقیه و گفتم
_بی بی جون بیاید بریم خونه نگران آقا برسام هم نباشید حالش خوبه بریم استراحت کنیم فردا صبح دوباره میاییم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری♥️
#روز_پرستار
پرستار...
ایثارگر شجاعی است
که به وقت بیماری
یار و یاور دوست❣️✨
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
•••🌸💞"
تآآخرینلحظھجنگیدندمقآومتکردند...!
وَازچیزایےگذشتندکھشایدمنُتوهرگز،
نتونیمازشونبگذریم💔:)!
#شهیدانه
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
••
انسان ها
به میزان حقارتشان توهین میکنند
به میزان فرهنگشان عشق میورزند،
و به میزان کمبودهایشان آزارت میدهند
هر چه حقیرتر باشند بیشتر توهین میکنند تا حقارتشان را جبران کنند
هر چه فرهنگشان غنی تر باشد، بیشتر به دیگران عشق هدیه میدهند
و هرچه هویتشان عمیق تر باشد محترمانه تر رفتار میکنند؛
به اندازه درکشان میفهمند
و به اندازه شعورشان به باورها و حرف هایشان عمل میکنند...🌱
•••
#تلنگرانه
#حق
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
-میگفت..
حتیاگهیهدرصداحتمالبدیکهیهنفر
یهروزیبرگردهوتوبهکنه،
حقنداریراجبشقضاوتکنی!(:
#حاجقاسم
#تلنگرانه
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از ‹جیممثلِجاماندھ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توامامحسینمایےتحویلحتیٰنگیرے:)❤️
🔴 مادر شهید عجمیان از قاتلین پسرش گذشت کرد…
#برای_ایران
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت121🦋
بلاخره بی بی رو راضی کردیمو برگشتیم خونه .
آرش و محمد حسین تو بیمارستان موندن و ما با دایی حدیث برگشتیم...
بعد نماز صبح برای برسام دعا کردم
که تصمیم درست رو بگیره که راهشو گم نکنه
با درد گردنم بیدار شدم.
روی زمین کنار سجاده نماز خوابم برده بود
بلند شدمو کش و قوسی به بدنم دادم.
نفس عمیقی کشیدمو به اطراف نگاه کردم
گردنم درد گرفته بود
با دست گردنمو ماساژ دادمو بلند شدم.
نگاهی به ساعت انداختم.
۸ صبح بود...
چادر نمازمو از سرم برداشتم و جانمازمو جمع کردم.
رفتم پایین.
بی بی تو آشپزخونه بود.
_سلام.
نگاهم کرد و گفت..
_سلام مادر بیدار شدی نمیخواستم بیدارت کنم اگه خسته ایی بخواب من خودم میرم بیمارستان.
گفتم.
_نه بی بی جون خودم میخوام بیام بلاخره آقا برسام گردن ما حق دارن.
لبخندی زد و گفت.
_دستت درد نکنه پس برو دست و روتو بشور بیا صبحونه بخور.
چشمی گفتم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.
آب سرد به صورتم پاشیدم که باعث شد بیشتر یخ کنم.
چشمام به خاطر گریه پف کرده بود.
رفتم بیرونو صورتمو با حوله خشک کردم
رفتم تو آشپزخونه
لیوان چایی که بی بی جلوم گذاشت رو با لبخند برداشتمو و بو کشیدم
عطر خوب چایی گرم بینیمو نوازش داد.
با صدای بی بی به خودم اومدم.
_دلم واسه بچم خونه باز خداروشکر زنده است ولی همش نگرانم که نتونه با این موضوع کنار بیاد کاش میشد پاهای خودمو بهش بدم تا غصه نخوره من که پا لازم ندارم
اون جوونه.
دستمو روی دستش گذاشتمو گفتم.
_الهی قربون دل مهربونت بشم بی بی جون نگران نباشید بسپریدش به خدا.
گفت.
_همه امیدم به خداست مادر وگرنه که تا الان مرده بودم.
بعد صبحانه منو بی بی آماده شدیم و رفتیم بیمارستان...
دنبال آرش گشتیم
ته راهرو دیدمش با پرستاری صحبت میکرد.
صداش زدم
به سمتون اومد و سلام کرد.
گفتم.
_سلام چی شد حالش خوبه؟؟
لبخندی زد و گفت.
_اره شکر خدا صبح راضی شد معاینه بشه .
بعدم رو به بی بی گفت
_برید ببینیدش.
بی بی که انگار منتظر شنیدن همین جمله بور با خوشحالی از ما دور شد منم اومدم دنبالش برم که آرش صدام زد.
ایستادم.
_شما دیشب چی بهش گفتید که انقدر فرق کرده؟
شونه ایی بالا انداختمو گفتم.
_چیزایی که خودش خوب میدونست ولی یادش رفته بود رو بهش یادآوری کردم همین...
گفت
_ممنون خیلی حالش بهتر شده صبح بهش سر زدم باورم نمیشد که راضی شده.
لبخندی زدمو گفتم.
_خداروشکر.
گفت
_حال شمام انگار خیلی خوبه ولی دیشب خوب نبودید..
اینم همش میخواد مچ منو بگیره با زیرکی گفتم.
_دیشب حال همه خوب نبود ولی الان همه خوبن چون حال آقا برسام بهتر شده
ان شاءالله با کمک خدا و ما حالشون بهترم میشه...
سری تکون داد وگفت.
_ان شاءالله.
رفتم سمت اتاق برسام
منتظر موندم تا بی بی بیاد بیرون.
چشم به ته راهرو افتاد
حدیث و محمد حسین و دایی و مادر حدیث داشتن میومدن.
نزدیک که شدن سلام کردمو حدیث رو بغل کردم
زیر گوشم گفت
_محمد حسین گفت حالش بهتره گفت به حاطر حرفای دیشب توئه بهت تبریک میگم.
گفتم
_چرا؟
گفت.
_به نظرم تو خیلی خوبی و خیلی برسامو دوست داری کاش اونم اینو بفهمه و قدرتو بدونه من همش منتظر واکنش تو بودم میترسیدم جا بزنی ولی موندی و با کار دیشبت ثابت کردی واقعا عاشقی و تا تهش هستی میتونستی جا بزنی چون هیچکس نمیدونست حسی یه برسام داری ولی موندی من همین اخلاقتو دوست دارم دلربا خیلی دوستت دارم.
ازش جدا شدمو گفتم.
_ممنونم چقدر خوبه که هستی و اینو میگی منم دوستت دارم..
خندید و گفت.
_خواهش میکنم ان شاءالله بتونه در آینده مثل قبل راه بره.
گفتم
_خدا از دهنت بشنوه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت122🦋
همه با هم وارد اتاق شدیم.
بی بی روی صندلی کنار تخت برسام نشسته بود و دست چپ برسام رو نوازش میکرد.
برسام هم با لبخند نگاهش میکرد.
با ورود ما سکوت شکست و برسام نگاهمون کرد.
بلند سلام گفت.
همه با خوشرویی به سمتش رفتن و دورشو پر کردن.
ولی من کنار در به دیوار تکیه دادمو جلو نرفتم
فقط میخواستم تماشاش کنم.
انگار دیگه خبری از برسام ناامید و بد خلق دیشب نیست دوباره خودش شده
همونی که منو دیونه کرده.
_چرا اینجا وایسادین؟
برگشتم که با چهره ی سوالی آرش مواجه شدم.
گفتم
_شما عین جن میمونید یهو ظاهر میشید
خندید و گفت.
_به من چه والا شما انقدر محو تماشا بودید متوجه حضور من نشدید...
این داره همش کنایه میزنه.
ابرویی بالا دادم و سعی کردم خیلی قشنگ خودمو بزنم به کوچه ی علی چپ.
_خوب همچین تصویر زیبایی محو شدنم داره چی قشنگ تر از این که ادما موقع سختی کنار هم باشن و بهم امید بدن؟؟؟
سرفه ایی کرد و گفت.
_بله شما راست میگید خیلی زیباست دقت که میکنم بعضی از ادمای تو تصویرهم زیبا هستن و ادم محو میشه......
یکی یه چیزی بده بزنم تو دهن این.
گفتم
_ خوب این به خاطر اینه که طرز فکر ادما باهم فرق میکنه...
اینو گفتمو نزاشتم ادامه بده از اتاق خارج شدم و سریع رفتم سمت پله ها حوصله ی آسانسور رو نداشتم.
وارد حیاط شدم.
هوا بدجوری ابری بود
هر آن ممکن بود بباره ...
__
دیروز برسام رو با ویلچر اوردیم خونه.
به خاطر پاهاش نمیتونه بره تو اتاق خودش چون پله داره واسه همین توی تیکه ی دوم حال میمونه که در داره از قسمت اول حال جدا میشه.
برسام و محمد حسین تخت و یه سری از وسایلشو اوردن توی حال...
ظاهرا دیگه قرار نیست بره دانشگاه.
آرش گفت با یه دکتر خوب صحبت میکنه تا وقت بگیره برای فیزیوتراپی.
دست راستشم فعلا تو کچه.
دیروز تمام دوستاش ریختن تو خونه و صداشون کل خونه رو برداشته بود مدام با برسام شوخی میکردن و میگفتن جانباز شده.
بی بی تو آشپزخونه مشغول درست کردن یه ناهار خوشمزه برای برسام بود...
منم روی پله ها نشسته بودم.
حالا که برسام تو خونه بود دلم میخواست مدام جلوی چشمام باشه ولی از دیروز زیاد فقط دوبار رفتم بهش داروهاشو دادم و زود رفتم تو اتاقم.
الانم مردد رو پله نشستم
نمیدونم برم چی بگم.،؟؟
_دلربا خانم؟؟؟؟؟؟
داره صدام میکنه وای خدایا مرسی خودت جورش کردی ممنون.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه