eitaa logo
به‌سمت آرامش 🌱✨
4.6هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.4هزار ویدیو
3 فایل
🌱🌻 بِسم‌الله‌الرَّحمنِ‌الرَّحیمِ✨ مدیریت: @Saheerr 📳 مجموعه تبلیغات (تبلیغات قاضی) https://eitaa.com/joinchat/356910065C5b56d32fe0
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨ جامعه ✨ مغازه دار‌ محل، هر روز، صبح زود ماشین سمندش را در پیاده رو پارک میکند، مردم مجبورند از گوشه خیابان رد شوند. سوپرمارکتی، نصف بیشتر اجناس مغازه اش را بیرون چیده، راه برای رفت و آمد سخت است. کارمند اداره، وسط ساعت کاری یا صبحانه میل میکند، یا به ناهار و نماز میرود و یا همزمان با مراجعه ارباب رجوع کانالهای تلگرام و اینستاگرامش را چک میکند. بساز بفروش، تا چشم صاحبان آپارتمان را دور میبیند، لوله ها و کابینت را از جنس چینی نامرغوب میزند در حالی که پولش را پیشتر گرفته است. کارمند بانک، از وسط جمعیتی که همه در نوبت هستند به فلان آشنای خود اشاره میزند تا فیش را خارج از نوبت بیاورد تا کارش راه بیوفتد! استاد دانشگاه، هر جلسه بیست دقیقه دیر میاد و قبل از اتمام ساعت، کلاس را تمام میکند جالبتر اینکه مقالات پژوهشی دانشجویان را بنام خودش چاپ میکند. دانشجو پول میدهد، تحقیق و پایان نامه را کپی شده میخرد و تحویل دانشگاه میدهد تا صاحب مدرک شود. پزشک، بیمار را در بیمارستان درمان نمیکند تا در مطب خصوصی به او مراجعه کند و یا به همکار دیگر خود پاس میدهد تا بیمار جیب خالی از درمانگاه خارج شود. همه اینها شب وقتی به خانه می آیند، هنگامی که تلگرام را باز میکنند از فساد، رانت، بی عدالتی، تبعیض و گرانی سخن میگویند و در اینستاگرام پستهای روشنفکری را لایک میکنند. همه هم در ستایش از نظم و قانونمداری در اروپا و آمریکا یک خاطره دارند اما وقتی نوبت خودشان میرسد، آن میکنند که میخواهند. جامعه با من و تو، ما میشود، قبل از دیگران به خودمان برسیم داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨ 💢تلنگر ✍ﺷﺨﺼﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﻠﻮﯼ ﻏﺬﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ میخورد، ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ ﺭﺍ میگذاشت ﺁﺧﺮ ﮐﺎﺭ!میگفت: میخواهم ﺧﻮﺷﻤزگی اش ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺯﯾﺮ ﺯﺑﺎﻧﻢ... ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻫﻢ ﭘﻠﻮ ﺭﺍ ﮐﻪ میخورد، ﺳﯿﺮ میشد و ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻍ ﻏﺬﺍ می مانَد ﮔﻮﺷﻪ ی ﺑﺸﻘﺎﺑﺶ!ﻧﻪ ﺍﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﻥ ﭘﻠﻮ ﻟﺬﺕ می بُرد، ﻧﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﯿﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﻣﺮﻏﺶ... دوران غیبت ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ طور ﺍﺳﺖ...ﺷﺮﺍﯾﻂ ﻧﺎﺟﻮﺭش ﺭﺍ ﺗﺤﻤﻞ میکنیم؛ سختی هایش؛ دوری هایش و دلتنگی هایش، اما ﻟﺤﻈﻪ های ﺧﻮﺑﺶ ﺭﺍ میگذاریم ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻌﺪ از ظهور! ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ... ﮐﻤﺘﺮ میشود ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﺭ ﻟﺤﻈﻪ ﺭﺍ ﺑﻠﺪ ﺑﺎﺷﯿﻢ! ﻫﻤﻪ ی خوشی ها ﺭﺍ ﺣﻮﺍﻟﻪ میکنیم ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺩﺍﻫﺎ؛ ﺑﺮﺍﯼ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ. در اینکه ظهور شیرین است و لحظه دیدار فوق العاده، شکی نیست؛ اما یادمان باشد همین ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﻨﺠﻪ ﻧﺮﻡ ﮐﺮﺩﻥ با ﻣﺸﮑﻼﺕ است که خاطرات شیرین فردایمان را می سازد. 💥پس تا میتوانید با عشق امام، حال زندگیتان را خوب کنید، و به خودتان افتخار کنید. امام سجاد میفرمایند: «کسانی که منتظر ظهور او هستند برتر از اهل هر زمانی هستند و غیبت برای آنها به منزله مشاهده است» 📚مصباحُ الهُدی؛ ص ۳۱۹ داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
زمانى كه ابوذر را از مدینه تبعيد كردند، اميرالمؤمنين عليه‌السلام، امام حسن و امام حسين عليهما‌السلام، عقيل بن ابی‌طالب، عبداللَّه بن جعفر و عمار ياسر او را بدرقه كردند. اميرالمؤمنين عليه‌السلام در هنگام بدرقه وی فرمود: 🔸 اى ابوذر، همانا تو براى خداوند [و در راه کسب رضایت او] مورد خشم قرار گرفته‌اى، پس به او امید داشته باش. بدرستى که این قوم از ترس دنیایشان از تو مى‌ترسند و تو از ایشان به خاطر دینت مى‌ترسى! ...اگر بر بنده‌ای بلایی نازل شود که آسمانها و زمین بهم بچسبد و او در میان آنها بماند و با این حال پرهیزگارى نماید، خداوند براى او راه فرار و چاره فراهم نماید. پس جز حق با تو انس نگیرد و چیزی جز باطل تو را به وحشت نیندازد. «يَا أَبَا ذَرٍّ إِنَّكَ إِنَّمَا غَضِبْتَ لِلَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ- فَارْجُ مَنْ غَضِبْتَ لَهُ إِنَّ الْقَوْمَ خَافُوكَ عَلَى دُنْيَاهُمْ وَ خِفْتَهُمْ عَلَى دِينِكَ .... وَ اللَّهِ لَوْ كَانَتِ السَّمَاوَاتُ وَ الْأَرْضُ عَلَى عَبْدٍ رَتْقاً ثُمَّ اتَّقَى اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ جَعَلَ لَهُ مِنْهَا مَخْرَجاً فَلَا يُؤْنِسْكَ إِلَّا الْحَقُّ وَ لَا يُوحِشْكَ إِلَّا الْبَاطِلُ» 📚 کافی، ج‏8، ص206 داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
پس انداز کن و گدا باش یا پول خرج کن و خوشبخت! خیلی سال‌های پیش یادم است داستانی شنیدم که زندگی من را تا مدت‌ها تحت تاثیر قرار داد. فکر می‌کنم همه این داستان را شنیده باشند. داستان مردی که نیمی از ماه را اشرافی زندگی می‌کرد و به قول خودش نیمی از ماه را واقعا زندگی می‌کرد. داستان این گونه روایت می‌شود: “یه همکار داشتم سر برج که حقوق می‌گرفت تا ۱۵ روز ماه سیگار برگ می‌کشید، بهترین غذاهای بیرون رو می‌خورد و نیمی از ماه رو غذای ساده از خونه می‌آورد. موقعی که خواستم انتقالی بگیرم کنارش نشستم و بهش گفتم تا کی به این وضع ادامه می‌دی؟ با تعجب گفت: کدوم وضع؟ گفتم: منظورم زندگی نیمه اشرافی نیمه گداییته!! به چشمام خیره شد و گفت تا حالا سیگار برگ کشیدی؟ گفتم: نه! گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی؟ گفتم: نه! گفت: تا حالا به یک کنسرت عالی رفتی؟ گفتم: نه! گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟ گفتم: نه! گفت: تا حالا تمام پولتو برای کسی که دوستش داری هدیه خریدی تا خوشحالش کنی؟ گفتم: نه! گفت: اصلا عاشق بودی؟ گفتم: نه! گفت: اصلا زندگی کردی؟ با درماندگی گفتم: آره….. نه ….. نمی‌دونم!! همینطور نگاهم می‌کرد، نگاهی تحقیرآمیز!! اما حالا که نگاهش می‌کردم برام جذاب بود. موقع خداحافظی تکه کیک خامه‌ای که در دست داشت تعارفم کرد و یه جمله بهم گفت که مسیر زندگیم رو عوض کرد. پرسید: می‌دونی تا کی زنده‌ای؟ گفتم: نه! گفت: پس سعی کن دست‌کم نیمی از ماه رو زندگی کنی.” همین داستان باعث شد بخشی از زندگی من تحت تاثیر قرار بگیرد. به همین دلیل سعی کردم تا آنجایی که می‌توانم زندگی کنم. این اولِ یک تراژدی بود. این زندگی کردن به معنای خرید هرآن چیزی که دوس داشتم بود. هرجا دوست داشتم می‌رفتم. هر غذایی که علاقه داشتم می‌خوردم. البته همه این اتفاقات تا آنجایی می‌افتاد که وضعیت مالی اجازه می داد. ما فرزندان نسل هزاره یا وای، همیشه درگیر مشکلات مالی و اقتصادی بوده‌ایم و سنگ‌های زیادی را در زندگی کنار زده ایم تا بتوانیم معاش کنیم. اما من با الهام از این داستان باعث شدم سنگ‌های بزرتری در مقابل راهم سبز شود. دنیای پر زرق و برق و فلسفه تا آنجا که می توانی عشق حال کن، تاثیر بدی در زندگی من گذاشت چرا که باعث شدم همه پس اندازم را خرج کنم و دیگر پول برای روز مبادا کنار نگذارم. همین مسئله باعث اتفاقات و مشکلات زیادی می‌شد. خیلی از اوقات در زمان وقوع مسائل غیرمترقبه و پیش بینی نشده محتاج پول می‌شدم و دیگر چاره‌ای نداشتم جز این که به قرض کردن روی آوردم. به خاطر این روند، پس از دریافت حقوق باید حجم زیای از بدهی‌ها را می پرداختم و عملا پول زیادی و خر کردن آنچنانی نداشتم. رفته رفته نه پس اندازی داشتم و نه می توانستم خوب پول خرج کنم. تعادل اقتصادی زندگی را از دست داده بودم. گویا داستان‌هایی همانند این مرد نیمه اشرافی را ساخته و پرداخته‌اند که تبدیل به آدم‌های مصرف کننده‌ای شویم تا صاحبان مشاغل و کسب و کارها بیشتر پولدار شوند. از آن روزها خیلی وقت است که گذشته. من کمی اقتصاد یاد گرفتم و فهمیدم بهتر است برای داشتن زندگی آرام و بی دغدغه همیشه بخشی از درآمد خود را پس انداز کنی و بخشی از باقیمانده آن را صرف تفریح و خوشگذرانی. ممکن است خیلی‌ها درگیر مشکلات اقتصادی باشند و دلیل آن را ندانند. اما اگر کمی اقتصاد بخوانیم و در مشکلات ریز شویم، دلیل مشکلات را متوجه می‌شویم. در واقع مشکلات اقتصادی که ما درگیر آن هستیم بخاطر عدم تعادل بین درآمد و هزینه است. همیشه باید به فکر روزهای سختی هم بود، چرا که دنیا روی یک پاشنه نمی چرخد. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
مادر می گوید « از جبهه برای دیدن فرزند تازه به دنیا آمده اش به شهرضا رسیده بود با اینکه دیروقت بود، نیمه شب باصدای گریه و تضرع او از خواب بیدار شدم🙁 و دیدم داره نماز شب می خونه صبح همان شب، وقتی که قصدبازگشت به جبهه را داشت✌️، به او گفتم یک مقدار بمان و خستگی ات را رفع کن پاسخ داد مادرجان ما تا به حال درخواب های سنگین غوطه ور بودیم☺️، اما حالا دیگر وقت بیداری است ما هیچ وقت نمی توانیم فقط به راحتی و استراحت خودمان فکر کنیم☝️ اگر به این چیزها فکر کنیم دیگرنمی توانیم مزه‌ی بیداری را بچشیم من خواب و استراحت دنیا را با تمام زرق و برقش به دنیادارها می بخشم😊 مادر، این دنیا تنگ است و جای من نیست »🕊 راوی:مادرشهید 🌹 داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
شکر کدام نعمت خدا را به جا آوردی؟ شيخ صدوق (ره) از ابو هاشم جعفرى نقل می كند كه گفت:  از نظر معاش، در تنگناى سختى قرار گرفتم، به حضور امام هادى عليه السّلام رفتم، اجازه ورود داد، وقتى كه در محضرش نشستم، فرمود: «اى ابو هاشم! در مورد كدامين نعمتى كه خداوند به تو داده می توانى شكرانه اش را بجا آورى؟». من خاموش ماندم، و ندانستم كه چه بگويم؟ آن حضرت آغاز سخن كرد و فرمود: «خداوند، ايمان را به تو روزى داد، و به خاطر آن، بدنت را از آتش دوزخ حرام كرد، و عافيت و سلامتى را روزى تو گردانيد، و تو را به اطاعتش يارى نمود، و به تو قناعت بخشيد، و تو را از اينكه خوار گردى و آبرويت برود، حفظ كرد، اى ابو هاشم، من در آغاز، اين نعمتها را به ياد تو آوردم، چرا كه گمان نمودم می خواهى از آن كسى كه آن نعمتها را به تو بخشيده به من شكايت كنى؟ و من دستور دادم صد دينار به تو بپردازند، آن را بگير». داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
💠موقعى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله سربازان اسلام را آماده جنگ تبوك مى ساخت ، يكى از بزرگان بنى سلمه به نام جد بن قيس كه ايمان كامل نداشت ، محضر پيامبر صلى الله عليه و آله رسيد و عرض كرد: اگر اجازه دهى من در اين ميدان جنگ ، حاضر نشوم و مرا گرفتار گناه مساز! زيرا من علاقه شديد به زنان دارم ، چنانچه چشمم به دختران رومى بيفتد ممكن است فريفته آنها شده دل از دست بدهم و نتوانم بجنگم و گرفتار گناه شوم . رسول خدا صلى الله عليه و آله به او اجازه داد. در اين وقت آيه نازل شد؛ (بعضى از آنها مى گويند: به ما اجازه ده در اين جهاد شركت نكنيم و ما را به گناه گرفتار مساز، آگاه باشيد كه آنان - به واسطه بهانه جويى غلط - هم اكنون در ميان فتنه و گناه افتاده اند و جهنم گرداگرد كافران را احاطه كرده است .) (2) توبه : آيه 49. خداوند با اين آيه عمل آن شخصى را محكوم كرد. 👈آنگاه حضرت رو به طايفه بنى سليم نمود و فرمود:بزرگ شما كيست ؟ در پاسخ گفتند:جدبن قيس ، لكن او آدم بخيل و ترسويى است . پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود:درد بخل بدترين دردهاست . ⬅️سپس فرمود:بزرگ شما آن جوان سفيدرو، بشر بن براء، است كه مردى سخاوتمند و گشاده روى است. 📚بحارالانوار : ج 21، ص 193. ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
⭕️حضرت موسے (علیہ السلام) و مرد دیوانهـ⭕️ روزے حضرت موسے (ع) بہ ڪوہ طور مے رفت تا با خداے خویش مناجات و گفتگو ڪند. در راهـ، زاهـدے دید ڪہ در حال مناجات بود. با دیدن حضرت موسے (ع) رو بہ موسے (ع) ڪرد و گفت وقتے بہ ڪوہ طور رسیدے بہ خداوند بگو آنچہ گفتہ اے ڪردہ شد، مرا مورد رحمت خویش قرار دهـ. حضرت موسے (ع) از آنجا گذشت. بہ عاشقے مخمور رسید ڪہ او هـم با دیدن موسے (ع) بہ او گفت بہ خداوند بگو این عاشق، شیفتہ دوستدار توست، آیا تو هـم او را دوست داری؟ حضرت موسے (ع) از این شخص نیز گذشت. بہ دیوانہ اے رسید ڪہ با سر و پاے برهـنہ و ژولیدهـ، گستاخ وار نزدیڪ آمد و گفت بہ پروردگار بگو ڪہ تا ڪے مرا دیوانہ و سودایے مے داری، بیش از این تاب و طاقت خوارے ندارم. بہ خداوند بگو من تو را ترڪ ڪردہ ام، تو هـم مے توانے مرا ترڪ ڪنے و دست از من بداری؟ حضرت موسے (ع) این سخن گستاخانہ دیوانہ را جوابے نگفت و بہ راہ خود ادامہ داد تا بہ ڪوہ طور رسید. قصہ آن عابد و عاشق را براے خداوند تعریف ڪرد و درخواست آنهـا را بہ خدا رساند. خداوند فرمود آن عابد مشمول رحمت ماست و نصیب آن عاشق، محبت ما. هـر آنچہ ڪہ از ما خواستہ اند برآوردہ مے ڪنیم تا باشد ڪہ از نیڪوڪاران باقے بمانند. حضرت موسے (ع) در مقابل حق سجدہ ڪرد و خواست بازگردد. خداوند او را خطاب قرار داد و فرمود پیام دیگرے بہ تو دادند ڪہ بہ ما نگفتی. چرا قصہ آن مرد دیوانہ را از من پنهـان ڪردی؟ حضرت موسے (ع) گفت خداوندا، آن پیغام را نهـفتہ بدارم بهـتر است. تو ڪہ خود مے دانے آن دیوانہ چہ گفتہ است. من نمے توانم در برابر بزرگے تو اینگونہ بے ادبانہ پیغام او را برسانم. اما خداوند بدون توجہ بہ حرف موسے (ع) فرمود بہ او بگو اگر تو ما را ترڪ ڪنی، من تو را ترڪ نخواهـم ڪرد، چہ سر بہ راہ باشے و چہ سر پیچے ڪنی. داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
زنی بود که مهمان دوست نداشت...!! روزی همسر او به نزد حضرت محمد(صل الله علیه و آله وسلم)میرود و بازگو میکند که همسر من مهمان دوست ندارد...!!! حضرت محمد به مرد میگوید: برو و به همسرت بگو من فردا مهمان شما هستم... فردای آنرور حضرت محمد مهمان آن زن و مرد میشود... هنگام رفتن از آن خانه زن میبیند که پشت عبای حضرت محمد(ص) پر از مار و عقرب است. زن فریاد میزند یا محمد(ص) عبای خود را بیرون بیاورید... حضرت محمد(ص)* می فرمایند "... اینها قضا و بلای خانه شما است که من می برم... پس مهمان حبیب خداست و از روزی اهل خانه کم نمیشود و قضا و بلای اهل خانه را با خود می برد... داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
ساعت به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. دوباره خوابیدم. بعد پا شدم. به ساعت نگاه کردم. شش و بیست دقیقه صبح بود. فکر کردم.. هوا که هنوز تاریکه. حتما دفعه ی اول اشتباه دیده ام. خوابیدم. وقتی پاشدم، هوا روشن بود ولی ساعت باز هم شش و بیست دقیقه صبح بود. سراسیمه پا شدم. باورم نمی شد که ساعت مرده باشد. به این کارها عادت نداشت. من هم توقع نداشتم. آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضی ها کنارمان هستند مثل ساعت. مرتب، همیشگی. آنقدر صبور دورت می چرخند که چرخیدنشان را حس نمی کنی. بودنشان برایت بی اهمیت می شود. همینطور بی ادعا می چرخند. بی آنکه بگویند باطری شان دارد تمام می شود. بعد یکهو روشنی روز خبر می دهد که او دیگر نیست. قدر این آدم ها را باید بدانیم، قبل از شش و بیست دقیقه .... داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
اصل موضوع را فراموش نکن مرد قوی هیکل ، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند . روز اول 18 درخت برید . رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد . روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید . روز سوم بیشتر کار کرد ، اما فقط 10 درخت برید . به نظرش آمد که ضعیف شده است . نزدیکش رفت و... عذر خواست و گفت : نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم ، درخت کمتری می برم رئیس پرسید : آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟ او گفت : برای این کار وقت نداشتم . تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.   داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah
اعتبار زنی با لباس های كهنه و نگاهي مغموم وارد خواربار فروشی شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی مواد خوراکی به او بدهد. آهسته و با خجالت گفت: شوهرش بيمار است و نمي تواند كار كند و بچه هایشان بي غذا مانده اند. مغازه دار با بي اعتنايی، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست كه زن از مغازه اش بيرون برود! زن نيازمند، درحالي كه اصرار مي كرد، گفت:«آقا شما را به خدا،به محض اين كه بتوانم، پولتان را مي آورم.» فروشنده گفت نسيه نمي دهد. مشتري ديگری كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت وگوی  آنها را مي شنيد به مغازه دار گفت: «ببين خانم چه مي خواهد،خريد اين خانم بامن!» خواربار فروش با تمسخر گفت: «لازم نکرده ادای انسانیت در بیآوری برای دو قلم جنس. می تواند رایگان ببرد »  بعد رو به زن کرد و با صدايي كنايه آمیز گفت: « ليست خريدت كو؟ ليست را بگذار روي ترازو، به اندازه ی وزنش، هرچه خواستی ببر!» زن که صورتش از خجالت سرخ شد لحظه ای مكث كرد،بعد از كيفش تكه كاغذی درآورد، پشتش چیزی نوشت و روي كفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ی ترازو پايين رفت! خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضايت خنديد. مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس درترازو كرد. كفه ی ترازو برابر نشد. مجبور شد آن قدر جنس بگذارد تا كفه ها برابر شدند! خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تكه كاغذ را برگرداند تاببيند وافعیت ماجرا چیست! پشت لیست خرید نوشته شده بود‌. «خدای کریم ، تو از نياز من با خبری،خودت آن را برآورده ساز !»   داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩ iD ➠ @Dastanhaykotah iD ➠ @Dastanhaykotah