eitaa logo
نشان از بی نشان ها
558 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.8هزار ویدیو
30 فایل
جان به هر حال قرار است که #قربان بشود... پس چه خوب است که قربانی #جانان بشود... انتقاد و پیشنهادات خود رو با ما در میان بگذارید👇👇👇 @BeneshaN63 @beneshanyazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
"سَر" آن است که در طریق وصال به باد رود و " جان" متاعی است که هم او بخشیده است تا به بهای آن لقایش را باز خریم، و سّر آن که خون مقتول عشق را ثارالله گفته اند نیز در همین جاست. #شهید_مرتضی_آوینی ✅ @beneshanHa
یه روز نگاه کردم تو چشمای حاج ابراهیم☺️ گفتم ابراهیم چشمات چقدر قشنگن😍 گفتم چشمای تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی ذاره تو این دنیا😔 برای خودش بر می داره😭 مطمئنم حاجی تو وقتی شهید بشی سرت جدا می شه چشماتو خدا می بره😞. همسر حاج ابراهیم همت می گه چشمای ابراهیم من بخاطر این قشنگ بود❣ یکی بخاطر اینکه این چشم ها هیچوقت به گناه باز نشد❌ دوم اینکه هر وقت خونه بود سحر پا می شدم می دیدم چشمای قشنگ حاج ابراهیم دارن در خونه خدا چه اشکی می ریزن😭 گفتم من مطمئنم این چشما رو خدا خاطر خواه شده چشمات نمی مونه🍂 آخرش هم تو عملیات خیبر از بالای دهانش و لبهاش سرش رفت چشما رو خدا با قابش برداشت و برد.🌹😭 ✅ @beneshanHa 🌹یازهرا🌹
❤️پوستر | شهید همیشه زنده 🌹 بمناسبت سالروز شهادت جانباز عزیز، علی خوش‌لفظ 🏴پیام رهبر انقلاب اسلامی به مناسبت شهادت جانباز عزیز آقای علی خوش‌لفظ ♦️سردار حاج علی خوش‌لفظ جانباز سرافراز دوران دفاع مقدس که کتاب خاطرات وی با عنوان «وقتی مهتاب گم شد» مورد تقدیر امام خامنه‌ای قرار گرفت و بر اثر جراحت‌های به جای مانده از دوران جنگ تحمیلی به شهادت رسید. ▪️بسم‌الله الرحمن الرحیم جانباز عزیز آقای علی خوش لفظ به لقاءالله پیوست و اجر دهها سال درد و رنج جانبازی را به جایگاه والای شهادت فی سبیل‌الله پیوند زد. ▫️سلام و رحمت خدا بر این شهید عزیز که در هنگام زندگی نیز شهید زنده نامیده شد و درنگ سالها پس از دفاع مقدس، پاداش عظیم صابران را به او هدیه کرد. به روان پاک او درود میفرستم و به بازماندگان گرامی‌اش تبریک و تسلیت میگویم. سید علی خامنه‌ای ۱۳۹۶/۹/۲۹ ✅ @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹
💌 #پیامکی_از_بهشت 💌 رفیق خوبم ... شهید عزادار نمی‌خواد ، شهید رهرو می‌خواد 😊 و شما هم با قلم ، قدم و زبان خود رهرو امام و رهبری باشید .💚 #شهید_محمود_شفیعی #سالروز_شهادت ✅ @beneshanHa 🌹یازهرا🌹
دلـم ، اندڪی خواب می‌خواهـد ! بہ وسعت آرامش تـو . . . #شهید_مدافع_حرم #شهید_احمد_مشلب #حـزب_اللـه_لبنـــان #شبتون_شهدائی ✅ @beneshanHa
هدایت شده از نشان از بی نشان ها
تجدید عهد با امام زمان عج حجت الاسلام عالی: اگر دعای عهد نمیخوانی هرروز این دعا را بخوانید @beneshanHa
سلام #آقا_جان❣ تا وعده قیامت تو صبر می کنیم برداغ بی نهایت تو،صبر میکنیم ای از تبار آینه و آفتاب وعشق تا مژده زیارت تو،صبر میکنیم 🔸اللّٰھم عجل لولیڪ الفرجـــ ✅ @beneshanHa 🌹یازهرا🌹
گفته‌اند: سحرخیز باش تا کامروا باشی؛ و کامِ من روا نمی‌شود، بجز از رزقِ سفرۀ شهدا... #سلام_صبحتون_شهدایی🌸🍃 ✅ @beneshanHa 🌹یازهرا🌹
#مگر_فقرا_آجیل_می‌خورند؟ 🍃حیدر رحیم‌پور ازغدی (پدر استادازغدی): آیت الله خامنه‌ای آمدند خانه‌ما. برایش وقتی #آجیل آوردیم ، خندید و گفت من آجیل نمی‌خورم از وقتی رهبر شدم اصلاً آجیل نخوردم چون رهبر باید مثل فقرا زندگی کند ، مگر فقرا آجیل می‌خورند؟ @beneshanHa
#مناجات_زیبای_شهید_چمران 🍃خدایا تو می دانی که تاجرپیشه نیستم، و تجارت با عشق را کفر میشمارم و در مقابلِ پرستشِ تو که نیاز طبیعی قلب من است اجری نمی خواهم ، و شرم دارم که در مقابل تو بایستم و خیال داد و ستد با تو را داشته باشم. #شهید_چمران #صبحتون_شهدائی ✅ @beneshanHa 🌷🌷🌷
نشان از بی نشان ها
نشان از بی نشان ها: : این جمله را بارها و بارها به زبان آوردم. هروقت جمع‌مان جمع بود، رو به سعید و پدرش می‌کردم و می گفتم هرکدام‌تان می‌خواهید بروید، بروید! نمی‌خواهم یک روزی بهانه بیاورید که ما به خاطر تو نرفتیم جنگ و بعدش من بمانم و یک دنیا عذاب که روی وجدانم تلنبار شده است! معتقد است همین سه کلمه‌  «اسلام»، «خون»، «می‌خواهد»؛ انگار تلنگری زد به پسرش سعید برای رفتن و نماندن؛ رفتنی که حالا سال هاست عزیزش را با خود برده است. صدیقه نیلی‌پور مادر شهید _براه با اینکه سی‌ و دو سال از شهادت پسرش در والفجر هشت می‌گذرد اما طوری از خاطرات او تعریف می‌کند که ‌انگار همین دیروز بود پسر پانزده شانزده‌ساله‌اش را بدرقه‌ کرد سمت جبهه و پشت سرش گفت: «مامان برو به امید خدا...» می‌گوید: «وقتی رفت، دویدم زیر . سرم را بلند کردم و گفتم امانت بود، مال خودت بود، فرستادمش، اما در عوضش این چند خواهش من را پذیرا باش. اول اینکه پسرم اسیر نشود، دوم اینکه مفقود نشود و سوم اینکه جانباز نشود. بقیه‌اش با خودت!»    «بابا الان تابستونه و مدرسه‌ها تعطیل. شما میگید من چیکار کنم؟ برم جنگ یا همین جا برم جایی سرکار؟»    «دل خودت با کدومه؟ رفتن یا موندن؟»    «رفتن...»    «اگه بری شاید از درس و مدرسه‌ات عقب بیفتی!»    «قول میدم بعد از پایان تعطیلات تابستان برگردم و درسم رو ادامه بدم» بالاخره دودلی‌های سعید با خودش برای ماندن یا رفتن تمام و او راهی جبهه می‌شود تا شاید بتواند به قول مادر، کاری برای اسلام کرده باشد و شرمنده (س) نباشد. سعید که به پدرش قول داده با تمام شدن تابستان برگردد، اما پایش که به میدان جنگ می‌رسد، همه قول و قرارها یادش می‌رود. او حالا به هرچیزی فکر می‌کند جز برگشتن. ترجیح می‌دهد همان‌جا بماند و درس و مشقش را در سنگر جبهه بخواند. مادر می‌گوید: وقتی حاج آقا متوجه شد سعید قصد برگشتن از جبهه را ندارد، به او گفت پس تکلیف درس و مدرسه‌ات چه می‌شود؟ سعید اما در جواب پدرش ‌می‌گوید اینجا الان بیشتر از مدرسه به وجودش نیاز دارند و بعد هم  قول می‌دهد درسش را همان‌جا بخواند و برای امتحاناتش بیاید و باز به جبهه برگردد. حالا سعید قرار است در جبهه هم درس بخواند و هم جهاد کند. آنطور که مادر می‌گوید خیلی کم می‌آمد. همه‌اش هم عجله داشته که زود برگردد و اصلا برای رسیدن به منطقه دل توی دلش نبوده است. یک بار توی همین پرپرزدن‌های دلش برای برگشتن به جبهه و پیش رفقایش، پدر به او می‌گوید: «سعید، بابا، مگه اونجا چیکار می‌کنی که آنقدر عجله داری برگردی؟ گفته بود: هیچی بابا! می‌خوریم و می‌خوابیم و توپ بازی می‌کنیم. حالا نگو منظورش از توپ بازی این بوده که روی تانک کار می‌کرده است.»سعید در جبهه بوده است ولی نه پدر از این قصه خبر داشته، نه مادر تا موقعی که به می‌رسد و پلاکاردهای شهید در محله و روی در و دیوار نصب می‌شود. مادرش می‌گوید: خودش که هیچ وقت در این خصوص حرفی با ما نزده بود، ما از روی پلاکاردهای بنیاد شهید بود که فهمیدم سعید در جبهه بوده است. مادر می‌گوید زیاد اهل تعریف کردن از جبهه و اینکه آنجا چه می‌کند، نبود. فقط یادش است که یکبار که سعید اصفهان بود و صدای آژیر قرمز بلند شد، رنگ صورتش یکدفعه مثل گچ می‌شود. به پسرم گفتم مامان سعید شما که بدتر از اینها را آنجا می‌بینی، چرا برای یک آژیر قرمز این حال شدی؟ گفت: مامان اینجا ناموس مردم زندگی می‌کند. مادر حالا از خصوصیات خوبی که در وجود پسرش دیده است، می‌گوید. از منظم بودنش، از احترام خاصش به بزرگترها؛ به ویژه به پدر و مادرش، از گذشتی که از همان ابتدای دوران کودکی‌اش با او همراه بود و البته از و کمک‌حالی‌اش. اکثرا وقتی که از جبهه می‌آمد، شب بود. از راه رسیده و نرسیده، می رفت حمام و تا زمانی‌که تمام لباس‌های داخل حمام را نمی‌شست، بیرون نمی‌آمد. با اینکه خسته راه بود اما عجیب در مقابل من و کارهای خانه احساس مسئولیت می‌کرد. مادر از سعید هم غافل نمی‌شود و می‌گوید: «همیشه به اطرافیانش توصیه می‌کرد اگر دنیا و آخرت می‌خواهید، فقط و فقط برای خدا کار کنید و برای کسب رضای او قدم بردارید.» @beneshanHa 🌹یازهرا 🌹