eitaa logo
نشان از بی نشان ها
516 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
30 فایل
جان به هر حال قرار است که #قربان بشود... پس چه خوب است که قربانی #جانان بشود... انتقاد و پیشنهادات خود رو با ما در میان بگذارید👇👇👇 @BeneshaN63 @beneshanyazahra
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت1⃣1⃣ 😍 👏 خانواده و مخصوصا استادش مصطفی، تشویقش می کردند. می خواستند درسش را خوب بخواند و قرائت را هم با قوت پی بگیرد. 💖 محسن، از همان بچگی شش دانگ حواسش را جمع کرده بود و اوضاع را مدیریت می کرد. ماه رمضان، از مدرسه که بر می گشت، بدو می رفت سر درس و مشق. همه را زود می نوشت و کاری باقی نمی گذاشت. 👕 عصر که می شد آب و شانه می کرد لباس می پوشید و منتظر می نشست. آقای سجادی از طرف اوقاف می آمد دنبالش. می بردش شهرستان برای تلاوت. یک شب محسن از خستگی در راه برگشت خوابش برد. آقای سجادی از توی ماشین برش داشت و آورد درِ خانه. مامان دید محسن، مثل یک تکه ماه روی دست های آقای سجادی خوابیده. 😘❤️ دلش غنج رفت از داشتن پسری که نگفته بود من صبح مدرسه بودم و ظهر مشق نوشته ام و حالا چطور این همه راه را بروم شهرستان که قرآن بخوانم؟! 🌺 ده ـ یازده سال بیشتر نداشت که یک روز در خانه را زدند. مرد جا افتاده ای آمده بود و با محسن کار داشت. گفته بود جلسه قرآنی دارند و می خواهد محسن آن را اداره کند. 🍁 همان وقت ها یک روز از مامان اجازه گرفت: _ برام کلاس گذاشتن. گفتن برم قرآن درس بدم. کلاسش چهار راه خواجه ربیع بود. جایی دور از کوچه جوادیه. 😢 مامان گفت: _ می خوای این مسیر رو هی بری و بیای؟! دلواپس می شم! محسن گفت: _ من دیگه مــرد شدم! 😌 ادامه دارد...✒️ @beneshanHa
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت3⃣1⃣ 🌸دبیرستان رشته ریاضی می خواند و با برنامه های قرآنی سرش از همیشه شلوغ تر بود. وقتی هلاک به خانه بر می گشت، مامان دوست داشت کنارش بنشیند تا ببیندش. محسن تا وقتی پیش مامان نشسته بود، پایش را دراز نمی کرد. 🌷 کم کم پلک هایش روی هم می افتاد و سرش کج می شد. مامان می گفت: _ محسن خب بخواب همین جا ده دقیقه! می خوام صورت ماهتو ببینم! محسن دوباره هوشیار می شد. می گفت: _ نه! بی ادبیه من پامو اینجا دراز کنم! 🌺بیخود نبود که مامان، یوسف داوود صدایش می کرد. اندازه داوود خوش صدا و اندازه یوسف، زیبا و با حیا بود. 🌹تازه ریش درآورده بود. ریش که نه، از نازکی به کرک شبیه بودند. گذاشته بود روی صورتش بمانند. بهش می گفتند: _ تو که سنی نداری! بزن اینا رو! گوش نمی کرد. می گفت: _همون که دین گفته! 🌷 چندین سال بعد که شهید شد، لپتاپ و موبایلش دست به دست می گشت. هیچ نقطه سیاهی توی آن ها نبود. اطرافیان می پرسیدند: 🌼حاج خانم! اینطور که این پسرت را یوسف داوود صدا می زنی، جواد و مصطفی حسودی نمی کنن؟! مامان می خندید و می گفت: _ نخیر! جواد و مصطفی حرف مامان رو تایید می کنن! ادامه دارد...✒️ @beneshanHa
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت2⃣1⃣ 👕 دبستان که تمام شد مدرسه راهنمایی محل شان ثبت نام کرد. یک ماه که گذشت یک نفر زنگ زد. مامان گوشی را برداشت. مردِ پشت تلفن خودش را معرفی کرد: _ آقای طوسی از منطقه پنج مشهد. 🏢 گفت: حاج خانم حاجی حسنی! چرا محسن رو مدرسه معمولی ثبت نام کردید؟! ما پرونده اش رو بررسی کردیم. با این نمرات و استعداد قرآنی اش نباید مدرسه معمولی ثبت نامش می کردید. 🎯 مدرسه ای هست به نام شهید اندرزگو. شما باید بیاین اونجا ثبت نام کنید. 📞☎️ مامان منّ و منّی کرد و گفت : _ راستش آقای طوسی یک ماه از اول مهر گذشته. اگه الان اونجا ثبت نامش کنیم شاید جابه جایی سخت باشه برای بچه. 💎 اما او این حرف ها توی کتش نمی رفت. گفت: _حالا شما بیاین مدرسه رو از نزدیک ببینید! قول می دم خودتون انتخابش کنید. 🌷 بابا همراه محسن رفت برای دیدن مدرسه. مدرسه خوبی بود. آزمون می گرفتند و بچه های تیز هوش را انتخاب می کردند برای درس خواندن در آنجا. وقتی بنا شد محسن برود مدرسه اندرزگو، مدرسه قبلی پرونده اش را نمی دادند. 🌸 می گفتند: _محسن بهترین دانش آموز ماست! پرونده اش رو نمی دیم! دست آخر با اصرار بابا و آقای طوسی پرونده اش را گرفتند و محسن به مدرسه جدید منتقل شد. ادامه دارد...✒️ @beneshanHa
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت4⃣1⃣ 🍱🍛 ته تغاری بود و عجیب وابسته مامان. همین، او را به آشپزخانه و کنار مامان می کشاند. وقتی مامان مشغول پخت و پز بود، محسن با دقت نگاه می کرد. کم کم آشپز ِخوبی شد. مامان دستپخت محسن را قبول داشت. 🍇 مثل بعضی پسر ها لَمَشت نبود. از خیلی زن ها بیشتر به بهداشت اهمیت می داد. آنقدر که گاهی تمیز کاری هایش مامان را هم عاصی می کرد. غذاهایش از خوبی، جلوی مهمان گذاشتنی بود. 🍛🍝 مامان سرش را بالا می گرفت و می گفت: _ غذای امروز رو محسنم پخته! کم کم شد رقیب مامان. بعضی می گفتند دستپخت محسن بهتر از مامان است. 😍 فامیل، مشتری اش شده بودند. خانه شان که می رفت، آشپزخانه را می سپردند به محسن! خواهر نداشت. مامان همیشه می گفت محسن، دختر خانه است. از جارو و بشور و بساب چشمش نمی سوخت. 🌷 خانه را مثل سر و وضع خودش تمیز و مرتب نگه می داشت. دلش می خواست دو روز دنیا به بابا و مامان سخت نگذرد. توی دلش بود آنها را بفرستد کربلا. ادامه دارد...✒️ @beneshanHa
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت5⃣1⃣ 🌸 یکشنبه ها، مسجد برنامه ی تلاوت داشت. بعد از برنامه، میز پینگ پنگ ِ توی زیرزمین مسجد، محسن را صدا می زد. محسن به بچه ها می گفت: _ بریم پیگ پنگ! با شاگردهایش که هم سن و سال خودش بودند، غرق بازی می شد. علاقه اش به پینگ پنگ از همان زیرزمین شروع شد. کم کم توی مسابقات پینگ پنگ شرکت کرد .چیزی نگذشت که سر از مسابقات استانی درآورد. سال سوم راهنمایی بود که رتبه اول استان را گرفت. 🏆دعوت شد قزوین برای مسابقات کشوری پینگ پنگ. همان وقت برای مسابقات کشوری قرآن هم به شیراز دعوت شد. اگر می رفت قزوین حتما رتبه اول پینگ پنگ کشور را می گرفت. ✌️ اما رفت شیراز و رتبه اول کشور در تلاوت را گرفت. یک گوشه دلش دنبال پینگ پنگ بود. دوست داشت ادامه بدهد. اما استادش، مصطفی گفت: _ مواظب باش مسیر اصلی رو گم نکنی؛ قرآن! 🌷 همین شد که محسن با پینگ پنگ قهرمانی خداحافظی کرد. همیشه هرجا میز پینگ پنگ می دید به یاد آن روز ها یک دست بازی تمیز انجام می داد. 🏊 فوتبال و شنا و کوهنوردی را هم دوست داشت. ادامه دارد...✒️ @beneshanHa
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت6⃣1⃣ 😌 دوره دبیرستان، وقت آتش سوزاندن پسرهاست. ولی محسن این طور نبود. به هیچ کس بی احترامی نمی کرد. کم ناراحت می شد. ❤️ عصبانیتش بی هیاهو بود. نهایت، چند ساعت یا دقیقه ارتباطش را با طرف قطع می کرد. بعد، چون دل مهربانی داشت زود برمی گشت و همه چیز را فراموش می کرد. 😂 خوش خنده بود. چندبار سر کلاس با امیر دوست محمدی ریسه رفته بودند و دبیر بیرونشان کرده بود. آن ها هم بی هیچ بگو مگویی تنبیه شان را قبول کرده بودند. 🌻 ته ِ خلافشان در مدرسه همین ها بود. وگرنه احترام معلم ها را زیاد داشت و با آنها گرم و خوشرو بود. سرش حسابی به قرآن و درسش گرم بود. وقت نمی کرد در جمع همکلاسی هایش حاضر شود. 🌼 شاید به خاطر همین از خلقیات همسن و سال هایش تاثیر نمی گرفت. راهش را پیدا کرده بود و داشت مستقیم دنبالش می کرد. به راه های دیگر سرک نمی کشید. 🌹 چیزی که برایش استثناء بود، هیئت بود. دیده بود قاریانی را که از اهل بیت علیهم السلام غافلند. از آن طرف، هیئتی هایی را می دید که به نماز و قرآن بهاء نمی دهند. 💖 محسن، هم قاری قرآن بود و هم پای ثابت هیئت. ادامه دارد...✒️ @beneshanHa
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت7⃣1⃣ 🌺 اسمش "امیر دوست محمدی" بود. رفیق فابریک محسن در دوران دبیرستان. بچه آرام و محجوبی بود. محسن، پای امیر را به محافل قرآنی باز کرده بود. دوست داشت شانه به شانه جلو بروند. 🍁 اما تقدیر امیر چیز دیگری بود. رفته بود اردوی راهیان نور که این طور شد. در راه ِ برگشت، اتوبوس شان با تانکر نفت، شاخ به شاخ شد و آتش، کل ِ بچه ها را سوزاند. 🔥 داغ خانواده ها و دوستانشان را فقط این پیام آیت الله بهجت می توانست کمی خنک کند که گفت: این ها شهید هستند. 🌹از همان وقت بود که آرزوی شهادت به دل محسن افتاد و همه این را از زبانش می شنیدند. یک روز که سر از سجده طولانی برداشت، مامان ازش پرسید: چی از خدا خواستی محسن؟! گفت: شهادت! مامان یکه خورد. فکر کرده بود محسن دارد از خدا ازدواج خوب، شغل خوب و از این دست خوب ها می خواهد. هیچ کس فکر نمی کرد آن دعا بعد از چند سال این طور مستجاب شود. 🍁 حالا محسن، در بهشت ثامن الائمه علیه السلام با فاصله چند متر از مزار امیر، همسایه اش شده. ... 😭 ادامه دارد...✒️ @beneshanHa
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت8⃣1⃣ محسن، میانه ای با مسابقات نداشت . هیچ شاگردی را برای موفقیت در مسابقات تربیت نکرد. می دانست اگر مسابقات هدف بشوند، دیگر نه قاری ساز بلکه قاری سوزند. گاهی پیش می آمد که در محفلی ازش می خواستند برای کم کردن روی دیگران بخواند. نمی خواند. هرچه اصرار می کردند، نمی خواند. قرائت در نگاهش یک جور پیامبری بود. همیشه به آدم هایی فکر می کرد که پای تلاوت او نشسته اند و دارند گوش می دهند. آن ها دستگاه های شور و حجاز و ... را نمی شناختند. اما قلب هایشان فرق صدای دل و صدای حنجره را تشخیص می داد. می خواست شاگردهایش به جای داوران بین المللی به آن آدم ها فکر کنند. به این که چطور قرآن بخوانند تا دل آنها به خدا نزدیک شود. وقتی نیت قاری، جلب نظر داوران باشد، نمی تواند به بالاتر از سقف مسابقات برود و با ارواح آدم ها رفیق بشود. قبل از مسابقات بین المللی مالزی، سیزده سال توی هیچ مسابقه ای شرکت نکرده بود. می خواست چنین نگاهی را در خودش تقویت کند. وقتی تلاوتش در محافل تمام می شد مثل بقیه نمی رفت به اتاق مخصوص قاریان. همان بیرون می ایستاد. مردم با اینکه او را از قبل نمی شناختند به سمتش می آمدند. می بوسیدنش و حال و احوال می کردند. بعضی سوال قرآنی می کردند. محسن مدت ها سرپا می ایستاد و پاسخ می داد. دانشگاه رضوی داخل حرم است. سمت ِ بستِ طبرسی. دانشجوها زمان های قرائتش را گرفته بودند و خودشان را می رساندند به مجلسش. بعد از قرائتش هم ولش نمی کردند. پا به پایش در مسیر برگشت می آمدند. مردم عادی به جواد گفته بودند: نمی دونیم چی در قرائت برادرتون هست که اینطور دل آدم رو می کـِشـه!. ادامه دارد...✒️ @beneshanHa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شوق باورنکردنی یک کودک دهه نودی به شهادت در حاشیه مراسم تشییع شهدا دشمن خارجی! وطن‌فروش داخلی! ملتی که جهاد برای اون ادامه داره رو از چی میترسونی؟ از جنگ؟ از تحریم؟ @beneshanHa
🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠# قسمت9⃣1⃣ 😍 می رفت به محله های پایین شهر برای تلاوت. پولی بهش نمی دادند. این جور کارهایش را به کسی نمی گفت. یک بار که خانواده خبر دار شدند، 💌 وقتی به خانه بر می گشت توی جیبش یک پاکت خالی می گذاشت تا اهل خانه خیال کنند پول گرفته. مصطفی گفته بود: _ راه به این درازی! خب بگو برات ماشین بگیرند! محسن گفته بود: _ نمی تونن بندگان خدا. خودم می رم. 🍁وقتی شاگردهایش باخبر شدند محسن سر از آن محلات درآورده، حسابی برزخی شدند. گفتند: 🌺چرا نفر اول مسابقات بین المللی باید بره به جایی که فرق قرائت خوب و بد رو نمی دونن؟! چرا به ما نگفتید که برای تلاوت بریم؟! ⛔️ محسن آب پاکی را روی دستشان ریخت: _ اونجا که سهله! اگه بگن بیا سر قله قاف قرآن بخون هم می رم !. 💵 بعد ها می شنیدند محسن به بچه های آن محلات که برای تلاوت حاضر می شدند، اسکناس های نو هدیه می داده. 🔮 با این که خودش اوضاع مالی مساعدی نداشته، خانواده ای را زیر پر و بال گرفته بود و به اندازه وسعش ماهیانه مبلغی را به حسابشان واریز می کرد. بعد از شهادت، وقتی قفل گوشی را شکستند، پیامک ها نشان می داد که از این دست کارها زیاد می کرده و به کسی نمی گفته ... ادامه دارد...✒️ @beneshanHa