این هم اولین وصیت نامه شهید درزمان جنگ:
وصیت نامه آزاده شهید محمود امجدیان
به نام خدا
خدمت پدر عزیزم، سلام. پدر بزرگوارم! محمود، پسر حقیرتان برای شما می نویسد در آخرین ساعات عمر خود. پدر جان! خیلی شما را دوست داشتم. بیشتر اوقات چهره شما در برابرم بود، چهره غم گرفته شما. به خدا دلم آتش می گرفت. پدر جان! خیلی زحمت كشیده اید، اما افسوس فرزندی شایسته برای شما نبودم. نمی دانم چطور بنویسم. در مرگم ناراحت می شوی، دلشكسته می شوی، اما پدر جان من خود هدفی داشتم. دلم می خواهد روح مرا شاد كنی. به این وسیله كه مجلس عزاداری در كارنباشد. مادر عزیزم! چقدر به حال شما گریه كردم، غصه خوردم.
مادر جان این نامه را ساعت 5/8 شب می نویسم . چهره شما را می بینم. مادر مرا ببخش... مادر مرا ببخش...وقت كم است و خلاصه می كنم.
خدمت خواهران عزیزم كه جز خوبی و دلسوزی چیز دیگری از آنان ندیدم. از شما خواهران عزیز می خواهم مرا ببخشید. من شما را خیلی دوست داشتم، خیلی، خیلی...
می دانم خواهرم خدا از شما راضی است. چون خیلی زحمت كشیده اید. به فكر همه ما بودید. بچه ها را تا آن جا كه ممكن است بگذارید درس بخوانند.
باقر عزیز! درست را بخوان و مطالعه زیاد داشته باش.
دیگر چیزی ندارم بنویسم. مرا حلال كنید . همگی شما را به خدا می سپارم. امیدوارم كه زندگی را در شادكامی بگذرانید خیلی خیلی خوشحالم.
منطقه جنگی
17/11/61
این هم اولین وصیت نامه شهید درزمان جنگ:
وصیت نامه آزاده شهید محمود امجدیان
به نام خدا
خدمت پدر عزیزم، سلام. پدر بزرگوارم! محمود، پسر حقیرتان برای شما می نویسد در آخرین ساعات عمر خود. پدر جان! خیلی شما را دوست داشتم. بیشتر اوقات چهره شما در برابرم بود، چهره غم گرفته شما. به خدا دلم آتش می گرفت. پدر جان! خیلی زحمت كشیده اید، اما افسوس فرزندی شایسته برای شما نبودم. نمی دانم چطور بنویسم. در مرگم ناراحت می شوی، دلشكسته می شوی، اما پدر جان من خود هدفی داشتم. دلم می خواهد روح مرا شاد كنی. به این وسیله كه مجلس عزاداری در كارنباشد. مادر عزیزم! چقدر به حال شما گریه كردم، غصه خوردم.
مادر جان این نامه را ساعت 5/8 شب می نویسم . چهره شما را می بینم. مادر مرا ببخش... مادر مرا ببخش...وقت كم است و خلاصه می كنم.
خدمت خواهران عزیزم كه جز خوبی و دلسوزی چیز دیگری از آنان ندیدم. از شما خواهران عزیز می خواهم مرا ببخشید. من شما را خیلی دوست داشتم، خیلی، خیلی...
می دانم خواهرم خدا از شما راضی است. چون خیلی زحمت كشیده اید. به فكر همه ما بودید. بچه ها را تا آن جا كه ممكن است بگذارید درس بخوانند.
باقر عزیز! درست را بخوان و مطالعه زیاد داشته باش.
دیگر چیزی ندارم بنویسم. مرا حلال كنید . همگی شما را به خدا می سپارم. امیدوارم كه زندگی را در شادكامی بگذرانید خیلی خیلی خوشحالم.
منطقه جنگی
17/11/61
کوچه های منتهی به خانه محمود، در کرمانشاه، بوی عطر و اسپند می داد و پلاکاردهای رنگارنگ و چراغ های چشمک زن منتظر بودند تا چشم شهر و خانواده او را به رخ مردی روشن کنند که چراغ شجاعت و شهامت، عبادت و ایثار را در هشت سال اسارت خود روشن نگه داشته بود و به مرزی از معرفت رسیده بود که خلوت با خدا و قرآن را با هیچ چیز دیگری عوض نمی کرد.
محمود امجدیان، عارف دلسوخته ای بود که هشت سال اسارت (بخوانید: آزادگی) خویش را که اندازة همان هشت سال دفاع مقدس بود، امتحانی الهی برشمرده بود و کنج اسارت را هدیه ای از سوی خداوند برای خودسازی و خلوت با خدایش معنا کرده بود. محمود در نامه ای که آغازش را مزین کرده بود به آیة «یا ایهاالذین آمنوا استعینوا بالصبر و الصلوه والله مع الصابرین» برای برادرش چنین نوشته بود:
«این اسارت یک آزمایشی است، برایم دعا کنید که از این آزمایش قبول شوم و مورد رضایت خداوند قرار بگیرم. خداوند خودش آگاه است و می داند من به چه شوقی آمده ام و از تمام قیدها رسته شده ام. اینجا مکانی مناسب برای خودسازی است. باید به جایی برسیم که جز خدا، چیزی دیگر را نبینیم. قرآن را در عرض چند ماه یاد گرفتم. بیش از حد بعضی وقت ها می روم در بحر قرآن. خاک بر سر ما که کتابی به این بزرگی داشتیم، ولی استفاده نمی کردیم.»
همه شهر در انتظار او بودند. روزی که محمود در عملیات والفجر مقدماتی به اسارت درآمده بود 19 سال داشت و اینک پس از هشت سال اسارت باید جوانی 27 ساله باشد؛ جوانی که هشت سال سختی های دوران اسارت، نه تنها از عشق او به امام و شهیدان نکاسته بود، بلکه او را به مقامی رسانده بود که دستنوشته های کوتاه اما ژرف و معنوی اش از او سالکی دلسوخته و مرشدی ساخته بود. با زمزمه قرآن و دعا و عشق به امام زنده بود؛ سالکی که دوست داشت همصدا با او در اسارت، در خانه آنان نیز صوت دلنشین قرآن گوش جان ها را نوازش دهد.
«برادرم! خانه را با صوت قرآن گرم کن. برایم سوره «حشر و تکویر» را بگذار. در دعای کمیل حتماً شرکت کن، برایم دعا کن. برادرم! ما در اینجا یکپارچه هستیم. همه گوش به فرمان آن پیر بزرگوار هستیم.» 1/11/63(2)
بوی اسپند در کوچه پیچیده بود، اما هنوز بوی عطر محمود کوچه را معطر نکرده بود. برای لحظه ای تورق نوشته های دوران اسارت محمود دلشوره ای را در دل منتظران حکمفرما کرد.
راستی چرا در سال 63 او خطاب به برادرش نوشته بود «خانه را با صوت قرآن گرم کن»؟ چرا او در سال 62 در یکی از نامه هایش از خواندن سرودی در رثای شهیدان سخن گفته بود و چنین قلم را بر صفحه کاغذ جان بخشیده بود:
«به امید خدا به این زودی ها می آییم. به بچه ها بگو این سرود را بخوانند: بوی گل ارغوان خورشیدی تابیدی بر دل ها، جاویدی ای شهید؟ یکی از بچه های اینجا این سرود را خواند، خیلی جالب بود.» 22/11/62(3)
همه با خود می گفتند: اگر محمود بیاید همراه با «صوت دلنشین قرآن» مردم کام خود را با «نان برنجی» شیرین خواهند کرد.
اگر محمود بیاید، سرود «جاویدی ای شهید» با حضور همسنگران شهیدان فضای شهر را دو چندان معطر خواهد کرد. همه آمدند، اما محمود نیامد. خبر آمد که محمود در رمادی است، اما... قبرستان رمادی. و او درست 25 روز قبل از آزادی در تاریخ 26/4/69 در اردوگاه تکریت به دست منافقین به شهادت رسید؛ منافقینی که محمود در یکی از نامه هایش از خون دلی که او و دیگر آزادگان از دست آنان می خوردند؛ چنین یاد کرده بود:
«عده ای بر خلاف هدفی که داشتیم عمل می کنند. عده ای مشخص شده هستند و به سزای اعمالشان خواهند رسید. ما در اینجا چه کنیم که دست و پای ما بسته است و فقط باید صبر کنیم تا به ایران بیاییم». موصل 22/11/62
صوت دلنشین قرآن و آیات نورانی سوره حشر و تکویر همراه با خرما و در زیر تابش چراغهای چشمک زن، حال و هوایی دیگر بر کوچه حکمفرما کرد و سرود «بوی گل ارغوان، خورشیدی تابیدی بر دل ها، جاویدی ای شهید» خبر از درهم پیچیده شدن بوی عطر شهید با بوی اسپند داد.
محمود نیامد، اما دلنوشته های او سندی گویا و تصویری کامل از دردها و رنج ها و از مش
ی و معرفت، از مجاهدت و مظلومیت یاران خمینی در اسارت است. او نوشته بود:
«در تاریخ دنیا سابقه ندارد این طور اسیر هایی. بعد از جنگ خیلی چیزها آشکار می شود. آن وقت است که می فهمید ما چه کشیده ایم و چه صبری داشته ایم! ما اگر اسیریم، ذلیل نیستیم. ما در اینجا با عزت هستیم. ترجیح می دهیم گرسنه باشیم، اما آبرویمان حفظ شود. اگر بدانی چقدر از ما می ترسند. اینها اسیر ما هستند، نه ما اسیر اینها. خودشان می گویند بچه هایی که روی میدان های مین رفتند از هیچ چیزی هراس ندارند و می ایستند در مقابل همه چیز.»(5)
محمود نیامد، اما این فراز یکی از نامه های او تمامی نجوای شبانه، تمامی حیات عاشقانه و تمامی فریاد عارفانه مردی از قبیله خمینی است:
«بگذار غم ها و رنج های زمان را
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیات آخر سوره حشر رو تقدیم کنیم به روح پاک و ملکوتی شهید محمود امجدیان
که خودش به برادرش سفارش کرده بود براش بخوانه😭
*یارب،روایت عشق*
*یاحسین یاعباس*
بھش گفتم چند وقتیہ
بہ خاطر اعتقاداتم مسخرم میکنن
بھم گفـت:
برایِاونایی کہ اعتقاداتتون رومسخرھ میکـنن؛ دعا کنید خدا بہ عشق "حسین" دچارشون کنھ
*شهیداحمدمشلب*
*اللهم صلی علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم*