💠زن که وارد مغازه شد چهره ی محمود در هم رفت...
سرش را انداخت پایین ، لبش داشت زیر دندانش هایش پاره می شد. هرچه زن می پرسید پسته کیلویی چند؟ جواب نمی داد. آخرش هم گفت: ما جنس نمی فروشم.
🔺زن با عصبانیت گفت مگه دست خودته؟ پس چرا در مغازه ات را نمی بندی؟
همان طور که سرش زیر بود گفت: هروقت #حجابت را درست کردی بیا تا بهت جنس بدم🌺
{11شهریور سالروز شهادت شهید محمود کاوه🍃}
✅ @beneshanHa
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :5⃣3⃣ و 6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 37
اما ما که مأمور حفظ امنیت آن قسمت از شهر بودیم با سلاحهای سبک مثل تیربار و آر.پی.جی مسلح بودیم. مسئولان اداره راهنمایی رانندگی هم از ما حساب میبردند و حتی یک روز یکی از آنها وقتی فهمید من گواهینامه ندارم، گفت گواهینامه دست خودشان است و میتواند یکی برایم صادر کند اما من به فکر گواهینامه نبودم. گفتم: «معلوم نیس عمری باشه و من به تبریز برگردم و گواهینامه به دردم بخوره...» او میگفت که در تبریز به سختی میتوانم گواهینامه بگیرم اما من قانع نشدم.
در پایگاه راهنمایی رانندگی هم درگیری هایی پیش آمد. این پایگاه با یک پل به شهر وصل می شد. معمولاً بچه ها کنار جاده برای تأمین می ایستادند. آنجا از میان نیروهای پایگاه با یک نفر بیش از بقیه مأنوس بودم؛ «کریم پرویزی» بچه آذرشهر بود. شانزده هفده سال داشت و وقتی به هم نزدیک شدیم، فهمیدم مادرش از دنیا رفته است. گاهی از مادرش تعریف میکرد و دلم برایش میسوخت. سعی میکردم به او محبت کنم. یک روز پدرش به دیدنش آمد و شب را در پایگاه ماند. برای کریم پسته و خوردنیهای دیگر آورده بود.
فردای آن روز در داخل پایگاه در صف حمام ایستاده بودیم. کریم تازه رفته بود دوش بگیرد که خبر آوردند بچه ها کنار کوچه درگیر شده اند. جای معطلی نبود. به کریم گفتم: «زود باش. این بچه ها نمیدونن چطور باید وارد عمل بشن!» نیروهایی که با دموکراتها درگیر شده بودند تازه از آبعلی اعزام شده و نحوۀ درگیری را نمیدانستند. دقایقی بعد خبر رسید درگیری شدید شده و بچه ها دارند عقب میکشند. خودم نزدیک پل رفتم تا جریان را از نزدیک ببینم.
🌹🌹🌹🌹🌹
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :6⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 38
دموکراتها را دیدم که از خیابان بین پل و میدان گوزنها در حالی که مردم عادی را به عنوان سپر جلوی خودشان گرفته اند، عبور میکنند. در واقع خودشان را به پشت سر بچه های ما میرساندند و تیراندازی میکردند. مجبور شدم به آنها تیراندازی کنم. درگیری به چند خانه هم کشیده شده بود. به آر.پی.جی متوسل شدیم اما قسمتی از آن شکسته بود و کار نکرد. بچه ها تیربار آوردند. آتش تیربار ما آنها را خاموش کرد. بعد از دقایقی توسط بیسیم به ما دستور داده شد به تدریج بچه ها را عقب بکشیم و داخل پایگاه خودمان برگردیم اما درگیری طوری بود که با ادامهاش تلفات ما بیشتر میشد. در این لحظات، کریم به من گفت: «من میرم اونطرف خیابان.»
ـ نه، من...!
نگذاشت جمله ام را کامل کنم. گفت: «تو آگه شهید بشی، مادرت غصه میخوره اما من... حالا تیراندازی کن تا بتونم رد بشم.» با رفتن کریم به آن سمت مسلط تر شدیم. درگیری از هر طرف شدت گرفت. من و کریم در هر فرصتی همدیگر را صدا میزدیم. از میان صدای گلوله های دوزمانه، صدای او را از آن سوی پل بهراحتی تشخیص میدادم. ناگهان صدایش تغییر کرد و هر چه صدایش زدم، بیجواب ماند. با ناراحتی حدس زدم دموکراتها او را از پشت هدف گرفته اند. همان دم ماشین سه چرخه ای از کنار پل بیرون آمد. به راننده اش گفتم: «بمان تا من رد بشم.» اما حرف من برای او اهمیتی نداشت. مردم شهر که به این درگیریها خو گرفته بودند چون مطمئن بودند ما آنها را نمیزنیم به راحتی از حرف ما سر باز میزدند.
ادامه دارد...✒️
@beneshanHa
🌹یازهرا🌹
هدایت شده از نشان از بی نشان ها
#سه_ایه_اخر_سوره_حشر
حدیثی از امام حسن مجتبی علیه السلام🌸
🌺در فضیلت قرائت سه آیه آخر سوره حشر از امام حسن(علیه السلام) نقل شده که آن حضرت فرمود:
هر کس چون صبح کند و سه آیه آخر سوره حشر را بخواند و در آن روز بمیرد، مهر شهدا (بر پروندهاش) خواهد خورد، و چون شب کند و بخواند و در آن شب بمیرد نیز ممهور به مهر شهدا میشود.
منبع:الدّر المنشور، جلال الدین سیوطی، ج۲، ص۲۰۲؛/ بحارالانوار، ج۹۲، ص۳۱۰، ح۳؛/موسوعه کلمات الامام الحسن(علیه السلام)، بخش عقاید، ص۳۷۳.
3 آیه آخر سوره حشر🌺:
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
«هُوَ اللهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ عَالِمُ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ هُوَ الرَّحْمَنُ الرَّحِیمُ (22)٭
هُوَ اللهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ سُبْحَانَ اللهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ (23)٭
هُوَ اللهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ لَهُ الْأَسْمَاء الْحُسْنَی یُسَبِّحُ لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ»(24)
http://eitaa.com/joinchat/436076549Ca075d75748
🌷یازهرا🌷
#شیخ_هادی
در حوالی #شهادت زندگی میکند. چرا که قدمهایش طعم #باران دارد و دلی به وسعت #آسمان.
#شیخ_هادی
را میتوان در کوچه پس کوچه های #عارفانهگی بر #سر_سجادهای یافت که سرشار از #رنگ_خداییست.
و با #بغضی فرو خورده در گلو، #دلداگیاش را به حریم حضرت زینب(س) فریاد میزند.
💐 به او که مینگرم #عجیب در دل تب و تاب #شهادت دارد...
✅ @beneshanHa
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :7⃣3⃣ و 8⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 39
در یک لحظه، از حرکت این سه چرخه استفاده کرده و به سختی خودم را داخل سنگر انداختم. کریم شهید شده بود و هنوز از دهانش خون می آمد. هر چه کردم او را به دوش بکشم و به سمت پایگاه برگردم، نتوانستم. زورم نمیرسید. او هیکل ورزیدهای داشت و من با ناراحتی و اضطراب شرایط سختی را تجربه میکردم. هیچ یک از بچه های خودمان آن دور و بر نبودند. خودم به بچه های آبعلی گفته بودم به پایگاه برگردند و حالا با جنازه دوست شهیدم در میان دشمن تنها مانده بودم. اسلحه اش را روی دوشم انداختم تا دستانم آزاد باشد. تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی او را عقب ببرم. ترسم از این بود که جنازه بماند و دموکراتها پس از رفتن من او را در آتش بسوزانند، کاری که قبلاً هم در مورد پیکر شهدای ما انجام داده بودند. تنها کاری که میتوانستم بکنم کشیدن جنازه کریم روی زمین بود؛ پایش را گرفته و چند متر روی زمین میکشیدم بعد پشت درختها میرفتم و درگیر میشدم. آنقدر این کار را ادامه دادم تا از حوزه خطر خارج شدم و خواستم او را روی دوشم بیندازم. وقتی دیدم صورتش به خاطر کشیده شدن روی زمین زخمی و خونی شده خیلی شرمنده شدم. دلخوشی ام این بود که پیکر شهید دست دموکراتها نیفتاده. بالاخره نزدیک پایگاه رسیدم و بچه ها به کمکم آمدند. وقتی ساک کریم را باز کردم تا وسایلش را جمع کنم، دیدم میان وسایلش یک «کفن» هم هست... از یادآوری حضور پدرش درست یک روز قبل از شهادتش بدجوری به هم ریخته بودم اما چاره ای نبود و تازه اینها اول ماجرا بود!
به تجربه دریافته بودیم در مواقعی که در درگیریها شهید و مجروح بدهیم، همان شب دموکراتها دوباره حمله میکنند.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
✫⇠ #خاطرات_نورالدین_پسر_ایران
✫⇠قسمت :8⃣3⃣
✍ به روایت سید نورالدین عافی
📖 شماره صفحه: 40
آن شب آماده شدیم و دشمن هم طبق معمول حمله کرد. درگیری جریان داشت و من که مسئول پایگاه بودم از این سو به آن سو میرفتم و به بچه ها، سر میزدم. در همۀ این مدت یکی از نیروهای راهنمایی پشت سرم راه افتاده بود و هر جا میرفتم می آمد. او در درگیری آن روز یکی از دموکراتها را کشته بود و حالا التماس میکرد که: «سید! آگه پرسیدن اون یک نفرو کی کشته، بگو من کشتم!»
ـ من کشتم... ما کشتیم. خیلی هم کار خوبی کردیم. آخه چرا میترسی؟!
ـ نه مارو اذیت میکنن... تو رو خدا بگو اونو تو کشتی.
ـ اون دشمن ما بود، کشتن دشمن که ترس نداره!
من میگفتم اما حرفهایم در او مؤثر نبود. ترسیده و نگران بود. در پشتبام ساختمان راهنمایی رانندگی هر جا رفتم و هر چه کردم او به من چسبیده بود و حرف خودش را تکرار میکرد. بعدها هم از یادآوری اش خنده ام میگرفت. در درگیریهای آن روز و شب هفت هشت نفر از آنها را زده بودیم.
چند روز بعد، از راهنمایی و رانندگی به ستاد سپاه برگشتیم، جایی که قبل از حضور سپاه در منطقه، کاخ جوانان خوانده میشد. چهل و پنج روز از دومین اعزام به کردستان گذشته بود و آمادۀ مرخصی و برگشتن به شهرمان بودیم، اما فرمانده عملیات سپاه ـ برادر صالح ـ به من گفت: «فعلاً بمون به شما احتیاج داریم.» اطاعت کردم و به همراه چند نفر دیگر که همین درخواست از آنها هم شده بود در سپاه مهاباد ماندم. بقیه نیروها به مرخصی رفتند و ما با درخواست صالح، مأموریتمان را شش ماهه کردیم
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
@beneshanHa
🌹یا زهرا🌹