🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت83🦋
با چادر رفتم پایین.
حدیث با لبخند نگاهم کردو گفت.
_به به یکی اینجا چقدر خوشگل شده.
خندیدم گفتم
_من ازش خوشم میاد حدیث ولی یه مشکلی هست.
با نگاهش پرسید چی.
گفتم
_میترسم خراب کنم اگه نتونم از پس این مسئولیت بزرگ بربیام چی؟
خندید و گفت.
_نگران نباش خدا خودش کمکت میکنه.
اما یه راه خوبم هست که بیشتر بهت کمک میکنه.
گفتم
_چه راهی؟
گفت.
_انتخاب دوستای با ایمان و خوب میتونه خیلی موثر باشه چون قرار گرفتن تو حال و هوای دوستای با خدا خیلی کمک میکنه تا آدم به خدا نزدیک تر بشه . یا وقتی که داری اشتباهی میکنی با وجود اون دوستا متوجه اشتباهت میشی.
گفتم
_چه خوب؟
گفت.
_اره خیلی خوبه...
گفتم.
_پس چرا تو با من دوست شدی؟من که ....
گفت.
_تو دختر خوبی هستی دلربا اولین بار که دیدمت ازت خوشم اومد چون خیلی مهربون بودی بهت نزدیک تر که شدم فهمیدم که تو توان اینکه تغییر کنی رو داری پس سعی کردم کمکت کنم کنارت باشم.
لبخند زدم.
گفتم.
_حالا چیکار کنم؟
گفت.
_مسلمان شو.
گفتم.
_من که مسلمون
گفت.
_همه ی ما تو شناسنامه مسلمون هستیم ولی واقعا تو رفتار و کردارمونم مسلمونیم؟
گفتم.
_چی بگم درست میگی.
گفت.
_پس الان شهادتین بگو و برای همیشه یه مسلمون واقعی شو منم همراتم....
گفتم.
_قبوله چی بگم؟
گفت
_با من تکرار کن.
_اشهد و ان لا الله الا الله
اشهد و ان محمد رسول الله.
نفس عمیقی کشیدم تکرار کردم.
خدایا خودت کمکم کن.
اشهد و ان لا الله الا الله
اشهد و ان محمد رسول الله.
حدیث محکم بغلم کرد و بهم تبریک گفت.
جیغی از سر خوشحالی شدم...
ذوق خاصی داشتم....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت82🦋
تا موقع ناهار یه گوشه کز کرده بودمو مدام فکر میکردم.
نمیدونستم چه تصمیمی بگیرم.
یعنی واقعا چادر سرم کنم؟
یعنی باید تغییر کنم؟
وایسا ببینم چرا انقدر دل دل میکنی؟
مگه خودت تو حرم امام رضا ازش نخواستی که کمکت کنه درست بشی؟
پس چرا الان داری شک میکنی؟
دلربا حواست به خودت هست؟
خودت میدونی خیلی بدی پس درستش کن.
.
.
.
بعد ناهار به حدیث اصرار کردم بریم گلزار شهدا.
اونم قبول کرد.
.
.
.
گوشه ایی نشستم و به مزار شهدا خیره شدم.
حدیث بیکار ننشست و سر مزار تک تکشون میرفت و فاتحه میخوند.
آهی از ته دل کشیدم.
دستی روی شونه ام قرار گرفت.
سر برگردوندم که نگاهم به فاطمه افتاد..
لبخندی زد و سلام کرد.
جوابشو با گرمی دادم.
گفتم.
_چه جالب ما بازم همو دیدیم.
خندید و گفت.
_اره برای منم خیلی جالبه.
گفتم.
_تو همیشه میایی اینجا؟
گفت.
_نه همیشه ولی خوب خیلی میام اینجا خیلی آرامش بخشه.
حدیث بهمون اضافه شد اونارو بهم معرفی کروم.
یکم که حرف زدیم..فاطمه نگاهی به ساعتش انداخت و گفت.
_من باید برم کار دارم.
گفتم
_باشه عزیزم.
یه بسته کادو پیچ شده به طرفم گرفت و گفت.
_بفرما عزیزم فک کنم این مال توئه.
گفتم
_این چیه؟
سرشو خاروندن و گفت
_چادره !
گفتم.
_چادر؟؟؟؟؟
گفت.
_اره راستش من یه حاجتی دارم چند وقته دارم به برادر شهیدم میگم که کمکم کنه ولی جوابی نگرفتم دیشب خوابشو دیدم توخواب بهم گفت اگه میخوام کارم درست بشه فردا یه چادر بگیرم بیام گلزار شهدا و بدم به صاحبش .
گفتم
_مگه برادرت شهید شده؟
گفت.
_نه من یه شهید به عنوان برادر انتخاب کردم تا کمکم کنه.
گفتم.
_آها اونوقت برادر شهید کیه؟
گفت.
_شهید محسن حججی.!
قطره ی اشکی روی گونه ام فرود اومد.
تو برام چادر فرستادی؟
حدیث بوسه ایی روی گونه زدو گفت.
_مبارکه.!
چادر از فاطمه گرفتمو گفتم.
_خیلی ممنونم فاطمه جان. امیدوارم به خواسته ات برسی.
لبخندی زد و ان شاءالله گفت.
باهاش دست دادمو خداحافظی کردم.
ذهنم قفل شده بود.
دیگه هیچ جوره نمیتونم ردش کنم.
حدیث نگاهم کردو گفت.
_خوش به حالت.
گفتم.
_ولی تو که خیلی از من بهتری.
گفت.
_از کجا معلوم؟فقط خداست که میدونه کی بهتره.
باهم به خونه برگشتیم.
رفتم بالا و بسته رو باز کردم .
چادر رو روی سرم گذاشتم.
مدل چادر حدیث بود بهش میگه چادر عربی.
جالبه قدشم اندازمه.....
باید تغییر کنی دلربا خانم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋84پارت🦋
تو این دو روز باقی مونده تا تاسوعا و عاشورا با حجاب رفتم هیئت ولی چادر سرم نکردم.
آخه با امام حسین عهد بستم از تاسوعا سرم کنم.
تو این دو روز همه ی نمازامو با حدیث خوندم.
نمیدونم اگه حدیث کنارم نباشه تنهایی میتونم نماز بخونم یا نه
آخه گاهی واقعا حوصله ندارم.
امشب شب تاسوعاست
چادرمو سر کردم.
بسم الله الرحمان الرحیم گفتم با حدیث از خونه خارج شدیم.
راه افتادیم سمت هیئت.
امشب محمد حسین گفت نمیتونه بیاد دنبالمون پس خودمون پیاده راه افتادیم.
راه طولانی نیست پیاده ۱۰ دقیقه طول میکشه.
نگاهی به ساعت انداختم
ساعت ۷:۳۰ بود.
نوک انگشتام به خاطر سرما یخ زده بود.
رو به حدیث گفتم.
_سردت نیست؟
گفت.
_خیلی.
گفتم
_منم.
مشغول صحبت با حدیث بودم که یهو چادرم از پشت کشیده شد.
جیغی زدمو برگشتم.
با دیدم سام که با خشم پشت سرم ایستاده بود و قسمتی از چادرم تو مشتش بود سکته کردم.
خودمو عقب کشیدم ولی اون چادرمو ول نکرد.
حدیث عصبی گفت.
_آقای محبی چادرشو ول کنید.
گفت.
_تو دخالت نکن.
گفتم
_درست حرف بزن .
گفت.
_اگه نزنم؟
گفتم.
_بد میبینی!
پوزخند زد.
صبرو جایز ندونستم.
با پام به شکمش لگدی زدمو که از شدت درد چادرمو ول کرد و به خودش پیچید.
دست حدیث گرفتمو شروع کردیم به دویدن.
چشمم به هیئت خورد.
برسام و محمد حسین دیدم که داشتن از تو یه وانت چندتا کارتون رو برمیداشتن.
سرعتم نو بیشتر کردیم.
حدیث محمد حسین صدا زد..
با دیدن ما جعبه ها و رها کردن و به سمتمون اومدن.
محمد حسین دستای حدیث رو گرفت و پرسید.
_چی شده؟
حدیث نفس نفس میزد و نمیتونست جواب بده.
محمد حسین منو نگاه کرد.
اما منم دست کمی از حدیث نداشتم.
برسام گفت.
_نفس عمیق بکشید تا حالتون بهتر بشه.
شروع کردم به نفی عمیق کشیدن.
اولی
دومی
سومی
اما حالم بدتر شد
اشکام سرازیر شد.
برسام کمی نزدیک تر شدو گفت.
_دلربا خانم چی شده؟حالیتون درد میکنه؟
سرمو به نشونه ی نه تکون دادم.
گفت.
_کسی مزاحمتون شده؟
سرمو به معنی آره تکون دادم.
گفت
_کی؟کجاست؟
سرمو آوردم بالا و مستقیم به چشماش نگاه کردم.
انگار از نگاهم غافلگیر شد چون نتونست نگاهشو بگیره.
دوست داشتم تا ابد به اون چشما نگاه کنم ولی من دیگه نباید مثل دلربای قبلی باشم.
واسه همین نگاهمو ازش دزدیدمو پایینو نگاه کردم.
_سام بود؟
چه خوب از نگاهم خوند..
با صدای ضعیفی گفتم.
_اره.
حدیث که انگار حالش بهتر شده بود گفت.
_تو راه بودیم یهو یکی چادر دلربا رو کشید برگشتیم دیدیم برادرتونه.
صدای آرومش شنیدم.
_چادر؟
نگاهش اومد سمتم.
انگار تازه متوجه تغییر من شده بود...
گفتم.
_بله چادر
محمد حسین گفت.
_دلربا خانم خوشا به سعادتتون بهتون تبریک میگم بابت این انتخاب.
نگاهی به حدیث کردم پس به شوهرش لو داده.
گفتم.
_خیلی ممنونم.
این وسط برسام بود که با علامت سوال نگاهمون میکرد.
محمد حسین زد رو شونه ی برسام گفت.
_میگم برات مهم اینه که سام داره اذیت میکنه باید یه فکری واسش بکنیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت85🦋
رفتیم تو هیئت.
منو حدیث رفتیم بشینیم که چشمم خورد به همون دختره که با لبخند به سمت برسام رفت و چیزی بهش گفت.
با دیدنش حس کردم حالم داره بدتر میشه.
معدم بهم پیچید....
انگار هرچی خورده بودم داشت میومد بالا.
حالم بد شد....
دستمو جلوی دهنم گذاشتمو به سمت بیرون حرکت کردم
حدیث که انگار متوجه شد حالم خوش نیست صدام زد.
اما واینستادم.
برای رفتن سمت بیرون باید دقیقا از کنار برسام و اون دختر رد میشدم.
حدیث دنبالم اومد و صدام زد.
به سرعت از کنار
برسام عبور کردم به خاطر کمبود بهش تنه زدم.
رفتم سمت تو کوچه .
حدیث بهم رسید و دستمو گرفت.
_خوبی؟
گفتم.
_حالت تهوع دارم.
گفت.
_بریم دکتر؟
گفتم
_نه خوب میشم.
یکم موندیم بهتر که شدم گفت.
_بریم تو؟
گفتم.
_من نمیام تو برو.
گفت.
_چرا؟پس میخوای چیکار کنی؟
گفتم.
_میرم خونه.
گفت.
_تنهایی؟
گفتم.
_اره تو برو من خودم برمیگردم.
گفت.
_نه باهم میریم.
گفتم
_حدیث جان خودم میرم نمیخواد به خاطر من خودتو اذیت کنی.
گفت.
_نمیشه تنهات بزارم که وایسا الان میگم محمد حسین با ماشین ببرتت خونه.
گفتم
_نه توروخدا اذیتش نکن خودم میرم.
به حرفم گوش نداد و رفت داخل.
لجبازیم گل کرده بود.
پای پیاده راه افتادم سمت خونه..
مدام غر میزدم.
دلم میخواست اون دختره نباشه حس خوبی بهش ندارم انگار وجود اون برای من مثل یه خطره.
ماشینی کنار پام ترمز کرد.
اهمیتی ندادم.
_دلربا خانم سوارشید.
برگشتم.
برسام بود که اومده بود دنبالم.
بدون حرف رفتم سوار شدم.
گفت.
_حالتون خوبه؟
گفتم.
_خوبم ممنون.
گفت.
_چطور از دست سام فرار کردید؟
کوتاه نگاهش کردم.
اون خیره به جلو بود.
گفتم.
_زدمش بعدم با حدیث فرار کردیم.
نگاهم کردو گفت.
_باچی؟
گفتم.
_با چاقو!
ترمز کرد و با بهت پرسید چی...؟!
خیره نگاهش کردم
_با چاقو زدمش!؟
نگران و ترسیده نگاهم کرد!
گفتم.
_ گفتم چیه؟الان به خاطر من ناراحتید یا نگران برادرتونید؟
گفت.
_چی؟
گفتم.
_برادرتونو دوست دارید؟
ساکت شد.
نگاهی به جلوم کردم
۱۰ متر با در خونه فاصله داشتیم.
دست بردم سمت دستگیره در و بازش کردم.
گفتم.
_نترسید با چاقو نزدمش با پا بهش لگد زدم.
بعدم در مقابل چهره ی بهت زده اش از ماشین خارج شدم.
دوست داشتم برگردم ببینم الان قیافش چه شکلی شده؟اما رفتم سمت درو با کلید بازش کردم......
رفتم داخل ودرو بستم .
رفتم تو خونه.
همونجا تو حال نشستم.
چندتا مداحی و نوحه از حدیث گرفته بودم.
بدون اینکه نگاه کنم رو یکیشون زدم.
اشکام سرازیر شد گریه میکردم برای خودم و دلم برای زندگیم و فقط حس میکردم امام حسینه امشب تو غم من شریکه .
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت86🦋
ظهر عاشورا هم تموم شد.
امشب شام غریبانه.
مداح میخوند.
با حدیث پشت سر بقیه خانم ها و آقایون پیاده تو خیابون حرکت میکردیم وبا دست به سر میکوبیدیم.
امشب شب قتل حسین
امشب شب قتل حسین
شام غریبان است
عالم پریشان است.
ـــــــــــــــــــــــــــــ
دهه ی اول محرم هم تموم شد.
امشب مسافرامون از مشهد برگشتن.
بی بی گفت صبح بهم سوغاتی هامو میده.
صبح بعد صبحونه برسام از خونه زد بیرون.
من امروز کلاس نداشتم.
بعد شستن ظرفا رفتم پیش بی بی.
بی بی برام روسری و عطر و یه قرآن کوچیک و خوشگل گرفته بود.
بوسیدمشو ازش تشکر کردم.
پارچه ی مشکی به سمتم گرفت.
گفت.
_از حدیث شنیدم چادری شدی؟
گفتم
_بله.
گفت.
_اینو برات گرفتم.
لبخندی زدمو تشکر کردم.
گفت.
_یکی دیگه هم گرفتم برای زن برسام.
گفتم.
_زن برسام؟؟؟؟؟؟
گفت.
_قبل رفتن به مشهد تو هیئت یه دختری رو دیدم خیلی خانم ومهربون بود.
یک بارم دیدم برسام حرف میزد.
دیگه صبح قبل اومدن تو گفتم ازش خوشم اومده و نظر برسامو پرسیدم ساکت شد و هیچی نگفت.میدونی دلربا خیلی خوشحالم چون برسامم راضیه دفعات قبل اسم دختری رو جلوش میبردم سریع فرار میکرد ولی این دفعه ساکت شد و حرفی نزد.
حرفای بی بی عین پتکی روی سرم فرود اومد.
حتما منظور بی بی همون دخترست.
اون شب دیدم با بی بی حرف میزد پس مخ بی بی رو زده.
ای دل غافل دلربا کجای کاری مخ برسام رو هم زده.
بی بی بی توجه به حال خراب من با شوق ادامه داد.
_میخوام قرار بزارم هفته ی دیگه بریم یه حرفی چیزی بزنیم بعد محرم و سفر عقد کنن.
حس کردم چشمام تار میبینه.
لبخند بی جونی زدم که اصلا شبیه لبخند نبود.
وسایلمو برداشتمو رفتم تو اتاقم.
اشکام سرازیر شد.
یعنی برسام .....
لعنت بهت دلربا تو بازم حماقت کردی
چرا بهش دل بستی؟
اخه کی توی بی پدر و مادرو به عنوان عروس انتخاب میکنه؟
سعی کردم اروم گریه کنم تا صدامو بی بی نشنوه
لعنت به من .
چرا فکر کردی چون بهت جا داده باید باهات ازدواج کنه؟
من خیلی احمقم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت88🦋
تا ساعت ۱۱ تو اتاقم بودم.
ولی دیگه طاقت نیاوردم.
باید میزدم بیرون.
لباس پوشیدمو راه افتادم سمت معراج شهدا.
خلوت بود.
رفتم تو اتاق عاشق حسین.
کنار مزار سید نشستم.
نمیتونستم گریه کنم.
تو دلم غوغا بود.
در باز شد.
بلند شدمو چادرمو مرتب کردم.
صدای برسام به گوشم خورد.
_یا الله ببخشید خواهر من نمیدونستم اینجایید.
برگشتم و گفتم.
_اشکال نداره.
نگام کرد و گفت.
_شمایید!؟
گفتم.
_ظاهرا بله.
لبخند ریزی زد.
داشت میرفت بیرون که یهو دوباره برگشت و گفت.
_یه سوال دارم.
گفتم
_بفرما.
گفت.
_چرا گفتید به سام چاقو زدید؟
گفتم.
_انگار فکرتون خیلی درگیر شده!
گفت.
_از اون شب برام سواله که چرا اون حرفو زدید.
نشستم رو یکی از صندلی ها و گفتم.
_میخواستم تکلیفمو بدونم.
گفت.
_تکلیف چی؟
گفتم.
_من که تا ابد تو خونه ی بی بی نیستم دیگه کم کم باید برم ممکنه برادرتون حالا حالا بیخیال من نشه اون حرفو زدم تا واکنش شمارو ببینم که بدونم اگه یه روز گرفتار شدم
باید اونو بکشم یا خودمو!
گفت.
_من اصلا متوجه نمیشم چرا باید برید از اینجا؟اصلا چرا دارین به این فکر میکنید که باید در اون شرایط چیکار کنید؟
گفتم.
_فکر کردن بهش باعث هوشیاری ذهن میشه حداقل بعدا دستپاچه نمیشم.
گفت.
_اونوقت تصمیم گرفتید چیکار کنید؟
گفتم.
_خودمو میکشم.
گفت.
_نگید این حرفو اصلا لطفا دیگه بهش فکر نکنید باشه؟
شونه ایی بالا انداختمو گفتم.
_درضمن چرا نباید برم؟بی بی گفت میخواید ازدواج کنید دیگه وجود من اونجا خوب نیست. من که نسبتی با شما و بی بی ندارم دیر یا زود باید برم تا همینجاشم خیلی بهم لطف کردید ولی برم بهتره.
گفت.
_دلربا خانم این حرفا رو نزنید شما اونجا میمونید منم یه خونه همون اطراف میگیرم که نزدیکتون باشم شما پیش بی بی باشید خیال منم راحت میشه.
هه پس فکر همه جاشو کرده میخواد برا زنش خونه بگیره جدا زندگی کنن.
پس قضیه خیلی جدیه!
داشت ادامه میداد ولی صداش تو سرم گنگ شد.
حس کردم دیوارا دارن حرکت میکنن
انگار کل اتاق داشت میچرخید.
از جام بلند شدم که چشمام سیاهی رفت و افتادم زمین.
_دلربا خانم؟
چشمام بسته شد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت89🦋
با آبی که روی صورتم پاشیده شد بیدار شدم
خانمی بالا سرم بود
همونجا بودم
بلند شدم که نگاهم به برسام افتاد کنار در ایستاده بود.
خانمه گفت
_خوبی عزیزم؟
گفتم.
_بله ممنون.
گفت.
_مطمئنی؟
گفتم.
_بله.
کمکم کرد تا بلند بشم
رفتیم بیرون.
گفت.
_میتونی راه بری؟
گفتم.
_ممنونم من خوبم شرمنده زحمت دادم.
گفت.
_این چه حرفیه عزیزم وظیفه بود.
لبخند زدم.
از ما خداحافظی کرد و رفت.
برسام پرسید.
_بریم دکتر؟
گفتم.
_نه ممنون.
صدای اذان ظهر بلند شد.
گفتم.
_من میرم نماز .
سری تکون داد .
رفتم وضو گرفتم و رفتم نماز
چند تا خانم بیشتر نیومده بودند.
خدایا بهم فرصت زندگی دادی خیلی ممنونم ولی چرا اینجوری شد؟
بعد نماز رفتم بیرون.
برسام داشت کفشاشو میپوشید.
گفت.
_میبرمتون خونه فقط یه لحظه کار دارم.
گفتم.
_باشه دم در منتظرم.
رفتم بیرون.
نگاهی به مزدا ی مشکیش انداختم.
دلم خونه نمیخواست.
واسه همین قبل اینکه بیاد حرکت کردم.
ده دقیقه بعد رسیدم به خیابون.
برای ماشینی دست تکون دادمو سوار شدم.
نمیدونستم کجا برم.
برم پرورشگاه
یا گلزار شهدا
یا سر خاک پدرو مادرم
یا.....
نمیدونم کاش از این شهر خارج میشدم.
کاش زمان متوقف میشد.
کاش نفس نمیکشیدم.
چرا اینجوری شدی؟دلربا برسام کی انقدر برات جدی شد که الان نمیتونی زندگی کنی؟
با صدای راننده به خودم اومدم.
_خانم کجا برم؟
اومدم دهن باز کنم گوشیم زنگ خورد.
برسام بود.
رو به راننده گفتم.
_همینجا پیاده میشم.
گفت.
_اینجا؟ماکه راه زیادی نیومدیم.
گفتم
_اشکالی نداره.
کرایه رو به سمتش گرفتمو از ماشین خارج شدم.
گوشی داشت قطع میشد که جواب دادم.
_بله
گفت.
_شما کجا رفتید؟
حرفی نداشتم که بزنم.
گفت.
_دلربا خانم خوبید؟
بغض بدی به گلوم چنگ انداخت.
با صدای خیلی آرومی گفتم.
_نه
اما شنید چون گفت.
_دوباره سرتون گیج میره؟گفتم بریم دکتر. الان کجایید!
گفتم
_سرگیجه ندارم حالمم با دکتر خوب نمیشه شما زحمت نکشید.
قطع کردم.
چون اگه یه کلمه میگفت باصدای بلند میزدم زیر گریه.
هرچند الانم زدم گریه.
اما حداقل پیش برسام لو نمیرم.
نمیفهمه که چقدر دوستش دارم که چقدر داغون شدم.
نگاهای مردمی که از کنارم عبود میکردن متفاوت بود.
بعضی با ترحم و دلسوزی نگاهم میکردن.
بعضی ها با تعجب
بعضی ها هم نمیدونم چه فکری پیش خودشون میکردن که با اخم نگاهم میکردن.
هیچ کدوم نمیدونستن که درد چیه.
گوشیم زنگ خورد.
حدیث بود.
اشکامو پاک کردم و جواب داد.
_سلام
گفت.
_سلام خوبی؟
گفتم
_بد نیستم.
گفت.
_کجایی؟برسام گفت نمیدونه کجا غیبت زده.گفت حالت خوب نیست
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت90🦋
گفتم.
_حدیث؟؟؟؟؟
گفت
_جانم؟
گفتم.
_کمکم کن دارم میمیرم.
گفت.
_کجایی؟
گفتم.
_بیا گلزار شهدا.
گفت.
_باشه.
کنار قبر شهید ابراهیم هادی نشسته بودم.
که حدیث رو دیدم.
با دیدنش بال دراوردمو خودمو تو آغوشش جا دادم.
گفت.
_چی شده عزیزم؟؟؟
گفتم.
_بشین میگم.
کنارهم نشستیم.
گفتم
_یه دختره بود که از سفر مشهد دیدمش چندبار با برسام حرف میزد.
گفت
_خوب!؟
گفتم.
_یه بار تو معراج دیدمش چندبارم تو هیئت همشم با برسام حرف میزد.
حتی تو هیئت با بی بی هم حرف زده.
بی بی میخواد بره خواستگاری برای برسام میگه از دختره خوشش اومده برسامم خوشش اومده
گفت.
_آها اره مامان بهم گفت اسم دختره ستاره است معلم تاریخه.!
گفتم.
_پس تو هم میدونی؟
گفت.
_مامان دیشب بهم گفت.
بعدم انگار چیزی یادش اومده باشه گفت.
_نفمیدم الان ربطش به تو چیه؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم
_نمیتونم تحمل کنم.
گفت
_دلربا!؟تو؟توعاشق برسام شدی؟؟؟؟
گفتم.
_اره.
گفت.
_از کی؟
گفتم
_نمیدونم شاید از همون شبی که تو خونشون نجاتم داد.نمیدونم ولی الان دارم میمیرم حدیث کمکم کن الان چیکار کنم؟
اشکام پشت هم میریخت.
گفت.
_الهی قربون اشکات برم گریه نکن.
گفتم
_نمیتونم دست خودم نیست خودتو بزار جای من اگه محمد حسین به جای تو میرفت خواستگاری یه دختر دیگه تو چه حالی میشدی؟
دستمو گرفت.
_درکت میکنم دلربا ولی نمیدونم باید چیکار کنم.
گفتم
_فک میکردم که اونم بهم یه حسی داره چون همیشه بهم توجه کرده اما الان فهمیدم هیچ حسی نداره تازه فکر همه جارو کرده من پیش بی بی بمونم خودشم همین اطراف یه خونه میگیره.
گفت.
_اروم باش دلربا جان.
گفتم
_نمیتونم تو اون خونه بمونم حالا که اون دوستم نداره باید برم.
نمیتونم بمونم شاهد ازدواجش باشم.
میدونی حدیث من حق زندگی ندارم چون پدرو مادر ندارم حق زندگی ندارم همیشه خواستگار زیاد داشتم ولی عاشق نشده بودم
جالبش اینجا بود تا میفهمیدن کسیو ندارم میرفتن. هیچ کس حاضر نیست منو به خاطر خودم بخواد انگار باید ادم همچی داشته باشه تا برای زندگی مناسب باشه.حدیث میخوام برم.
گفت.
_نگو این حرفارو دختر درست میشه شاید قسمتت جور دیگه باشه تازه فقط قراره برن خواستگاری شاید نشد پس از الان گریه نکن . بعدشم کجا میخوای بری تو که جایی نداری.
گفتم.
_نمیدونم به خدا هیچی نمیدونم......
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت91🦋
منو حدیث تا غروب بیرون بودیم.
بعدم برگشتم خونه.
شام هم نخوردم.
فقط نمازمو خوندم خوابیدم.
امروز میرم دانشگاه با چادر.
مطمئنم واکنشا خیلی باید جالب باشه.
وارد کلاس شدم.
کلاس ساکت شد و همه برگشتن سمت من
تو کلاسمون دوتادختر چادری داشتیم که کسی بهشون کار نداشت
همه مات نگاهم کردن.
دنبال مهسا گشتم و رفتم کنارش نشستم.
اونم مات بود.
گفت.
_دلربا؟
گفتم.
_بله خودمم .
گفت.
_تو؟
گفتم.
_من چی؟
گفت.
_چادر؟؟؟؟
گفتم.
_اروم باش فرزندم نفس عمیق بکش و حرف بزن.
گفت.
_تو چرا چادر گذاشتی؟شوخیه؟
گفتم.
_نه کاملا جدیه دلیلشم بعد کلاس بهت میگم.
صدای بابک رو شنیدم.
_یه امل دیگه به امل هامون اضافه شد.
بلند شدمو گفتم.
_امل تویی و هفت جد و آبادت.
گفت.
_فعلا که تو عین عقب مونده ها لباس پوشیدی!
گفتم.
_عقب مونده ذهن توئه نه پوشش من
بعدم بلندتر گفتم.
_به کسی ربطی نداره من چه جوری لباس میپوشم .
کلاس ساکت بود.
بابک متعجب به جلو نگاه میکرد.
برگشتم که دیدم برسام داره به منو بابک نگاه میکنه.
دلم میخواست الان حمایتم کنه.
گفت.
_سلام.
همه جوابشو دادن.
من و بابک نشستیم که برسام گفت.
_نه بلند شید.
من بلند شدم اما بابک نشسته بود.
برسام تیز نگاهش کرد که اونم بلند شد.
گفت.
_چه خبرتونه که صداتون تا حیاط میاد؟
گفتم.
_استاد من مقصر نیستم تقصیر ایشونه.
گفت.
_میدونم خودم شنیدم.
رو به بابک گفت.
_فک میکنی این رفتار درسته؟با همتونم که مطمئنم تو سرتون همین فکره ولی به زبون نیاوردید..
پارمیدا پوزخند صدا داری زد که سکوت کلاسو شکست.
گفت.
_بچه ها استاد ناراحت شده حقم داره خوب باید از دلربا حمایت کنه....
فقط موندم اینا چه جوری انقد خوب نقش بازی میکنن که انگار فقط تو دانشگاه همو میبینن ولی غافل از اینکه اینا تو یه خونه باهم زندگی میکنن.
با چشمای درشت شده به پارمیدا خیره شدم.
صدای همهمه بلند شد.
ادامه داد.
_یه دختر و پسر نامحرم چرا باهم یه جا زندگی میکنن؟خوش شانسی هم حدی داره ادم تو رابطه ای باشه که هم خونه داره هم خرجشو میدن مامان و بابایی هم نیست که گیر بدن شب کجایی.خراب بودنم حدی داره.!!!!
برسام جوون شمام مفتی صاحب شدیا پس انقدرام که نشون میدادی پاک نیستی.
شیلا خندید و گفت.
_ایول پس اسمت برسامه پاری منبع اطلاعاتت خیلی خوبه.
همه خندیدن.
انگار یه سطل اب یخ خالی کردن روم.
مهسا رو نگاه کردم
که گفت.
_به جون مامانم به هیچکس هیچی نگفتم.
صدای بابک رو شنیدم.
_دختره ی خراب چادری.
نگاهم به برسام افتاد که قرمز شده بود.
دستاشو مشت کرده بود.
بلند داد زد.
_ساکــــــــــت شـــــید!!!!!!!!
همه خفه شدن.
کیفمو برداشتم که برم بیرون
ولی یهو چشمام تار شد.
ضربان قلبم کند شد.
پاهام شل شد و افتادم زمین.
صدای جیغ مهسا رو فقط شنیدم .
بعد همه جا تاریک شد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت92🦋
اروم چشمامو باز کردم.
مهسا بالا سرم بود.
با دیدن چشمای بازم خندید.
_خوبی؟
صدام از ته گلوم خارج شد.
_نه
گفت.
_به خدا من به کسی نگفتم دلربا نمیدونم از کجا فهمیده.
گفتم
_میدونم. کی منو اورد اینجا؟
گفت.
_منو و استاد.
گفتم.
_الان کجاست؟
گفت.
_بیرون در.
گفتم.
_حالش خوبه؟
گفت.
_تعریفی نداره.!
گفتم.
_ابرومون رفت!دیگه جفتمون نمیتونیم بریم اونجا.
گفت.
_عزیزم ناراحت نباش.
گفتم.
_اخه پارمیدا از کجا فهمید؟چرا اینجوری شد؟
در باز شد و پرستاری اومد داخل.
گفت.
_سلام عزیزم خوبی؟
گفتم.
_سلام ممنون.
گفت.
_خوشگل خانم همه رو ترسوندیا شوهرت اون بیرون حسابی نگرانه وقتی اوردنت کل بیمارستانو گذاشته بود رو سرش خوش به حالت همچین شوهری داری.!
مات نگاهش کردم.
برسامو میگه؟
یعنی برسام نگرانمه؟
کاش واقعا شوهرم بود.
تا راحت میزدم تو دهن پارمیدا میگفتم خفه شو اون شوهرمه.
پرستار آمپولی به سرمم تزریق کرد و رفت.
برسام در زد وارد شد.
مهسا رفت بیرون.
گفت
_خوبین؟
سرمو تاجایی که میتونستم انداختم پایین تا صورتشو نبینم.
گفتم
_بله.
چیزی نگفت.
گفتم
_من به کسی نگفتم.
گفت.
_پس از کجا فهمیدن؟؟؟
گفتم
_نمیدونم من خودم شکه شدم.
گفت.
_خیلی آبرو ریزی شد. امیدوارم این خبرا به گوش بقیه نرسه.....
گفتم.
_اول باید بفهمیم پارمیدا از کجا فهمیده.
گفت.
_اونو که میفهمم بعد من میدونم و اونی که این حرفا پخش کرده.
یه جوری نگاهم کرد.
که حس کردم منظورش من بودم.
عصبی بود.
انگار باور نکرده که من چیزی نگفتم.
دستامو مشت کردمو گفتم.
_چرا منو نگاه میکنی؟نکنه فک میکنی من خودم آبروی خودمو بردم؟مگه من مقصرم؟
من که بهت گفتم میخوام برم گفتی من برا زنم خونه میگیرم تو پیش بی بی بمون.!
من هم از اون دانشگاه کوفتی انصراف میدم هم دیگه تو اون خونه نمیمونم اینجوری بهتره.
چون هرچقدرم به اونا بگیم هیچ ارتباطی بینمون نبوده باور نمیکنن چون ذهناشون مریضه.
اشکام سرازیر شد و ادامه دادم.
_بگم شمایی که وایسادین میخندین وتهمت میزنین. کجا بودین وقتی اون شب زندگی من داشت نابود میشد؟کجا بودین وقتی داشتم خودکشی میکردم؟وقتی جایی نداشتم که بخوابم؟
هق هقم بلند شد
_تو نجاتم دادی ،خدا تو فرستاد تا نجاتم بده...
بهت مدیونم نمیخوام آزارت بدم نمیخوام اذیت بشی میخوام برم.
رفت بیرون.
مهسا اومد داخل.
منو در آغوش کشید.
گفت
_خودتو اذیت نکن اروم باش....
مهسا رو رسوندیم خونه.
گفتم
_من خونه نمیام میخوام برم پیش حدیث.
سری تکون داد.
جلوی خونه ی حدیث پیادم کرد همین که پیاده شدم گازشو گرفت و رفت.دلم شکست.....
زنگ زدم.
_کیه؟
گفتم
_منم دلربا.
در باز شد.
رفتم تو .
به استقبالم اومد.
گفتم
_حدیث.
بغلم کرد و منو برد داخل.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت93🦋
با مریم خانم سلام و احوال پرسی کردم.
حدیث منو به اتاقش برد.
وگفت برمیگرده.
چه اتاق قشنگی داشت
ترکیبی از سفید و بنفش.
با یه سینی چایی اومد داخل.
گفتم
_ببخشید مزاحمت شدم.
گفت.
_نه عزیزم مراحمی فقط چرا الان اومدی مگه کلاس نداشتی؟
داغ دلم تازه شد.
گفتم.
_چرا داشتم ولی....
گفت
_ولی؟
تمام اتفاقای امروزو براش تعریف کردم.
گفت
_واییی خدای من عجب چیزی شد.
حالا میخوای چیکار کنی؟
گفتم
_میخوام برم حدیث فردا از دانشگاه میرم.
چند روز دیگه هم از اینجا.
گفت.
_کجا بری؟
گفتم.
_نمیدونم انقدر بدبختم که هیچ جایی ندارم برم.
گفت.
_میخوای پیش من بمونی؟
گفتم.
_نه حدیث من واقعا نمیخوام به کسی زحمت بدم اومدم اینجا یکم پیش تو بمونمو اروم بشم.
گفت.
_زحمتی نیست.
گفتم.
_ وایی نمیدونی چقدر بد بود وقتی اون حرفا رو درمورد منو برسام میزدن.حدیث کاش برسام شوهرم بود ولی چه کنم که نیست.
که میخواد یکی دیگه بشه زنش.
گفت.
_اروم باش خدا بزرگه هرچیزی یه حکمتی داره کسی چمیدونه شاید تهش خوب بشه.
گفتم.
_همه ی امیدم همینه.
تا غروب پیش حدیث موندم.
بعدم برگشتم خونه.
به بی بی سلام کردمو رفتم بالا.
در اتاقو باز کردم رفتم تو ولی درو نبستم.
کیفمو پرت کردم رو تخت.
نگاهم به عکس داداش محسن افتاد.
دلم گرفت.
گفتم.
_دیدی چطور بی آبرو شدم.؟دلم شکسته برام یه کاری کن به خدا بگو نجاتم بده.
تقه ایی به در خورد.
برگشتم که برسامو دیدم که جلوی در ایستاده.
اشکامو پاک کردم.
داشت به عکسا نگاه میکرد.
گفتم.
_بله؟
گفت.
_اومدم بگم خواهشا در مورد اتفاقای امروز به بی بی حرفی نزنید نمیخوام ناراحت بشه خصوصا الان که میخواد بره خواستگاری نمیخوام با این فکرا ناراحت بشه.
سری تکون دادمو گفتم
_باشه.
ممنونی گفت و رفت.
سر سنگین تر از قبل برخورد میکرد.
اگه یه درصد واسه ازدواجش مردد بود با اتفاق امروز حتما ازدواج میکنه تا دیگه براش حرف در نیارن.
اون دختره ستاره هم خوشگل بود
بهم میان.
این وسط من فقط اضافه ام.
رفتم سراغ گوشیم.
صوت زیارا عاشورای علی فانی رو گذاشتم و باهاش زمزمه کردم.
امام حسین من چقدر مردم بدن مردم امروز همون کوفیانی هستن که تورو رها کردن همونایی که الان با رفتاراشون با گناهاشون امام زمان رو هم رها کردن
یه کاری میکنن که ظهور هی عقب میوفته.
دل میشکونن ،تهمت میزنن،دروغ میگن،آبرو میبرن.
خدایا فقط تویی که آبروی بندهاتو نمیبری این تویی که از خطاهامون چشم پوشی میکنی.
دوستت دارم منو ول نکن اگه ولم کنی
خفه میشم.
خورد میشم
غرق میشم
میمیرم
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت94🦋
نفهمیدم کی خوابم برد.
صبح ساعت ۹ بیدار شدم.
امروز کلاس داشتم ولی دیگه نمیتونم برم اون دانشگاه.
بی حال تو اتاقم نشسته بودم.
گوشیم زنگ خورد.
مهسا بود.
گفت میخواد باهام حرف بزنه.
منم ادرس خونه رو بهش دادم.
خودمم رفتم لباس پوشیدم.
بودن تو این خونه حالمو بد میکنه.
میخوام با مهسا برم گلزار شهدا.
زنگ در که به صدا اومد آیفونو جواب دادمو گفتم الان میام.
رفتم دم در.
نگاهی به ظاهرم کرد و گفت.
_نه انگار واقعا چادری شدی..
گفتم.
_اره...
ماشینی گرفتیم و رفتیم گلزار شهدا.
یه گوشه نشستم مهساهم کنارم نشست.
گفت.
_اول بگو ببینم جریان این چادر چیه؟
از روزی که چاقو خوردم تا الانمو براش تعریف کردم گفتم چقدر تغییر کردم.
ساکت شده بود و به نقطه ایی نامعلوم خیره شده بود.
انگار داشت فکر میکرد.
_مهسا؟
گفت.
_بله؟
گفتم.
_به چی فکر میکنی؟
گفت.
_نمیدونم.
بعدم انگار میخواد موضوع رو عوض کنه گفت.
_صبح رفتم دانشگاه ولی با دیدن بچه ها حالم بد شد و کلاسو پیچوندم که بیام پیش تو...
خندیدمو گفتم
_حالم خوب نیست.
گفت
_خوب پس چرا میخندی؟
گفتم.
_حالم اونقدر بده که باید بخندم پسری که دوستش دارم اخر هفته میره خواستگاری یه دختر دیگه.
تو دانشگاه هم آبرو جفتمون رفته.....
گفت.
_کدوم پسر؟؟؟
گفتم.
_برسام.
گفت.
_واییی میخواد بره خواستگاری؟
گفتم.
_اره.
گفت
_وایی تو چقدر ارومی دختر من جات بودم سکته میکردم.
گفتم
_من از تو داغونم ولی مگه میتونم کاری کنم؟وقتی اون منو نمیخواد به زور که نمیتونم نگهش دارم.
گفت.
_میخوای وایسیو تماشا کنی داره زن میگیره؟
گفتم.
_شاید تا اون موقع اینجا نباشم که ببینم .
گفت.
_کجا میخوای بری؟
گفتم.
_خواهشا تو دیگه اینو ازم نپرس خودم هزاربار از خودم پرسیدم ولی جوابی نگرفتم...
گفت.
_از اینکه چادر سرمیکنی راضی هستی؟
گفتم
_چرا نباشم؟هم گناه نمیکنم هم خدا دوستم داره هم امنیت دارم و کمتر مردا بهم خیره میشن.
گفت.
_واقعا خواب یه شهیدو دیدی؟
گفتم.
_اره ولی خواب نبود واقعی بود وقتی بیدار شدم ساعت همون ساعت بود خونه همون شکلی بود. و حتی وجود شهید تو خونه رو حس میکردم.
گفت.
_خوش به حالت .
گفتم
_تنها موردی که در حال حاضر میتونم بگم برام خوشاینده همین خوابه همین چادره نه داره امیدوارم میکنه که زنده بمونم.
اذان که زد گفتم
_من میرم نماز توهم میایی؟
گفت.
_من؟باشه.
کنارم ایستاد و باهم نماز خوندیم.
بعدم رفتیم یه رستوران و ناهار خوردیم.
بعد ناهار از هم جدا شدیم.
موقع خداحافظی گفت.
_دلربا امروز از دلربای قبلی خوشگل تر شدی
خوشحالم که تو دوستمی...
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت95🦋
پنج روز بعد.
دیروز رفتم درخواست انتقالی دادم و قراره این ترمو دوباره بخونم:|
پناهگاه من شده همین اتاق...
داشتم پوستر طراحی میکردم که زنگ خونه زده شد.
بی بی صدام زد.
رفتم پایین.
_بله بی بی؟
گفت.
_مادر دستم بنده میری درو باز کنی.؟
گفتم.
_چشم.
رفتم سمت آیفون.
_بله؟
صدای خانمی به گوشم خورد.
_سلام حدیث خانم منم گیتی دروباز کن.
گفتم.
_یه لحظه صبر کنید.
دستمو گذاشتم رو گوشی رو گفتم.
_بی بی یه خانمیه میگه اسمش گیتیه چیکار کنم؟
بی بی با شوق از آشپزخونه اومد بیرون.
اثار سبزی خورد شده رو دستاش مشخص بود.
گفت.
_باز کن دلربا جان دخترمه.
چشمی گفتم و دروباز کردم.
_بفرمایید.
پس عمه ی برسام اومده؟
چرا تاحالا نیومده اینجا؟
حتما منو با حدیث اشتباه گرفته فک نکنم از وجود من خبر داشته باشه.
بی بی تند تند رفت دستاشو بشوره.
منم رفتم بالا لباس مناسب بپوشم.
رفتم سراغ کمدم.
یه پیراهن سفید برداشتم با سرافن آبی که تا زانوم میرسید.
یه شلوار مشکی و شال مشکی هم برداشتم...
لباسارو پوشیدم و یه چادر ساده آبی رنگ سرم کردم ممکنه مرد هم باشه.
از فکرم خندم گرفت واقعا من همون دلربای چند هفته پیشم؟همون که با هر لباسی راحت میگشت و براش مهم نبود مرد هست یا نه؟
صدای احوال پرسی از پایین میومد.
وقتی از خوب بودن ظاهرم مطمئن شدم رفتم پایین.
خانمی همسن و سال مامان حدیث که چادر به سر داشت بی بی رو در آغوش گرفته بود.
دختر و پسر جوانی هم کنار ایستاده بودن و بی بی و گیتی خانم رو تماشا میکردن.
دختر حدودا ۲۰ سال داشت و پسر حدودا همسن و سال برسام بود البته من اصلا نمیدونم برسام چندسالشه...؟
اروم از پله ها پایین رفتمو سلام کردم.
توجه همه به من جلب شد و متعجب جوابمو دادن.
بی بی برای اینکه سوال نپرسن گفت.
_این خانم خشگل اسمش دلرباست و برای من با نوه های دیگم هیچ فرقی نمیکنه...
بعدم رو به من گفت.
_بیا دلربا جان این دخترمه گیتی.
باهاش دست دادم
_خوشبختم.
گفت
_همچنین.
بی بی ادامه داد.
_این فلفلم اسمش آرامه ولی اصلا آروم نیست.
خندیدم و باهاش دست دادم.
_خوشبختم.
گفت.
_من نیز چون تو.
گفت.
_این شاخ شمشادم اسمش آرشه برادر آرام.
اقا آرش سر به زیر و محجوب گفت.
_سلام.
گفتم.
_سلام.
انگار حرف دیگه ایی نداشتیم که بزنیم.
بی بی که انگار چیزی یادش اومده باشه گفت
_وایی خاک برسرم اقا محمد کجاست؟
آرام جواب داد.
_بابا کار داشت نتونست بیاد بی بی دیگه ما خودمون اومدیم .
بی بی گفت.
_کاش میومد دلم براش تنگ شده
گیتی دست مادرشو فشرد و گفت.
_ان شاءالله دفعه ی بعد.
بی بی گفت.
_چرا سرپا ایستادین برین بشینید برسام بفهمه اومدین خیلی خوشحال میشه.
اینو گفت و رفت تو آشپزخونه.
منم چون تنها بودم رفتم پیش بی بی.
گفتم
_بی بی مگه خونشون کجاست که شوهر گیتی خانم نیومده؟
گفت.
_شیراز زندگی میکنن.
آهانی گفتم.
گفت.
_فک نمیکردم امروز بیان انتظار داشتم فردا بیان ولی بهتر دلم براشون تنگ شده بود هرچند اگه به خاطر خواستگاری برسام نبود حالا حالا نمیومدن بس بی معرفتن.
دوباره حالم گرفته شد
پس اومدن که جای خالی پدرو مادر برسامو شب خواستگاریش پر کنن.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت96🦋
سینی چایی رو برداشتم و پشت سر بی بی وارد حال شدم.
گیتی خانم بلند شد و سینی رو ازم گرفت.
_وایی ببخشید عزیزم بهت زحمت دادیم شما بشین...
سری تکون دادمو نشستم.
گیتی خانم لبخندی زد و گفت.
_ماشا الله مامان چرا بهم نگفتی یه همچین دسته گلی تو خونه داری حتما براش کادو میاوردم.
بی بی لبخندی زد و گفت.
_دیگه اینجا خونه ی دلربا هم هست برام شده عین برسام و آرام و آرش واسه همین یادم رفت باید بگم.
سر به زیر به گلای قالی خیره شدم.
آرام بلند شد و گفت.
_من برم وسایلمو بزارم تو اتاق فقط کجا بزارم؟
من بلند شدمو گفتم.
_بیا من اتاقمو بهت نشون میدم به غیر اون هر اتاقی خواستی وسایلتو بزار....
با آرام رفتیم بالا اونم اتاق کنار منو برداشت همونجایی که حدیث برداشته بود.
ارام ولباساشو عوض کرد و یه چادر گل گلی صورتی برداشت .
گفت
_اینو ببرم پایین برسام اومد بپوشم.
لبخند زدم.
گفت.
_چند وقته اینجایی؟
گفتم
_این ماه تموم بشه میشه ۴ ماه
گفت.
_میشه بپرسم چطوری اومدی؟
گفتم.
_راستش طولانیه بهتره از بی بی بپرسی.
سری تکون داد و باهم رفتیم پایین.
حس غریبی داشتم نمیدوستم چیکار کنم برم تو اتاقم تا راحت باشن ؟یا اگه برم تو اتاقم زشته؟
نگاهی به ساعت انداختم.
7بود.
آرش و آرام رفتن بالا.
منم موندم پیش بی بی و گیتی.
بلند شدم برم تو آشپزخونه که دیدم آرش رفت پایین.
حتما داره میره تو اتاق برسام.
برسام؟
یعنی باید بگم آقا برسام؟
اره اگه ازدواج کنه میشه آقا برسام...
کاش این اسم مال من بود و فقط من میتونستم بگم برسام.
خدایا تو میدونی تو چه شرایطی گیر کردم.
رفتم تو حیاط سرد بود ولی خلوت واسم لازم بود.
لبه ی حوض نشستم.
دستمو توی آب سرد حوض فرو کردم سرمای آب لرزی به تنم انداخت.
اما دستمو بیرون نیاوردم.
شروع کردم به زمزمه ی شعر..
از باغ میبرن چراغانی ات کنند.
تا کاج جشن های زمستانی ات کنند
پوشانده اند صبح تورا ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند.
یوسف به این رها شدن در چاه دل مبند
این بار میبرند کا زندانی ات کنند.
ای گل گمان مکن به شب جشن میروی
شاید به خاک مرده ایی ارزانی ات کنن.
یک نقطه بیش بین رحیم و رجیم نیست.
از نقطه ایی بترس که شیطانی ات کنند.
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهب بهانه ایست که قربانی ات کنند...
_سلام.
هراسون از لبه ی حوض بلند شدم و برگشتم.
برسام بود.
این کی اومد.؟
اروم گفتم.
_سلام.
گفت
_عمم اومده؟
گفتم.
_بله.
باشه ایی گفت و رفت داخل.
آهیی از ته دل کشیدم.
اروم رفتم تو....
برسام با عمه اش و آرام سلام و احوال پرسی کرد.
سراغ آرشو گرفت که آرام گفت.
_رفته بیرون زود میاد.
حتما آرش قصد ترسوندن برسام رو داره.
برسام گفت میره لباسشو عوض کنه و زود میاد.
رفت پایین.
اروم رفتم سمت پله ها تا گوش کنم.
صدای ترسناکی بلند شد.
_زهرمار روانی ترسیدم ....
صدای خنده ی آرش بلند شد.
_سلام بر پسر دایی گلم چطوری خلم؟
صدای برسام بلند شد.
_همون دیگه خلی خودتم اعتراف کردی...
یکم حرف زدن منم دیگه بیشتر گوش نکردم زشته.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت100🦋
همه اومدن تو ولی برسامو ندیدم
بعد سلام و اینا.
پرسیدم.
_چی شده؟چطور پیش رفت؟
آرام جوابمو داد.
_خوب بود گفتن یکم وقت میخوان تا جواب بدن البته معلوم بود جوابشون مثبته فقط خواستن کلاس کار حفظ بشه....
آرش خندید و لپ خواهرشو کشید
_بیچاره اونی که تو قراره خواهرشوهرش باشی با این زبونت.
آرام شکلکی در اورد و رفت بالا.
حالم بد شد.
نفسم بالا نمیومد.
به هوا احتیاج داشتم.
رفتم بیرون تو حیاط.
چشمام پر از اشک بود ....
دیدی دلربا تموم شد
برسام برای تو تموم شد.
با صدای در نگاهم به در افتاد.
برسام بود که وارد حیاط شد.
گفتم.
_سلام.
گفت.
_سلام چرا اینجا وایسادید هوا سرده...
گفتم.
_یکم هوای داخل خفه بود اومدم هوای تازه بهم برسه.
سری تکون دادو از کنار رد شد و گفت.
_هوای تازه بهتون رسید بیاید تو سرما نخورید.
باشه ایی گفتم اون رفت.
حرفایی که آرام گفت رو برای حدیث پیامک کردم.
اونم گفت.
ان شا الله که خیره.
واقعا خیره؟
به نظرم برای هرکی خیر باشه واسه من نیست.
اما من کاره ایی نیستم و فقط باید بسوزم.
کاش میشد بمیرم.
کاش یه راه فرار داشتم.
کاش وارد یه بعد دیگه از زمان میشدم...
کاش فراموشی میگرفتم و یادم میرفت برسام کیه.
اینجوری راحت تر به زندگیم ادامه میدادم.
نمیدونم با این حال خرابم چیکار کنم
با این سردرگمی
با این عشق
با این غم
یاد آهنگ روزبه بمانی افتادم.
زیر لب زمزمه اش کردم.
((کجا باید برم
یه دنیا خاطرت تورو یادم نیاره؟
کجا باید برم
یه یک شب فکر تو منو راحت بزاره؟
چه کردم با خودم که مرگ و زندگی برام فرقی نداره؟
دیگه هرجا برم چه فرقی میکنه از عشق تو همینم))
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت97🦋
بعدش برسام و آرش درحالی که دستاشونو رو دوش هم گذاشتن اومدن بالا.
روی مبلا نشسته بودیم.
گیتی خانم رو به برسام گفت.
_چقدر دلم برات تنگ شده بود عزیزم خوبی؟
برسام لبخندی زد و گفت.
_خوبم عمه جان شما خوبی؟
عمه متقابلا لبخند زد و گفت.
_منم خوبم عمه جان بی بی گفت بلاخره دم به تله دادی ....
برسام سر به زیر انداخت که عمه گفت.
_بیا و یکم با این آرش حرف بزن بلکه اینم راضی شه براش زن بگیریم.
آرش با لحن اعتراض گونه ایی گفت.
_مامانننننن!
عمه گفت
_یامان مگه دروغ میگم؟تا حرف ازدواج میزنم اقا فرار میکنه.
آرام با خنده گفت.
_آرش جون والا ما زنا اونقدرام که فک میکنی خطرناک نیستیم....
آرش در جواب خواهرش گفت.
_اتفاقا هستید....
یهو نگاهش به من افتاد و سرشو انداخت زیر.
بیچاره یادش رفته بود من یه غریبه ام تو این جمع....
آهی از ته دل کشیدم.
ببخشیدی گفتم و رفتم طبقه بالا و به اتاقم پناه بردم.
نمیدونم چم شده خیلی حساس شدم...
فقط یه تلنگر کوچیک باعث میشه تا اشکم در بیاد........
•برسام•
بعد رفتن دلربا.
عمه پرسید.
_نگفتین این دختر چرا اینجاست؟
آرام پشت بند عمه گفت.
_گفت ۴ ماهه اینجاست پس چرا به ما نگفتید.؟
بی بی نگاهم کرد
از نگاهش خوندم که میخواست من توضیح بدم....
نمیدونستم باید راستشو بگم یا نه.؟
شاید دلربا خوشش نیاد من همه چیز زندگیشو جار بزنم.
گفتم.
_والا داستانش مفصله بعدا میگم.
عمه گفت
_وا خو الان وقت هست عمه جان بگو.
گفتم.
_باشه الان میگم فقط الان میام .
بلند شدمو با اجازه ایی گفتم...
اروم رفتم طبقه ی بالا...
برق راهرو خاموش بود روشنش کردم.
این دختر چطوری تو تاریکی این راهو میره؟
رفتم سمت اتاقشو در زدم.
جوابی نشنیدم.
دوباره در زدم.
در باز شد...
که با چشمای قرمز و خیسش مواجه شدم.
دلم ریخت....
منو دید جا خورد و سریع سرشو انداخت پایین.
گفتم
_حالتون خوبه؟
گفت.
_بله کارم داشتید؟
از بعد برگشتن بی بی رفتاراش تغییر کرده سردرگمه...
همش حرف رفتن میزنه.
نگرانه.
از بعد ماجرای دانشگاه هم بدتر شده
هنوز نتونستم بفهمم کار کی بوده؟
گاهی شک میکنم که خودش به کسی لو داده
ولی میگم چرا خودش باید آبروی خودشو ببره....؟
_آقا برسام؟
با صداش از فکر بیرون اومدم.
_بله؟
گفت.
_چی میخواستید بگید که اومدید در زدید؟
گفتم.
_من؟
_آها میخواستم بگم که عمم اینا میخوان درمورد شما بدونن ولی نمیدونم چی بگم بهشون اومدم از خودتون بپرسم که یه وقت بعد ازم ناراحت نشید من هرچی شما بگید همونو میگم.
سرشو انداخت پایین و گفت.
_هرچی میدونید رو بگید خیلی وقته که از قضاوت دیگران نمیترسم من همین ادمیم که میبینید برام هم مهم نیست بقیه چی میگن و چه فکری میکنن.
گفتم.
_خوبه این خیلی خوبه...
ممنونی گفت و در اتاقشو بست.
نمیدونم چی داره اذیتش میکنه؟
یاد غروب افتادم که برگشتم لب حوض نشسته بود و یه دستش توی آب سرد حوض بود .
سفیدی دستش به قرمزی میزد.
و اون شعری که زمزمه میکرد.
سعی کردم افکارم درمورد دلربا رو سرکوب کنم و راه افتادم پایین.
همه منتظر بودن.
منم براشون از شبی که دلربا رو تو خونه پیش برسام دیدم گفتم تا وقتی که اوردمش.
با شنیدن داستان دلربا چهرهاشون رنگ غم گرفت.
حق داشتن زندگی دلربا آسون نبوده و نیست
جای دلربا بودن خیلی سخته.
ولی اون روح بزرگی داره و مهربونه....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت98🦋
•دلربا•
برای شام رفتم پایین.
سفره رو تو حال روی زمین پهن کرده بودن.
هرچی سعی کردم بخورم چیزی از گلوم پایین نرفت
انگار معدم پر از غذا بود اما من حتی ناهارم نخوردم ولی اصلا گشنم نبود.
با غذام بازی کردم ..اونا مشغول خوردن و حرف زدن بودن.
بحثاشونم خانوادگی بود منم دخالتی نکردم.
حوصله هم نداشتم.
_شما چرا نمیخورید؟
سر بلند کردم.
آرش بود که نگاهم میکرد.
با حرفش همه نگاهم کردن.
لبخند بی جونی زدمو گفتم.
_گرسنه نیستم.
بی بی اخمی کرد و گفت.
_دختر تو که ناهارم نخوردی الانم که اینجوری.چند روزه حواسم بهت هست
درست و حسابی غذا نمیخوری رنگ و روتم پریده پس غذاتو بخور وگرنه دلخور من میدونمو تو.
وایییی همین مونده بود بی بی لج کنه.
گفتم.
_بی بی جون من خوبم گرسنه هم نیستم رنگ و رومم نپریده .
گفت
_دلربا بخور بهونه نیار وگرنه قهر میکنم.
گفتم
_اخه....
برسام به کمکم اومد و گفت.
_بی بی جان دلربا خانم بچه نیستن حتما نمیتونن بخورن دیگه گرسنه بشن میخورن.
بی بی سری تکون داد.
هوووف خدا خیرت بده.....
سفره رو با کمک هم جمع کردیم.
بعد منو آرام ظرفا رو شستیم ولی حرفی بینمون ردو بدل نشد.
بعد شستن ظرفا رفتم تو اتاقم انقدر رو تخت غلت زدم تا خوابم برد.
دو روز بعد...
بلاخره شب خواستگاری رسید.
حالم اصلا خوب نیست.
بی بی اصرار کرده منم بیام.
ولی واقعا دوست ندارم بیام.
یعنی نمیتونم بیام چون نمیتونم تحمل کنم.
ساعت 7غروب بود و همه داشتن آماده میشدن.
راه افتادم سمت زیر پله دم اتاق برسام که رسیدم آروم در زدم.
گفت.
_بیا تو آرش.
آروم درو باز کردمو گفتم.
_من آرش نیستم.
برگشت.
واوووو چقدر این کت و شلوار بهش میومد.
گفتم.
_ببخشید اومدم اینجا ولی یه خواهش دارم.
گفت.
_بفرمایید تو.
درو باز گذاشتم و کمی تو رفتم به دیوار کنار در تکیه دادمو گوشه ی چادر گل گلیم رو به بازی گرفتم.
_من نمیخوام همراهتون بیام هرچی به بی بی گفتم قبول نکرد گفت حتما باید بیام.
بی بی حرف شما رو زمین نمیندازه میشه شما بهش بگید که من نیام؟
گفت.
_چرا نمیاید؟
گفتم.
_خوب من که اونجا کاری ندارم بعدم اگه بپرسن من کیم چی میخواید جواب بدید؟
درسته بعدا منو میبینن ولی شب خواستگاری درست نیست حواسا سمت من باشه و براشون سوال شه یه دختر جون غریبه تو خونه ی شما چیکار میکنه ...
گفت.
_خوب میگیم دختر عمه ی منید.
گفتم
_من دختر عمتونم؟عمه ی شما یه دختر داره اسمشم آرامه. میخواید دروغ بگید؟
گفت.
_نه خوب .
گفتم.
_پس بی بی رو راضی کنید....
باشه ایی گفت و منم رفتم بالا.
تند تند رفتم تو اتاقمو شروع کردم به گریه کردن.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت99🦋
بلاخره بی بی راضی شد.
همه شون اماده شدم باهاشون خداحافظی کردمو اونام رفتن.
با بسته شدن در حیاط قلبم گرفت.
دلم میخواست برم تو کوچه و بلند برسامو صدا کنم و بگم خواهش میکنم نرو.
به خاطر من نرو.
اما نمیشد...
یه چیزایی مانع ام میشد.
حس خوبی نداشتم
یه حسی بهم میگفت این خواستگاری به ازدواخ ختم میشه...
اونا باید از خداشونم باشه دامادی مثل برسام نصیبشون بشه.
ته دلم به اون دختر حسودی میکردم.
کاش من جای اون بودم.
هوا سرد بود.
نا امید و خسته رفتم تو حال ولی نتونستم یه گوشه بشینم.
مدام از این ور خونه میرفتم اونور خونه.
استرس داشتم.
دستام یخ زده بود...
نمیدونستم چیکار کنم.
گوشیم زنگ خورد.
حدیث بود.
با صدای پر استرسی گفتم.
_بله؟
گفت.
_خوبی؟
گفتم
_خودت چی فکر میکنی؟
گفت.
_بیام پیشت؟
گفتم
_نه بابا این موقع شب کجا بیایی هم خودتو هم آقامحمدو اسیر میکنی.
گفت
_دلم طاقت نمیاره خوب میدونم دیگه الان عین مرغ سر کنده داری بالا و پایین میپری...
گفتم
_خو چیکار کنم کار دیگه ایی از دستم برمیاد؟؟؟؟
گفت.
_به خدا توکل کن و صلوات بفرست از نتیجه هم نترس. هرچی باشه حتما خیره ممکنه جواب اونا مثبت باشه خوب این برای تو خیلی سخته ولی قطعا خدا بهتر میدونه چی درسته و چی غلط....
گفتم.
_میدونم چی میگی میفهمم ولی نمیتونم من طاقت ندارم حدیث.
گفت.
_میدونم قشنگم میدونم ولی تو باید قوی باشی نباید شکست بخوری باید محکم وایسی خدا هواتو داره من مطمئنم تهش همه چیز برای تو خوب میشه خدا اگه یه درو ببنده یه در دیگه باز میکنه س نترس و بهش ایمان داشته باش.....
اهی کشیدمو گفتم
_باشه حدیث سعی میکنم ممنونم که زنگ زدی ....
_خواهش میکنم منم برات دعا میکنم فقط برگشتن بهم خبرشو بده ....
باشه ایی گفتمو خداحافظی کردم.
نگاهم به ساعت افتاد.
_9بود واییی چرا نمیگذره؟یعنی چی دارن میگن؟
اوووفف
رفتم تو حیاط و رو کردم به آسمون.
خداجونم من به خاطر تموم گله هایی که ازت کردم ببخش.
خدایا مراقبم باش.
مراقب دلم باش میدونم تو هستی و هوامو داری اگه نداشتی من الان اینجا نبودم این چادر نداشتم این حسای خوب رو نداشتم.
خدا جون گره افتاده به کارم
حدیث میگه هیچ وقت بنده هاتو نا امید نمیکنی.
منم بندتم درسته؟ حدیث میگه تو بهم نظر کردی و انتخابم کردی که هدایت بشم.
پس من بندتم ناامیدم نکن.
نگاهم به ساعت خشک شده بود.
لعنتی هر ثانیه اش اندازه ی یک قرن بود.
اما بلاخره تموم شد.
ساعت 9:45 دقیقه صدای در اومد بعدم صدای حرف زدن.
چادرمو رو سرم مرتب کردمو منتظر موندم بیان داخل.
قلبم داشت میومد تو دهنم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت101🦋
حدودا سه روز از شب خواستگاری گذشته....
هنوز خبری ندادن.
دلم میخواد این خبر ندادن رو به فال نیک بگیرم و فکر کنم جواب اون دختر منفیه....
اما من فقط دارم خودمو گول میزنم.
برسام از دختری که از من کمتر دیدتش خوشش اومده ولی منی که هر روز جلو چشمش بودمو ندید...
برسام عاشق اون دختر شده نه من.
حتی اگه جواب اون دختر منفی باشه...
برسام عاشق اون شده نه من
این یعنی اونو به من ترجیح میده....
مگه اون چی داره که به نظرش بهتر از منه؟
بیخیال سوالای بی جوابم شدمو پرده رو کنار زدم...
سفیدی برف باعث حیرتم شد....
اونقدر سفید بود که چشممو زد.
صبح که برای نماز بیدار شدم دیدم داره برف میاد ولی فکرشم نمیکردم انقدر بشینه و همه جارو سفید کنه.....
از پنجره نگاهم به حیاط افتاد.
آرش و آرام تو حیاط داشتن برف بازی میکردن...
واییی که دلم خواست.
یه بافت بلند تا زانوم پوشیدم...
شالمو خوب روی سرم تنظیم کردم.
بعدشم شنل بنفش رنگمو پوشیدم که تا زیر زانوهام میرسید.
دست کش و کلاه و شال گردن هم برداشتم.
رفتم پایین.
دیدم عمه و بی بی تو آشپزخونه ان.
دارن چای میخورن...
بهشون سلام کردم.
جوابمو دادن داشتم میرفتم که
بی بی گفت.
_کجا دختر؟بیا صبحونه بخور...
گفتم.
_نمیتونم بخورم بی بی میخوام برم بیرون....
عمه گفت.
_امان از دست این جوونا تا برف میبینن از خود بی خود میشن.
لبخند دندون نمایی زدمو رفتم بیرون.
همین رسیدم تو حیاط اومدم سلام کنم که یه گوله ی برف خورد تو صورتم.
دستمو رو صورتم گذاشتم.
_هییی واییی دلربا جون خوبی؟
دستمو برداشتم رو به آرام گفتم.
_اره.
آرش شرمنده گفت.
_ببخشید اشتباهی شد میخواستم آرامو بزنم جا خالی داد خورد به شما.
گفتم.
_اشکال نداره.
اینو گفتم و از رو زمین یه گوله برف برداشتمو به سمتش پرت کردم که صاف خورد به بینیش.....
منو آرام زدیم زیر خنده.
آرش گفت.
_دلربا خانم؟داشتیم؟شما که گفتی اشکالی نداره.
گفتم.
_هنوزم میگم اشکالی نداره ولی اینجوری
بی حساب شدیم.
سری تکون داد و رو به آرام گفت.
_میگم شما خانوما خطرناکید میگی نه.
رفتم گوشه ی حیاط و یه مجسمه ی برفی به شکل قلب درست کردم.
کارم که تموم شد متوجه آرام و آرش شدم که بالا سرم ایستادن و با دقت نگام میکنن.
آرام رو به آرش گفت.
_نگاه کن چه با استعداده یاو بگیر اونوقت به تو میگم ادم برفی درست کن یه چیز کج و کوله تحویل ادم میدی....
بعدم سرشو به نشونه تاسف تکون داد و از رو زمین یکم برف برداشت و ریخت رو سر آرش و گفت.
_خاک تو سرت...
قیافه ی آرش بیچاره دیدنی بود.
خندم گرفته بود اما سعی داشتم کنترلش کنم
_نه بخندین راحت باشید.
اینو که گفت شروع کردم به خندیدن ولی بی صدا.
آرش لبخندی زد بعدم یه مشت برف ریخت تو یقه ی آرام.
وایییی آرام شروع کرد به بالا و پایین پریدن و میگفت یخ کردم بعدم به آرش فوش میداد.
آرشم لبخند ژکوند تحویلش میداد.
حسودیم شد کاش من یه خواهر و برادر داشتم اونوقت الان انقدر تنها و افسرده نبودم.
دیگه خیلی تو حیاط مونده بودیم جورب که دستا و پاهامون یخ بسته بود.
رفتیم تو خونه و چسپیدیم به بخاری.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت104🦋
•برسام.•
با عجله وارد بیمارستان شدم.
وارد بخش اورژانس شدم.
آرش روی صندلی نشسته بود.
به سمتش رفتم.
_سلام حالش خوبه؟
بلند شدو گفت
_سلام اره خوبه...
گفتم
_کجاش صدمه دیده.؟
گفت.
_آروم باش برسام چیزی نیست گوشه ی لبش پاره شده خون ریزیش بند نمیومد اوردمش اینجا بخیه بزنن....
عصبی روی صندلی نشستم.
_این سام دیگه داره خستم میکنه آرش چیکارش کنم؟
گفت.
_تازه یه چیز دیگم هست که باید بدونی.
گفتم.
_چی؟دلربا چیزیش شده؟
گفت.
_نه تو چرا انقد نگرانی گفتم حالش خوبه. موضوع مربوط میشه به دانشگاه و اون حرفایی که درمورد تو و دلرباخانم گفتن.
گفتم
_نگو همش کار سام بوده
گفت.
_دقیقا...
با دستم شقیقه هامو ماساژ دادم.
گفت
_اون دختر بیچاره رو تهدید کرد گفت دست از سرش برنمیداره.
دلم واسش میسوزه تاکی باید از دست سام تن و بدنش بلرزه؟
گفتم.
_میدونم آرش میدونم فقط نمیدونم چیکار کنم؟
گفت.
_ازش شکایت کن دلربا خانومو با همین بخیه میبریم پاسگاه میگیم سام زدتش ازش شکایت میکنیم .
پرستار آرش رو صدا زد.
دنبالش رفتیم.
نگاهم به دلربا افتاد.
روی لبشو پانسمان کرده بودن.
صورتش به قرمزی میزد.
منو که دید سریع نگاهشو دزدید.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت102🦋
ساعت ۴ بود میخواستم طرح هامو ببرم شرکت.
قرار شد مهسا بیاد پیشم و بعد باهم بریم.
پالتو پوشیدم شال گردنمو دور گردنم پیچیدم.
چادرمو سرم کردم.
رفتم تو حیاط و پوتینمو پام کردم که دیدم آرش هم لباس پوشیده اومد بیرون.
گفت.
_بیرون میرین؟
خو این چه سوالیه میپرسی؟این همه لباس پوشیدم بیام تو حیاط دور بزنم؟
هووووف.
گفتم.
_بله.
گفت.
_پس من میرسونمتون.
گفتم.
_نه مزاحم نمیشم با دوستم میرم.
اومد چیزی بگه که
زنگ به صدا در اومد.
رفتم درو باز کردم ولی دهنم باز موند.
چیزی که میدیم برام حیرت آور بود.
_سلام....
گفتم
_مهسا؟
گفت.
_بله خودم هستم.
گفتم
_چادری شدی؟؟؟؟؟؟
لبخند دندون نمایی زد و گفت.
_اگه خدا قبول کنه.
دستشو کشیدمو اوردمش تو حیاط و بغلش کردم و با خوشحالی گفتم.
_معلومه که قبول میکنه عزیز دلم وایییی چقدر خوشحالم برات .....دیونه خیلی خوشحالم کردیییییییی......
خندید و گفت
_باشه باشه خفه شدم ولم کن.
با صدای سرفه ی کسی.
عین برق زده ها از هم جدا شدیم که نگاهمون به آرش افتاد.
بیچاره قرمز شده بود و سرش پایین بود.
با دیدن مهسا به قدری ذوق کردم که اصلا یادم رفت آرش تو حیاطه.
مهسا سلام کرد و آرش جوابشو داد.
گفتم.
_مهسا جان ایشون آقا آرش هستن پسر عمه ی استاد.
مهسا سری تکون دادو گفت.
_خوشبختم.
آرش نگاهی به مهسا انداخت و گفت.
_همچنین.
خاک اینا چرا بهم خیره شدن؟
برای اینکه جمعش کنم گفتم.
_مهسا جان بریم.
مهسا سریع به خودش اومد و گفت.
_اره بریم.
رو به آرش گفتم
_خداحافظ
گفت.
_من میرسونمتون برف اومده همه جا سره میخورید زمین هوام سرده.
مهسا گفت.
_اخه نمیخواییم مزاحمتون بشیم شما به کارتون برسید.
گفت
_نه کارم واجب نیست بعد انجام میدم.
منو و مهسا عقب نشستیم
آرش هم پشت فرمون قرار گرفت و راه افتاد.
آدرس شرکت رو بهش دادم....
جلوی آرش نمیتونستم مهسا رو سوال پیچ کنم واسه همین سکوت کردم.
جلوی شرکت که رسیدیم.
پیاده شدم.
مهسا هم اومد پیاده بشه
آرش گفت.
_دلربا خانم کارتون اینجا خیلی طول میکشه؟
گفتم.
_نه چطور؟
گفت.
_خوب بعدش میرید خونه؟
گفتم
_نه میریم گلزار شهدا.
گفت.
_خوب منم همون اطراف کار دارم پس منتظر میمونم برگردید با هم بریم.
گفتم.
_باشه پس زیاد طول نمیکشه...
همراه مهسا رفتیم بالا.
رفتم طرح هارو به منشی دادم.
چون رئیس تو جلسه بود
منو مهسا سوار آسانسور شدیم.
گفتم.
_باید برام تعریف کنی که چی شد این تصمیمو گرفتی.
گفت.
_باشه حتما.
از آسانسور خارج شدیم.
گفت.
_پس پسر عمه ی برسام اینه میگم خوشتیپ بودا.
گفتم.
_اره خوب خوشتیپه پسر خوبی هم هست.
نظرته؟
گفت
_چی؟نه من همین جوری گفتم.
گفتم
_باشه بابا انگار من نفهمیدم ازش خوشت اومد.
گفت.
_ععع نخیرم.
گفتم
_باشه بابا تو راست میگی.
از شرکت خارج شدیم.
۱۰۰ متر تا ماشین فاصله بود.آرش تو ماشین نشسته بود.
رو کردم به مهسا و گفتم.
_جدی پسر خوبیه واسه ازدواج مناسبه.
_سلام دلربای من...!
.-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت103🦋
رومو از مهسا گرفتمو به صورت سام که درست روبروم ایستاده بود خیره شدم.
با چشمای درشت شدم نگاهش کردم.
این چرا دست از سرم برنمیداره؟؟؟؟
گفتم
_برو کنار.
گفت.
_کجا ؟من هنوز حسابمو کامل باهات تصویه نکردم.
گفتم.
_حساب،؟
گفت.
_اره مثل اینکه یادت رفته اخرین بار تو کوچه چیکار کردی.
یاد شب تاسوعا افتادم باحدیث داشتیم میرفتیم هیئت که سام چادرمو کشید و منم زدمش.
گفتم.
_خوب که چی حقت بود.
گفت.
_ولی من اینطور فکر نمیکنم راستی دیگه با پارمیدا جون قهری؟خوب حقم داری اون یه چیزایی تو دانشگاه گفت که خیلی بد بود....
مات نگاهش کردمو گفتم
_کار تو بود؟چطوری؟
پوزخندی زد و گفت
_فکر کردی پیدا کردن دانشگاهی که تو و برسام میرید برام سخت بود؟پیدا کردن پارمیدا هم اصلا سخت نبود مشخص بود یه دختر عقده ایی و فقط میخواد جلب توجه کنه.....
داد زدمو گفتم.
_عوضی بیــــــــــشرف خیلی پســــــــــتی.
احــــــــــــــــــــمق روانی!!!
با سیلی که بهم زد نقش زمین شدم
صدای جیغ مهسا بلند شد.
_هوی چیکار میکنی؟؟؟؟؟؟؟
متوجه ی صدای داد آرش شدم.
دستمو روی صورتم گذاشتم که متوجه ی خون شدم.
گوشه ی لبم پاره شده بود.
مهسا کنارم نشست.
_به پسر عمه ی عزیزم توهم که اینجایی.
آرش عصبی گفت
_ برو پی کارت دست از سر این دختر بردار .....
سام پوزخندی زد و گفت.
_همه واسه من آدم شدن.
بعدم روکرد سمت منو گفت.
_من دست از سرت برنمیدارم مگر اینکه بمیری
راستی میبینم برسام روت تاثیر گذاشته توهم خداپرست شدی.
با نفرت بهش خیره شدم.
گفتم.
_حالم ازت بهم میخوره بوی گند میدی.
خنده ی حرص داری کرد و رفت سمت شرکت.
مهسا دستمو گرفت و کمکم کرد بلند بشم.
با دیدن صورتم هیینی کشید و گفت.
_واییی الهی دستش بشکنه دلربا خوبی؟؟؟
گفتم
_خوبم نگران نباش.
آرش نگران جلو اومد و گفت
_لبتون خیلی پاره شده.
مهسا چندتا دستمال کاغذی از کیفش بیرون اورد و گذاشت روی لبم ولی خونش بند نمیومد.
به علاوی سوزش لبم صورتم هم میسوخت.
آرش گفت
_اینجوری نمیشه باید بخیه بخوره.....
گفتم
_بخیه چرا؟
گفت.
_شما حرف نزن این خونریزیش بدتر میشه.بعدم من وقتی میگم باید بخیه بخوره یعنی حتما لازمه.
گفتم .
_چرا؟
گفت.
_چون من دکترم
گفتم
_واقعا؟
گفت
_دلربا خانم حرف نزن بله من پزشک هستم حالا هم بریم تو ماشین ببریمتون بیمارستان.
سرمو تکون دادمو با مهسا سوار ماشین شدیم.
مهسا گفت
_باورم نمیشه چقدر بهم شبیه هستن.
آرش در جوابش گفت
_اره خیلی ادم سخت میتونه تشخیص بده البته رفتاراشون خیلی فرق میکنه برسام اصلا انگار مال اون خانواده نیست.
سرمو به نشونه تایید حرفای آرش تکون دادم.
مهسا گفت.
_باورم نمیشه یعنی تموم اون حرفا رو بردار اقا برسام به پارمیدا گفته.
سرمو به نشونه ی اره تکون دادمو گفتم
_منم عین تو اصلا جا خوردم.
آرش از آینه نگاهمون کرد و گفت.
_منم باورم نمیشه.
گفتم
_مگه شما میدونید جریانو؟
گفت.
_من فقط پسر عمه ی برسام نیستما رفیق فابشم هستم ... درضمن سرکار خانم مگه نگفتم حرف نزن....
سرمو به شیشه تکیه دادم.
مهسا دستمال جدید بهم داد و منم روی زخم لبم گذاشتم
مهسا گفت.
_خداروشکر شما اونجا بودید وگرنه معلوم نبود چه بلایی سر دلربا میومد
آرش سری تکون دادو گفت.
_اره واقعا خواست خدا بود .
رسیدیم بیمارستان....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت105🦋
•دلربا•
بعد از بیمارستان رفتیم پاسگاه و یه شکایت علیه سام تنظیم کردیم.
با وجود اتفاقای امروز رفتن به گلزار شهدا هم امکان پذیر نبود.
آرش با ماشین خودش مهسا رو برد برسونه.
و منم باید سوار ماشین برسام میشدم.
در عقبو باز کردمو رفتم عقب نشستم.
سرمو روی شیشه گذاشتم و چشمامو بستم
ماشین روشن بود ولی حرکت نکرده بود.
چشمامو باز کردم ولی برسام نبود....
برسام سوار شد.
یه پلاستیک به سمتم گرفت.
گفت.
_اینا رو بخورید ضعف نکنید.
پلاستیک رو ازش گرفتمو توشو نگاه کردم.
شیرکاکائو و آب میوه بود.
گفت.
_کیک نگرفتم چون آرش گفت فعلا باید مایعات بخورید و دهنتونو زیاد تکون ندید تا بخیه هاش باز نشه.
ممنونی گفتمو شیرکاکائو رو برداشتم.
نی رو داخلش فرو کردمو به دهنم نزدیک کردم.
اما لبم میسوخت.
یکم خوردم.
و سرمو گذاشتم رو شیشه.
گفت.
_من واقعا شرمندم به خاطر همه چیز خصوصا تمام رفتارای سام....
گفتم.
_ اینا تقصیر شما نیست.
پس مهم نیست....
به بیرون خیره شدم بیشترین مقدار برف توی پیاده روها بود.
باید چادرمو بشورم جلوی شرکت برفارو کنار زده بودن و زمین خیس و کثیف بود.
جلوی در خونه ترمز کرد.
ممنونی گفتمو پیاده شدم.
رفتیم خونه.
درو باز کردمو رفتم تو برسام هم همراهم اومد.
آرام تند از حال اومد بیرونو گفت.
_سلاممممم!
سربلند کردمو گفتم
_سلام.
دستشو گذاشت رو صورتشو هینی کشید.
گفت
_صورتت چی شده؟؟؟؟؟
همین حرفش کافی بود تا بی بی و عمه با عجله بیان تو راهرو.
سلام کردم.
که بی بی نگران سمتم اومد و گفت.
_چی شده دختر؟
گفتم.
_چیز خاصی نیست دسته گل نوه ی شماست
هرسه تاشون به برسام خیره شدن.
برسام هول گفت.
_من نه
عمه گفت.
_پس کی؟آرش؟بزار بیاد میکشمش از کی دست رو دختر مردم بلند میکنه.
خندم گرفته بود ولی نمیتونستم بخندم لبم میسوخت گفتم.
_نه آقا آرش نه کار سامه.
همه باهم گفتن
_سام؟؟؟؟؟
صدای آرش از پشت سر منو برسام بلند شد.
_بله سام.
بعدم اومد جلو و سلام کرد.
بی بی گفت.
_الهی دستش بشکنه الهی خیر نبینه اون از کجا پیداش شد؟
آرش گفت.
_جلو شرکتی که دلربا خانم کار میکنه اتفاقی همو دیدن بحثشون شد اونم زد تو صورت دلربا خانم لبشون پاره شد بردیم بخیه زدیم.
آرام گفت.
_واییی چندتا بخیه خورد؟درد داشت؟
آرش جای من گفت.
_۲ تا بعدشم این سواله تو میپرسی؟خوب معلومه که درد داشت.
بعدم حالت دکترا رو به خودش گرفت و خیلی جدی گفت
_واسه بیمارو اینجا سرپا نگه داشتید؟الان باید استراحت کنه.
آرام و عمه منو بردن سمت مبل.
گفتم.
_چادرم کثیفه.
آرام گفت
_الان چادرتو از بالا میارم.
رفت.
همینجوری وایساده بودم.
که عمه گفت
_وایی دلربا رو دیدیم هول شدیم قرار بود یه چیزی بگیم.
آرام خندید و گفت
_اره راست میگی حواسمون پرت شد....
آرش پرسید.
_خوب چی بگید دیگه!
عمه گفت.
_مادر ستاره جان زنگ زد و گفت جوابشون مثبته فرداشب میریم خونشون درمورد مهریه و تاریخ عقد و اینا صحبت کنیم...
مات بهشون خیره شدم.
آرش گفت
_پس مبارکه...
آرام با چادر من وارد حال شد....
هاله ایی از اشک تو چشمام جمع شد.
نه باورم نمیشه دیگه همه چیز تموم شد.
فشار شدیدی به قلبم وارد شد.
صداها برام تار شد.
سقوط کردم.
_دلربا؟؟؟؟؟؟؟
صدای جیغ آرام رو شنیدم و همه جا تاریک شد.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت106🦋
چشم که باز کردم تو اتاق خودم بودم.
نگاهم به پایه چوب لباسی افتاد که سرمی بهش وصل بود و ته سرم ختم میشد به دست من.
بلند شدمو نشستم.
گوشیم کنار تخت بود.
برداشتمو ساعتو نگاه کردم.
ساعت ۱۰ صبحه؟
چشمامو چندبار بازو بسته کردم.
در اتاق باز شد.
آرام بود که اومد داخل .
با دیدنم گل از گلش شکفت و گفت.
_وایی خدایا شکرت بلاخره بیدار شدی....
گفتم.
_چه اتفاقی افتاده؟
گفت.
_دیروز غروب تو حال از هوش رفتی تا الان.
گفت
_من برم به بقیه بگم همه نگرانن بنده خدا داداشم از دیشب تا الان مدام میاد بهت سر میزنه یا منو میفرسته بیام چکت کنم.
رفت بیرون.
به ثانیه نکشید که همه وارد اتاقم شدن.
آرش ،برسام ،بی بی ،عمه و آرام.
با دیدنم همه خوشحال شدن و لبخندی زدن.
بعد سلام و احوال پرسی
آرش همه رو بیرون کرد تا منو معاینه کنه.
همه رفتن بیرون و درو بست.
گفتم.
_من حالم خوبه.
صندلی میزمو بیرون اورد و کنار تخت گذاشت.
نشست روش و بهش تکیه داد و پاشو روی پاش انداخت و دست به سینه نگاهم کرد.
متعجب گفتم
_چیزی شده؟
چشماشو ریز کرد و گفت.
_من به همه گفتم به خاطر اتفاقات دیروز خسته شدی و فشارت افتاده.
گفتم.
_خوب؟
گفت.
_ولی جفتمون میدونیم فشارت نیوفتاده.
گفتم.
_پس چی شده؟
گفت
_چی داره اذیتت میکنه؟
متعجب گفتم.
_چی؟؟؟
گفت.
_من دوست صمیمی برسامم از روز اولی که اومدی تو این خونه من از همه چیز باخبر بودم اما به خواست برسام به مادرم اینا چیزی نگفتم ....درجریان تمام اتفاقایی که از گذشته برات افتاده تا الان هستم چون برسام همه رو برام گفته. اما با چیزایی که ازت شنیدم فهمیدم ادم قوی هستی ولی از وقتی دیدمت یه جوری هستی غذا نمیخوری ذهنت درگیره شبیه ماتم زده هایی یه چیزی داره اذیتت میکنه اون چیه؟
خودمو زدم به اون راهو گفتم.
_خوب که چی من منظورتونو نمیفهمم.
گفت.
_منظورمو واضح گفتم ولی انگار نمیخوای حرف بزنی باشه اشکالی نداره ولی الان من پزشکتم نه پسر عمه ی برسام یا هرکس دیگه پس هرچی بهم بگی به عنوان پزشک پیشم میمونه پس هر وقت خواستی میتونی بهم بگی.
از جاش بلند شد سرمو از دستم جدا کرد و رفت سمت درو گفت.
_بهت حمله ی عصبی وارد شده واسه همین مدت بیهوشیت انقدر طول کشیده. حمله ی عصبی اصلا خوب نیست اگه باز تکرار بشه خطرناک میشه دفعه ی بعدی مدتش طولانی تر میشه اخرسر هم ممکنه بری تو کما .....
رفت بیرونو درو بست.
نفسمو با حرص به بیرون پرت کردم.
همینو کم داشتم اینم داره شک میکنه.....
حمله ی عصبی؟
پوزخندی زدم.
چه فرقی میکنه؟خوب برم تو کما که خوبه انقدر اذیت نمیشم.
بعد رفتن آرش آرام با یه سینی اومد داخل و گفت.
_بیا یه چیزی بخور جون بگیری.
گفتم
_نمیتونم بخورم.
گفت.
_بیخود بی بی گفت تا تهشو بخوری اگه نخوری خودم میکنم تو حلقت.
بعدم نیششو تا ته باز کرد.
لبخندی زدم.
با کمک آرام کمی سوپ خوردم و بعدش رفت.
پرده رو کنار زدمو به بیرون خیره شدم.
در اتاقم زده شد.
گفتم.
_بله.؟
در باز شد.
برگشتم.
با دیدن حدیث عین بچه هایی که مامانشونو دیدن ذوق کردمو رفتم تو بغلش.
گفت.
_سلام عزیزم
با بغض گفتم.
_سلام چقدر خوب شد که اومدی بهت احتیاج داشتم
گفت
_ برسام به محمد حسین گفت که دیروز چی شده و بعدم از دیشب بیهوش بودی دلم تاب نیاورد اومدم ببینمت.
ازم جدا شد و به صورتم خیره شد.
دستشو اورد بالا و نزدیک زخممو نوازش کرد و گفت.
_الهی دستش بشکنه ببین رفیقمو به چه روزی انداخته.
دستشو گرفتمو بوسیدم.
_اون درد نداره حدیث ولی اینکه برسام دیگه سهم من نیست خیلی درد داره خیلی.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت107🦋
باهم رو تخت نشستیم
گفت
_الهی قربونت بشم نکن اینجوری با خودت .
گفتم.
_خدا نکنه دیونه همین مونده یه بلایی سر تو بیاد انوقت دیگه نابود میشم.
بغلم کرد و گفت.
_عشق منی تو.
گفتم.
_دیونه.
گفت
_بهتری؟
گفتم.
_نه نمیدونم آرشو کجای دلم بزارم.
گفت.
_آرش؟
گفتم
_بهم حمله ی عصبی وارد شده ولی اون به همه گفته فشارم افتاده بعدم گیر داد که بگو چی داره اذیتت میکنه فک کنم بو برده
گفت
_عیییی انقدر بده ادم هرکیو بپیچونه دکتر خوبو نمیتونه .
گفتم.
_امشب بیام خونه ی شما؟نمیتونم تنهایی دق میکنم.
گفت
_بیا عزیزم دردت به جونم بیا بریم اصلا بیا همین الان بریم که بقیه بهت گیر ندن.
گفتم.
_باشه.
با حدیث رفتیم خونشون.....
آرش هم کلی به حدیث سفارش کرد مراقبم باشه.
موقع رفتن برسامو تو کوچه دیدم.
فقط نگاهم کرد
تو نگاهش بی تفاوتی رو میدیدم.
دلم برای خودم میسوزه.
چرا من؟
چرا من باید گرفتار این ادم بشم؟
شب بود.
بی قرار تو اتاق حدیث میچرخیدم.
حدیث رفته بود کمک مادرش کنه برای شام.
یعنی الان تاریخ عقدم مشخص کردن.؟
حتما الان یه صیغه ی محرمیت بینشون خونده میشه تا زمان عقد راحت رفت و آمد کنن.
قلبم گرفت.
به یقه ی لباسم چنگ زدم.
انگار داشت از سینم میزد بیرون.
اگه برسام دستاشو بگیره چی؟
اگه بهش لبخند بزنه و بگه دوستش داره چی؟
نفسم بالا نمیومد.
پنجره رو باز کردم.
سوز وحشتناکی میومد.
به خاطر برف سرما بیشتر شده و همه جا یخ بسته.
سرمو از پنجره بیرون بردم تا نفس بکشم.
اشکام پشت هم میریختن.....
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت108🦋
دلم میخواست برم یه جای دور و بلند داد بزنم.
انقدر داد بزنم که صدام بگیره ولی خالی شم....
_دلربا بیا تو .
سرمو اوردم تو و به حدیث نگاه کردم.
با دیدن صورتم چهرش درهم شد و منو در آغوش گرفت
_نکن این کارو با خودت نکن من مطمئنم که تو هر کاریم بکنی باز همونی میشه که خدا میخواد پس ازش خیر بخواه و کمتر خودتو عذاب بده
گفتم.
_میدونم حدیث میدونم ولی .....
گفت.
_ولی نداره عزیزم آروم باش...
زنگ خونه صدا در اومد.
حدیث از اتاق بیرون رفت
ولی خیلی سریع برگشت و گفت.
_ آرام دم در منتظرته میگه بری خونه.
متعجب گفتم.
_چرا اومده دنبال من؟
گفت.
_نمیدونم گفت با آرش دم درمنتظرن.
چادرمو پوشیدمو از حدیث و مادرش خداحافظی کردم
رفتم دم در.
آرام جلوی در ایستاده بود.
_سلام چیزی شده؟
گفت.
_چیز خیلی خاصی نیست ولی بریم خونه بهتره.
آرش پشت فرمون نشسته بود...
رفتم عقب نشستم و آرام هم جلو نشست.
آرش راه افتاد.
_حالتون بهتره دلربا خانم؟
آز آینه نگاهم میکرد.
گفتم.
_خوبم ممنون.
گفت.
_شکر.
مردد بودم ولی گفتم.
_خواستگاری چطور پیش رفت؟
آرام سری تکون دادو گفت.
_چی بگم والا بریم خونه خودت میفهمی بدون اوضاع خرابه.
تمام ذهنم درگیر این شد که چه اتفاقی افتاده.؟
ماشین ایستاد.
پیاده شدیم ماشین برسام جلوی در پارک بود.
کلید انداختمو وارد حیاط شدیم.
مسیر باقی مونده تا درخونه رو طی کردیم.
آرام درو باز کرد و اول اون بعد من و پشت سرم آرش وارد خونه شد.
صدای بی بی و عمه میومد انگار از چیزی ناراحت بودن
جلوتر رفتم.
تو حال نشسته بودن.
بی بی گفت
_اخه یعنی چی چرا اینکارو کردن.
عمه هم با غر غر ادامه داد.
_مگه ما مسخرشونیم خیلی کارشون زشت بود .....
گفتم.
_سلام.
عمه و بی بی جوابمو دادن.
روی مبل نشستم.
آرام و آرش هم روی مبل دونفره نشستن.
آرش گفت.
_برسام کو؟
عمه گفت.
_رفته تو اتاقش طفلی دلم واسش کباب شد.
گفتم.
_میشه بگید چی شده؟
عمه گفت.
_چی بگم والا زنگ زدن گفتن جواب مثبته بیاین برای جلسه ی اخر و معلوم کردن تاریخ عقد .ما رفتیم اول که کلی حرف نامربوط زدن بعدم عروس خانم گفت میخواد یه بار دیگه با برسام حرف بزنه رفتن تو اتاق ۲۰ دقیقه اونجوری معطل شدیم یهو زنگ زدن دیدیم دایی و زندایی عروس خانم به همراه گل پسرشون تشریف اوردن واسه خواستگاری....عروسم یکم عشوه اومد گفت میخواد با پسر داییش ازدواج کنه!!!!خوب تو که قصدت یکی دیگست چرا مارو سنگ رو یخ کردی.!!!؟
با شنیدن حرفای عمه مات موندم.
پنج دقیقه طول کشید تا تحلیل کنم.
بعدم با حیرت گفتم.
_یعنی همه چی تموم شد؟دختره به پسر داییش جواب مثبت داد؟
آرام در جوابم گفت.
_بله...
نیشم تا ته وا شد.
اما سریع خودمو کنترل کردم ولی آرش منو دید.....
اما سعی کردم به روی خودم نیارم.
گفتم.
_حتما قسمت نبوده....
بی بی و عمه همچنان مشغول غرغر بودن.
همین لحظه برسام وارد حال شدو گفت.
_لطفا تمومش کنید من نمیدونم چرا انقدر ناراحتید؟
بی بی گفت
_یعنی برای تو اصلا مهم نیست که...
گفت
_نه اصلا من میدونستم قراره اینجوری بشه...
همه باهم گفتن.
_چی؟
برسام گفت.
_یه خواستگاری سوری بود ستاره خانم و من قبلا باهم حرف زده بودیم قرار بود من الکی برم خواستگاریشون تا بفهمه که پسر داییش بهش داره یا نه که خوب ظاهرا همه چیز خوب پیش رفت.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت109🦋
عمه با تعجب گفت.
_چی؟؟؟؟منظورت از این حرفا چیه؟
برسام گفت.
_هیچی فقط یه کمک بود متاسفم که بهتون راستشو نگفتم.
دیگه داشتم شاخ درمیاوردم.
نگاهی به بقیه انداختم همه متعجب بودن.
بی بی گفت .
_چرا به من چیزی نگفتی؟؟؟چرا؟؟؟
گفت
_اگه میگفتم این یا خواستگاری الکیه شما قبول میکردید همراهم بیاید؟؟؟؟
بی بی با ناراحتی گفت.
_معلومه که نه.
همه ناراحت بودن برسام هم از خونه زد بیرون.
آرشم رفت دنبالش.
ولی من خوشحال بودم
خدایا شکرت که برسام اون دخترو دوست نداره شکرت که همه چیز الکی بود.....
رفتم تو اتاقمو به حدیث زنگ زدم و همه چیزو براش گفتم.
اونم متعجب بود ...
ولی گفت دیدی گفتم به خدا اعتماد کن.
خدایا جونم مرسی .....
زیاد نمیتونستم تو اتاق بمونم رفتم پایین و با آرام شام درست کردم.
ساعت ۱۱ شب شام آماده شد.
ولی کسی دل و دماغ شام خوردن نداشت.
آرش و برسامم که بیرون بودن.
اخرسرم منو آرام ظرفا رو شستیم .
بعدم رفتم تا بخوابم.
تو آینه به خودم نگاه کردم.
از زخم لبم فقط یه خط بود و دوتا بخیه.
کبودی روی گونم هنوز بود.
اما مهم نبود دنیا تا چندساعت پیش برام جهنم بود ولی حالا نه.
راسته که میگن هیچ شادی وغمی تو دنیا موندگار نیست...
فقط باید صبر کرد تا نتیجه عوض بشه
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت111🦋
آرش و برسام و محمد حسین رفتن خونه ی آرش اینا تا اونجا رو مرتب کنن برای سکونت آقا آرش.
پریروز آقا محمد(همسر عمه)اومد تهران.
و دیشب همراه عمه و آرام برگشتن شیراز.
منو حدیث تو معراج بودیم.
خانم موسوی ازم خواسته چندتا پوستر با عکس شهدا طراحی کنم.
مشغول ور رفتن با لب تاپ بودم
حدیثم داشت یه سری مقاله رو بررسی میکرد.
گفتم
_حدیث.
سرشو از برگه ها بلند کرد و گفت.
_بله
گفتم
_به نظرت چرا یه سری از ادما با وجود یه سری نشونه بازم هدایت نمیشن؟
فاز ادم های متفکر رو به خودش گرفت وگفت.
_یه سری از ادما اصلا براشون نشونه ایی نمیاد چون خدا نمیخواد هدایت بشن چون خوب نیستن.
یه سری ها هم که گمراهن میدونن حجاب و دین و خدا چیه ولی هیچکس واسشون این مفاهیم رو جا ننداخته.
اینا با لطف خدا هدایت میشن عین تو و مهسا.
اما یه سری ها هستن که همه چیزو خیلی خوب میدونن ولی نمیخوان هدایت شن اینا مدام بهونه میارن میدونی ادمی که خوابه رو میشه بیدار کرد ولی اونی که خودشو زده به خوابو نه.
گفتم.
_خوب اینایی که خودشونو زدن به خواب بلاخره هدایت میشن یا نه؟
با خودکار توی دستش بازی کرد و گفت.
_بعضی هاشون اره بعضی هاشونم نه
اونایی که لجاجتو کنار میزارن و به اشتباه خودشون پی میبرن بلاخره راه درستو انتخاب میکنن ولی اونایی که همچنان ایستادن و بهونه میارن نه تا وقتی بهونه بیارن کاری از پیش نمیره.....
گفتم
_استاد ممنونم از توضیحات مفیدتون.
خندید و گفت
_خواهش میکنم.
گفتم
_استاد بودن بهت میادا.
گفت
_جدی؟
گفتم
_اره شوخی که ندارم.
گفت
_گفتی شوخی یادم اومد میگم بی بی بلاخره برسامو بخشید ؟
گفتم.
_ اره بخشید...میدونی دلم میخواد بیاد از منم معذرت خواهی کنه که حالمو انقدر بد کرد ولی وقتی یادم میوفته که اون زمان از خدا میخواستم برسام شوخی کرده باشه بیخیال میشم.
گفت
_خود درگیر...
گفتم
_عع؟توهم فهمیدی؟
گفت
_چیو؟
گفتم
_که من خود درگیرم.؟
گفت
_اره از اولش معلوم بود شانس منه هر چی دیونه است دورم جمع کردم
گفتم
_دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید.
زد به پهلومو گفت.
_بدجنس.
گفتم.
_خودتی.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
📝
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت110🦋
سه روز از اون شب میگذره.
زندگی دوباره برام جریان داره.
حال یه نهال تازه رسیده رو داشتم.
عمه و بی بی هنوز از برسام ناراحتن برسامم داره سعی میکنه از دلشون دربیاره.
متوجه شدم عمه اینا تو تهران هم یه خونه دارن.
قرار شده آرش اینجا بمونه چون انتقالی گرفته و عمه و آرام به زودی بر میگردن شیراز.
نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد بیرون رو داخل ریه های گرمم کشیدم.
همراه مهسا به سمت گلزار شهدا حرکت کردیم.
از شدت سرما بینیم یخ زده بود.
و حرف که میزدم بخار بلند میشد.
بچه که بودم هر وقت هوا اینجوری سرد میشد و از دهنم بخار میومد بیرون.
فاز ادمای سیگاری رو به خودم میگرفتم وبخار حکم دود سیگارو داشت.
_به چی فکر میکنی که انقدر غرقی؟
گفتم
_هیچی. تو بگو اون روز که نشد تلفنی هم که نمیشد بگی الان بگو....
با چشم به چادرش اشاره کردم.
_جریانش چیه؟
گفت.
_خوب چی بگم مثل تو خواص و جالب نیست ولی میدونم وقتی از خوابت گفتی دلم لرزید یه چیزی افتاد به جونم و مدام بهم میگفت من گناهکارم من باید عوض بشم.
اولش مردد بودم ولی به تو نگاه کردم به دخترای مثل تو گفتم اگه بقیه میتونن به حرف خدا گوش بدن چرا من نتونم؟
این بود که تصمیم گرفتم سرم کنم.
روزی که به خانوادم گفتم خیلی خوشحال شدن و استقبال کردن بعدم با مادرم رفتیم و چادر خریدیم همین.
گفتم
_همین؟یه جوری میگی همین که انگار چیز مهمی نیست!ولی خیلی مهمه....
گفت
_نه مثل تو.
گفتم
_حدیث یه بار بهم گفت نحوه ی هدایت ادما باهم متفاوته .یکی باید کلی نشونه عجیب براش اورد تا به راه بیاد یکی هم انقدر خوبه که با دیدن هدایت یه نفر دیگه دلش میره سمت خدا و هدایت میشه درست مثل تو.
مطمئنم تو دلت با خدا بوده فقط یه تلنگر میخواستی که من شدم اون تلنگر.....
گفت
_شایدم تو درست میگی ولی هرچی هست الان خوشحالم اولش میترسیدم که نتونم ولی الان خیلی خوشحالم که انجامش دادم.
لبخند زدمو گفتم
_منم اولش همین جور بودم.
وارد گلزار شهدا شدیم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت112🦋
یک ماه بعد...
ماه صفر هم تموم شد.
تو این مدت همه چیز تکراری بود.
برسام روزا یا تو دانشگاه جدید درس میده یا سر کارای دیگشه.
غروب برمیگشت ولی همش تو اتاقش بود.
کم همو میبینم
آرشم یا بیمارستانه یا خونه یا پیش برسام
گاهی میاد به بی بی سر میزنه....
البته انگار یه چیزایی داره بین آرش و مهسا جدی میشه.
عروسی حدیث و محمد حسینم نزدیکه.
هیچ خبری از سام نیست.
ظاهرا همه چیز خوبه
اما من منتظرم منتظر یه حرف از طرف برسام.
اما اون خیلی به من بی توجه.
همش ازم فرار میکنه
خیلی بی احساسه.
انگار کلا حسی به من نداره...
صدای زنگ در منو از فکر بیرون کشوند.
نگاهی به نقاشی که از برسام کشیدم کردم.
فقط مونده یه امضای هنری کنار نقاشی
اما اینی که در زده نمیزاره کاملش کنم.
تند تند برگه رو گذاشتم
لای کتاب سلام بر ابراهیم که این روزا دارم میخونم.
کتابو رو میز جلوی مبلا رها کردمو رفتم
از حال بیرون اومدم رفتم سمت آیفون.
_بله؟
صدای دختری به گوشم خورد.
_باز کن.
گفتم.
_شما؟
گفت.
_با برسام کار دارم بهتره درو باز کنی و منو منتظر نزاری وگرنه برات بد میشه
مات موندم این کیه چی میگه؟
بی بی خونه نبود برسام هم پایین تو اتاقش بود.
رفتم سمت پله ها و داد زدم.
_آقا برسام یه خانم اومده باشما کار داره.
اونم عین من با صدای بلند گفت.
_خانم؟؟؟
گفتم
_اره.
گفت.
_میشه دروباز کنید ببینید چیکار دارن منم الان میام.
شونه ایی بالا انداختمو با چادر گل گلیم رفتم دم در.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه