Ali Fani - Be Taha Be Yasin (UpMusic).mp3
5.29M
به طاها...
به یاسین ...
به معراج احمد...
#امام_زمان
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
خیلی قشنگه حتما بخونید:
پسر 16ساله ای از مادرش پرسید:مامان برای تولد 18 سالگیم چی کادو میگیری?? مادر:پسرم هنوز خیلی مونده،،، پسر 17ساله شد،،، یک روز حالش بد شد مادر اورا به بیمارستان برد دکتر گفت پسرت بیماری قلبی داره پسر از مادرش پرسید???مادر من میمیرم??? مادر فقط گریه کرد،،، پسرتحت درمان بود ،،، همه فامیل برای تولد 18 سالگی اش تدارک دیدند وقتی پسر به خانه آمد متوجه نامه ای که روی تختش بود افتاد،،،،،،، پسرم، اگر این نامه را میخوانی یعنی همه چیز عالی انجام شده یادته یه روز پرسیدی برای تولدت چی کادو میخوای??و من نمیدونستم چه جوابی بدم من قلبم رو به تو دادم ازش مراقبت کن و تولدت مبارک،،،، هیچ چیز توی دنیا بزرگتر از قلب مادرو عشقش نیست ،،،،
. کُلُفتیه صِداتو بِه رُخِ
"مادری "
که چجوری صُحبَتْ کَردَنو بهت یاد داده نَکِش
دِلِش بِشکَنه کُل زِندِگیت میشکَنِه
#مادر
#دلنوشته
#تلنگرانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت16🦋
وسایلمو داخل اتاقم گذاشت و خداحافظی کوتاهی کرد.
نشستم رو تخت و به اتاق نگاه کردم.
کنار در کمد بزرگی بود.
رو به ی کمد تخت دونفره ایی بود
کنار تخت پنجره ی قدی بزرگی بود.با پرده های بنفش
اتاق ساده و شیکی بود.
رفتم سمت کمد.
وسطش آینه بود و زیر آینه چندتا کشو بود.
دو طرف آینه هم درای بزرگ بود که داخلشون لباس آویزون میکردن.
تو آینه نگاهی به خودم انداختم.
موهام کمی بهم ریخته شده بودن.
کت برسامو از تنم در اوردم
بوی خوش یاسی روی لباس بود
منو وادار کرد تا دوباره لباسو بود کنم.
کتو گذاشتم رو صندلی.
لباس قشنگی بود.
ولی دیگه به دردم نمیخورد.
رفتم سراغ چمدونم و تو لباسام گشتم تا یه هودی و شلوار گشاد برداشتم
کلا لباسام گشاد بودن هم راحتن هم خفن.هودی صورتیمو پوشیدمو تا زیر باسنم بود شلوار هم رنگ هودیمو پوشیدم.
موهامو باز کردم.
از توی کیفم برس برداشتمو موهامو شونه کردم.
اخیششش.
راحت شدم
ولو شدم رو تخت و ثانیه نکشید خوابم برد.
با نور خورشید که میخورد تو صورتم بیدار شدم.
نشستم رو تختو اطرافمو نگاه کردم.
من کجام؟
خاک تو سرت خونه ی بی بی هستی دیگه.
اها یادم اومد.
خمیازه ایی کشیدمو بلند شدم.
موهای طلائی رنگمو شونه زدمو دم اسبی بستم
لباسامم که خوبن.
کلاه هودی رو روی سرم گذاشتم.
حوله ی دست و صورتمو برداشتمو رفتم پایین.
سر و صدا از آشپزخونه میومد
قبل رفتن به آشپزخونه وارد راهروی کوچیک شدم تا برم دستشویی.
خوب حالا دستشویی کدومه؟
دراولو باز کردم بعله خودشه.
رفتم داخل بعد شستن دست و صورتم.
صورتمو خشک کردم و رفتم سمت آشپزخونه.بین آشپز خونه و راهروی بهداشت(منظورم جای حموم ودستشوییه)یه در بود که ظاهرا اتاق
بی بی اونجاست بنده خدا نمیتونه از این پله ها بره و بیاد.
بوی قرمه سبزی مستم کرد.
وارد که شدم برسامو دیدم که کنار ظرف شویی ایستاده بودو چایی میخورد.
ولی منو ندیده بود.
بلند سلام کردم.
_سلام.
با صدای من به خودش اومد و نگام کرد
که چشماش چهارتا شد.
شروع کرد به سرفه کردن و بعد سرشو انداخت پایین
خاکبرسرم خفه شد.
هول شدمو رفتم سمتش و گفتم
_چی شد خوبی؟
سرشو یه نشونه ی مثبت تکون دادو کمی از من فاصله گرفت ولی هنوز داشت سرفه میکرد و قرمز شده بود
گفتم.
_ اب میخوری؟من چیکار کنم؟نمیری خونت بیوفته گردنم؟
از آشپزخونه رفت بیرونو در همون حال گفت
_نه ممنون خوبم ببخشید من برم شما راحت باشید
گفتم
_باشه فقط بی بی کجاست؟
گفت
_رفته خونه ی همسایه زود میاد.
اینو گفت و عین جن غیب شد.
وا چرا همچنین کرد؟
صدای بهم خوردن در حیاط نشون از رفتنش میداد.
رفتم واسه خودم چایی ریختم .
رو میز هم پنیر بود هم کره و مربا
دلم پنیر خواست.
صبحونمو که خوردم.
تمام وسایلو مرتب کردم و ظرفا رو هم شستم زندگی تو خوابگاه ادمو تنبل بار نمیاره.
بعدش رفتم تو پذیرایی.
تلوزیونو روشن کردم ولی چیز خاصی نداشت
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت17🦋
کلافه تلوزیونو خاموش کردم.
گوشیمم که از وقتی دزدیده شدم خبری ازش ندارم کلی پول جمع کردم تا اونو خریدم و دزد بیشعور گوشیمو به فنا داد وایی حتما بچه ها نگرانم شدن.
اخ پولام پولام تو کیفم بودن الان پول از کجا بیارم؟
از سر قبرت بیار .
از سرقبرم؟چشم حتما میارم صبر کن مردم میرم میارم.
باشه منتظرم
انقدر منتظر بمون دختری شل مغز تا زیرت علف سبز شه.
اولا شل مغز خودتی دوما درجریانی که بعد ناهار باید بری سرکار.
هییییی خاک برسرم چرا زودتر نمیگی؟
چون دوست داشتم.
باصدای در از دعوا کردن با خودم دست برداشتمو پنجره رو نگاه کردم.
بی بی بود.
رفتم سمت در و درو باز کردم و سلام کردم
بی بی با دیدنم لبخند زد و جوابمو به گرمی داد و گفت.
_به دختر عزیزم خوبی مادر؟
جواب دادم.
_بله ممنون.
نگاهی به اطراف انداختو گفت.
_برسام منو ندیدی؟
گفتم
_چرا دیدم رفت بیرون
سری تکون داد و رفت تو آشپزخونه و گفت.
_ظرفارو برسام شسته؟
گفتم
_نه بی بی من شستم مگه بلده ظرف بشوره؟
بی بی خندید و گفت
_دستت درد نکنه مادر
اره که بلده آشپزی هم بلده.
گفتم.
_ایول پس یه کدبانویه واسه خودش حالا کی شوهرش میدین؟
بی بی سعی داشت جلوی خندشو بگیره ولی نتونست و خندید
گفت.
_واییی دختر حرفا میزنی پسرم مردیه واسه خودش .
سری تکون دادمو گفتم .
_چرا آشپزی و ظرف شستن بلده؟اصلا واسه چی اینکارو میکنه؟
بی بی نگاهم کردو گفت.
_چون یه مرده.
گفتم
_خوب بی بی من که میدونم مرده میگم چرا
بی بی دستشو به علامت سکوت بالا برد و من ساکت شدم گفت.
_یه مرد واقعی کمک خانومای خونه میکنه و بار از دوششون برمیداره نه اینکه لنگ بزاره رو لنگ تا زنا کار کنن.
ابرویی بالا انداختمو گفتم.
_چه عجیب.!اونوقت چرا اون یکی داداشش اینجوریه؟
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت18🦋
بی بی درحالی که درغذا رو برمیداشت گفت
_چی بگم مادر .
گفتم.
_ برسام بهتون گفته دیشب چی شد؟
سری تکون دادوگفت.
_اره گفته من واقعا ازت معذرت میخوام
گفتم
_شما چرا بی بی شما که تقصیری ندارید.
لبخندی به روم زد
گفتم.
_بی بی تاحالا کسی بهتون گفته بود قشنگ میخندین؟
بی بی خندید و گفت.
_اره برسام همیشه اینو میگه
داشتم با بی بی حرف میزدم که صدای بسته شدن در حیاط اومد و بعد صدای یاالله برسام.
بی بی نگاهی بهم انداختو گفت.
_برو مادر برو یه چیزی بپوش .
گفتم
_بی بی من که لباس تنمه.!
گفت.
_اره ولی مناسب نیست جلو نامحرم عزیزم برسام هم معذب میشه.
اخم ریزی کردمو گفتم
_بی بی اگه معذبه من میرم از اینجا
بی بی دستمو گرفت و گفت.
_نه عزیزم من به خاطر جفتتون میگم ولی اگه راحتی باشه مادر.
سری تکون دادم.
تقه ایی به در خورد و بعد در باز شد.
صدای برسام تو خونه پیچید
_بی بی جونم اومدی؟ما گشنمونه.
بی بی با گرمی جوابشو داد.
_اره مادر تا دست و روتو بشوری سفره رو میزارم.
برسام جلوی آشپزخونه ظاهر شد با دیدن من سریع سرشو انداخت پایین و گفت
_چشم فقط کمک نمیخوایین؟
بی بی گفت
_نه مادر تو برو دلربا کمکم میکنه.
سری تکون دادو رفت.
با بی بی سفره را روی میز پهن کردیم.
چند دقیقه بعد هر سه پشت میز مشغول خوردن غذا بودیم دستپخت بی بی واقعا خوشمزه بود.
همه سکوت کرده بودیم.
فکرم در گیر کارم بود اگه برم اونجا ممکنه سام پیدام کنه؟
نه پس ممکن نیست خوب میره ادرستو از اون یارو که دزدیدتت میگیره دیگه.
اییی خوب چیکار کنم؟
اگه سام بیاد اینجا پیش بی بی اون وقت میفهمه من اینجام که.....
با صدای بی بی به خودم اومدم.
_چرا نمیخوری دخترم؟خوشمزه نشده؟
نگاهی به بشقابم انداختم راست میگفت داشتم با غذام بازی میکردم
سر بلند کردم تا جواب بی بی رو بدم اما برای چند لحظه با برسام چشم تو چشم شدم و اون زود نگاهشو دزدید
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت19🦋
گفتم.
_نه بی بی اتفاقا خیلی خوشمزه شده
من یه لحظه حواسم پرت شد.
بعدم با اشتها غذامو تموم کردم.
بی بی میخواست ظرفارو بشوره ولی من نزاشتم و خودم شستم.
بی بی هم رفت تو اتاقش استراحت کنه.
بعد تموم شدن ظرفا رفتم تو پذیرایی دنبال برسام.
تو قسمت اول پذیرایی نبود
رفتم قسمت دوم.
نشسته بود رو مبل ولی چشماش بسته بود.
رفتم و مقابلش ایستادم.
بشکنی زدم که چشماشو باز کرد.
با دیدن من صاف نشست و سرشو انداخت پایین .
تک سرفه ایی کرد و گفت.
_با من کاری داشتین؟
گفتم.
_الان باید میرفتم سرکار اما میترسم دوباره اون اتفاق بیوفته چون منو نزدیک محل کارم دزدیدن اگه برادرت بخواد دنبالم بگرده پیدام میکنه.
سری تکون دادو گفت.
_بله درسته.
گفتم
_خوب از طرفی اینجا موندنم هم امن نیست اگه برادرتون بخواد بیاد اینجا پیش شما که منو میبینه.
اب دهنشو قورت داد و به لحن آرامش بخشی گفت.
_نگران نباشید اون اصلا اینجا نمیاد.
متعجب گفتم
_چرا؟مگه اینجا خونه ی مادربزرگتون نیست خوب اونم نوه ی ایشونه دیگه
از جاش بلند شد و گفت.
_درسته ولی نمیاد اینجا اون علاقه ایی به اینجا نداره خیالتون راحت باشه.
رفت بیرون.
دنبالش رفتم.
رفت تو رهرو و رفت سمت پله ها اما نرفت بالا رفت طبقه ی پایین.
مگه اونجا چیه؟
میخواستم دنبالش برم ولی الان اونجاست بعدا میرم.....
رفتم بالا و لباس عوض کردم.
یه مانتوی صورتی تا بالای زانوم.
یه شلوار جین ابی و شال صورتی.
چتری های طلائیمو مرتب کردم
رژ کمرنگی به لبام زدم و تو آینه خودمو نگاه کردم.
از سررضایت لبخند زدم.
چشمام روشن تر از قبل شده بود.
من عاشق رنگ چشمامم یه چیزی بین قهوه ایی روشنه که کمی سبز قاطیش شده
از پله ها رفتم پایین.
رفتم سمت اتاق بی بی و در زدم.
گفت.
_بیا تو مادر.
رفتم داخل.
نشسته بود رو تخت.
گفتم
_بی بی من میرم بیرون یکم کار دارم زود میام.
لبخندی زدو گفت.
_برو مادر خدا به همرات مراقب خودت باش.
ازش خداحافظی کردمو رفتم.
رفتم دنبال کار بگردم و یه گوشی نو بخرم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت20🦋
•برسام•
روی تخت دراز کشیده بودم
که گوشیم زنگ خورد.
نگاهی به اسمش کردمو جواب دادم.
_سلام امیر جان
صداش تو گوشم پیچید
_سلام بر داداش خودم برسام میگم بیا معراج بچه ها هم دارن میان.
گفتم .
_الان چرا مگه قرار نبود غروب بیایم؟
گفت
_نه بیا حاجی میگه زودتر کارارو تموم کنیم بهتره.
سری تکون دادمو گفتم.
_چشم .
خداحافظی کردمو از جام بلند شدم.
لباسامو عوض کردم.
به خاطر اومدن اون دختر مجبور شدم بیام تو اتاق کارم بمونم تا کمتر باهاش رو در رو بشم.
دیگه بچه ها رو هم نمیتونم بیارم اینجا.
بیخیالی نثار خودم کردمو رفتم بالا خونه ساکت بود در اتاق بی بی را باز کردم داشت قران میخوند.
اروم از لای در گفتم.
_بی بی جان من میرم معراج کاری با من ندارید؟
نگاهشو از قران گرفت و گفت.
_برو عزیزم کاری ندارم.
لبخندی زدمو چشمی گفتم.
اما همین که خواستم برم گفتم
_بی بی جان حواست به خودت باشه اگه اون خانم خواست بره بیرون شما برید پیش خاله مریم یا اونا بیان اینجا شما تنها نمونی بهتره یهو حالت بد میشه کسی نیست کمکت کنه .
اونوقت اگه شما بری من تنهایی دق میکنم.
بی بی سری تکون دادو گفت.
_خدانکنه نمیزارم دق کنی برات زن میگیرم نگرانم نباش تنها نمی مونم الان میرم پیش مریم چون دلربا رفته بیرون.
سری تکون دادمو خداحافظی کردم
از خونه خارج شدم
وارد کوچه شدم از خانه تا انجا راه زیادی نیست پس پیاده میرم.
نگاهی به سمت راستم انداختم سمتی بود که به خیابان منتهی میشد.
اما مقصد من سمت چپ بود.
کوچه داشت تمام میشد که پیچیدم سمت راست و وارد کوچه ی دیگری شدم.
از این فاصله تابلوی معراج شهدا به خوبی پیدا بود.
لبخند زنان به سمت معراج حرکت کردم.
وارد که شدم.
تقریبا خلوت بود.
به سمت اتاقی که گوشه ی حیاط بود حرکت کردم درو باز کردم.
امیر ، سجاد و سعید نشسته بودن و حرف میزدن منم به جمعشون اضافه شدم.
مشغول انجام کارامون شدیم که در باز شد.
محمد حسین با لبخند اومد داخل.
با دیدنش خیلی خوشحال شدم
محمد حسین همیشه برای من یه ناجی بوده و هست محمد حسینو بیشتر از همه دوست دارم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
اگر میخوای بالا بری و رشد کنی،باید از امروز متفاوت شروع کنی🔥
▪متفاوت گام برداری
▪متفاوت غذا بخوری
▪متفاوت فکر کنی
▪متفاوت کار کنی
#انگیزشی
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
『 بــیت الـحسیــن』
امروز رفتم باز پیش پلیس مترو ( قبلا به پلیسای اون ایستگاه نامه داده بودم) ایشون برگشت گفت قبلا هم دا
نامشونو دادم تکمیل کنن😊 ( اون روز ماموریت براشون پیش اومد و وقت نکردن بنویسن )
برای سلامتی تمام پدرایی که برای امنیت ما از وقت گذروندن با بچه هاشون میگذرن صلوات بفرستیم🙂💐
#پلیس
جز کوی تو دل را نبوَد منزلِ دیگر
گیرم کهبوَد کوی دگر، کو دلِ دیگر!؟...💔
#امام_رضا
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از مبتـلا بـہ حࢪم...(:
درعجبمازڪسانیڪه
هزارانگناهحقالناسمیڪنند،
ولیمعتقداندیڪقطرهاشڪ
برایحسینعضامنبهشتآنهاست'!
شھیدچمران
•🕊☘•
می نشینم چو گدا بر سر راهت ای دوست🙂
شاید افتد به من خسته نگاهت ای دوست💔
به امیدی که ببینم رخ زیبای تو را ✋🏻
می نشینم همه شب بر سر راهت ای دوست🌱
#امام_زمان
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت21🦋
بعد سلام و احوال پرسی مشغول کار شدیم که سجاد یهو گفت.
_راستی بچه ها امروز داشتم میومدم اون دختره رو دیدم.
امیر گفت.
_کدوم دختر؟
گفت.
_همونی که تو جنگل بود با دوستاش همون پروئه.
فهمیدم منظورش کیه اما واکنشی نشون ندادم
سعید گفت.
_اها فهمیدم کیو میگی اون اینجا چیکار میکرده؟
سجاد جواب داد.
_نمیدونم والا .
محمد حسین از ماجرا بی خبر بود چون اون روز نتونست همراه ما بیاد.
گفت.
_حالا واجبه راجع به دختر مردم حرف بزنید؟
سعید گفت.
_داداش چیزی نگفتیم که فقط گفتیم دیدیمش.
گفت.
_لابد من بودم که گفتم اون خانم پروئه؟
سجاد جواب داد.
_خوب اخه تو که نمیدونی دختره چیکار کرد؟خیلی پرو بود یه بطری نوشابه رو خالی کرد تو صورت برسام.
سر بلند کردم تا واکنش محمد حسینو ببینم.
محمد حسین نگاهم کرد بعدم رو به سجاد گفت
_خوب اونی که باید ناراحت باشه برسامه ولی من ناراحتی تو چشم برسام نمیبینم.
امیر که تا حالا ساکت بود گفت.
_برسامو که میشناسی همیشه خودشو کنترل میکنه حتی نزاشت ما به دختره حرفی بزنیم .
محمد حسین گفت..
_خوب اگه برسام میزاشت شما چی میخواستی به ناموس مردم بگی؟
امیر که انگار جوابی نداشت سکوت کرد.
سعید خواست جواب بده که محمد حسین گفت .
_اون خانم هر کاری هم کرد چه اشتباه چه درست نباید بی احترامی بکنید اون خانم اگه ارزش خودشو درک کنه دیگه اشتباه نمیکنه....
لبخندی از سر رضایت زدم
محمد حسین همیشه حرف هاش حقه.
بعد کار رفتیم تو حیاط وکنار قبر یکی از شهدای محلمون نشستم.
که کسی کنارم نشست.
برگشتم محمد حسین بود.
لبخند زدم.
دست انداخت دور شونمو گفت.
_چه میکنی رفیق؟
سرمو گذاشتم رو شونه اش.
گفتم
_هیچ.
گفت
_نه دیگه هیچی هم نیست یه چیزی هست که میخوای بگی ولی مرددی خوب بگو راحت باش.
خیلی خوب میفهمید منو.
گفتم.
_در مورد همون دخترخانمی که بچه ها داشتن میگفتن.
گفت
_خوب؟
گفتم .
_دیشب اوردمش خونه پیش بی بی.
صدایی ازش نشنیدم سرمو از رو شونه اش بلند کردم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت22🦋
گفت
_تعریف کن .
گفتم
_دیشب رفتم خونمون یه سری بزنم و یه سری وسایل قدیمی رو بردارم.
اما وقتی رسیدم تو حیاط صدای جیغ و داد شنیدم.
تند تند رفتم داخل خونه صدای جیغای یه دختر از بالا بود تنگ رفتم بالا و منبع صدا رو پیدا کردم
در اتاقو که باز کردم هنگ کردم دیدم سام یه دخترو گرفته و میخواد بهش دست درازی کنه.
با شنیدن صدای من ولش کرد دیدم همون دختره است اون با دیدن من هنگ کرد اولش فکر کرده بود سام منم بعدم که فهمید اون برادرمه بهم گفت من فقط روت نوشابه ریختم تو منو دزدیدی منم گفتم روحم خبر نداره اونم گفت یکی دزدیدتش بعدم فروختتش به سام منم با سام دعوام شد برگشتم دیدم دختره نیست رفتم بیرون دیدم چندتا پسر افتادن دنبالش خلاصه بهش اصرار کردم تا برسونمش خونشون گفت تو خوابگاه میمونه رسوندمش که پیام تو رو دیدم داشتم جوابتو میدادم صدای دادو بیداد مدیر خوابگاه رو شنیدم بهش تهمت زده بودن و وسایلشو ریختن بیرون.
اونم با گریه رفت و وسایلشو جمع نکرد منم وسایلشو برداشتم گذاشتم تو ماشین و رفتم دنبالش که دیدم رفت رو پل عابر رفتم بالا تا بهش بگم اگه کمک میخواد میتونم کمکش کنم ولی دیدم داره خودشو پرت میکنه پایین یعنی پاهام سست شده بود بعدم که حرف زد فهمیدم خانواده نداره و پروشگاه بزرگ شده حالام که بهش تهمت زدن و انداختنش بیرون جایی رو نداره خیلی داغون بود حال خوشی نداشت بریده بود فقط یه لحظه به ذهنم رسید اگه ببرمش پیش بی بی شاید بتونم از خودکشی نجاتش بدم. دیشبم بردمش اونجا.خودمم تو اتاق زیر پله میمونم دیگه بالا نمیرم تا راحت باشه.
چهره محمد حسین درهم بود گفت.
_حتما براش خیلی سخت بوده کار خوبی کردی برسام حداقل از گناه بزرگی که داشت میکرد نجاتش دادی .
سری تکون دادم که یاد خواب بی بی افتادم و خوابو برای محمدحسین تعریف کردم و گفتم که بی بی گفته میتونه تا وقتی که ازدواج نکرده خونه ما بمونه.
دستی به ته ریشش کشید و گفت.
_حتما خیرتی توش هست برای اون خانم که سفارششو کردن خودت خوب میدونی هیچ چیزی الکی نیست اینکه تو به موقع رسیدی و نزاشتی برادرت ازارش بده و موقع خودکشیش هم تونستی منصرفش کنی یعنی حکمتی که ما ازش بیخبریم ولی قطعا خدا میخواد اونو نجات بده.
یکم باهم حرف زدیمو بعد به سمت خونه حرکت کردم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت23🦋
•دلربا•
رفتم سیم کارتمو سوزوندم و تقاضا دادم دوباره همون سیم کارتو بگیرم گرفتمش.
رفتم گوشی هم خریدم ولی مدل پایین تر از گوشی قبلیم خریدم چون نمیتونم همه ی پولمو خرج کنم.
وقتی یادم میوفته اون مرتیکه احمق گوشیو برداشت حرصم میگیره
حتما فروختتش.
مرده گفت چند ساعت طول میکشه تا سیم کارتم فعال بشه واسه همین منم رفتم دنبال کار .
کار نیمه وقت پیدا کردن واقعا سخته.
اونم برای من.
نا امید برگشتم سمت خونه ی بی بی.
رسیدم جلوی در و زنگ زدم.
متوجه نگاهی شدم
برگشتم که یه چهره ی آشنا دیدم.
یکی از همون پسرهایی بود که تو جنگل همراه برسام بود.
متعجب به من نگاه میکرد.
فک کنم از این که منو اونجا دیده شکه شده.
صدای بی بی رو از پشت آیفون شنیدم
_کیه؟
چشم از اون گرفتمو گفتم.
_دلربام بی بی.
در با صدای تقی باز شدوصدای بی بی رو شنیدم.
_بیا تو مادر.
بدون توجه به اون پسره رفتم داخل و درو بستم.
رفتم تو خونه و با صدای بلند با بی بی سلام و علیک کردم.
بی بی برای من و خودش چایی اورد.
منم رو مبل کنارش نشستم و از امروزمو بهش گفتم....
بعدم رفتم بالا تو اتاقم و با لباسای بیرونم ولو شدم رو تخت و خوابم برد.
با صدای در بیدار شدم .
چشمامو مالیدمو رو تخت نشستم که بازم صدای در اومد.
رفتم سمت در و درو باز کردم که برسامو دیدم سرش پایین بود.
گفتم.
_بله؟
سرشو اورد بالا تا چیزی بگه که یهو چشماشو بست و پشتشو کرد به من.
وا این چشه؟
گفتم.
_چرا همچین میکنی؟
گفت
_اخه شما هیچی سرتون نیست.
منگ از در فاصله گرفتمو رفتم سمت آینه عع راست میگه.
شالم رو تخت بود سرم کردم
گفتم
_سرم کردم بگو.
بدون اینکه برگرده گفت.
_بی بی گفت صداتون کنم بیاین شام بخورین.
اینو گفت و عین جت رفت .نگاهی به ساعت کردم ۹:۳۰ بود.
۲ ساعته خوابیدم؟
اره دیگه خرسی.
ممنونم .
خواهش میکنم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت24🦋
لباسامو عوض کردمو خودمو مرتب کردم.
یه هودی سبز پوشیدم با یه شلوار ورزشی طوسی.
موهامو دو قسمت کردمو گیس کردمو دو طرفم ریختم.
چتری هامو مرتب کردمو کلاه هودیمو گذاشتم سرم تا اقا برسام جنی نشه.
رفتم پایین و رفتم تو آشپزخونه.
بی بی و برسام پشت میز نشسته بودن.
سلام کردم.
بی بی لبخندی زدو گفت
_چه عجب شما اومدی .خواب خوب بود؟
شرمنده لبخندی زدمو گفتم..
_نمیدونم چی شد خوابم برد.شرمنده منتظر گذاشتمون.
سری تکون دادو گفت
_بیا بشین عزیزم.
بعدم بسم الله گفت و برای من و برسام غذا کشید.
تشکری کردمو مشغول خوردن شدم.
برسام و بی بی مشغول حرف زدن بودن.
منم به مکالمه اشون گوش میدادم.
بی بی گفت.
_فردا صبح میری دانشگاه؟
برسام سری تکون دادو گفت
_بله کلاس دارم.
بی بی گفت.
_پس موقع برگشت برو پیش احمد اقا و پارچه ها رو تحویل بگیر بدمشون به مریم.
سری تکون دادو گفت
_چشم.
گفت دانشگاه؟
پس دانشجوعه.
واییییی دانشگاه؟؟؟؟
بلند گفتم
_فردا چندمه؟
برسام زیر چشمی نگاهم کردو گفت.
_۲ مهر.
محکم زدم رو پیشونیم.
که بی بی گفت.
_چی شده دختر؟
گفتم.
-بدبخت شدم به کل یادم رفته بود فردا ترم جدید منم شروع میشه ایییی.
بی بی حق به جانب نگاهم کردو گفت
_خوب این چیش بده؟
گفتم.
_خوب من اصلا یادم نبود اصلا نمیدونم فردا ساعت چند کلاس دارم! همه چی تو گوشیم بود.سیم کارتم هنوز فعال نشده تا بتونم خبر بگیرم.
برسام که ساکت بود گفت.
_خوب نهایت فردا زود تر برین دانشگاه تا کلاستونو از دست ندید.
گفتم.
_با اینکه خسته کننده است ولی فکر خوبیه چون مجبورم.
بعد خوردن شام ظرفارو شستم و نزاشتم بی بی دست بزنه.
رفتم بالا.
سیم کارتم هنوز کار نمیکرد.
حتما بچه ها کلی بهم زنگ زدن.
هوووف.
خوب شد کتابای جدیدمو زودتر گرفته بودم وگرنه الان باید خاک میریختم رو سرم.
ساعت گوشیمو زنگ گذاشتم روی ۶:۳۰ و بعد خوابیدم.
باصدای گوشی بیدار شدم.
خاموشش کردمو چشمامو بستم داشتم وارد دنیای شیرین خواب میشدم که یادم اومد دانشگاه دارم اییی.
عین فنر بلند شدم که با سر رفتم تو کمد و نابود شدم.
بعد کلی مالوندن سرم دردش کمتر شد و من بلند شدم.
سر وضع خودمو مرتب کردمو رفتم پایین و یه راست رفتم دستشویی.
ابی به دست و روم زدمو رفتم آشپزخونه.
چایی دم کشیده بود ولی بی بی نبود. میزو چیدم.
رفتم چایی برای خودم ریختمو لقمه ی نون و پنیر ی درست کردم اومدم بخورم که یکی گفت.
_سلام.
برسام بود.
گفتم
_سلام.
گفت
_شما میزو چیدی؟
گفتم
_اره چطور؟
گفت
_هیچی فکر کردم بی بی بیدار شده.
بعدم سر به زیر رفت واسه خودش چایی ریخت.
گفتم.
_مگه بی بی چایی دم نکرده؟
گفت
_نه من دم کردم بی بی خوابه
اهانی گفتمو تو سکوت مشغول خوردن شدم.
از جام بلند شدمو رفتم ظرفا رو بشورم که گفت.
_من میشورم شما آماده شو من میرسونمتون.
گفتم .
_نه ممنون خودم میرم اینجوری راحت ترم.
گفت .
_باشه .
بلند شدو مشغول شستن ظرفا شست.
واووو چه پسری.
ولی به نظرم خیلی مغروره اصلا نمیخنده همشم جدیه منو نگاه هم نمیکنه پسره ی بیخود.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت25🦋
رفتم لباس پوشیدمو رفتم پایین
ولی برسام نبود.
بی بی هم تازه بیدار شده بود و گفت
برسام رفته.
منم ازش خداخافظی کردمو راه افتادن سمت خیابون.
تاکسی گرفتم.
صدایی ازگوشیم بلند شد.
نگاه کردم دیدم ولی پیام دارم و کلی تماس از دست رفته از بچه ها.
حتما نگرانم شدن.
به شماره ی نازی زنگ زدم.
زود جواب داد بیچاره کلی نگرانم بود.
منم گفتم رسیدم براش میگم و قطع کردم.
جلوی دانشگاه پیاده شدمو کرایه رو حساب کردم.
رفتم داخل خلوت بود.
رفتم واحد آموزش و برنامه کلاسای این ترممو گرفتم..خوب امروز ۳ تا کلاس دارم.
کلاس اولم نیم ساعت دیگه بود.
هرچی چشم چرخوندم بچه ها رو ندیدم.
امروز دوتا کلاس تخصصی دارم یکی هم عمومی که کلاس اولم هم هست
اونم زبان منم زبانم خوبه پس حله.
یکم موندم تا نازی و پارمیدا رو دیدم
قیافه هاشون یه جوری بود.
بعد سلام و اینا ازم پرسیدن کجا بودم منم گفتم مختصر براشون تعریف کردم اما نگفتم اونی که منو دزدید بردار برسام بود و برسام نجاتم داد .
ولی بعد حرفام اونا گفتن که فهمیدن توخوابگاه چی شده.
و حتی فهمیدن من یتیم هستم.
نازی گفت.
_باورم نمیشه تمام مدت به ما دروغ گفتی که خانوادت شهرستانن
گفتم
_که چی مثلا راست میگفتم چه فرقی به حال شما میکرد؟
پارمیدا با فیس و افاده ی خاصی گفت
_فرق میکرد در شٵن من نیست با هرکسی دوست بشم .
متعجب نگاهش کردم.
نازی زد به پارمیدا و گفت.
_بسه چه ربطی داره.
بعدم رو به من گفت.
_دلربا پاری منظور بدی نداشت اون فقط ناراحته که چرا نگفتی.
پوزخندی زدمو گفتم
_نه اتفاقا منظورشو خوب فهمیدم.
بعدم بی توجه بهشون به سمت کلاس حرکت کردم
همش تقصیر خودمه که فکر کردم اگه دروغ بگم میتونم دوستای خوبی داشته باشم ولی یکی نیست بهم بگه ادمی که منو به خاطر خودم نخواد به چه دردم میخوره.
به عقب کشیده شدم برگشتم مهسا بود.
با گریه منو بغل کردوگفت.
_کجا بودی دیوانه؟دلم هزار راه رفت اون شیلای مسخره هم گفته تو مواد پخش کردی و واسه همین از خوابگاه بیرونت کردن کل دانشگاه رو پر کرده.
عصبی بودم گفتم
_دیگه چی گفته ؟
گفت
_هیچی یه سری چرت پرتم دیگه هم گفت مثلا تو پرورشگاهی هستی.
گفتم .
_اتفاقا اون تنها حرف درستی که زده همینه.
مات نگاهم کرد.
لب زد.
_شوخی می..
پریدم تو حرفشو همه چیزو براش گفتم.
ولی بازم برسام رو سانسور کردم.
اشکاشو پاک کرد.
داشتم میرفتم که گفت.
_مهم نیست دلربا من روزی که دیدمت و باهات دوست شدم خانوادتو ندیدم خودتو دیدم پس الانم اهمیتی نداره
بعدم خودشو بهم رسوند و دستمو گرفت.
لبخند زدم.
حداقل مهسا تنهام نزاشت.
مهسا دختر خیلی خوبیه برخلاف نازی و پارمیدا از یه خانواده ی متوسطه و یه جورایی نسبت به پارمیدا و نازی فیس و افاده ایی نیست. خون گرم و مهربونه
منو مهسا کنار هم نشستیم نازی و پارمیدا رفتن کنار اکیپ شیلا نشستن.
دلم میخواست شیلا رو تیکه تیکه کنم..
به وضوح متوجه ی نگاه های عجیب غریب بچه ها شدم.
یه جوری نگاهم میکردن حتی با چشماشونم داشتن مسخره ام میکردن..
دلم میخواست بزنم زیر گریه ولی نمیشد اونجا جاش نبود.
برای اینکه نبینمشون سرمو گذاشتم رو میز مهسا هم دستمو نوازش کرد و گفت.
_ولشون کن دلربا شیلا کلی راجع به تو چرت پرت گفته چون بهت حسودی میکنه چون خیلی از پسرای دانشگاه ازت خواستگاری کردن اونم پولدار ترینا و جذاب تریناشون.
راست میگفت شاید حسادت بود
چون از زمانی که یادم میاد کلی درخواست دوستی و بعضا درخواست ازدواج داشتم از بچه های دانشگاه از هم کلاسی های خودم گرفته تا سال بالایی ها و بچه های رشته های دیگه ولی من به هیچکدومشون جواب ندادم.
با کسی دوست نشدم چون از این روابط توخالی بدم میومد
با کسی هم ازدواج نکردم چون میدونستم اگه بفهمن من کیم پسم بزنن.
یادمه سال اخر دبیرستان یکی از دوستام به اسم نیوشا یه داداش داشت ما یکی دوباری اتفاقی همو دیدم و اون به نیوشا گفت از من خوشش میاد یه روز بعد مدرسه با هم حرف زدیم و ازم درخواست ازدواج کرد.
پسر خوبی بود خوشگل و خوش تیپم بود
ازش خوشم اومده بود.
بهش گفتم باید بیاد از پرورشگاه اجازمو بگیره ولی تا فهمید رفت.
من موندمو قلب شکسته.
از اون به بعد همه رو رد کردم تا خورد نشم.
با صدای کسی از عالم فکر بیرون اومدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده: #بنتفاطمه
میگفت:
همیشہتوۍِعبادت متوجہباشکھ . .
خدا
عاشق میخواد♥️(:
نہمشترۍِبهشت
#تلنگرانه
#خدا
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
گَـرچِھاینشَهـرشُلـوغاست،
وَلۍبـٰآوَرڪُن
آنچـنـٰآنجـٰآ؎ِتوخـآالیسـت،
صِـدٰامۍپیچَـد...
#امام_زمان
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
-همسرشمیگفت:
تویوصیتنامہاشبرایمنوشتهبود:
اگربهشتنصیبمشد؛
منتظرتمیمانمباهمبرویم:)♥️..
+همینقدرعاشقانہ.
شهیداسماعیلدقایقی🕊!
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
15.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
غریب گیر اوردنت....
توی غریبی کشتنت....
🙃💔
#شهید_ارمان_علی_وردی
#رفیق_شهیدم
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
دست خط #شهید_ارمان_علی_وردی :))))
بماند به یادگار....
#شهیدانه
#رفیق_شهیدم
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128