منفراموشتنڪࢪدم!
فقطگـاهـۍازڪثࢪتگنـاه
خجالٺمیڪشم صدایتبزنم....یا رب!
#خدا
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
˹✨🖤˼
جنونیعنۍڪسۍدرشھرخودسِیرمیڪند
امادلشدرڪوچـہها؎"ڪربُبلاست:)!
#امام_حسین
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
#تلنگرانه
تویکتابِ" سھدقیقھدرقیامت "
اومدهکه:
[...هرچیمن شوخیشوخی انجامدادم , اینا جدیجدی نوشتن...]
مثلا نگاهم...حرفام...
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از ‹جیممثلِجاماندھ›
.
هر خانمی که چادر به سر کند و عفت
ورزد و هر جوانی که نماز اول وقت را
درحد توان شروع کند، اگر دستم برسد
سفارشش را به مولایم امام حسین ‹ع›
خواهم کرد و او را دعا میکنم.
.
#شهید_حسین_محرابی
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت131🦋
تا اومدن دکتر نتونستم چشم رو هم بزارم
مدام به حرف برسام فکر میکنم
با حرف سام از ترس شوکه شدم.
با حرف برسام از هیجان شوکه شدم
اصلا باورم نمیشه
کاملا مشخص بود اون حرف از دهنش پرید و گفت پس دروغ نگفته.
از فکرش ضربان قلبم بالا رفت.
کل صورتم داغ شد.
قلبم بی قراری میکرد.
_بیدار شدی؟
نگاهم کشیده شد سمت مهسا ته تازه از خواب بیدار شده بود و از ماجرای چند ساعت پیش خبری نداشت...
گفتم
_اره .
گفت
_خوبی؟
گفتم
_اره.
گفت
_لپات چرا گل انداخته؟.
گفتم
_میگم بهت صبر کن
کش و قوسی به تنش داد.
گفتم
_شرمنده خیلی اذیت شدی.
خندید و گفت.
_والا من از وقتی با تو آشنا شدم مدام اذیتم ولی دیگه عادت کردم.
مشتی به بازوش زدمو گفتم
_بدجنس
خندید و گفت.
_نه انگار حالت خیلی خوبه.
گفتم
_اره چرا نباشم وقتی....
در اتاق باز شد و دکتر و آرش وارد شدن و حرفم نصفه موند
بعد معاینه دکتر
مرخص شدم و حالا تو ماشین آرش نشستم
منو مهسا پشت نشستیم و
برسام هم جلو.
جفتمون روی نگاه کردن تو صورت همو نداریم و حرفی هم نزدیم.
ماشین جلوی در خونه ایستاد
بی بی و حدیث دم در منتظر ما بودن.
در آغوش گرم بی بی جای گرفتم.
_خیلی نگرانت بودم مادر خداروصدهزار مرتبه شکر.
گفتم
_شرمنده بی بی جون اسباب زحمت شدم.
گفت
_از این حرفا نزن خوشم نمیاد.
چشمی گفتمو پریدم تو بغل حدیث اونم نامردی نکرد حسابی منو چلوند....
رفتیم تو خونه.
منو و حدیث و مهسا رفتیم تو اتاق من و منم همه چیزو یهشون گفتم....
سه روز بعد....
تو این سه روز هیچ حرفی از جانب برسام زده نشده.
از سام هم خبری نشده.
همش منتظرم برسام یه چیزی بگه ولی حرفی نمیزنه....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت134🦋
۴۰ بار به گوشیم زنگ زد ولی جواب ندادم
میخواستم نگرانم بشه
میخواستم اذیت بشه
میخواستم بفهمه نباید باهام بازی میکرد.
دوستش دارم ولی باید تنبیه بشه
بعد تنبیه باید معذرت خواهی کنه و توضیح بده
بعدم باید تلاش کنه تا ببخشمش
نگاهی به ساعت انداختم.
۸ شب بود.
رسیدم جلوی در پرورشگاه..
گوشیم زنگ خورد..
نگاهی به صفحه اش انداختم.
آرش بود
نمیخواستم جوابشو بدم چون اونم همدست برسام بود ولی چون دلم میخواست بدونم برسام تو چه حالیه جوابشو دادم..
_سلام.
گفت.
_سلان دلربا خانم خوبید؟؟؟.
گفتم
_اینو باید از پسر داییتون بپرسید.
گفت
_بابا شما که مارو نصفه جون کردید برسام داره پس میوفته.
گفتم
_حقشه.
گفت.
_کجایید؟.
گفتم
_نمیگم پس نپرسید.
گفت.
_میخوان باهاتون حرف بزنم همش تقصیر منه برسام نمیخواست دروغ بگه.
گفتم
_باشه باور کردم خداحافظ
گفت
_جون برسام قطع نکنید من جدی میگم..
با شنیدن قسم جون برسام از قطع کردن منصرف شدم
گفت
_صدامو میشنوید؟
گفتم.
_بگید
گفت.
_باید ببینمتون.
گفتم.
_نه
گفت.
_باید حرف بزنیم قول میدم برسام نیاد فقط من.
کمی فکر کردم
گفتم
_باشه یه فرصت بهتون میدم ولی اگه بخوایید حرفای الکی تحویلم بدید میرم پشت سرم رو هم نگاه نمیکنم
گفت.
_باشه قبول...
ادرس پرورشگاه رو براش فرستادم
گفت زود خودشو میرسونه....
دیگه تو نرفتم بیرون منتظر موندم.
از ماشین پیاده شد و گفت.
_سلام لطفا سوار شید.
رفتم و سوار شدم
گفتم..
_میشنوم..
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت133🦋
یکم راه رفتیم که گفت.
_میشه وایسیم؟.
توقف کردمو گفتم.
_چیزی شده؟
گفت.
_دلربا خانم شما به من علاقه دارید؟
خشکم زد.
سکوتمو که دید با دسته های ویلچر بازی کرد تا روبروی من قرار بگیره گفت.
_من به شما علاقه دارم میخوام بدونم شما یه من علاقه دارید یا نه؟میخوام اگه بشه ازدواج کنیم.
گفتم.
_چی شد یهو به من علاقمند شدید؟
گفت.
_نه
گفتم.
_پس چرا قبلا چیزی نگفتید؟
گفت.
_نمیدونم
گفتم
_همین نمیدونید؟
گفت.
_چی بگم خوب من مطمئن نبودم از خودم.
گفتم.
_اونوقت چی شد که الان دارین میگید؟
من من کرد و گفت.
_خوب... نمیدونم...
سکوت کردم.
همش میگه نمیدونم شک دارم دوستم داشته باشه. دارم دیونه میشم.
گفت
_حق دارین اگه نخواین با من ازدواج کنید به هر حال من دیگه اون ادم سالم قبل نیستم با ویلچر زندگی میکنم و معلوم نیست بتونم راه برم یا نه و هر دختری دلش میخواد همسرش سالم باشه.
سرمو پایین تر اوردم تا نگاهش کنم
گفتم.
_شاید اینایی که میگی مهم باشن اما همه چیز نیستن زمانی که عاشق شدم عاشق راه رفتنت نشدم این باطنت بود که منو عاشق کرد
اونوقت داری این حرفا رو به من میزنی؟..
متعجب نگاهم کرد.
گفتم
_خیلی ناراحتم که این اتفاق برات افتاده ولی برای خودم نه برای تو ناراحتم که اذیت میشی برام مهم نیست مردم بگن همسرم سالمه یا نه.مهم اینکه که دوستم داره و دوستش دارم.
برق خاصی تو چشماش نمایان شد گفت.
_یعنی جوابتون مثبته؟
نفس عمیقی کشیدمو گفتم..
_آره .
لبخندی زد وگفت.
_جدی؟
گفتم
_مگه من شوخی دارم؟
خندید و گفت.
_خدایا شکرت.
لبخند زدم و تو دلم بلند تر از برسام فریاد زدم
خدایا شکرت...
یهو برسام از رو ویلچر بلند شد و ایستاد و گفت.
_اخیش خسته شدم بس رو این نشستم.
شوک زده نگاهش کردم و دستامو جلوی دهنم گرفتم
گفتم
_تو میتونی راه بری؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت
_اره
گفتم.
_چی؟؟؟.
گفت
_خوب میدونید من.....
اشک تو چشمام جمع شد
بهم دروغ گفت؟ به همه دروغ گفت؟.
چقدر من گریه کردم
چقدر من غصه خوردم....
اشکام سرازیر شد .
نگران گفت
_دلربا؟
عقب تر رفتمو گفتم
_دروغ گفتی .
گفت.
_میدونم ولی
نزاشتم ادامه بده گفتم
_هیچی نگوووو دیگه یه کلمه هم نمیخوام بشنوم فقط بلدی با احساسات بقیه بازی کنی
فک کردی من احمقم؟؟
گفت.
_من توضیح میدم برات صبر کن
عقب عقب رفتم.
گفت.
_صبر کن.
برگشتمو شروع کردم به دویدن.
دنبالن دوید صدام زد.
ولی اهمیت ندادمو ادامه دادم.
داشت بهم میرسید رسیدم به خیابونی .
برای ماشینی دست تکون دادم
ماشین ایستاد
سریع سوار شدم.
_نروووو وایساااا....
گفتم
_آقا برو واینستا
راننده به حرفم گوش کرد و راه افتاد...
سرمو به شیشه تکیه دادم.
میتونست راه بره
ولی تمام این مدت نقش بازی کرد
اخه چرا؟؟؟
چرا با من اینکارو میکنی؟؟؟
چرا لهم میکنی؟؟؟
مگه من چه گناهی کردم جز اینکه عاشقت شدم؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت132🦋
با صدای زنگ موبایلم از فکر بیرون اومدم..
برسامه!
چرا زنگ زده؟
جواب دادم.
_چرا زنگ زدید؟
گفت.
_اخه سخت بود گفتم شاید صدامو نشنوید دیگه زنگ زدم.
گفتم
_خوب حالا چیکار داشتید؟
گفت.
_من امروز جلسه ی اول فیزیوتراپیمه آرش نمیتونه منو ببره.محمد حسینم سرکاره.میشه منو همراهی کنید؟...
گفتم.
_باشه ساعت چند باید بریم؟
گفت.
_اگه میشه الان حاضر شید.
گفتم
_باشه.
نگاهی تو آینه انداختم
چادرمو مرتب کردم
رفتم پایین.
سر به زیر گفت.
_شرمنده باعث زحمت شدم
گفتم.
_زحمتی نیست...
برای اینکه اذیت نشه دستی ویلچر رو گزفتم و هلش دادم رسیدیم نزدیک در.
گفت.
_رانندگی بلدید؟
گفتم
_اره ولی ما که ماشین نداریم.
گفت.
_داریم صبح محمد حسین زحمت کشید ماشینمو از تعمیرگاه اورد الان تو کوچه است.
رفتیم بیرون.
در شاگرد رو باز کردم..
با کمک دستاش از رو ویلچر بلند شد و روی صندلی ماشین جا گرفت و بعد با کمک دستاش پاهاش رو داخل ماشین قرار داد..
اینجوری میبنمش دلم کباب میشه
درو بستمو رفتم پشت فرمون.
بسم الله گفتمو ماشینو روشن کردم
راه افتادم
گفتم.
_ادرسش کجاست؟
گفت.
_بریم جلوتر بهتون میگم.
باشه ایی گفتم .
طبق ادرسی که داد حرکت کردم.
تمام طول مسیر ساکت بود.
هر لحظه منتظر بودم تا حرفی بزنه ولی خیلب جدی به رو بروش خیره شده بود....
ظاهرا پشیمون شده...
_وایسین.
ترمز کردم گفت
_همینجاست دیگه باید پیاده بریم.
از ماشین پیاده شدمو ویلچر رو از صندوق عقب در آوردم.
ردی ویلچر نشست.
در ماشینو قفل کردمو راه افتادیم
کمی جلوتر که رفتیم به فضای سبزی رسیدیم.
گفت.
_بریم اونجا.
.گفتم
_اونجا چرا؟من که اونور مطب دکتر نمیبینم.
گفت
_شما برید هست..
شونه ایی بالا انداختم و به حرفش گوش دادم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت135🦋
گفت.
_یه حرفایی رو میگم که قطعا باید برسام بگه ولی من بهتر از دلش خبر دارم و فک کنم گندی که زدم رو باید خودم جمع کنم.
ساکت موندم تا ادامه بده
گفت
_وقتی شما رو اورد خونه ی بی بی
گاها از شما حرف میزد...
از تمام اتفاقات.
وقتی برای خواستگاری الکی مارو کشوند تهان که البته من باید میومدم به خاطر کارم و درسام .
برسام به منم نگفته بود اون خواستگاری الکیه منم فک کردم به اون خانم علاقمند شده
ولی تو اون مدت رفتارای شما برام عجیب بود.اون شب که از حال رفتید شکم بیشتر شد.
.بعد از اینکه فهمیدم اون خواستگاری الکیه.
با برسام حرف زدم و خواستم بدونم به شما علاقه ایی داره یا نه..
اولش اصلا زیر بار نمیرفت و همش میگفت نه
ولی من انقدر سر به سرش گذاشتم که بلاخره اعتراف کرد که عاشق شده از اولش از همون روزای اول کم کم یه حسایی نسبت به شما تو قلبش شکل گرفته ولی برسام هر دفعه اون حسو سرکوب کرده
به چند دلیل ۱ _فک میکرده چون به یه دختر تنها کمک کرده بده اگه بخواد فکرای دیگه توسرش باشه و شاید شما فکر بد کنید.
۲_چون برسام خودش از اول مذهبی نبوده همیشه دوست داشته همسرش یه فردی باشه که تو یه خانواده ی مذهبی بزرگ شده.
۳_فک میکرد شما هیچ علاقه ایی بهش ندارید.
خلاصه خیلی رومخش رفتم و بهش گفتم که شما هم بهش علاقه دارید ولی اون باور نکرد.
تا اینکه یه روز یه نقاشی از چهره ی خودش بهم نشون داد و گفت شما کشیدی و لای کتاب بوده و افتاده تو اتاقش.
منم بهش گفتم خوب برو بگو
گفت نمیتونه
تا اینکه تصادف کرد
تصادفش واقعی بود و دست برسام واقعا شکست
بعد از اینکه به شما خبر دادم جرقه ایی توی ذهنم روشن شد رفتم و به برسام گفتم
اولش مخالفت کرد ولی راضیش کردم
میخواستم به برسام ثابت کنم که شما دوستس دارید تا شاید جرات گفتن رو بهش بدم.
بهش گفتم
اگه شما تو اون شرایط بهش کمک کنید یعنی یه حسی هست بعدش قرارشد اون شب تو رستوران برسام بهتون درخواست ازدواج بده و اعتراف کنه.
که هم بفهمه شما چقدر حاضری پاش وایسی. اما تو رستوران اونجوری شد
برسام انقدر هول کرده بود که جلو همه بلند شد .
برسام خیلی دوستتون داره خیلییی
دیگه شما ببخش.
ته دلم داشتم عین چی ذوق میکردم
گفتم
_احتیاج دارم فکر کنم.
گفت
_شما که جواب مثبت دادید
گفتم.
_اون مال وقتی بود که فکر میکردم برسام نمیتونه راه بره الان جریان فرق کرده.
باشه ایی گفت
اومدم پیاده شم گفت..
_کجا میرید؟
گفتم.
_پرورشگاه
گفت..
_نه بریم پیش بی بی برسام ۴۰۰ بار بهم گفت که حتما بیارمتون خونه ...
گفتم.
_باشه میام ولی نه به خاطر برسام به خاطر بی بی.
ماشینو روشن کرد و راه افتاد.
گفتم
_بی بی الان میدونه که برسام
گفت.
_اره
گفتم.
_دلیلشم میدونه؟
گفت
_اره کلی هم مارو دعوا کرد ولی به زور راضیش کردیم چند روز دندون رو جیگر بزاره به شما چیزی نگه.
گفتم
_امان از دست شماها.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
سلام و درود😄🖐🏻
امروز میخوام پست های قشنگی رو که از کانال های مختلف گلچین کردم رو به شکل فور بزارم تا هم مطالبشون دیده بشه هم حمایتی بشه از کانالشون☺️
خوشحال میشیم از کانال ماهم حمایت کنید رفقا :)))