فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تمرین خدا دیدن
رَبّنَا ما خَلَقتَ هَذَابَاطِلّاسُبحَانَکَ فَقِنَاعَذَابَ
النَارِ(۱۹۱
آل عمران _جز ء 4
دنیای قارچ هاو....خیلی زیباست؛ پر از تنوع رنگ
الله اکبر
مهم ترین هدف انقلاب.mp3
9.64M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
※ امامِ انقلاب ،
کسی که به تنهایی ایستاد و خط تاریکی را شکست؛
مثل من و شما، به انقلاب نگاه نمیکردند!
※ تمام مشکلات پس از انقلاب، از آنجایی شروع شد که .......
※ دریافت کتاب انقلاب اسلامی و آینده جهان
@Ostad_Shojae
🔴اینستاگرام پرشده از فیلم این دختر بچه مظلوم که از سرما داره میلرزه و به اسم زلزله خوی داره پخش میشه!
🔹 اما این فیلم مربوط به دختر بچه آواره سوری در اردوگاهی در شمال سوریه است و سال های گذشته پخش شده بود.
#آزاده_باش
✅👉 @azade_baash
33.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#موشنگرافیک
🔰عصر چریکهای کت و شلواری
مشاهده کنید که اتاق جنگ کاخ سفید چگونه از اقتصاد بهمثابه اسلحهای مرگبار علیه ایران و متحدانش استفاده میکند.
✅کانال واحد اقتصاد مؤسسه مصاف
@masaf_eco
May 11
5.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ببینید | زمانتون رو بشناسید‼️
✅ فتنههای آخرالزمان هم ریزش داره، هم رویش...
#نشر_حداکثری
#استاد_شجاعی
👌درسی اخلاقی از زنده یاد سهراب سپهری
خیــلی زیبا و دلنشین و قشنگه حیفه نخونیمش ...!!!
سخت آشفته و غمگین بودم
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند،
درس ومشق خود را…
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کردو سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز،کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم،
عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو وکنارچشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا …….
چشمم افتاد به چشم کودک...
غرق اندوه و تاثرگشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر ….
من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم
عیب کار ازخود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام ….
او به من یاد بداد درس زیبایی را...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی
یا چرا اصلا من
عصبانی باشم
با محبت شاید،
گرهی بگشایم
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
با خشونت هرگز...
🖌"سهراب سپهرى"