🍀ناامیدان این داستان راازدست ندهید🍀
بانوی مومنی در یکی از خاطرات خود میگوید:
با جوانی بسیار متدین ازدواج کردم. با پدر و مادر همسرم زندگی میکردیم. همسرم نسبت به پدر و مادرش بسیار مهربان و خوش اخلاق بود. خداوند پس از یک سال دختری به ما عطا کرد که اسم او را اسماء نهادیم.
مسؤولیت همسرم به غرب عربستان انتقال یافت و یک هفته در اداره کار میکرد و یک هفته استراحت.
در حالی که دخترم پا در چهار سالگی نهاده بود همسرم هنگام بازگشت به خانه در ریاض در یک سانحه رانندگی به کما رفت و پس از مدتی پزشکان مغز و اعصاب ابراز کردند که 95% از مغزش از کار افتاده است.
برخی از نزدیکان پس از 5 سال از گذشت این حادثه سخت به من پیشنهاد کردند که میتوانید از شوهرت جدا شوی، اما این پیشنهاد را نپذیرفتم و مرتب به شوهرم در بیمارستان سر میزدم و جویای احوال او میشدم.
به تربیت و پرورش دخترم بسیار اهتمام میورزیدم، بنابراین او را در دارالتحفظ ثبت نام کردم و در سن 10 سالگی تمام قرآن را حفظ کرد.
دخترم 19 سالش شده بود و 15 سال پس از سانحه ای که برای شوهرم پیش آمده بود، زمانی که به اتفاق به ملاقات پدرش رفتیم، اصرار میورزید که شب نزد پدرش بماند و پس از اصرار زیاد او و مخالفت من، سرانجام به پیشنهاد او تن دادم.
دخترم برای من نقل کرد که در کنار پدرم سورهی بقره را از حفظ خواندم، سپس خواب من را فراگرفت و خود را در خواب بسیار خوشحال و مسرور دیدم. سپس برخاستم و تا توانستم نماز شب خواندم و پس از مدتی به خواب فرو رفتم. کسی در خواب به من میگفت: «چطور میخوابی در حالی که خدا بیدار است؟ برخیز! اکنون وقت قبول شدن دعاست، پس دعاکن، خداوند دعاهایت را میپذیرد.» با عجله رفتم وضو گرفتم، با چشمانی پر از اشک به صورت پدرم مینگریستم و اینچنین با خدا به راز و نیاز پرداختم:
«یا حی یا قیوم، یا جبار، یا عظیم، یا رحمان یا رحیم... این پدر من و بندهای از بندگان توست که چنین گرفتار شده است و ما نیز در مقابل این مصیبت آرام گرفته و به قضا و قدر تو راضی شدهایم. خداوندا! پدرم اکنون در سایهی رحمت و خواست توست. خداوندا! همانگونه که ایوب را شفا دادی، همانگونه که موسی را به آغوش مادرش برگرداندی، همانگونه که یونس را در شکم نهنگ و ابراهیم را در کورهی آتش نجات دادی پدرم را نیز شفا ده. خداوندا! پزشکان ابراز داشتهاند که هیچ امیدی به بازگشت او وجود ندارد، اما امیدواریم که تو او را به میان ما باز گردانی.»
قبل از اینکه سپیدهی صبح بدمد خواب بر چشمانم چیره شد و باز در خواب فرو رفتم، همینکه چشمانم گرم شدند، شنیدم که صدای ضعیفی من را صدا میزد و میگفت: تو کی هستی؟ اینجا چکار میکنی؟ این صدا من را بیدار کرد و به طرف راست و چپ نگاه کردم. آنچه که من را در بهت و حیرت فرو برد این بود که صدای پدرم بود! با عجله و شور و شوق و گریه و زاری او را در آغوش گرفتم.
او من را پس زد و گفت: دختر تو محرم من نیستی، مگر نمیدانی در آغوش گرفتن نامحرم حرام است؟
گفتم: من اسماء، دخترت هستم و با عجله و شکر و شور و شوق پزشک و پرستاران را باخبر کردم. همه آمدند و چون پدرم را با هوش دیدند شگفتزده شدند و همه میگفتند: سبحان الله. این کار خداوند است که مرده را زنده میگرداند.
پدر اسماء پس از 15 سال کما به هوش آمد، در بارهی آن رویداد تنها این را به یاد میآورد که قبل از سانحه خواستم توقف کنم و نماز چاشتگاه را به جا آورم و نمیدانم نماز چاشتگاه را خواندم یا نه.
بدینصورت همسرم پس از 15 سال کما و از دست دادن 95% از مغزش به آغوش خانوادهی ما بازگشت و خداوند پسری به ما عطا کرد و زندگی به روال عادی خود بازگشت.
پس هرگز از رحم خدا ناامید نشوید، هرکاری نزد خدا آسان است.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
گویند زنی زیبا و پاک سرشت به نزد حضرت موسی عليهالسلام، كليمالله، آمد و به او گفت: «ای پیامبر خدا، برای من دعا کن و از خداوند بخواه که به من فرزندی صالح عطا کند تا قلبم را شاد کند.»
حضرت موسی عليهالسلام دعا کرد که خداوند به او فرزندی عطا کند. پس ندا آمد: «ای موسی، من او را عقیم و نازا آفریدم.»
حضرت موسی عليهالسلام به زن گفت: «پروردگار میفرمایند که تو را نازا آفریده است.»
پس زن رفت و بعد از یک سال بازگشت و گفت: «ای نبی خدا، برای من نزد پروردگار دعا کن تا به من فرزندی صالح عطا کند.»
بار دیگر حضرت موسی دعا کرد که خداوند به او فرزندی ببخشد.!
دوباره ندا آمد: «من او را عقیم و نازا بیافریدم.»
موسی به زن گفت: «خداوند عزوجل میفرماید تو را نازا بیافریده.»
بعد از یک سال، حضرت موسی همان زن را دید در حالی که فرزندی در آغوش داشت.
از زن پرسید: «این نوزاد کیست؟»
زن جواب داد: «فرزند من است.»
پس موسی عليه السلام با خداوند صحبت کرد و گفت: «بارالها، چگونه این زن فرزندی دارد در حالی که تو او را عقیم و نازا آفریدی؟!»
پس خداوند عزوجل فرمود: «ای موسی هر بار که گفتم «عقیم»، او مرا «رحیم» میخواند، پس رحمتم بر قدر و سرنوشت پیشی گرفت.»
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
📚 #داستان_زیبای_آموزنده
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻱ ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ ﻣﻴﺨﻮﺭﻱ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍﻱ ﻛﺮﺩ .. ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ
ﻧﻬﺎﺩ.
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ...
ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ
ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !!
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ ﭼﺮﺍ ؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﭼﻮﻥ ﻭﻗﺘﻴ ﻜﻪ ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ داشتم ﺧﺪاوند
ﺭﻭﺯﻱ ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﻤﻴﻜﻨﺪ ...
ﻭﻟﻲ ﻭﻗﺘﻲ ﺗﻮ
ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩﻱ ،
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ
ﻛﻨﻲ،،ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ "
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ می فرماید :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻱ ﺑﺮ ﺭﻭﻱ ﺯﻣﻴﻦ ﻧﻴﺴﺖ ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ خداوند روزى آن را مقرر كرده باشد
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
چه شد که خداوند به ابن سیرین علم تعبیر خواب را آموخت؟
"ابن سیرین"جوانک شاگرد بزاز، بی خبر بود که چه دامی در راهش گسترده شده. او نمیدانست این زن زیبا و متشخص که به بهانه خرید پارچه به مغازه آنها رفت و آمد میکند، عاشق دلباخته او است، و در قلبش طوفانی از عشق و هوس و تمنا بر پاست.
یک روز همان زن به در مغازه آمد و دستور داد مقدار زیادی جنس بزازی جدا کردند، آنگاه به عذر اینکه قادر به حمل اینها نیستم، گفت: " پارچهها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد".
مقدمات کار قبلا از طرف زن فراهم شده بود، خانه از اغیار خالی بود، جز چند کنیز اهل سر، کسی در خانه نبود. محمد بن سیرین - که عنفوان جوانی را طی میکرد و از زیبایی بی بهره نبود - پارچهها را به دوش گرفت و همراه آن زن آمد. تا به درون خانه داخل شد در از پشت بسته شد.
ابن سیرین به داخل اطاقی مجلل راهنمایی گشت. او منتظر بود که خانم هر چه زودتر بیاید، جنس را تحویل بگیرد و پول را بپردازد. انتظار به طول انجامید.
پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار عشوه پا به درون اطاق گذاشت.
ابن سیرین در یک لحظه کوتاه فهمید که دامی برایش گسترده شده خواهش کرد، فایده نبخشید. زن گفت چارهای نیست باید کام مرا بر آوری.
و گرنه الان فریاد میکشم و میگویم این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنگاه معلوم است که چه بر سر تو خواهد آمد".
موی بر بدن ابن سیرین راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقوا به او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن.
از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام میشد...
چارهای جز اظهار تسلیم ندید. اما فکری مثل برق از خاطرش گذشت.
فکر کرد یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یک لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم.
به بهانه قضاء حاجت، از اطاق بیرون رفت، سر و صورت خود را به نجاسات کرد و با سر و صورت و لباس آلوده از دستشویی برگشت و به طرف زن آمد.
تا چشم آن زن به او افتاد، روی درهم کشید و با عصبانیت فورا او را از منزل خارج کرد.
چقدر برای یک جوان با آبرو سخت است او را با آن قیافه و وضع در خیابانها ببینند
اما نه...!!
خداوند هم کار او را بی اجر نگذاشت و همانجا مزد کار او را داد:
ابن سیرین با همان قیافه از خانه آمد بیرون ، اما :
انگار اون روز و آن ساعت همه مرده بودن....
هیچ کس ابن سیرین را با آن قیافه ندید ، واز آن روز به بعد تا همیشه از او بوی خوشی استشمام می شد
و همچنین خداوند مشابه حضرت یوسف علیه السلام علم تعبیر خواب به او عنایت فرمود....
راستی ما اگر جای او بودیم چه می کردیم...
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
📚حکایت
شخصی به نام جعفری نقل می کند:
حضرت ابوالحسن علیه السلام به من فرمود: چرا تو را نزد عبدالرحمن می بینم؟ گفتم: او دایی من است. حضرت فرمود: او درباره خداوند حرفهای نادرست می گوید و به جسم بودن خدا قایل است. بنابراین، یا با او همنشین باش ما را ترک کن! یا با ما همنشین باش از او دوری کن! زیرا هم با ما همنشین باشی، هم با او ممکن نیست. چه اینکه او دارای عقیده فاسد است.
عرض کردم: او هر چه می خواهد بگوید وقتی که من به گفته او معتقد نباشم، در من چه تأثیری می تواند بگذارد. امام علیه السلام فرمود: آیا نمی ترسی که بر او عذابی نازل شود، هر دو یکجا گرفتار شوید؟
سپس حضرت داستان جوانی را تعریف کرد که خودش از پیروان موسی علیه السلام بود و پدرش از یاران فرعون و فرمود: آن گاه که سپاه فرعون (در کنار رود نیل) به موسی و پیروان او رسید. آن جوان از موسی جدا شد تا پدرش را نصیحت کرده به موسی ملحق نماید. اما پدرش گوش شنوا نداشت، اندرز خیرخواهانه پسرش در او اثر نبخشید و سرسختانه به راه کج خود با فرعون ادامه داد.
جریان را به موسی علیه السلام خبر دادند. اصحاب از حال جوان پرسیدند که آیا او اهل رحمت است یا عذاب؟ حضرت فرمود: جوان مشمول رحمت الهی است چون در عقیده پدر نبود ولی هنگامی که عذاب نازل گردد، نزدیکان گناهکاران نیز گرفتار می شوند. آتش بدی بدکاران، خوبان را هم به کام خود فرو می برد.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
༻﷽༺
توصیہ هاے عرفانے
طاعت بدون ڪنترل نفس سودے ندارد.
اما اگر صد سال هم بگذرد ولے نفس خودت را ڪنترل نڪنے؛
نگاهت را ڪنترل نڪنے؛ در ڪلاس اوّل درجا خواهے زد.
وقتے بہ ڪلاس دوّم خواهے رفت ڪہ نفست را ڪنترل ڪنے.
"یا باید نفـــس را بپرستے یا خــــــــدا را."
«لا نجاة الا بالطاعة». طاعت چیست؟
❤️طاعت این است ڪہ آنچہ دلت مے خواهد را ڪنار بگذارے
🔜 @fateme_madarm
🔜 @fateme_madarm
گویند روزی پادشاهی این سوال برایش پیش می آید و می خواهد بداند که نجس ترین چیزها در دنیای خاکی چیست. برای همین کار وزیرش را مامور میکند که برود و این نجس ترین نجس ترینها را پیدا کند و درصورتی که آنرا پیدا کند و یا هر کسی که بداند تمام تخت و تاجش را به او بدهد.
وزیر هم عازم سفر می شود و پس از یکسال جستجو و پرس و جو از افراد مختلف به این نتیجه رسید که با توجه به حرفها و صحبتهای مردم باید پاسخ همین مدفوع آدمیزاد اشرف باشد.
عازم دیار خود می شود در نزدیکی های شهر چوپانی را می بیند و به خود می گوید بگذار ازاو هم سؤال کنم شاید جواب تازه ای داشت بعد از صحبت با چوپان، او به وزیر می گوید من جواب را می دانم اما یک شرط دارد و وزیر نشنیده شرط را می پذیرد چوپان هم می گوید تو باید مدفوع خودت را بخوری وزیر آنچنان عصبانی می شود که می خواهد چوپان را بکشد ولی چوپان به او می گوید تو می توانی من را بکشی اما مطمئن باش پاسخی که پیدا کرده ای غلط است تو این کار را بکن اگر جواب قانع کننده ای نشنیدی من را بکش.
خلاصه وزیر به خاطر رسیدن به تاج و تخت هم که شده قبول می کند و آن کار را انجام می دهد سپس چوپان به او می گوید:
" کثیف ترین و نجس ترین چیزها طمع است که تو به خاطرش حاضر شدی آنچه را فکر می کردی نجس ترین است بخوری"
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
به هارون گفتند بهلول از دوستداران و یاران امام موسی کاظم علیهالسلام است او را دست بسته نزد هارون آوردند و از او ماجرا را پرسید . بهلول جوابی نداد . بهلول گفت اگر آن چیزی که میگویی راست باشد با من چه کار میکنی؟ هارون به دلیل اینکه از خویشاوندان او بود و بین مردم به دیوانه مشهور بود ترسید که مردم بگوید که هارون زورش به یک دیوانه رسیده، دستور داد تا لباسهایش را درآورند و پالان الاغ بر او بپوشانند و دور شهر بگردانند . بعد از انجام مأموریت او را به قصر آوردند وزیر هارون که از ماجرا خبری نداشت گفت: بهلول مگر چه گناهی کرده که چنین کردید. بهلول گفت من صبح حرف حقی زدم و هارون بخاطر حقگویی لباس گرانبهای خودش را بر من هدیه کرد. همه خندیدند حتی هارون. هارون چاره دیگر نداشت که پالان الاغ را بردارند. بعد به خیاط خود گفت بهترین لباسهایی که برایم دوختهای بیاور تا به بهلول هدیه کنم. بهلول هم گفت من احتیاجی به لباس شما ندارم و لباس خود را پوشید و رفت.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
💓😍
چرا به امام حسن(ع)، کریم اهل بیت گفته میشه؟👇
☘ امام مجتبی(ع) در طول عمر خود دو بار تمام اموال و دارایی خود را در راه خدا خرج کردند و سه بار نیز ثروت خود را به دو نیم تقسیم کردند و نصف آن را در راه خدا به فقرا بخشیدند.
منتهی الآمال ج1، ص 417
☘ روزی عربی به نزد ایشان آمد و درخواست کمک کرد و امام دستور دادند که آنچه موجود است به او بدهند و قریب ده هزار درهم موجود را به آن اعرابی بخشیدند.
منتهی الآمال، پیشین، ص 418.
☘ هیچ فقیر و مسکینی از در خانه حضرت ناامید برنگشت و حتّی خود ایشان به سراغ فقرا میرفتند و آنها را به منزل دعوت میکردند و به آنها غذا و لباس میدادند.
📕حقایق پنهان ص 268
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
نقل شده است که مردی از اهالی نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیر قابل تحملّى بود . روزى از روى شکایت و فشى روحى کنار ضریح مطهّر حضرت امیرالمومنین (علیه السلام)عرضه مى دارد : شما این لوسترهاى قیمتى و قندیل هاى بى بدیل را به چه سبب در حرم خود گذارده اید ، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم ؟
شب امیرالمومنین (ع) را در خواب مى بیند که آن حضرت به او مى فرماید : به هندوستان در شهر حیدرآباد به خانه فلان کس مراجعه کن ، چون حلقه به در زدى و صاحب خانه در را باز کرد به او بگو : " به آسمان رود و کار آفتاب کند " ...
پس از این خواب ، دوباره به حرم مطهّر مشرف مى شود و عرضه مى دارد : زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مى دهید !!بار دیگر حضرت را خواب مى بیند که مى فرماید : سخن همان است که گفتم ... پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن ، لوازم مختصرى که داشته به فروش مى رساند و اهل خیر هم با او مساعدت مى کنند تا خود را به هندوستان مى رساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مى گیرد ، مردم از این که فردی فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد ، تعجب مى کنند . وقتى به در خانه آن راجه مى رسد در مى زند ، چون در را باز مى کنند مى بیند شخصى از پله هاى عمارت به زیر آمد ، مرد وقتى با او روبرو مى شود مى گوید : " به آسمان رود و کار آفتاب کند "
فوراً راجه پیش خدمت هایش را صدا مى زند و مى گوید : این مرد را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگى اش وى را به حمام ببرید و او را با لباس هاى فاخر و گران قیمت بپوشانید . مراسم به صورتى نیکو انجام مى گیرد و مرد در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مى شود . فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پذیرایی در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند ، از شخصى که کنار دستش بود ، پرسید : چه خبر است ؟ گفت : مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است . پیش خود گفت : وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است .هنگامى که مجلس آراسته شد ، راجه به سالن درآمد ، همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست .نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت : آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مى شود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این مرد که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم ، و همه مى دانید که اولاد من منحصر به دو دختر است ، یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مى بندم ، و شما اى عالمان دین ، هم اکنون صیغه عقد را جارى کنید . چون صیغه جارى شد مرد که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود ، پرسید : شرح این داستان چیست ؟راجه گفت : من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمومنین (علیه السلام) شعرى بگویم ، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم ... به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم ، مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود ، به شعراى ایران مراجعه کردم ، مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمى زد ، پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمومنین (علیه السلام)قرار نگرفته است ، لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید ، نصف دارایى ام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او در آورم ، شما آمدید و مصراع دوم را گفتید ، دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است ...
مرد گفت : مصراع اول چه بود ؟ راجه گفت : من گفته بودم : به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند ؛
مرد گفت ، مصراع دوم از من نیست ، بلکه لطف خود امیرالمومنین (علیه السلام) است ...
راجه سجده شکر کرد و خواند :
به ذرّه گر نظر لطف بوتراب کند ،
به آسمان رود و کار آفتاب کند ...
وقتى نظر کیمیا اثر حضرت مولا ، فقیر نیازمندى را اینگونه به ثروت و جاه و جلال برساند ، نتیجه نظر حق در حقّ عبد چه خواهد کرد ...؟
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
رسول خدا (ص) به اصحاب خود فرمودند:
پیش از بعثت، گوسفندهای عمویم ابوطالب را می چرانیدم، ناگهان میدیدم که آنها از جای خود حرکت کرده و به هوا میپرند شروع به جستن میکردند و وقفه پیدا میکردند و به یک باره خوراکی را رها میکردند. درحالی که هیچ چیز در اطراف گوسفندان نبود که آنها را تهییج کند و یا آنها را بترساند.
با خود میگفتم این چه داستانی است و بسیار در شگفت میماندم تا آنکه جبرئیل (ع) برای من چنین گفت:
چون کافر بمیرد چنان ضربهای بر او زنند که مخلوقات خدا غیر از جن و بشر از صدای ناله میت به وحشت و هراس میافتند،
این حیوانات از صدای ناله مردگان متوحش می شوند.
خدای عالم به حکمت بالغه اش این صدای اموات را از زنده ها نهان داشت تا عیش آن ها منغّص نگردد.
پس پناه میبرم به خداوند از عذاب قبر.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
روزى حضرت موسی (ع) به عروسی دو جوان مؤمن و نیک سرشتِ قومش دعوت شده بود ،
آخرِ شب در هنگام خداحافظی عزرائیل را بر بالای خانه بخت و حجله عروس و داماد دید !!!
از او پرسید تو اینجا چه میکنی ؟!
عزرائیل گفت امشب آخرین شب زندگی این عروس و داماد است .
ماری سمی در میان بستر این دو جوان خوابیده و من باید در زمان ورود و همبستر شدن آنها در این حجله جان هر دو را به امر پروردگار در اثر نیش مار بگیرم .
موسی با اندوه از ناکامی و مرگ این دو جوان نیکوکار و مومن قومش رفته و صبحگاهان برای برگذاری مراسم دعا و دفن آن دو بازگشت اما در کمال تعجب و خوشحالی عروس و داماد زنده و خندان از دیدن پیامبر خدا در حال بیرون انداختن جسد ماری سیاه دید !!!
از خداوند دلیل عطاى این وقت و عمر اضافه به ایشان را پرسید ؛
جبرئیل نازل شد و گفت دلیل را خود با سؤال از اعمال شب قبل ایشان خواهی یافت .
موسی از داماد سؤال نمود دیشب قبل ورود به حجله چه کرديد ؟!
جوان گفت وقتی همه رفتند ، سائلى (گدايى) در زد و گفت من خبر عروسی شما را در روستای مجاور دیر شنیدم و تمام بعدازظهر و شب را برای خوردن و بُردن یک شکم سیر از غذای شما برای خود و همسر بیمارم در راه بودم لطفاً بمن هم از طعام جشنتان بدهید .
به داخل آمدم و جز غذای خودم و همسرم چيز ديگرى نیافتم . غذای خود را به آن مرد گرسنه دادم خورد ، برایم دعای طول عمر کرد و گفت برای همسرم نيز قدرى غذا بدهید ، چرا كه او همچون من سه روز است غذای مناسبی نخورده است . با خجالت قصد ورود و بستن درب را داشتم که همسرم با رویی خندان غذای خودش را به مرد داد و او در هنگام رفتن برای هر دوی ما دعای طول عمر ، رفع بلا و شگون مصاحبت با پیامبر خدا در اولین روز زندگی مشترکمان را کرد و رفت .
وقتی قصد ورود به حجله را داشتیم ، مجمعه
(سینی بزرگ و سنگین غذا از جنس مس ) از دست همسرم بر روی رختخواب افتاد و باعث مرگِ این مار سمی که در رختخواب ما بود گشت . پس ما هر دو دیشب را تا اکنون به عبادت گذراندیم و العجب ، شادی ما از اینست که دعای آن مرد بر شگون مصاحبت با شما نیز به اجابت رسید !
جبرئیل (ع) فرمود : ای موسی بدان صدقه و انفاق باعث رفع بلا و طول عمر شده است !
این بر ایشان بیاموز و داستانشان بر همگان باز گو …! باشد که چراغی گردد بر خَلقِ
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah