💚بنات المهدی💚
#یادت_باشد
#قسمتپنجاههفتم
🌿﷽🌿
🌸فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلندنشده بودم که تماس گرفت.
گفت:اینجا یه بوته گل یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست،اومدم کنار اون زنگ زدم.این گل بوی سجاده تورومیده.
گل یاس خشکیده داخل سجاده ام رو برداشتم بو کردم وگفتم:
خوبه پس قرارمون توی این سه ماه کنار همون بوته یاس!
🍎تقریبا هرشب باهم صحبت میکردیم.ازکفش پوشیدن صبح وبه دانشگاه رفتنم برایش تعریف میکردم تا لحظه ای که به خانه برمی گشتم.
حمیدهم از دوره و آموزش هایی ک دیده بود میگفت.
❤️از هفته دوم به بعد خیلی دلتنگ من و پدرومادرش شده بود.
هربار تماس میگرفت میپرسید:
دیدن مامان و بابا رفتی؟
ازعمه یا پدرش که میگفتم پشت گوشی صدای پراز دلتنگیش راحس میکردم،یک ماه و نیم درنهایت سختی گذشت.
برای چند روزی استراحت میان دوره داده بودند.دوست داشتم زودتر حمید را ببینم.
🌷صبر هر دوی ماتمام شده بود.ازمشهد که سوار اتوبوس شد لحظه به لحظه زنگ میزدم وگزارش میگرفتم که کجاست،چکارمیکند وکی میرسد.
احساس میکردم این اتوبوس راه نمیرود.زمان خیلی دیر میگذشت ومن صبر از کف داده بودم.
هربارتماس میگرفتم میپرسیدم:
نرسیدی حمید؟
میگفت:
نه بابا هنوز نصف راه مونده!
💐اینطور جاها دوست داشتم به آدم های عاشق قالی سلیمان میدادند تا این همه انتظارنکشیم.
یکسری کارعقب افتاده داشتم که باید تا قبل از رسیدن حمید انجام میدادم.
هشت صبح با عجله از خانه بیرون زدم.انقدرعجله داشتم که حلقه ازدواج فراموش شد.
🍀بارآخری که تماس گرفت نزدیک قزوین بود.سبزه میدان قرار گذاشتیم.
همدیگر را که دیدیم فقط توانستیم دست همدیگر را بگیریم و روی صندلی بنشینیم.دوست داشتم یک دل سیر حمید راببینم.
تا دست من را گرفت متوجه نبودن حلقه شد.پرسید:
یعنی این مدت که من نبودم حلقه نمی انداختی؟
🌺حساب کتاب همه چیز را داشت.میخواست همه جوره من را برای خودش بداند.
حتی به اندازه مالکیتی که بودن این حلقه درانگشت من برای حمید می ساخت.
باهزارترفند متوجهش کردم که بخاطر ذوق و شوق دیدنش عجله کردم و عمدی درکار نبوده است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#بنات_المهدی_پردیس
https://eitaa.com/amerinepardis
به آمرین پردیس بپیوندید💖
👇👇👇
@amerinepardis