راز خوشبختی
تاجری پسرش را برای آموختن «راز خوشبختی» نزد خردمندی فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اینکه سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آنجا زندگی میکرد.
به جای اینکه با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم میخورد، فروشندگان وارد و خارج میشدند، مردم در گوشهای گفتگو میکردند، ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی مینواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکیها لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح میداد گوش کرد اما به او گفت که فعلأ وقت ندارد که «راز خوشبختی» را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه کرد:
اما از شما خواهشی دارم. آنگاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قشق را در دست داشته باشید و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پلهها، در حالیکه چشم از قاشق بر نمیداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسید:«آیا فرشهای ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟»
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده، تنها فکر او این بوده که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود حفظ کند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتیهای دنیای من را بشناس. آدم نمیتواند به کسی اعتماد کند، مگر اینکه خانهای را که در آن سکونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اینبار به گردش در کاخ پرداخت، در حالیکه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقفها بود مینگریست. او باغها را دید و کوهستانهای اطراف را، ظرافت گلها و دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد. وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزئیات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: «پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آنها را ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
«راز خوشبختی این است که همه شگفتیهای جهان را بنگری بدون اینکه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی».
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ ساختمانهای محکم ✨
باورش سخت است اما تحصیلات برای همه شعور نمیآورد. یعنی ممکن است شما بروید دانشگاه و زیر و بم دانشگاه را دنبال شعور گم شدهتان بگردید اما جز آدامس چسبیده به زیر میزها و دیوارهایش و احیانا یکی دو جوان خوشتیپ که جلوی در سیگار دود میکنند، چیزی دستتان را نگیرد. هرچند وقتی فارغالتحصیل میشوی و نمره قبولیات را میدهند دستت، احساس میکنی یک چیزی روی شانهات سنگینی میکند که احتمالا شعور است اما متاسفانه آن سنگینی پاکت آبمیوهای است که برای جلسه دفاعت برده بودی و ته کوله پشتیات جا مانده. من هم با همین انگیزهها وارد دانشگاه شدم. مدلش اینطور بود که اوایل با وجود اینکه کیفت خالی بود ولی باید یک کتاب دستت میگرفتی که جلدش رو به بقیه باشد.
کتابش هم هرچقدر سنگینتر بود، رفقایت هم بیشتر بودند. چند وقتی کتاب را دستم میگرفتم و توی راهروهای دانشگاه راه میرفتم و برای این و آن سری تکان میدادم که یک نفر تنهاش خورد بهم و جزوههایش ریخت زمین. اما من آمادگی اینجایش را هم داشتم چون یک دانشجوی فرهیخته هیچ وقت اسیر کلیشهها نمیشود. من به دنبال شعور و سطح کلاس بالا در تحصیلات آمده بودم. به خاطر همین کمکش نکردم تا جزوهها را جمع کنیم و بعدش چشم توی چشم هم بشویم و احتمالا هاله عشق دورمان را بگیرد و گند بخورد توی ادامه دریافت شعورمان از دانشگاه. هر ترم که میگذشت، کتابِ توی دستم قطورتر میشد و به دنبالش شعورم هم بالاتر میرفت. اما از ترم سه به بعد احساس کردم این حرکت همه نیازهایم را برطرف نمیکند و باید بروم سراغ یک چیز بهتر و از نظر علمی پربارتر. اینطور وقتها باید با آدم حسابیهای دانشگاه مراودات بیشتری داشته باشی. برای همین تعدادی از نخبهها و با شعورها و با نفوذهای دانشگاه را دعوت کردم تولدم.
هرچند همه جا را تاریک کرده بودیم و رقص نور و فلش از اینطرف اتاق میرفت آن طرف اتاق و در این بین گاهی دماغی یا چشم زل زدهای که دارد سالاد ماکارانی میچپاند توی دهانش فقط دیده میشد اما همین مراودات علمی باعث شد در رشته تحصیلیام تا سطح زیادی اعتماد به نفس بگیرم.
از فردای آن میهمانی آنها من را هم مثل خودشان مهندس صدا میکردند و حتی تعداد بسیاری سوالهای درسیشان را هم میپرسیدند.
از نظر ما دانشگاه به دو دسته تقسیم میشد، یه عده بیبخار و بیتوجه که قدر دانشگاه و فضای پربارش را نمیدانند و عین افسردهها سرشان را میاندازند پایین و میروند سر کلاس و ساکت برمیگردند خانه و دسته دوم مثل ما؛ یک عده فعال و پویا که سعی میکنند در همه مجالس مرتبط با رشته و دانشگاه و انواع میتینگها و گفتوگوهای موثر نظیر تولدها، گودبای پارتیها، خزپارتیها، نمکآبرودها و... شرکت کنند و اصولا از ترم یک باور دارند مهندسهای واقعی این دانشگاهند و هر روز تلاش بیشتری میکنند که خودشان را بالاتر بکشند تا بتوانند خدمتی به جامعه علمی مملکت بکنند. برای همین سعی میکردیم تعداد مجالس را بیشتر کنیم. موزیکی میگذاشتیم و در حالیکه کمی هم کمرمان را میچرخاندیم از دنیای علم میگفتیم.
یکبار توی همین مباحث غرق شده بودیم که یکی از بچهها که انگار در علم پزشکی هم سری در سرها داشت، گفت یک چیزی دارد که یکجوری مغزمان را برای دریافت علم باز میکند که قطعا میتوانیم بارمان را در این دانشگاه ببندیم. همهمان هم چون آرزوهای بلند مدت زیادی داشتیم و قصدمان بورس شدن در دانشگاه کمبریج بود، گذاشتیم تا با دارویش درهای علم را روی مغزمان باز کند.
واقعیتش من نمیدانستم دروازههای علم را که بخواهی باز کنی، اینقدر دود و بو میزند بیرون اما مثل اینکه از دماغ هم راه داشت.
از فردایش دسته دوم که ما بودیم، از قبل هم پویاتر و فعالتر شده بودیم و استادها میگفتند لازم نیست آنقدرها هم تا صبح بیدار بمانید و درس بخوانید، چون طوری چشمهایمان خط شده بود که من بعدا فهمیدم نزدیک به چهار ترم نیمی از تخته کلاس را به خاطر همین نمیدیدم و دقیقا مباحث مهم در آن قسمتهای تخته بوده و در واقع آن چهار ترمم ارزش دو واحد هم ندارد.
به هرحال دانشگاه و دانشجویی هم عالمی دارد که اگر اهلش باشید، میتوانید مثل ما بهترین استفادههای علمی را ازش بکنید و به مملکت خدمت کنید. در واقع همین امروز که دارم با شما صحبت میکنم، من و هم دورهایهایم ساختمانهایی برایتان ساختیم که از همان علم و شعور دریافتی توی دانشگاهمان سرچشمه گرفته و شاید بعضی از شما زیر سقفهایش دارید این قصه را با خیال راحت میخوانید.
خواستم بگویم دلتان قرص، ما کارمان را بلدیم.
آن قسمتهای ندیده تخته هم خیلی موضوع مهمی نبود. عمر دست خداست!
#طنز
مونا زارع
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
💢شهیدی که محل و نحوه ی شهادت خود را به مادرخود نشان داد..
#مادر_شهید تعریف میکرد:
از نحوه شهادتش هیچ کسی چیزی به من نمیگفت و دوستش که در #سوریه با او بود از جواب دادن طفره میرفت
هنوز پیکر محمدرضا دفن نشده بود, در شب شهادت امام رضا حالم خیلی بد شد و خوابیدم همین که سرم را روی بالش گذاشتم محمدرضا به خوابم آمدو به صورت واضح میگفت: «فلانی را اینقدر سوالپیچ نکن وقتی سوال میکنی اون غصه میخوره,دوست داری نحوه شهادت من را بدانی من بهت میگویم» و من را برد به آنجایی که شهید شده بود و لحظه #شهادت و پیکرش را به من نشان داد که حتی بعد از این خواب نحوه شهادت را برای فرماندهانش توضیح دادم آنها تعجب کردند😳
و گفتند شما آنجا بودید که از همه جزئیات با خبر هستید
#شهید_محمدرضا_دهقان🌷
#یاد_شهدا_صلوات
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
حکایت خدا و گنجشک
روزگاری در مرغزاری گنجشکی بر شاخه یک درخت لانه ای داشت و زندگی می کرد .گنجشک هر روز با خدا راز ونیاز و درد دل می کرد و فرشتگان هم به این رازو نیاز هر روزه خو گرفته بودند تا اینکه بعد از مدت زمانی طوفانی رخ داد و بعد از آن ، روزها گذشت و گنجشك با خدا هيچ نگفت!
فرشتگان سراغش را از خدا گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان اين گونه مي گفت: " مي آيد، من تنها گوشي هستم كه غصه هايش را مي شنود و يگانه قلبي ام كه دردهايش را در خود نگه مي دارد و سر انجام گنجشك روي شاخه اي از درخت دنيا نشست.
" فرشتگان چشم به لب هايش دوختند، گنجشك هيچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
" با من بگو از آنچه سنگيني سينه توست.
" گنجشك گفت:
" لانه كوچكي داشتم، آرامگاه خستگي هايم بود و سرپناه بي كسي ام. تو همان را هم از من گرفتي. اين طوفان بي موقع چه بود؟ چه مي خواستي از لانه محقرم كجاي دنيا را گرفته بود و سنگيني بغضي راه بر كلامش بست.
سكوتي در عرش طنين انداز شد. فرشتگان همه سر به زير انداختند. خدا گفت:
" ماري در راه لانه ات بود. خواب بودي. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون كند. آنگاه تو از كمين مار پر گشودي. " گنجشك خيره در خدايي خدا مانده بود.
خدا گفت: " و چه بسيار بلاها كه به واسطه محبتم از تو دور كردم و تو ندانسته به دشمني ام بر خاستي. " اشك در ديدگان گنجشك نشسته بود. ناگاه چيزي در درونش فرو ريخت. هاي هاي گريه هايش ملكوت خدا را پر كرد...
#داستان #کوتاه
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
💚 ملاقات امام زمان عجل الله فرجه
✍ یكى از علماء بزرگ (مرحوم آیة الله سید باقر مجتهد سیستانى پدر آیة الله سید على سیستانى ومرحوم سید محمود مجتهد سیستانى ) در مشهد مقدس براى آنكه به محضر امام زمان عجل اللّه شرفیاب شود ختم زیارت عاشورا در چهل جمعه هر هفته در مسجدى از مساجد شهر آغاز می كند ایشان فرمودند:
در یكى از جمعه هاى آخرین ، ناگهان شعاع نورى را مشاهده كردم كه از خانه ى نزدیك آن مسجدى كه من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم مى تابید، حال عجیبى به من دست داد، از جاى برخاستم و بدنبال آن نور به در آن خانه رفتم ، خانه كوچك و فقیرانه اى بود، از درون خانه نور عجیبى مى تابید.
در زدم وقتى در را باز كردند، مشاهده كردم حضرت ولى عصر امام زمان عجل اللّه فرجه در یكى از اتاق هاى آن خانه تشریف داشتند و در آن اتاق جنازه اى را مشاهده كردم كه پارچه اى سفید بروى آن كشیده بودند، وقتى من وارد شدم و اشك ریزان سلام كردم ، حضرت بمن فرمودند: چرا اینگونه دنبال من مى گردى و رنج ها را متحمّل مى شوى؟ مثل این باشید (اشاره به آن جنازه كردند) تا من دنبال شما بیایم! بعد فرمودند: این بانوئى است كه در دوره بى حجابى (رضا خان پهلوى ) هفت سال از خانه بیرون نیامده مبادا نامحرم او را ببیند!
📚شيفتگان حضرت مهدى(عج)، ج ٣، ص ۱۵۸،
گوهر صدف، ص ۴٨
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✍دو چیز که انسانها به اشتباه از آنها بیزارند:
🌺🍃حضرت رسول اکرم(ص):
دوچیز است که آدمیزاد از آن متاثر و ناخوشایند است:
یکی مرگ، در حالیکه مرگ برای مومن راحتی از بلاها و گرفتاری هااست و دیگر کمی مال و نقدینه؛ در حالیکه مال کمتر، حسابش کمتر است.
📔بحار، ج۷۲، ص۳۹
مرد باشی یا زن مرگ تمامت می کند؛
انسان باش تا جاودانه زندگی کنی...👌
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺♀️یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند
.🌷🍃
یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!🌷🍃
گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟🌷🍃
گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند…🌷🍃
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی ☃️انسانیت و اخلاقیات بدهد.🌷🍃
سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.🌷🍃
یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!
🍃
🌺🍃
💠💠💠💠
❅ঊঈ✿❀✿ঈঊ❅
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
💠💠💠💠
.
ــ مردی با پسرش، به عنوان مهمان بر امام علی (ع) وارد شد. امام علی (ع) با اکرام و احترام بسیار، آنها را در صدر مجلس نشانید و خودش روبروی آنها نشست. موقع صرف غذا رسید. غذا آوردند و صرف شد. بعد از غذا، قنبر غلام معروف امام علی (ع) حوله ای و طشتی و ابریقی برای دست شویی آورد. امام علی (ع) آنها را از دست قنبر گرفت و جلو رفت تا دست مهمان را بشوید. مهمان خود را عقب کشید و گفت: مگر چنین چیزی ممکن است که من دستهایم را بگیرم و شما بشویید!.
امام علی (ع) فرمودند: برادر تو، از سر تو است، از تو جدا نیست؛ می خواهد عهده دار خدمت تو بشود. در عوض خداوند به او پاداش خواهد داد. چرا می خواهی مانع کار ثوابی بشوی؟
باز هم آن مرد امتناع کرد. آخر امام علی (ع) او را قسم داد که: من می خواهم به شرف خدمت برادر مومن نایل گردم. مانع کار من مشو. مهمان با حالت شرمندگی حاضر شد.
امام علی (ع) فرمودند: خواهش می کنم دست خود را درست و کامل بشویی، همان طوری که اگر قنبر می خواست دستت را بشوید می شستی؛ خجالت و تعارف را کنار بگذار.
همینکه از شستن دست مهمان فارغ شد، به پسر برومند خود محمد حنفیه فرمودند: دست پسر را تو بشوی، من که پدر تو هستم دست پدر را شستم و تو دست پسر را بشوی. اگر پدر این پسر در اینجا نمی بود و تنها خود این پسر مهمان ما بود، من خودم دستش را می شستم، اما خداوند دوست دارد آنجا که پدر و پسری هر دو حاضرند، بین آنها دراحترامات فرق گذاشته شود. محمد به امر پدر برخاست و دست پسر مهمان را شست.
امام عسکری (ع) وقتی که این داستان را نقل کردند، فرمودند: « شیعه حقیقی باید این طور باشد ».
منبع : « داستان راستان »
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
☘️داستانی واقعی ☘️
💠دانشجو بود، دنبال عشق و حال، خیلی مقید نبود، یعنی اهل خیلی کارها هم بود، تو یخچال خونه ش مشروب هم میتونستی پیدا کنی….
💠از طرف دانشگاه اردو بردنشون قم… قرار شد با مرحوم آیت الله بهجت(ره) هم دیدار داشته باشن...
از این به بعد رو بذارید خود حمید براتون تعریف کنه…
💠وقتی رسیدیم پیش آقای بهجت، بچه ها تک تک ورود میکردن و سلام میگفتن، آقای بهجت هم به همه سلامی میگفت و تعارف میکرد که وارد بشن… من چندبار خواستم سلام بگم…
💠منتظر بودم آقای بهجت به من نگاهی بکنن… اما اصلا صورتشون رو به سمت من برنمیگردوندن… درحالیکه بقیه رو خیلی تحویل میگرفتن…
💠یه لحظه تو دلم گفتم: حمید، میگن این آقا از دل آدما هم میتونه خبر داشته باشه… تو با چه رویی انتظار داری تحویلت بگیره…!!! تو که خودت میدونی چقدر گند زدی…!!!
💠خلاصه خیلی اون لحظه تو فکر فرو رفتم… تصمیم جدی گرفتم که دور خیلی چیزا خط بکشم، وقتی برگشتیم همه شیشه های مشروب رو شکستم، کارامو سروسامون دادم، تغییر کردم، مدتی گذشت، یکماه بود که روی تصمیمی که گرفته بودم محکم وایسادم
💠از بچه ها شنیدم که یه عده از بچه های دانشگاه دوباره میخوان برن قم، چون تازه رفته بودم با هزار منت و التماس قبول کردن که اسم من رو هم بنویسن، اما به هرحال قبول کردن…
💠اینبار که رسیدیم خدمت آقای بهجت، من دم در سرم رو پایین انداخته بودم، اون دفعه ایشون صورتش رو به سمتم نگرفته بود، تو حال خودم بودم که دیدم بچه ها صدام میکنن حمید... حمید… حاج آقا باشماست
💠نگاه کردم دیدم آقای بهجت به من اشاره میکنن که بیا جلوتر…
من رسیدم خدمتشون که
آهسته در گوشم گفتن:
❣️👈یک ماهه که امام زمانت رو خوشحال کردی
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🌸🍃🌸🍃
امير المومنين عليه السلام فرموده :
تمام خير در سه چيز جمع شده است:
نگاه
سكوت
سخن
هر نگاهى كه پندى در آن گرفته نشود،
فراموشى است.
هر سكوتى كه انديشه اى در آن نباشد، غفلت است.
هر سخنى كه ذكرى در آن نباشد، بيهوده است.
خوشا بحال كسى كه:
نگاه او پند، سكوت او انديشه و سخن او ذكر باشد، بر گناهش گريسته و مردم از شرش در امان باشند.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
💌 در محضر صحیفه
دعای چهلم - فراز سوم ۶
🍀وَ نَحْرِصُ لَهُ عَلَى وَشْكِ اللَّحَاقِ بِكَ🍀
و آن عمل نیک، ما را حریص و مشتاق
دیدار تو گرداند.
خدایا،
مرا در این دنیا به عمل صالحی موفق کن
که بعد از انجام آن،
هر درنگی در این عالم
برای «من» سخت باشد
و به آن ملاقات حریص باشم
به لحظاتی برسم که به مرگ بگویم:
«من» الان آمادهٔ دیدار تو هستم.
و در کمترین زمان به ملاقات تو برسم
و به پاداش تو ملحق شوم
🍀حَتَّى يَكُونَ الْمَوْتُ مَأْنَسَنَا الَّذِى نَأْنَسُ بِه🍀
تا جاییکه مرگ مایه اُنس ما باشد که به آن اُنس میگیریم
💖خدایا
💠 مرا به نقطهای برسان که مرگ
برای «من» مونس و مألف
و خویشاوند و عزیز شود.
🍀 وَ مَأْلَفَنَا الَّذِى نَشْتَاقُ إِلَيْهِ،🍀
و موعد اُلفتی باشد که بدان مشتاقیم
🍀 وَ حَامَّتَنَا الَّتِى نُحِبُّ الدُّنُوَّ مِنْهَا
و همانند خویشاوندی، که نزدیک شدن به آن را دوست داریم
💠 باید چنان از فرصتهایم استفاده کنم
که مرگ مانند عزیزترین کسانم باشد🌻
که به دیدارش اشتیاق داشته باشم
💠 و این اُنس
مرا به انسانی تبدیل کند که،
هر لحظه را آخرین فرصت خود بدانم
پس بهترین عمل را در آن انجام دهم
💠 هر نماز را آخرین نماز بدانم
هر دیدار با عزیزان را
آخرین دیدار بدانم
🌸و در نتیجه زیباترین نماز را بخوانم
و مهربانترین برخورد را داشته باشم
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
💢خیلی نزدیک، خیلی نزدیکتر
✅مردى نزد امیرالمومنین امام علی علیهالسلام آمد و گفت:
((مرا آگاه كن از واجب و واجبتر؟
عجیب و عجیبتر؟
سخت و سختتر؟
و نزديك و نزديكتر!))
امام علی عليه السلام فرمودند:
((توبه و بازگشت به سوی پروردگار، واجب است، و ترك گناهان از آن؛ واجبتر
گردش روزگار عجيب است، و غفلت مردم از آن؛ عجيبتر
بردبارى در برابر مصائب دشوار است، ولى صبور نبودن و از دست دادن پاداش صبوری، از آن؛ دشوارتر
هر چيزى كه به آن اميد میرود، نزديك است، و مرگ از همه آنها نزديكتر))
📚مطالب السئول(شافعی)، ج33
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah