🔴 #داستان_جذاب
✅ #ترس_وصال!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹دانشمندى گفته است که من ساکن شهر مکّهی مکرّمه بودم و هر روز به زیارت خانهی خدا، کعبهی مقدّسه، میرفتم.
🔹روزى جوانی را دیدم که انگار بدنش آب شده بود. کَنار دیوار کعبه آمد و سر در گریبان، هایهاى گریه کرد. فهمیدم که از عاشقان خدا است.
🔹از او پرسیدم: «آیا عاشقى؟» پاسخ داد: «آرى.»
🔹پرسیدم: «آیا یارت به تو نزدیک است؟» گفت: «در همهی عمرم خاک کاشانهی او بودهام.»
🔹پرسیدم: «او را عادل می دانى یا جفاپیشه؟» پاسخ داد: «مظهر عدل است و منبع احسان.»
🔹پرسیدم: «پس چرا اینچنین آشفتهاى و لاغر و زرد شدهاى؟» با لرزش دل و تن گفت: «اى بیخبر! مىترسم که پس از وصال، دچار فِراق شَوم.»
🔹سپس سخت گریست و من هم بر اثر گریهی او گریستم.
🔹هست در قربْ همهْ بیم زَوال / نیست در بُعد جز امّید وصال
#ترس، #عشق
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2018/04/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #دعای_آهو!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹سبُکتَکین، پدر سلطان محمود غزنوی، صیّادی بود که از مال دنیا چیزی نداشت؛ جز یک اسب و وسایل شکار.
🔹روزی بچهآهویی را شکار کرد و آن را به ترک اسبش بست.
🔹در راهِ برگشت دید که مادر آن بچهآهو پشتسر او میآید و به فرزندش نگاه میکند و نمیتواند از او جدا شود.
🔹او در خانه، چیزی برای خوردن نداشت؛ امّا دلش به آهوی مادر سوخت و با خود گفت که ترحّم به آن، دلچسبتر از خوردن فرزندش است؛ برای همین، بچهآهو را بر زمین گذاشت.
🔹آهوی مادر، فرزندش را در آغوش گرفت؛ سپس نگاهی به سبکتکین کرد و او فهمید که دارد برایش دعا میکند.
🔹شب، حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و اله و سلّم. ـ را در خواب دید و حضرت به او فرمودند: «ای سبکتکین! خداوند به سبب ترحّمی که به آهو کردی، به تو پادشاهی خواهد داد. به مردم هم مهرْبانی کن تا پادشاهیات باقی بماند.»
🔹چندان نگذشت که او به برکت دلسوزیاش، در تخت پادشاهی نشست.
#دعا، #مهربانی
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2018/04/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #پیکرهای_سالم_پدر_و_پسر
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹بیست سال زحمت کشید و کتابهای «اصول کافی»، «فروع کافی» و «روضهی کافی» را نوشت که شامل متن و سند روایات شریفهی اهل بیت ـ سلام الله تعالی علیهم. ـ هستند.
🔹شیخ یعقوب کُلَینی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ پس از نوشتن کتابهایش، در سال ۳۲۹ یا ۴۲۲ ه.ق. از دنیا رفت و در بابالکوفهی شهر بغداد دفن شد.
🔹روزی یکی از فرمانروایان بغداد، از کَنار قبر شریف ایشان گذشت و از همراهانش پرسید: «این، قبر کیست؟» گفتند: «قبر یکی از علمای شیعه که نامش شیخ یعقوب کلینی است.»
🔹او به سبب دشمنیاش با شیعیان دستور داد که قبر آن بزرگوار، نبش شود؛ امّا هنگامی که قبر گشوده شد، همهی حاضران دیدند که بدن و کفن ایشان، کاملاً سالم ماندهاند و بدن و کفن یک کودک خردسال که گویا پسرشان بوده است، نیز سالم هستند.
🔹پس، فرمانروا دستور داد که قبر، پوشانده گردد و بر روی آن، بارگاه ساخته شود.
#تشیع، #علما
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #هفتماهگی_حضرت_عیسی (سلام الله علی نبیّنا و اله و علیه)
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹شيخ صدوق ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ نقل کرده است که حضرت امام محمّد باقر ـ سلام الله تعالی علیه. ـ فرمودهاند: «روزی كه عيسی از مادرش، مريم، متولّد شد، همانند كودک دوماهه بود.
🔹هنگامی که هفت ماه از ولادتش گذشت، مريم او را پيش معلّمی برد و گفت: "به فرزندم دانش بياموز!"
🔹معلّم گفت: "بگو: بسم الله الرّحمان الرحيم." عيسی گفت: "بسم الله الرّحمان الرحيم!"
🔹معلّم گفت: "بگو: اَبجَد." عیسی گفت: "ابجد!"
🔹معلّم گفت: "بگو: هَوَّز." عيسی گفت: "ابتدا معنای ابجد را ياد بده؛ سپس هوّز را بگويم!" معلّم گفت: "هنوز مكتبنديده و درسنخوانده، معنای ابجد را از من میپرسی؟!" و خواست که او را با عصا بزند!
🔹عیسی گفت: "اجازه بده که من بگويم! الف يعنی: آلاء (= نعمتهای) خدا. باء يعنی: بَهجت (= شادی) او. جيم: جمال اقدس = زیبایی مقدّستر) او. دال: دين. [امّا] هوّز: هاء: هَوْل (= ترس) جهنّم. واو: وای بر اهل آن. زاء: آواز آتش." و تا آخِر 28 حرف را معنی كرد!
🔹معلّم وقتی اين مطالب را از او شنيد، به مریم رو کرد و گفت: "اين کودک را ببَر؛ كه همهی آفریدگان زمانه، نیازمند دانشهای او هستند و او به آموختن نیاز ندارد."»
#علم_لدنی
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #خدا_کجا_است؟
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹معلّمى، یکى از شاگردانش را خیلی دوست داشت. شاگردان دیگر او به آن شاگرد حسادت کردند. معلّم خواست لیاقت آن شاگرد را به آنان نشان دهد؛ برای همین به هر کدام از آنان، یک مرغ داد و گفت: «در جایی که هیچ کس نبیند، سر مرغ را ببُرید و فردا برایم بیاورید.»
🔹هر یک از شاگردان، سر مرغی را که گرفته بود، در گوشهی پنهانى برید و آورد؛ ولی آن شاگرد، مرغ را زنده آورد و گفت: «جایى را پیدا نکردم که خدا در آنجا نباشد و نبیند.»
🔹همهی شاگردان به بصیرت و داناییاش پى بردند و معلّمش به او آفرین گفت.
#خدا، #علم_خدا، #مکان_خدا
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #عروسی_ما_در_بهشت_خواهد_بود!، بخش 1
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹ربيع بن خُثَيم از عابدان و زاهدان زمانش بود. اين عابد حقيقی كه از روی معرفت، خداوند والا ـ جلّ جلاله، و حسنت اسماؤه. ـ را عبادت ميكرد، در بيشتر عمرش روزها روزه میگرفت و شبها تا صبح مشغول عبادت میشد. او خواب را از گِرد خيمهی چشمانش فراری داده و از بیخوابی، بسیار لاغر شده بود.
🔹روزی دخترش به او گفت: «پدرجان! چه کسی را بيشتر از همه دوست داری؟» ربیع پاسخ داد: «حضرت محمّد ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ را.» دخترش گفت: «پدر! به حقّ آن حضرت، لحظهای استراحت كن و بخواب.»
🔹ربيع خوابید و در خواب به او گفته شد: «در شهر بَصره بانویی به نام ميمونهی زَنگی هست که همسر تو خواهد شد.»
🔹ربيع به بصره رفت. عابدان و زاهدان آنجا، به پيشوازش آمدند، مَقدمش را گرامی داشتند و علّت سفرش به شهرشان را پرسیدند. او گفت: «میخواهم ميمونهی زنگی را دريابم تا بدانم که چگونهزنی است.»
🔹گفتند: «زنی عابد و زاهد است که گوسفندان مردم را به چَرا میبَرد و دستمزدی را كه برای این کارش میگیرد، به فقرا میدهد و هر شب فرياد برمیآورد: "آهای! مردم! عَجَب دوستدار خدا هستيد!"»
🌿 عجَبًا لِلمُحِبِّ كَيفَ يَنام! / كُلُّ نَومٍ عَلَی المُحِبِّ حَرام
🌿 #خواب، آن كس كند كه خام بوَد / خواب بر عاشقان، حرام بوَد
📎 ادامهی داستان انشاءالله در بخش دوم خواهد آمد.
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #عروسی_ما_در_بهشت_خواهد_بود!، بخش 2
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹... ربيع نشانیاش را پرسید و پیش او رفت. ديد که در یک بيابان، گرگی مشغول چَرانيدن گوسفندان او است و خودش دارد نماز میخواند!
🔹هنگامی که نمازش تمام شد، ربيع با صدای بلند گفت: «اَلسَّلامُ عَلَيکِ يا مَيمونَة!» او پاسخ داد: «عَلَيکَ السَّلامُ يا رَبيع!»
ـ چگونه مرا شناختی؟!
ـ کسی كه مرا به تو شناساند، تو را هم به من شناساند و آن عروسی در بهشت موعود خواهد بود!
ـ از چه زمانی گرگها با گوسفندها آشتی كردهاند؟!
ـ از روزی که من از خدا اطاعت میکنم. تا من از اطاعت او دست برندارم، گرگها گوسفندان مرا نمیدرند.
🔹سپس میمونه به ربیع رو کرد و گفت: «ای ربيع! برایم آياتی از قرآن بخوان.» ربيع اين آيات مبارکه را تلاوت کرد: «اِنَّ لَدَينا اَنكالًا و جَحيمًا و طَعامًا ذا غُصَّةٍ و عَذابًا اَليمًا؛ [قطعاً در نزد ما عذابهایی سخت و آتشی پُرشعله و غِذایی گلوگیر و عذابی پُردرد است.]»
🔹هنوز آيه به پایان نرسیده بود كه ميمونه فریادی کشید و جان به جانآفرين تسليم كرد!
🔹ربيع نقل کرده است: «جمعی از زنان آمدند که همراه خود، كفن و حَنوط (دارویی خوشبو که پس از غسلدادن مرده به او میزنند) برای او آورده بودند! از آنان پرسيدم: "شما از كجا فهمیدید كه او از دنیا رفت؟" گفتند: "او هميشه دعا میكرد كه خدايا! مرگ مرا در حضور ربيع بن خثيم قرار بده. هنگامی که شنيديم كه تو پیش او آمدهای، فهمیدیم كه دعایش مستجاب شده است."»
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #مردی_که_ابلیس_را_دو_بار_بر_زمین_زد!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹در قوم بنیاسرائیل عابدی زندگی میکرد. روزی شنید که مردم پیش درختی میروند و آن را عبادت میکنند؛ پس خشمگین شد و از روی تعصّب دینی و برای خدا، تبری برداشت و به سوی آن درخت راه افتاد تا آن را از ریشه بکَند.
🔹ابلیس به شکل انسان آشکار شد و به او گفت: «برگرد و به عبادتت مشغول باش. تو را چه کار به این کار؟» عابد، عصبانی شد و با او سخت درآویخت و او را بر زمین زد و روی سینهاش نشست!
🔹ابلیس گفت: «از من دست بردار تا سخنی نیکو به تو بگویم.» عابد او را رها کرد.
🔹ابلیس گفت: «این، کار پیامبران است؛ نه تو.» عابد گفت: «من از این کار برنمیگردم.» و دوباره با او درگیر شد و او را بر زمین زد.
🔹ابلیس گفت: «ای عابد! تو مردی هستی که مردم هزینههای زندگیات را پرداخت میکنند. اگر تو بریدن درخت را بر عهدهی دیگران بگذاری، من هم روزی دو دینار بر بالین تو میگذارم تا هم هزینهی زندگی خودت را با آن تأمین کنی و هم از آن به عابدان دیگر بدهی.»
🔹عابد با خود گفت که یک دینار آن را برای خودم خرج میکنم و دینار دیگر را صدقه میدهم و این کار، بهتر از کندن آن درخت است. من که پیامبر نیستم و به این کار، مأمور نشدهام و در نتیجه، از ابلیس دست برداشت.
🔹پس از آن، ابلیس هر روز دو دینار برای او میآورد؛ امّا پس از چند روز، دیگر نیاورد. عابد باز خشمگین شد و دوباره تبری برداشت و به سوی درخت راه افتاد.
🔹این بار نیز ابلیس جلو او را گرفت و با هم درآویختند؛ امّا ابلیس او را بر زمین زد و روی سینهاش نشست! عابد گفت: «چرا من که دو بار تو را بر زمین زده بودم، این بار زمین خوردم؟» ابلیس گفت: «آن دو بار برای خدا و حفظ دین او، خشمگین شدی و به این کار اقدام کردی و در نتیجه، خدا تو را نیرومند ساخت و تو مرا بر زمین زدی؛ ولی این بار برای دنیا و #طمع خودت خشمگین شدی و از هوای نفست پیروی کردی و برای همین شکست خوردی.»
#اخلاص، #هوای_نفس
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #پاداشی_بزرگ_برای_کاری_کوچک!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ فرمودند: «زنی از بیابانی میگذشت. تشنگی بر او غلبه کرد. در آن نزدیکی، چاه آبی بود. او وارد آن شد و خود را سیراب کرد؛ سپس بیرون آمد و مسیرش را ادامه داد.
در راه، سگی را دید که از تشنگی، خاکهای نمناک را میخورْد. با خودش گفت چنانکه تشنگی بر من غلبه کرده بود، بر این حَیَوان هم غلبه کرده است که خاکهای نمناک را میخورد.
به سوی چاه برگشت، وارد آن شد، دهانش را پر از آب کرد، با دستهایش دیوارهی چاه را گرفت، بالا آمد، آب را از دهانش به دهان آن سگ ریخت و چند بار این کار را تکرار کرد تا این که آن را سیراب کرد!
خداوند به سبب این کار زن، گناهان او را بخشود.»
🔹حاضران پرسیدند: «مگر آبدادن به حیوانات هم پاداش دارد؟!» حضرت فرمودند: «لِکُلِّ کَبِدٍ حَرّاءَ اَجرٌ؛ برای [سیرابکردن] هر جگر داغی، پاداشی است.»
#آمرزش، #مهربانی_با_حیوانات
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #کاش_همهی_عمرم_یک_شب_بود!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹او از عابدان و زاهدان زمان خود بود و شبهای هفته را نامگذاری كرده بود: فُلان شب، شب ركوع است؛ فلان شب، شب سجود است و فلان شب...! هر شب تا صبح، با همان روش، عبادت میكرد!
🔹از او پرسيده شد: «خسته نمیشوی؟» گفت: «كاش همهی عمرم، يک شب بود و آن شب را به ركوع و سجود بهسر میبردم و زارزار گريه میكردم!»
🔹به نيمهشب كه همه، مست خواب خوشند / من و خَيال تو و گريههای دردآلود
🔹زمانی حضرت اميرالمؤمنين، امام علی ـ سلام الله تعالی علیه. ـ رهسپار جنگ صِفّين شدند. این مرد قدبلند، در حالی كه شمشيری بزرگ و سپری بزرگتر همراه داشت، از وطنش، یمن، به محضر ایشان رسید، زانو زد و عرض کرد: «يا علی! دستتان را بدهید تا با شما بيعت كنم.» حضرت پرسیدند: «چگونه بيعت میکنی؟» عرض كرد: «به گونهای كه در ركاب شما به شهادت برسم.» حضرت پرسیدند: «نامت چيست؟» عرض كرد: «اُويْس قَرَنی.»
#تهجد، #سجده، #شبزندهداری، #شهادت، #گریه، #ولایتمداری
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #دست_راستم_را_در_سفر_قبلی_دادم!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹در سال ۲۳۶ ق.، متوکّل، خلیفهی عبّاسی، به مأمورانش دستور داد که قبر مطهّر حضرت امام حسین ـ سلام الله تعالی علیه. ـ و خانههای اطراف آن را ویران کنند، زمینِ آنجا را شخم بزنند، آب بر آن جاری کنند و نگذارند که کسی به زیارت آن حضرت مشرّف شود و گفت که در شهرها جار بزنند که هر کس به مزار آن حضرت برود، زندانی و شکنجه خواهد شد!
🔹امّا دلدادگان اهل بیت ـ سلام الله تعالی علیهم. ـ به آنجا مشرّف میشدند و امام خود را زیارت میکردند و سختیها را به جان میخریدند.
🔹سرانجام، آن ملعون دستور داد که هر کس بخواهد به زیارت آن حضرت برود، دست راستش قطع شود و مأموران پلید او دست راست همهی زائران را قطع میکردند!
🔹روزی یکی از زُوّار، دست چپش را جلو آورد تا قطع شود. مأموران گفتند: «دست راستت را جلو بیاور.» او با شادی گفت: «دست راستم را در سفر قبلی دادهام. اکنون دست چپم را قطع کنید و بگذارید که به زیارت مولایم مشرّف شوم!»
#زیارت_امام_حسین (علیه السّلام)
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #مردی_که_نورش_را_هدیه_داد!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹اوَیْس قَرَنی، اهل یمن و شتربان بود و درآمدش را صَرف خودش و مادرش میکرد.
🔹روزی از مادرش اجازه خواست که به زیارت حضرت رسول اکرم ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم. ـ مشرّف شود. مادر او اجازه داد؛ ولی گفت: «اگر حضرت در خانه نبود، توقّف نکن و زود برگرد.»
🔹اویس راه طولانی یمن تا شهر مدینۀ منوّره را پیمود و به خانۀ آن حضرت رفت؛ امّا ایشان نبودند و اویس بازگشت!
🔹حضرت هنگامی که به خانه آمدند، پرسیدند: «آیا کسی به درِ خانۀ ما آمده است؟» عرض شد: «آری ای رسول خدا! شتربانی به نام اویس آمد، به شما سلام رساند و رفت.» حضرت فرمودند: «آری؛ این، نور اویس است که او آن را در خانۀ ما هدیّه گذاشته و رفته است!»
#اطاعت_از_والدین، #حقوق_والدین
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #اثر_حنا_بر_ناخنها_پس_از_صدها_سال!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹عالم بزرگ، شیخ صدوق ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ با دعای حضرت صاحبالزّمان ـ عجّل الله تعالی فرجه الشّریف. ـ زاده شد، حدود ۳۰۰ کتاب نوشت، در سال ۳۸۱ ه.ق. از دنیا رفت و در شهر ری در قبرستانی که به نام او است، به خاک سپرده شد.
🔹در کتاب «روضات» آمده که در سال ۱۲۳۸، یعنی: ۸۵۷ سال پس از رحلتش، قبر او شکاف برداشت و هنگامی که داشتند آن را تعمیر میکردند، قبرش باز شد و دیدند که پیکر شریف او کاملاً سالم است و حتّی در ناخنهایش اثر حنا وجود دارد!
🔹این خبر در تهران پخش شد. فتحعلیشاه قاجار با جمعی از علما و ارکان دولت، به مزار او رفتند و دیدند که خبر، صحیح است.
🔹فتحعلیشاه دستور داد که قبر او پوشانده شود و آرامگاه و ضریح باشُکوهی، بر روی آن ساخته گردد.
🔹این است نتیجهی علم و معنویّتی که خداوند والا به نیکان عطا میفرماید.
#عمل_صالح، #علم، #کرامت
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #سرانجام_قاتلان_شهدای_کربلا
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹یعقوب بن سلیمان نقل کرده است که مدّتی از شهادت امام حسین ـ علیه السّلام. ـ گذشته بود. من و برخی از دوستانم، دور هم جمع شدیم و دربارهی ماجَراهای دلخراش روز عاشورا و شهادت شهیدان کربلا صحبت کردیم. آن شب، ما قاتلان آنان را لعن میکردیم و میگفتیم که همهی آن جنایتکاران، دچار بلاهای مالی و جانی شدند و سپس نابود و جهنّمی گشتند.
پیرمردی که در گوشهای نشسته بود، به ما رو کرد، سوگند خورد و گفت: «من از کسانی هستم که در قتل امام حسین شرکت کردند؛ ولی تا کنون هیچ آسیبی به من نرسیده که مرا غمگین کند.» همهی دوستانم خشمگینانه به او نگاه کردند.
در همان لحظه، از چراغی که روغن در آن میسوخت، دود بیرون آمد و فتیلهاش خراب شد. آن پیرمرد خواست که آن را تعمیر کند؛ امّا ناگهان انگشتش آتش گرفت! فوت کرد تا خاموش شود؛ ولی ریشش آتش گرفت! بیرون دوید و خود را به آب حوض انداخت؛ امّا آتش در بالای سر او شعله میکشید تا این که از بین رفت!
🔹خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ او و همۀ قاتلان شهدای کربلا را لعنت کند!
#امام_حسین (علیه السّلام)، #کربلا
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #در_کوی_ما_شکستهدلی_میخرند_و_بس
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹لبیب عارف که از عابدان بود، نقل کرده است: «در جوانی، ماری را در خانهام دیدم که داشت به سوراخی فرومیرفت. دنبالهی بدنش را گرفتم و محکم کشیدم تا آن را بیرون آورم و بکُشم.
🔹مار دستم گزید و من آن را کشتم؛ آنگاه اثر زهرش در دستم آشکار شد و سرانجام، دستم خشک گردید. پس از مدّتی دست دیگرم و سپس پاهایم هم خشک شدند و از کار افتادند. چندان طول نکشید که چشمانم نابینا و زبانم لال شد.
🔹دیگر مانند چوب خشکی روی تخت افتاده بودم و فقط گوشهایم کار میکردند، که آن هم بلایی بود؛ چون سخنان زشت و ناگواری میشنیدم؛ ولی نمیتوانستم پاسخ دهم و رنج میبردم.
🔹چهبسیار اوقاتی که تشنه یا گرسنه میشدم و هیچ کس به من آب یا غِذا نمیداد و چهبسیار اوقاتی که سیر یا سیراب بودم و دیگران بهزور در گلویم آب یا غذا میریختند!
🔹چند سال از زندگیام، به این وضع گذشت که مرگ، بهتر از آن بود.
🔹روزی زنی از همسایهها آمد و از همسرم پرسید: "حال لبیب چگونه است و با او چه میکنید؟" او پاسخ داد: "نه خوب میشود تا خودش راحت شود و نه میمیرد تا ما راحت شویم!" و سخنان دیگری هم گفت و دریافتم که خانوادهام از وضع من به تنگ آمدهاند و آسایش خود را در مرگ من میبینند.
🔹دلم بینِهایت شکست و با عجز کامل در دلم با خدا مناجات کردم و نَجاتم را از او درخواست کردم.
🔹یکباره ضرباتی در همهی اعضای من پدید آمد و یک لحظه، درد شدید گرفتم؛ سپس آرام شدم و خوابم برد.
🔹هنگامی که بیدار شدم، آن دستم را که پیش از اعضای دیگرم خشک شده بود، روی سینهام دیدم و تکان دادم. دست دیگرم و پاهایم را هم حرَکت دادم. چشمانم را گشودم و دیدم که شب است. آهسته برخاستم، آرامآرام به حیات خانه رفتم و به آسمان نگاه کردم. چشمم به ماه و ستارهها افتاد و از دیدن آنها آنقدر خوشحال شدم که نزدیک بود روح از تنم جدا شود.
🔹بیاختیار به خدا گفتم: "یا قدیمَ الاِحسانِ! لَکَ الحَمدُ." [یعنی: ای کسی که از قدیم، نیکی میکنی! تو را سپاس.]؛ سپس سَجده کردم و شکر او را بهجا آوردم.»
#دعا، #دلشکستگی، #شفا
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #دوست_دارم_چیزی_را_که_به_دست_خدا_رسیده_ببوسم!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹معَلَّی بن خُنَیس که از شاگردان امام ششم ـ سلام الله تعالی علیه. ـ بود، نقل کرده است که یک شب باران زیادی بارید و هوا تاریک بود. امام صادق ـ علیه السّلام. ـ را دیدم که از خانهاش بیرون آمد و آهسته به سوی ظُلّهی بنیساعده [= مکانی که فقرا در آنجا زندگی میکردند] راه افتاد.
🔹من هم پشتسر ایشان راه افتادم. در میانهی راه متوجّه شدم که چیزی از دست حضرت به زمین ریخت و ایشان مشغول جمعکردن آنها شد؛ در حالی که میفرمود: «بِاسمِ اللهِ. اَللّهُمَّ! رُدَّ عَلَینا [= به نام خدا. خدایا! [آنچه را که ریخته شد،] به ما برگردان.]»
🔹جلو رفتم و خودم را معرّفی کردم. حضرت فرمود: «معلّی! به زمین دست بکش و آنچه را که پیدا میکنی، به من بده.» من چند تا نان پیدا کردم و به ایشان دادم. حضرت آنها را در کیسهای گذاشت، کیسه را برداشت و دوباره راه افتاد.
🔹گفتم: «فِدایت شَوم! اجازه بده که من کیسه را حمل کنم.» ایشان فرمود: «نه؛ من به حمل آن از تو سزاوارترم؛ ولی اگر میخواهی، همراهم بیا.»
🔹رفتیم تا این که به ظلّه رسیدیم. دیدم که عدّهای از فقرا در آنجا خوابیدهاند و حضرت در زیر سر یا زیر روانداز هر کدام، یک یا دو نان گذاشت.
🔹در راهِ برگشت گفتم: «آنان از شیعیان شما هستند؟» فرمود: «اگر از شیعیان ما بودند، ما باید نمک آنان را هم میدادیم. خداوند برای هر چیزی سرپرست و خزانهداری گذاشته است؛ امّا خودش سرپرست و خزانهدار صدقه است. من میدیدم که پدرم وقتی به گدا چیزی میداد، آن را از او میگرفت، میبوسید، میبویید و به او برمیگرداند؛ چون صدقه، پیش از آن که به دست گدا برسد، به دست خداوند والا میرسد و پدرم میفرمود: "دوست دارم چیزی را که به دست خدا رسیده، ببوسم و ببویم. قطعاً صدقهدادن در شب، خشم خدا را خاموش و گناهان بزرگ را نابود و حساب روز قیامت را آسان میسازد و صدقهدادن در روز، بر مال و عمر انسان میافزاید."»
#عوامل_افزایش_مال، #عوامل_افزایش_عمر، #بوسه، #بوییدن، #صدقه، #کفاره_گناهان
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب، از راه لینک زیر در وبگاه بِنیسیها:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #تبدیل_برف_به_نان!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹شیخ بهائی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ نقل کرده است که در زمان پدربزرگ ایشان، شیخ شمسالدّین، برف سنگینی آمد و او و خانواده اش غِذا نداشتند و کودکانش از گرسنگی گریه میکردند.
🔹شیخ شمسالدّین به همسرش گفت: «بچهها را بنشان تا دعا کنیم که خدای روزیدهنده به ما غذا بدهد.» و با هم دعا کردند.
🔹سپس ایشان مقداری برف برداشت، سر تنور رفت، به کودکان گفت: «میخواهم برای شما نان بپزم!»، برفها را گلوله کرد و به تنور آتشین زد.
🔹پس از لحظاتی، همسرش از تنور، نانِ پخته بیرون آورد! و همگی خوردند و خدا را شکر کردند.
#رزق، #روزی، #علما، #کرامت، #مهربانی_خدا
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/2019/05/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #بانویی_از_جنس_جن! (بخش 1)
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ فرمودند: «زنی از جنس جن وجود داشت که نامش عَفراء بود. گاهی به محضر رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ میرفت و مسائلی را از ایشان میآموخت و به جنها میرساند و آنان مسلمان میشدند.
🔹مدّتی به حضور آن حضرت مشرّف نشد. رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ احوالش را از جبرئیل پرسید. او گفت: "به دیدن خواهرخواندهاش رفته است." حضرت فرمود: "خوشا به احوال مسلمانانی که برای رضای خدا به همدیگر مَحبّت کنند! خداوند والا در بهشت ستونی را از یک دانهی یاقوت آفرید که روی آن، هزار کاخ و در هر کاخی هفتادهزار بالاخانه وجود دارد و آن را به دو مؤمنی میبخشد که برای رضای او یکدیگر را دوست داشته باشند."
🔹پس از مدّتی آن زن به محضر آن حضرت آمد. حضرت از او پرسید: "ای عفراء! در این مدّت کجا بودی؟" گفت: "به دیدن خواهر[خوانده]ام رفته بودم." حضرت فرمود: "خوشا به احوال آن دو نفر که در راه رضای خدا به همدیگر مَحبّت کنند!» ...
[ادامۀ داستان در هشتک بعدیِ این موضوع.]
#اهل_بیت (علیهم السّلام)، #جن، #زیارت_مؤمن، #محبت، #مهربانی
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/2020/02/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #بانویی_از_جنس_جن! (بخش 2)
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹... رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ ... فرمود: "ای عفراء! در این سفر چه دیدی؟" گفت: "ابلیس را دیدم که در دریای سبز روی سنگ سفیدی نشسته و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرده بود و میگفت: پروردگارا! هنگامی که به سوگندت عمل کنی و مرا وارد دوزخ نمایی، تو را به حقّ محمّد و علی و فاطمه و حسن و حسین سوگند میدهم تا مرا از جهنّم آزاد کنی و با آنان محشور فرمایی! به او گفتم: ... این نامهایی که خدا را با آنها میخوانی، چیستند؟ گفت: پیش از که خداوند والا انسانی را بیافریند، این نامها بر روی ساق عرش نوشته شده بودند؛ پس فهمیدم که آنان گرامیترین آفریدگان خدا در نزد او هستند و برای همین، از او به حقّ آنان درخواست میکنم."
🔹رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ فرمود: "اگر اهل زمین خدا را به این نامها سوگند دهند، قطعاً دعایشان مستجاب خواهد شد."»
🔹 … حضرت امام جعفر صادق ـ سلام الله تعالی علیه. ـ در ادامه فرمودند: «در روز قیامت، این نامها از یاد او میرود.» راوی پرسید: «چگونه؟» حضرت پرسیدند: «نام تو چیست؟» راوی گفته: «هرچه فکر کردم، نامم یادم نیامد.» حضرت فرمودند: «خداوند، نامهای پنج تن پاک را اینچنین از سینۀ او محو خواهد کرد.»
#ابلیس، #استجابت_دعا، #شیطان
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #انگشتش_سینهام_را_سوزاند!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹عالم زاهد، حاجآقا سیّد هاشم حائری، فرمود: «من از یک یهودی صد دینار قرض گرفتم. پس از این که نصف آن را پس دادم، دیگر او را ندیدم و هر چه گشتم، او را پیدا نکردم.
🔹شبی خواب دیدم که قیامت برپا شده است و مردم برای حسابوکتاب ایستادهاند. خدا با لطفش به من اجازهی ورود به بهشت داد.
🔹هنگامی که در صراط (1) قرار گرفتم، ناگهان آن یهودی، مانند شعلهای، از آتش جهنّم بیرون آمد، راه عبور را بر من بست و گفت: “تا پنجاه دینار مرا ندهی، نمیگذارم که از صراط بگذری.” گریه کردم و گفتم: من در اینجا پولی ندارم که بدهم.
🔹گفت: “پس بگذار یک انگشتم را روی یک عضو تو بگذارم.” پذیرفتم. هنگامی که انگشتش را بر سینهی من گذاشت، از شدّت سوزش بیدار شدم و دیدم که سینهام زخم شده است و دارد سخت میسوزد!»
🔹آنگاه این عالم بزرگوار سینهاش را باز کرد و پس از این که همهی حاضران دیدند زخم سختی روی سینهی او است، گفت: «تا کنون هر چقدر درمان کردهام، خوب نشده است.»
🔹همهی بینندگان با صدای بلند گریستند.
(1) پلی روی جهنّم که در میان قیامت و بهشت قرار دارد.
#حقالناس، #قرض
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/2020/03/153/
🔵 کانال بِنیسیها (عالم عارف: حضرت استاد بنیسی؛ و فرزندشان: حاجآقا بنیسی) در پیامرسانهای ایتا، اینستاگرام، روبیکا و سروش:
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #خوشترین_روز_حضرت_ابراهیم (علیه السّلام)
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹۳۸ روز بود که آتش نمرود برافروخته شده بود و هر روز بر هیزم آن افزوده میشد!
🔹سرانجام، حضرت ابراهیم ـ سلام الله علیه و علی نبیّنا و آله. ـ را در مَنجَنیق(۱) گذاشتند و به وسط آتش انداختند.
🔹پروردگار جهان ـ جلّ جلاله. ـ به آتش فرمود: «یا نارُ کونی بَردًا و سَلامًا عَلی اِبراهیمَ(2)؛ ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش.»
🔹آن حضرت گریست. جبرئیل از ایشان پرسید: «چرا گریه میکنید؟» فرمود: «کاش هزاران بار مرا به آتش میانداختند و این ندا تکرار میشد! گریهی من برای این است که ندای حق، تمام شد!»
🔹در جهان فرشتگان، همهمه و غوغا شد و آنان عرض کردند: «خدایا! روی زمین، تنها یک نفر تو را یکتا میداند. آیا او در آتش بسوزد؟!» خداوند حکیم فرمود: «آرام بگیرید! این کار، رازی دارد. او ندای ما را میطلبید.»
🔹بعدها از حضرت ابراهیم پرسیده شد: «خوشترین روز شما در زندگی، کدام روز بود؟» فرمود: «روزی که مرا به آتش نمرود انداختند و از حق، ندایی آمد که نام من در آن ندا بود.»
۱) وسیلهای که ابلیس ملعون برای انداختن آن حضرت به آتش درست کرد و سپس در جنگها برای پرتابکردن سنگ و گلولههای آتشین به کار رفت.
۲) انبیا (21)، 69.
3) از: سنایی.
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/2020/06/153/
#حضرت_ابراهیم (علیه السّلام)
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #با_یک_مگس_جهنمی_شد!
💠 مرحوم حجّةالحق، حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹شیخ صدوق _ رضوان الله علیه. _ در کتاب «عقابالأعمال» نقل کرده است که حضرت امام جعفر صادق _ سلام الله علیه. _ فرمودند: «سلمان گفت که مردی برای یک مگس به بهشت رفت و مرد دیگری برای یک مگس، به آتش!»
🔹از آن حضرت پرسیده شد: «داستان آنان چه بود؟»
🔹حضرت فرمودند: «در یکی از اعیاد، دو مرد به قومی رسیدند. آن قوم بتهایشان را جلو خود گذاشته و جشن برپا کرده بودند و به هر کسی که از آنجا میگذشت، میگفتند: ”باید چیزی برای بتهای ما #قربانی کنی تا به تو اجازهی عبور از اینجا بدهیم! قربانی کوچک هم قبول است.” به آن دو مرد نیز چنین گفتند.
🔹یکی از آن دو، مگسی را گرفت و جلو بتهای آنان قربانی کرد؛ امّا دیگری گفت: ”من هیچ کاری برای غیر خدا انجام نمیدهم.” و آنان او را کشتند!
🔹او وارد بهشت و مرد دیگر، جهنّمی شد!»
💻 مشاهدهی داستانهای دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/2020/06/153/
#توحید، #شرک، #قربانی
@benisiha_ir
🔴 #داستان_جذاب
💠 #با_آرزوی_زیارت_کربلا_مُردم!
مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹در تابستان سال ۱۳۵۴، یکی از علما نقل کرد که مرحوم پدرم همیشه میگفت: «تنهاآرزوی من زیارت امام حسین ـ علیه السّلام. ـ است.» و چند بار برای رفتن به کربلا پول جمع کرد؛ ولی چون روابط عِراق و ایران تیره بود، نتوانست مشرّف شود و آن پولها را برای ازدواج جوانان فقیر و... خرج کرد.
🔹او در اواخر عمرش سکته کرد و دیگر نمیتوانست حرَکت کافی داشته باشد و از این که به آرزویش نرسید، بسیار ناراحت بود.
🔹روزی که وصیّت میکرد، به من گفت: «اگر پس از من به کربلا رفتی، از طرف من هم امام حسین ـ علیه السّلام. ـ را زیارت کن و سلامم را به ایشان برسان.» گفتم: چَشم؛ شما هم پس از وفات، هرچهزودتر به خوابم بیایید و دربارۀ عالَم برزخ به من خبر دهید. او هم پذیرفت و پس از چند روز رحلت کرد.
🔹یک سال پس از وفاتش، او را در خواب دیدم؛ در حالی که بسیارشاد و همچون کسی بود که به آرزویش رسیده باشد و به سبب شادی، سر از پا نشناسد.
🔹به او گفتم: پدر! من یک سال برای دیدن شما در خواب، انتظار کشیدم. چرا در این مدّت به خوابم نیامدید؟ پاسخ داد: «فرزندم! چنانکه میدانی، من در دنیا همیشه آرزوی زیارت امام حسین ـ علیه السّلام. ـ را داشتم؛ امّا اختلاف دو کشور، مانع رسیدن من به آرزویم شد و من با این آرزو مُردم. همینکه روحم از بدنم خارج شد، به فرشتگان خطاب رسید که او با آرزوی زیارت گوشوارۀ عرش خدا، امام حسین ـ علیه السّلام. ـ ، جان داد؛ پس او را به کربلا ببرید تا به آرزویش برسد. فرشتهها مرا به آنجا بردند و من تا کنون با اشتیاق، مشغول زیارت آن حضرت بودم و نمیتوانستم از زیارت ایشان دل بکنم و به دیدار تو بیایم.»
🔹گفتم: پدر! گفته میشود که اختلافات دو کشور بهزودی برطرف و راه کربلا باز خواهد شد و اگر چنین شود، من هم به زیارت آن حضرت مشرّف خواهم شد و برای شما دعا خواهم کرد. پدرم گفت: «آری؛ امّا فقط تعداد کمی از ایرانیها، آن هم در ۷ یا ۸ و یا ۱۵ روز، به عراق راه خواهند یافت؛ سپس حکومت عراق راه را خواهد بست و بین دو کشور، جنگی برپا خواهد شد.»
🔹پس از این که بیدار شدم، تاریخ خواب و سخنان پدرم را یادداشت کردم. آنچه او گفت، اتّفاق افتاد و من بیشتر باور کردم که بعضی از ارواح، از برخی مسائل دنیا خبر دارند.
#برزخ، #خواب، #دفاع_مقدس، #رؤیای_صادقه، #زیارت_امام_حسین (علیه السّلام)
@benisiha_ir
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #مسابقۀ_دو_امام (علیهما السّلام)
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بِنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹حضرت امام حسن و حضرت امام حسین ـ سلام الله تعالی علیهما. ـ در زمانی که خردسال بودند، روزی خواستند مسابقۀ خطّاطی بدهند؛ برای همین، مطالبی را نوشتند و نزد مادرشان، حضرت فاطمۀ زهرا ـ سلام الله تعالی علیها. ـ بردند و گفتند: «اى مادر عزیز! به خطهاى ما نگاه کن و ببین که کدام یک از ما، زیباتر نوشتهایم.» حضرت زهرا ـ علیها السّلام. ـ فرمودند: «آنها را نزد پدر بزرگوارتان، امیرالمؤمنین، ببرید تا او تشخیص دهد.»
🔹وقتى آنان نوشتههایشان را نزد پدرشان بردند، ایشان فرمودند: «من از رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله. ـ پیشی نمیگیرم؛ نوشتههایتان را به محضر مقدّس آن بزرگوار ببرید.»
🔹آنان نزد آن حضرت رفتند. ایشان، هم به خطّ آن دو و هم به چهرههای زیباى آنان نگاه کردند و فرمودند: «من بین شما قضاوت نمیکنم؛ آنها را پیش مادرتان ببرید و از او نظرخواهى کنید!»
🔹آنان دوباره نزد حضرت زهرا ـ سلام الله تعالی علیها. ـ رفتند و از او قضاوت خواستند.
🔹هم قضاوت در اینباره، کار آسانی نبود و هم عاطفۀ مادرى اقتضا میکرد که دل هیچ کدام از فرزندان نشکند؛ برای همین، آن حضرت، این طرح بسیارزیبا را اجرا کردند: گردنبندشان را باز کردند و فرمودند: «هر کدام از شما، دانههای بیشتری از این گردنبند را جمع کنید، او برنده است.»
🔹آن گردنبند ۷ دانه داشت. ۳ دانه را حضرت امام حسن ـ سلام الله تعالی علیه. ـ را پیدا کرد و ۳ دانۀ دیگر را حضرت امام حسین ـ سلام الله تعالی علیه. ـ ؛ آنگاه خداوند والا ـ جلّ جلاله. ـ به جبرئیل دستور داد: «هرچهزودتر خودت را به زمین برسان و دانۀ هفتم را دونیمه کن.» و جبرئیل این کار را انجام داد.
🔹نصف آن دانه را حضرت امام حسن ـ علیه السّلام. ـ و نصف دیگرش را حضرت امام حسین ـ علیه السّلام. ـ پیدا کرد. حضرت فاطمه ـ علیها السّلام. ـ هر دو جگرگوشهاش را به سینۀ خود چسباندند و فرمودند: «اى نور چشمان من! شما، هر دو، براى من عزیز هستید و من هر دوى شما را دوست میدارم و دوستان شما را هم دوست میدارم.»
#امام_مجتبی (علیه السّلام)، #امام_حسین (علیه السّلام)، #تربیت_فرزند، #تربیت_کودک، #حقوق_فرزند، #مسابقه، #وظایف_والدین
💻 مشاهدۀ داستانهای دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/153/
🔗 عضویّت کانال
استاد بنیسی و فرزندشان Benisiha.ir
🔴 #داستان_جذاب
✅ #اگر_درمان_درد_خویش_میخواهی_بیا_اینجا
💠 مرحوم حضرت استاد اسدالله داستانی بنیسی ـ رضوان الله تعالی علیه. ـ در کتاب «همیان بِنیسی یا تاریخ گویای گذشته» نوشتهاند:
🔹زنی دچار بیماری خوره شد و لب، بينی و انگشتانش، کمکم ريخت؛ در نتیجه، شوهر و فرزندانش از او بیزار شدند و او را به بيرون شهر بردند و به بیابان انداختند!
🔹يکی از پسرانش هر روز مقداری نان برای او میبرد، آن را از دور به سوی او میانداخت و برمیگشت.
🔹روزی زن، نالهکنان به او گفت: «حَسبُنَا اللهُ (= خدا برای ما بس است). پسرم! جرعۀ آبی به من بده؛ خيلی تشنهام.»؛ ولی پسرش توجّهی نکرد و رفت.
🔹هنگامی که تشنگی بر زن غلبه كرد، خودش را در جوی آبی كه در آن نزديكی بود، انداخت و پس از لحظاتی با سختی از آن بيرون آمد و بيهوش بر روی خاکها افتاد.
🔹در آن حال، لطف خداوند مهرْبان كه فرموده است: «اَنَا عِندَ المُنكَسِرَةِ قُلوبُهُم و المُندَرِسَةِ قُبورُهُم؛ من پيش دلشكستهها و صاحبان قبرهای فرسوده هستم.»، زن را فراگرفت و به او تندرستی بخشید.
🔹چو دلهای شكسته هست مهمانخانۀ عزّت / خوشا حلوای نوميدی! زِهی پالودهی حِرمان!
🔹آن زن نقل کرده است: «در حال بيهوشی، دو مرد بزرگوار و دو بانوی باشُکوه را ديدم كه به سوی من آمدند. در دستان آنان مقداری نان و سبزی و یک كاسۀ آب بود. آنها را به من دادند و گفتند که اينها را بخور. هنگامی که آنها را خوردم، دریافتم که هرگز مانند آنها را نخوردهام و احساس كردم كه سالم شدهام. از ایشان پرسيدم: شما کیستيد كه به من عنایت کردید؟ و فهمیدم که آنان حضرت خدیجه، حضرت زهرا، امام حسن و امام حسين ـ علیهم السّلام. ـ هستند؛ چون من آنان را خيلی دوست داشتم.»
🔹پس از شِفایافتن این زن، مردم از مناطق دور و نزديک، دستهدسته به دیدنش میرفتند و از او تبرّک میجستند؛ چون «نظرشده» بود.
🔹آنان كه خاک را به نظر، كيميا كنند / آيا شود كه گوشۀ چشمی به ما كنند؟
#حضرت_خدیجه، #حضرت_زهرا، #امام_مجتبی و #امام_حسین (علیهم السّلام)، #شفا، #کرامت
💻 مشاهدۀ داستانهای دیگر این کتاب:
http://benisiha.ir/2020/05/153/
🔗 عضویّت کانال