12.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری♥️
#روز_پرستار
پرستار...
ایثارگر شجاعی است
که به وقت بیماری
یار و یاور دوست❣️✨
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
•••🌸💞"
تآآخرینلحظھجنگیدندمقآومتکردند...!
وَازچیزایےگذشتندکھشایدمنُتوهرگز،
نتونیمازشونبگذریم💔:)!
#شهیدانه
#دلنوشته
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
••
انسان ها
به میزان حقارتشان توهین میکنند
به میزان فرهنگشان عشق میورزند،
و به میزان کمبودهایشان آزارت میدهند
هر چه حقیرتر باشند بیشتر توهین میکنند تا حقارتشان را جبران کنند
هر چه فرهنگشان غنی تر باشد، بیشتر به دیگران عشق هدیه میدهند
و هرچه هویتشان عمیق تر باشد محترمانه تر رفتار میکنند؛
به اندازه درکشان میفهمند
و به اندازه شعورشان به باورها و حرف هایشان عمل میکنند...🌱
•••
#تلنگرانه
#حق
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
-میگفت..
حتیاگهیهدرصداحتمالبدیکهیهنفر
یهروزیبرگردهوتوبهکنه،
حقنداریراجبشقضاوتکنی!(:
#حاجقاسم
#تلنگرانه
#شهیدانه
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
هدایت شده از ‹جیممثلِجاماندھ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توامامحسینمایےتحویلحتیٰنگیرے:)❤️
🔴 مادر شهید عجمیان از قاتلین پسرش گذشت کرد…
#برای_ایران
♡اینجا بیت الحسین است♡↯
@beit_hosein128
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت121🦋
بلاخره بی بی رو راضی کردیمو برگشتیم خونه .
آرش و محمد حسین تو بیمارستان موندن و ما با دایی حدیث برگشتیم...
بعد نماز صبح برای برسام دعا کردم
که تصمیم درست رو بگیره که راهشو گم نکنه
با درد گردنم بیدار شدم.
روی زمین کنار سجاده نماز خوابم برده بود
بلند شدمو کش و قوسی به بدنم دادم.
نفس عمیقی کشیدمو به اطراف نگاه کردم
گردنم درد گرفته بود
با دست گردنمو ماساژ دادمو بلند شدم.
نگاهی به ساعت انداختم.
۸ صبح بود...
چادر نمازمو از سرم برداشتم و جانمازمو جمع کردم.
رفتم پایین.
بی بی تو آشپزخونه بود.
_سلام.
نگاهم کرد و گفت..
_سلام مادر بیدار شدی نمیخواستم بیدارت کنم اگه خسته ایی بخواب من خودم میرم بیمارستان.
گفتم.
_نه بی بی جون خودم میخوام بیام بلاخره آقا برسام گردن ما حق دارن.
لبخندی زد و گفت.
_دستت درد نکنه پس برو دست و روتو بشور بیا صبحونه بخور.
چشمی گفتم و رفتم سمت سرویس بهداشتی.
آب سرد به صورتم پاشیدم که باعث شد بیشتر یخ کنم.
چشمام به خاطر گریه پف کرده بود.
رفتم بیرونو صورتمو با حوله خشک کردم
رفتم تو آشپزخونه
لیوان چایی که بی بی جلوم گذاشت رو با لبخند برداشتمو و بو کشیدم
عطر خوب چایی گرم بینیمو نوازش داد.
با صدای بی بی به خودم اومدم.
_دلم واسه بچم خونه باز خداروشکر زنده است ولی همش نگرانم که نتونه با این موضوع کنار بیاد کاش میشد پاهای خودمو بهش بدم تا غصه نخوره من که پا لازم ندارم
اون جوونه.
دستمو روی دستش گذاشتمو گفتم.
_الهی قربون دل مهربونت بشم بی بی جون نگران نباشید بسپریدش به خدا.
گفت.
_همه امیدم به خداست مادر وگرنه که تا الان مرده بودم.
بعد صبحانه منو بی بی آماده شدیم و رفتیم بیمارستان...
دنبال آرش گشتیم
ته راهرو دیدمش با پرستاری صحبت میکرد.
صداش زدم
به سمتون اومد و سلام کرد.
گفتم.
_سلام چی شد حالش خوبه؟؟
لبخندی زد و گفت.
_اره شکر خدا صبح راضی شد معاینه بشه .
بعدم رو به بی بی گفت
_برید ببینیدش.
بی بی که انگار منتظر شنیدن همین جمله بور با خوشحالی از ما دور شد منم اومدم دنبالش برم که آرش صدام زد.
ایستادم.
_شما دیشب چی بهش گفتید که انقدر فرق کرده؟
شونه ایی بالا انداختمو گفتم.
_چیزایی که خودش خوب میدونست ولی یادش رفته بود رو بهش یادآوری کردم همین...
گفت
_ممنون خیلی حالش بهتر شده صبح بهش سر زدم باورم نمیشد که راضی شده.
لبخندی زدمو گفتم.
_خداروشکر.
گفت
_حال شمام انگار خیلی خوبه ولی دیشب خوب نبودید..
اینم همش میخواد مچ منو بگیره با زیرکی گفتم.
_دیشب حال همه خوب نبود ولی الان همه خوبن چون حال آقا برسام بهتر شده
ان شاءالله با کمک خدا و ما حالشون بهترم میشه...
سری تکون داد وگفت.
_ان شاءالله.
رفتم سمت اتاق برسام
منتظر موندم تا بی بی بیاد بیرون.
چشم به ته راهرو افتاد
حدیث و محمد حسین و دایی و مادر حدیث داشتن میومدن.
نزدیک که شدن سلام کردمو حدیث رو بغل کردم
زیر گوشم گفت
_محمد حسین گفت حالش بهتره گفت به حاطر حرفای دیشب توئه بهت تبریک میگم.
گفتم
_چرا؟
گفت.
_به نظرم تو خیلی خوبی و خیلی برسامو دوست داری کاش اونم اینو بفهمه و قدرتو بدونه من همش منتظر واکنش تو بودم میترسیدم جا بزنی ولی موندی و با کار دیشبت ثابت کردی واقعا عاشقی و تا تهش هستی میتونستی جا بزنی چون هیچکس نمیدونست حسی یه برسام داری ولی موندی من همین اخلاقتو دوست دارم دلربا خیلی دوستت دارم.
ازش جدا شدمو گفتم.
_ممنونم چقدر خوبه که هستی و اینو میگی منم دوستت دارم..
خندید و گفت.
_خواهش میکنم ان شاءالله بتونه در آینده مثل قبل راه بره.
گفتم
_خدا از دهنت بشنوه.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت122🦋
همه با هم وارد اتاق شدیم.
بی بی روی صندلی کنار تخت برسام نشسته بود و دست چپ برسام رو نوازش میکرد.
برسام هم با لبخند نگاهش میکرد.
با ورود ما سکوت شکست و برسام نگاهمون کرد.
بلند سلام گفت.
همه با خوشرویی به سمتش رفتن و دورشو پر کردن.
ولی من کنار در به دیوار تکیه دادمو جلو نرفتم
فقط میخواستم تماشاش کنم.
انگار دیگه خبری از برسام ناامید و بد خلق دیشب نیست دوباره خودش شده
همونی که منو دیونه کرده.
_چرا اینجا وایسادین؟
برگشتم که با چهره ی سوالی آرش مواجه شدم.
گفتم
_شما عین جن میمونید یهو ظاهر میشید
خندید و گفت.
_به من چه والا شما انقدر محو تماشا بودید متوجه حضور من نشدید...
این داره همش کنایه میزنه.
ابرویی بالا دادم و سعی کردم خیلی قشنگ خودمو بزنم به کوچه ی علی چپ.
_خوب همچین تصویر زیبایی محو شدنم داره چی قشنگ تر از این که ادما موقع سختی کنار هم باشن و بهم امید بدن؟؟؟
سرفه ایی کرد و گفت.
_بله شما راست میگید خیلی زیباست دقت که میکنم بعضی از ادمای تو تصویرهم زیبا هستن و ادم محو میشه......
یکی یه چیزی بده بزنم تو دهن این.
گفتم
_ خوب این به خاطر اینه که طرز فکر ادما باهم فرق میکنه...
اینو گفتمو نزاشتم ادامه بده از اتاق خارج شدم و سریع رفتم سمت پله ها حوصله ی آسانسور رو نداشتم.
وارد حیاط شدم.
هوا بدجوری ابری بود
هر آن ممکن بود بباره ...
__
دیروز برسام رو با ویلچر اوردیم خونه.
به خاطر پاهاش نمیتونه بره تو اتاق خودش چون پله داره واسه همین توی تیکه ی دوم حال میمونه که در داره از قسمت اول حال جدا میشه.
برسام و محمد حسین تخت و یه سری از وسایلشو اوردن توی حال...
ظاهرا دیگه قرار نیست بره دانشگاه.
آرش گفت با یه دکتر خوب صحبت میکنه تا وقت بگیره برای فیزیوتراپی.
دست راستشم فعلا تو کچه.
دیروز تمام دوستاش ریختن تو خونه و صداشون کل خونه رو برداشته بود مدام با برسام شوخی میکردن و میگفتن جانباز شده.
بی بی تو آشپزخونه مشغول درست کردن یه ناهار خوشمزه برای برسام بود...
منم روی پله ها نشسته بودم.
حالا که برسام تو خونه بود دلم میخواست مدام جلوی چشمام باشه ولی از دیروز زیاد فقط دوبار رفتم بهش داروهاشو دادم و زود رفتم تو اتاقم.
الانم مردد رو پله نشستم
نمیدونم برم چی بگم.،؟؟
_دلربا خانم؟؟؟؟؟؟
داره صدام میکنه وای خدایا مرسی خودت جورش کردی ممنون.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت123🦋
چادرمو مرتب کردمو بله ایی گفتم.
بعد سریع وارد حال شدم.
روی ویلچر نشسته بود و به پنجره ی بزرگی که حیاط خلوت رو نشون میداد خیره شده بود.
گفتم
_بله؟
به مبلی که نزدیکش بود اشاره کرد و گفت
_میشه بشینید؟؟؟
باشه ایی گفتمو روی مبل نشستم.
کمی با چرخ های ویلچر بازی کرد تا تونست اونو به سمت من تنظیم کنه.
دستاشو توهم گره زد و سر به زیر گفت.
_من خیلی ازتون ممنونم
گفتم
_بابت؟
گفت..
_اون حرفایی که تو بیمارستان زدین من واقعا بهتون مدیونم.
گفتم
_من کاری نکردم باید اون حرفارو میزدم.ببخشید اگه تند حرف زدم .
گفت
_نه لازم نیست معذرت خواهی کنید.
چیزی نگفتم که گفت.
_میترسم.
گفتم.
_از چی؟
نفس عمیقی کشید و گفت.
_که نتونم مثل قبل بشم مدام با خودم درگیرم یه دقیقه به خودم امید میدم یه دقیقه از همه چی بدم میاد دو روزه به این امید بیدار میشم که همه چیز خواب بوده و من میتونم راه برم ولی....
حرفشو بریدم و گفتم.
_من جای شما نیستم ولی میتونم خودمو تو شرایط شما تصور کنم و تا حدودی درک کنم شما چه حالی دارید.تصورشم ترسناکه راستش منم بودم میترسیدم ولی گاهی ترسیدن یه بخشی از شجاعته ترس به موقعش خوبه ولی زیادیشم ادمو میکشه.
گفت
_اره حق با شماست.
بی بی صدام زد.
ببخشیدی گفتمو بلند شدم
رفتم تو آشپزخونه.
_بله بی بی؟
گفت.
_مادر بیا
گفتم
_چیزی شده؟
گفت
_شب قبل تصادف برسام من قراره یه خواستگاری گذاشتم قرار بود اون شب به برسام بگم که اینطور شد...
الان زنگ زدن گفتن خواستگاری کنسله گفتم چرا گفتن ما داماد سالم میخواییم.
نمیدونم چرا اینطوری شد چرا هرموقع میخوام این بچه رو زن بدم همه چیز خراب میشه دلربا میترسم برسام دیگه نتونه ازدواج کنه.
رفتم جلو و دستای بی بی رو گرفتم.
_بی بی انقدر خودتونو اذیت نکنید چرا یه جور دیگه به ماجرا نگاه نمیکنید؟شاید قسمت برسام یکی دیگه باشه یکی که خیلی برسامو دوست داشته باشه و براش مهم نباشه برسام میتونه راه بره یا نه...
گفت
_چی بگم مادر خدا از دهنت بشنوه من که جز دعا کاری از دستم برنمیاد...
از بی بی جدا شدم و از آشپزخونه رفتم بیرون و وارد حال شدم.
_شما چیزی لازم ندارید؟
اب دهنشو قورت داد و گفت.
_آرش بیمارستانه میشه به محمد حسین زنگ بزنید زود بیاد اینجا؟،
گفتم
_چیزی شده؟.
گفت
_نه ولی بگید بیاد ممنون.
به محمد حسین زنگ زدمو گفتم بیاد.
بعد که اومد متوجه شدم برسام دستشویی لازم بوده و محمد حسین کمکش کرد تا وارد دستشویی بشه خوب من که نامحرمم نمیتونم بلندش کنم...
کاش محرمش بودم و خودم کمکش میکردم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت124🦋
دو هفته بعد.....
امروز رفتیم گچ دست برسامو باز کردیم خداروشکر دستش جوش خورده.
آرش گفت از هفته ی دیگه میبرتش فیزیوتراپی.
تو این مدت که دستش تو گچ بود گاها من بهش غذا دادم
از یه طرف خجالت میکشیدم اونم بدتر از من
از یه طرفم خوشحال بودم که بهش کمک میکنم.
اما از امروز دیگه خودش میتونه غذا بخوره
آرش تو این مدت خونه ی خودشون نمیره تا به برسام کمک کنه.
محمد حسینم خیلی کمک کرد..
تو این دو هفته حدیث و مهسا همش کنارم بودن.
همه چیز خوبه
اما برسام گاهی عین بچه ها میشه و بهونه گیری میکنه.
امشب آرش گفته میخواد برای شام بریم دربند محمد حسین و حدیث هم میان.
مهسا رو که آرش به صورت ویژه دعوت کرده دیگه اونم گلوش گیر کرده.
نمیدونم چرا حس همه دوطرفه است جز من!؟
گاهی فکر میکنم برسام اصلا بهم فکر نمیکنه شاید به نظرش یه دختر بی خانواده که جای خوابشم خودش بهش داده برای زندگی مناسب نباشه
اما بعد به خودم میگم نه برسام چنین ادمی نیست.
شاید از من خوشش نمیاد.
گاهی انقدر تو مغزم با این سوالا بازی میکنم گیج میشم و فقط دلم میخواد فرار کنم...
به همین خاطر برای خودم تو ذهنم رویا میسازم
تو رویاهام برسام عاشقمه و خیلی خوب باهم زندگی میکنیم.
اون مدام بهم لبخند میزنه و میگه دوستم داره
منم تو جوابش میگم که منم خیلی دوستت دارم .
گاهی تو خیالم باهم خرید میریم.
بعد من هوس بستنی میکنم و اون برام یه بستنی بزرگ میخره.
گاهی هم یه خیابون خلوت تو ذهنم پیدا میکنم شب باشه بارون نم نم بباره من باشمو برسام که دست همو گرفتیمو تو تاریکی قدم میزنیم...
تو تصوراتم پاهای برسام هم خوب شدن...
گاهی هم به آب بازی کنار دریا دلمو خوش میکنم انقدر به هم آب میپاشیم که جفتمون خیس خیس بشیم و روی شن های گرم ساحل دراز بکشیم....
با صدای در چشم از آینه برداشتم خیلی وقته به آینه خیره شدم ولی خودمو ندیدم انقدر رفته بودم تو خیال که یادم رفت باید حاضر شم..
رفتم سمت در و درو باز کردم.
آرش بود .
گفتم.
_بله؟
گفت
_شما هنوز حاضر نشدید؟؟؟
گفتم.
_الان حاضر میشم.
گفت.
_پس زود باشید من میرم ماشینو روشن کنم
باشه ایی گفتم و در اتاقو بستم..
که صدای اخش بلند شد.
ترسیده در اتاقو باز کردم
دیدم داره دماغشو ماساژ میده.
گفتم.
_چی شد؟؟؟
گفت
_سرکار خانم شما میخوای درو ببندی نگاه نمیکنی من هنوز جلو درم؟؟
گفتم
_ خودتون گفتین زود حاضر شو منم رفتم زود حاضر شم والا من مسئول بینی شما نیستم.
درو بستم.
قیافش الان دیدنیه.
تند تند رفتم سمت کمد و لباس هایی که از قبل آماده کرده بودمو برداشتمو پوشیدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه
🍃🍃🍃•🦋•﷽•🦋•🍃🍃🍃
#دلربا
🦋پارت125🦋
کیف و گوشیمو برداشتم سریع از پله ها رفتم پایین.
تقریبا آخرین نفر از خونه خارج شدم.
برسام جلو نشسته بود.
بی بی و مهسا هم عقب منم رفتم عقب و نشستم
آرش با دیدن من صلواتی فرستاد و چه عجبی گفت
واقعا حرص در میاره...
راه افتاد
جلوتر که رفتیم
ماشین محمد حسین رو دیدم.
آرش بوقی زد و راه افتادیم سمت دربند.
از شیشه بیرونو نگاه میکردم.
شیشه ی ماشین بخار کرده بود.
یه قلب خوشگل روش کشیدم
مهسا نزدیک گوشم پچ زد.
_خانم عاشق داری از دست میری ها...
گفتم
_کمتر مغز منو بخور تو حدیث فقط بلدید سر به سرم بزارید منم بلدم تلافی کنما.
خندید .
آرش آز آینه نگاهی کرد و گفت.
_خانوما جک تعریف میکنید؟بگید مام بخندیم.
مهسا آبرویی بالا انداخت و گفت.
_مناسب سن شما نبود وگرنه میگفتم.
بعدم خندید.
آرش خیره نگاهش کردم محو شده بود.
جوری که حس کردم نه اون نه مهسا نفس نمیکشن.
برای اینکه حال آرشو بگیرم بلند گفتم.
_خیره نگاه کردن نامحرم کار زشتیه عیبه آقا آرش.
مهسا و آرش سریع خودشونو جمع و جور کردن.
برسام متعجب نگاهی به آرش کرد بعدم برگشت مارو نگاه کرد .
نگاهمون باهم یکی شد.
حس کردم ضربان قلبم داره بالا میره
سریع نگاهمو گرفتم...
چشمامو بستم و سرمو به شیشه تکیه دادم.
با ترمز ماشین.
پیاده شدیم منو و مهسا و حدیث کنار هم قدم میزدیم.
وارد محوطه ی رستوران شدیم
فضای قشنگی بود.
فضای سبز و قشنگ
و ساختمون نورانی رستوران رُست.
وارد شدیم.
مردی دم در بود مارو به سمت میز خالی هدایت کرد.
یه میز بزرگ ۸ نفره.
آرش و برسام و محمد حسین کنار هم نشستن.البته برسام نیازی به صندلی نداشت چون خودش ویلچر داشت.
ماهم به ترتیب رو به روشون نشستیم.
بی بی هم بالای میز نشسته بود...
بعد سفارش غذا
مشغول حرف زدن بودیم.
گوشیم زنگ خورد.
شماره ناشناس بود.
آیکون سیز رو لمس کردمو گوشیو کنار گوشم بردم.
_بله؟؟؟
جوابی نشنیدم.
بعدم قطع شد.
متعجب به صفحه ی گوشی خیره شدم.
_کی بود؟
حدیث بود که این سوالو پرسید و توجه همه رو جلب کرد.
گفتم.
_نمیدونم فک کنم اشتباه گرفته بود.
مهسا زد به بازومو گفت.
_بریم دستامونو بشوریم.؟
نگاهی به حدیث انداختم انگار اونم موافق بود.
هرسه بلند شدیم.
نگاهم به تابلوی سرویس بهداشتی افتاد..با دست بهش اشاره کردم.
راه افتادیم.
برای رسیدن به اونجا باید از جلوی در وردی عبور میکردیم.
گوشیم زنگ خورد.
گفتم
_شما برید من میام...
جواب دادم و گشیو کنار گوشم نگه داشتم
_بله؟؟؟
جوابی نشنیدم همون جور قدم زدم از رستوران خارج شدم.
-----🦋-----🍃--~•🌸•~--🍃----🦋-----
✍نویسنده:#بنتفاطمه