15.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻نماهنگ زیبای "لال های قاهره"
کار خوب بچههای #یمن
✅ @beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹
روز قبل از حادثه معمم شده بود
طلبه خاصی بود
تازه ازدواج کرده بود و یک دختر توراهی داشت، حالا دخترش یتیم شده است
او خودش هم یتیم بود و پدرش را در کودکی از دست داده بود
شهید علیرضا پور محمدی
از مدیر مدرسه علمیهش اجازه گرفت این چند روز برای تبلیغ در مسیر گلزار ملبس شود...
حتی خودش عمامه نداشت....عمامه ای ازدوستش گرفت
چندروز قبل استاد ازش پرسید علیرضا بچه نداری؟ گفت توراهی دارم اسمشو گذاشتم زینب
شادی روح پاک شهدا صلوات 🌷
@beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹
🔸️تصویر کمتر دیدهشده از شهید عادل رضایی مداح اهل بیت در کنار سردار سلیمانی، که در حادثه تروریستی دیروز به شهادت رسید
@beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹
❇️پاسخ به👈👈
⛔️شبهات حملهی تروریستی کرمان
⛔️بیبیسی نوشته ایران چون با ابرقدرتها در افتاده، حواسش به امنیت داخل کشورش نیست!
❇️باید عرض کنم خدمتتون که فقط سال گذشته توی آمریکا حدود ششصد حملهی تروریستی انجام شد و بیش از 15 هزار نفر کشته شدن. نکنه آمریکام با ابرقدرتها در افتاده که اینقدر ناامن شده؟
بعد یه چیز دیگه! عراق و سوریه که با آمریکا در نیفتادن، کشوراشون سالهاست تحت اشغال آمریکاست. چرا ظرف همین چندسال صدها هزار نفر از مردم این دو کشور قربانی حملات تروریستی شدن؟
⛔️چرا وقتی احتمال حادثهی تروریستی هست مراسم میگیرن؟
❇️خب مگه شما مسافرت میری احتمال تصادف نیست؟ چرا میری؟ احتمال که هیچوقت صفر نمیشه، اگه اینطوریه پس باید کل برنامهها رو تعطیل کنیم چون احتمال حادثه هست. و اتفاقا این حملات تروریستی انجام میشه که برنامهها تعطیل بشه ولی کور خوندن. سال بعد شلوغتر خواهد شد💪
⛔️حادثهی #کرمان کار خودشونه تا حواس مردم از فساد چای دبش پرت بشه!
❇️ببخشید! میشه بگی قضیهی فساد چای دبش رو اولین بار کی اعلام کرد؟ خود دولت!
بعد منظورت اینه که آذرماه دولت خودش اعلام کرد چای دبش چنین تخلفی کرده بعد باز خود دولت دیماه این حادثهی تروریسی رو ترتیب داد تا حواس مردم از چیزی که خودش اعلام کرده پرت بشه؟
⛔️مگه نگفتین حاج قاسم داعشو نابود کرد؟
❇️اون چیزی که حاج قاسم باهاش جنگید و نابودش کرد؛ حکومت و تسلط داعش برعراق و سوریه بود. جمهوری اسلامی حکومت داعش رو نابود کرد، نه تفکر داعش رو. هیچ تفکری نابودشدنی نیست.
⛔️اینایی که کشته شدن، رفته بودن غذای نذری بخورن!
❇️آهان! ملت از این گوشه اون گوشهی کشور، سوار ماشین شخصی میشن یا بلیط اتوبوس و هواپیما میگیرن میرن کرمان که غذای نذری بخورن! صحیح!
⛔️چرا دقیقا چهلم این حادثه میشه 22 بهمن؟ جز اینکه میخوان به همین بهانه 22 بهمن مردم رو بکشن تو خیابون؟
❇️دیگه خیلی خیلی ببخشین که آمریکاییها 13 دی حاج قاسم رو ترور کردن و چهل روز بعدش میشه 22 بهمن و باز باید ببخشین که مردم توی سالروز شهادت حاجی که میشه 40 روز قبل از 22 بهمن تجمع کردن دور مزار حاجی. من از طرف تروریستهام از شما معذرت میخوام که این حمله رو در سالروز شهادت حاجی انجام دادن.
⛔️مگه حاج قاسم امامزاده است که مردم میرن زیارتش؟
❇️حاج قاسم اگه بجای دفاع از خاک و وطنش توی خونش نشسته بود و فوت میکرد هیچ وقت مردم نمیرفتن زیارت مزارش ولی چون پای دین و وطنش ایستاد برای مردم عزیز شد. مردم میرن یاد حاج قاسم رو زنده نگه میدارن تا راه حاج قاسم زنده بمونه، تا راه دفاع از وطن زنده بمونه.👌
⛔️چرا اول گفتن بمب گذاری از کیف بوده بعد گفتن انتحاری بوده!
❇️همون روز حادثه یه خبرنگار اومد گفت ظاهرا بمبها توی کیف جاساز شده بوده. اینو یه مقام رسمی نگفت که بگی چرا اول اونو گفتن بعد اینو.
⛔️چرا بچههای حاج قاسم در زمان حادثه، اونجا نبودن؟
❇️چون رفته بودن توی مراسم گرامیداشت حاج قاسم توی مصلای تهران شرکت کنن. و اگه همینجا کرمان میموندن و حادثهی تروریستی توی مصلای تهران اتفاق افتاده بود، همین شما میگفتی چرا نرفتن تهران؟ عذر میخوام که بچههای #حاج_قاسم نمیتونن در یک لحظه هم کرمان باشن هم تهران.
⛔️چرا توی این حادثه مسئولین کشته نشدن؟
❇️چون محل تجمع مسئولین تهرانه، نه کرمان، سال 96 رو مگه یادت نیست؟ که داعش به ساختمون مجلس شورای اسلامی حمله کرد؟
✍عماد دولتآبادی
#کرمان_تسلیت
✅ @beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹
9.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 شهید زِندست باور نداری ببین☝️
🎞 استاد رائفی پور از اثر توسّل به شهید عباس دانشگر می گوید...
✅ @beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹
🌹 یکی از بچـه ها اسمش اسـرافیل بـود؛
کم سن و سال و خوش خنده. به راننده ماشین حمل غذا گفت: «داداش! خواستی بـری عقب، محـبت کن جنــازه ما را هم با خـودت ببـر!.»
لقـمه توی دهانمـان بود؛ خنـده مان گـرفت.
تویوتا، غذای بچـه ها رو پخش کرد و دور زد.
🌷 داشت برمی گشت که یکدفعه یک خمپـاره خورد بغل اسرافیل؛ ظرف غذایم را پرت کردم و شیرجه رفتم روی زمین؛ اما سریع بلند شدم. وسط گردوخاک دویدم طرف اسرافیل؛ ترکـش
به شـاهرگش خورده و درجـا تمـام کـرده بود.
🌷 چند تا از بچـه های دور و برش، غرق خون
و زخمـی و پخـش و پلا بودند. پیکـر اسـرافیل
و زخمیهـا را بـا همــان تویوتـا فرستادیم عقـب.
برگشتم همانجــا؛ زمین از خــون خیس بـود.
📚 کوچه نقاش ها / راحله صبـوری
خـاطـرات #سید_ابوالفضل_کاظمی
صلـواتی هدیه کنیم به ارواح مطـهر شهـدا
✅ @beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹
🔰پدرم نهصد تومان به بانک تعاون روستایی بدهکار بود . تصمیم گرفتم من به شهر بروم و به هر قیمتی قرض پدر را ادا کنم، اما پدر و مادرم مخالفت کردند.
✍️ خلاصه اینکه با احمد و تاجعلی برای کار به کرمان رفتم. اولین بار بود که شهر و ماشین را می دیدم. احساس غریبی می کردم.
درِ هر مغازه و کافه و رستوران و کارگاهی را می زدم و می گفتم:« کارگر نمی خواهید؟» و همه یک نگاهی به قد کوچک و جثه نحیفم می کردند و جواب رد می دادند.
به یک خانه در حال ساخت وارد شدم. استادکار به من نگاهی کرد و گفت:« اسمت چیه؟» گفتم:« قاسم» گفت:«چند سالته؟» گفتم:« سیزده سال» گفت:« مگه درس نمی خونی!؟» گفتم:« ول کردم.» گفت:« چرا؟!» گفتم:« پدرم قرض دارد.» وقتی این را گفتم اشک در چشمانم جمع شد. منظره دستبند زدن به دست پدرم جلوی چشمم آمد و اشک بر گونه هایم روان شد و دلم برای مادرم هم تنگ شده بود. گفتم:« آقا، تو رو خدا به من کار بدید.» اوستا که دلش به رحم آمده بود، گفت:« می تونی آجر بیاری؟» گفتم:« بله.» گفت:« روزی دو تومان بهت میدم، به شرطی که کار کنی.» خوشحال شدم که کار پیدا کرده ام. به مدت شش روز بعد از طلوع آفتاب تا نزدیک غروب در ساختمان نیمه ساز خیابان خواجو مشغول کار بودم. جثه نحیف و سن کم من طاقت چنین کاری را نداشت. از دستهای کوچکم خون می آمد. اوستا بیست تومان اضافه مزد بهم داد و گفت:« این هم مزد این هفته ات.»
حالا حدود سی تومان پول داشتم. با دو ریال بیسکویت خریدم و پنج ریال دادم و چهار عدد موز خریدم. خیلی کیف کردم، همه خستگی از تنم بیرون رفت. اولین بار بود که موز می خوردم.
شب در خانه عبدالله تخم مرغ گوجه درست کردیم و خوردیم. عبدالله معتقد بود من نمی توانم این کار را ادامه بدهم، باید دنبال کار دیگری باشم.
پولهایم را شمردم.، تا نهصد تومان هنوز خیلی فاصله داشت. یاد مادر و خواهر و برادرانم افتادم. سرم را زیر لحاف کردم و گریه کردم و با حالت گریه به خواب رفتم. صبح با صدای اذان از خواب بیدار شدم. از دوران کودکی نماز می خواندم. نمازم را که خواندم به یاد امامزاده سیدِ خوشنام، پیر خوشنام در روستا افتادم. ازش طلب کردم و نذر کردم اگر کار خوبی پیدا کردم یک کله قند داخل امامزاده بگذارم.
صبح به اتفاق تاجعلی و عبدالله راه افتادیم. به هر مغازه، کافه، کبابی و هر درِ بازی که می رسیدیم سرک می کشیدیم و می گفتیم: «آقا، کارگر نمی خوای؟» همه یک نگاهی به جثه ضعیف ما می کردند و می گفتند:« نه.» تا اینکه یک کبابی گفت که یک نفرتان را می خواهم با روزی چهار تومان. تاجعلی رفت و من ماندم. جدا شدنم از او در این شهر سخت بود. هر دو مثل طفلان مسلم به هم نگاه می کردیم، گریه ام گرفته بود. عبدالله دستم را کشید و من هم راه افتادم، تا آخر خیابان به پشت سرم نگاه می کردم.
حالا سه روز بود که از صبح تا شب به هر درِ بازی سر می زدم. رسیدیم داخل یک خیابان که تعدادی هتل و مسافرخانه در آن بود. به آخر خیابان رسیدیم و از پله های ساختمانی بالا رفتم. مردی پشت میز نشسته بود و پول می شمرد. محو تماشای پولها شده بودم و شامه ام مست از بوی غذا. آن مرد با قدری تندی گفت:« چکار داری؟!» با صدای زار گفتم:« آقا، کارگر نمی خوای؟» آن قدر زار بودم که خودم هم گریه ام گرفت. چهره مرد عوض شد و گفت:« بیا بالا.» بعد یکی را صدا زد و گفت:« یک پرس غذا بیار.» چند دقیقه بعد یک دیس برنج با خورشت آوردند. اولین بار بود که آن خورشت را می دیدم. بعداً فهمیدم به آن چلوخورشت سبزی می گویند. به خاطر مناعت طبعی که پدرم یادم داده بود با وجود گرسنگی زیاد و خستگی زیاد گفتم:« نه، ببخشید، من سیرم.» آن شخص که بعداً فهمیدم نامش حاج محمد است، با محبت خاصی گفت:« پسرم، بخور.» غذا را تا ته خوردم. حاج محمد گفت:« از امروز تو می تونی این جا کار کنی و همین جا هم بخوابی و غذا هم بخوری. روزی پنج تومان هم بهت می دهم.» برق از چشمانم پرید و از امامزاده سید خوشنام، پیر خوشنام تشکر کردم که مشکلم را حل کرد.
پس از پنج ماه کار کردن شبی آهسته پولهایم را شمردم. سرجمع هزار و دویست و پنجاه تومان شد. از خوشحالی در پوست خودم نمی گنجیدم، هزار تومان برای پدرم پول فرستادم تا قرضش را ادا کند.
📚برگرفته از کتاب «از چیزی نمی ترسیدم»
خاطرات خود نوشت شهید سلیمانی
@beneshanha
🌹یازهراۜ 🌹