حضرت شعیب میگفت :
گناه نکنید که خدا بر شما بلا نازل میکند..
یکی آمد و گفت من خیلی هم گناه
کردم ولی خدا اصلا بلایی بر من نازل نکرده!
خداوند به حضرت
شعیب وحی میکند که به او
بگو اتفاقا تو سر تا پا در زنجیر هستی..
آن فرد از حضرت
شعیب درخواست نشانه میکند.
خداوند میگوید به او بگو
که عباداتش را فقط به عنوان تکلیف
انجام میدهد و هیچ لذتی از آنها نمیبرد..
امام صادق علیه السلام فرمودند:
خداوند كمترين كاري كه درباره
گناهکار انجـام مـیدهد اين است كـه
او را از لـذّت مـناجـات محـروم ميسـازد.
📚|معراجالسعادة صفحه۶۷۳
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍یکی از دوستان ڪه وسایل خانگی میفروشد نقل میڪرد: روزی در مغازه نشسته بودم ڪه مردی به مغازه من آمده و چیز بیسابقهای از من خواست.
گفت: برای یڪ هفته چند ڪارتن نوی خالی لوازم خانگی اجاره میخواهم. پرسیدم: برای چه؟ چشمانش پر شد و گفت: قول میدهید محرم اسرار من باشید؟ گفتم: حتما. گفت: دخترم این هفته عروسی میڪنه. جهاز درست حسابی نتونستم بخرم. از صبح گریه میڪند. مجبور شدم این نقشه را طرح ڪنم. ڪارتن خالی ببریم و توش آجر بزاریم تا دیگران نگویند جهاز نداشت. چون میگویند: دختر بیجهاز مانند روزه بینماز است. اشڪ در چشمانم جمع شد و....
💥در دین اسلام بدعت گذاشتن امری حرام است. یڪی از این بدعتهای غلط بازدید جهاز دختر است. ڪه باعث رو شدن فقرِ فقرا میشود. ڪسی ڪه بتواند این بدعتها را به نوبه خود بشڪند و در عروسی خود ڪسی را به دیدن جهاز خود دعوت نڪند، یقین به عنوان مبارز با بدعت، یڪ جهادگر است و طبق احادیث جایگاه معنوی بزرگی دارد.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
حجاب کرونایی
این روزها خانمهای زیادی رو میبینیم که ماسک زدن، نه کسی از گرما گله میکنه، نه میگه برام محدودیت میاره و نه گله میکنن که زشتمون کرده، اگه کسی هم ماسک نزنه نمیگن آزاده و باید به انتخابش احترام گذاشت بلکه میگن داره سلامت بقیه رو به خطر میندازه و دست آخر هم مجبور میشن برای اینجور افراد که به سلامت خودشون و بقیه افراد جامعه از روی ناآگاهی و یا لاابالیگری اهمیت نمیدن قانون وضع کنن، این شما رو یاد چیزی نمیندازه؟ قانون حجاب هم مگه برای سلامت روحی فرد و جامعه از طرف خداوند وضع نشده؟ پس چرا تا این اندازه به قانون الهی حجاب حمله میشه؟
شاید اگه برای حرفهای خداوند به اندازه دکترها ارزش قائل بودیم و به علم خدا ایمان داشتیم و میدونستیم واجبات خداوند اهمیت زیادی برای سلامت روح و جسممون دارن، جور دیگهای رفتار می کردی
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✅حضرت امام علی (علیه السلام)
یکی از دندانهایشان درد گرفت...
✍حضرت فرمودند:خدایا ! یک دندانم درد گرفته، یک ذره از استخوان درد گرفته است، حالا اگر همه استخوانهایم درد می گرفت چه می کردم ؟ یعنی گاهی سختیها را کنار سختی بدتری بگذاریم شیرین می شود؛ نگاه ما به مشکلات خیلی اثر دارد. شما گاهی ماشینت به نرده می خورد، ناراحت و عصبانی می شوی حالت گرفته می شود، پایین میآیی دره را میبینی می گویی : اوه ،خدا پدرش را بیامرزد نرده را اینجا گذاشته است اول به نرده فحشی میدهیم اما وقتی دره را میبینیم بہ نردہ دعا می کنیم
🎙از بیانات استاد قرائتی
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👤حجتالاسلام پناهیان:
باربری که در جوانی دلداده امام زمان(علیه السلام) شد...
👌 سهم شما پنج صلوات به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان(علیه السلام).
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
#یک_داستان_یک_پند
✍روزی رسول اکرم (ص) با یکی از اصحاب از صحرایی نزدیک مدینه میگذشتند. پیرزنی بر سر چاه آبی میخواست آب بکشد و نمیتوانست. رسول خدا (ص) پیش رفت و فرمود: حاضری من برای تو آب بکشم؟ پیرزن که حضرت را نشناخته بود گفت: ای بنده خدا اگر چنین کنی برای خود کردهای و پاداش عملت را خواهی دید. حضرت دلو را به چاه انداخت و آب کشید و مشک را پر کرد و بر دوش نهاد و به پیرزن فرمود: تو جلو برو و خیمه خود را نشان بده، پیرزن به راه افتاد و حضرت از پی او روان شد. آن مرد صحابی که همراه حضرت بود، گفت: یا رسولالله! مشک را به من بدهید اما پیامبر (ص) قبول نکردند، صحابی اصرار کرد ولی حضرت فرمودند: من سزاوارترم که بار امت را به دوش بگیرم. رسول خدا (ص) مشک را به خیمه رساندند و از آنجا دور شدند. پیرزن به خیمه رفت و به پسران خود گفت: برخیزید و مشک آب را به خیمه بیاورید.
پسران وقتی مشک را برداشتند تعجب کردند و پرسیدند: این مشک سنگین را چگونه آوردهای؟ گفت: مردی خوشروی، شیرینکلام، خوشاخلاق، با من تلطف بسیار کرد و مشک را آورد. پسران از پِی حضرت آمدند و ایشان را شناختند، دوان دوان به خیمه برگشتند و گفتند: مادر! این همان پیغمبری است که تو به او ایمان آوردهای و پیوسته مشتاق دیدارش بودی. پیرزن بیرون دوید و خود را به حضرت رساند و به قدمهای مبارکش افتاد. گریه میکرد و معذرت میخواست. حضرت در حق او و فرزندانش دعا کرد و او را با مهربانی بازگرداند. جبرئیل نازل شد و این آیه را آورد:
📖وَإِنَّكَ لَعَلَىٰ خُلُقٍ عَظِيمٍ (4 - قلم)
و تو اخلاق عظیم و برجستهاى دارى.
📚قصصالروایات
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🐜کشتن مورچه ها🐜
يکی از برادران رزمنده ای که در بين ما بود
نوجوان بود به نام محمد خانی.
قبل از عمليات رمضان در منطقه ی آلفاآلفا در
پنج کيلومتری جاده ی اهواز _خرمشهر بوديم.
اين شهيد با وجود کم سن و سال بودنش بسيار مقيد به اقامه ی نماز شب بود.
او حتی يک چفيه بر روی خودش می انداخت
تا شناخته نشود.
يکی از دوستان نقل می کرد من يک شب در نماز
شب او شنيدم در سجده می گفت:
خدايا وقتی من کوچک بودم مورچه های زيادی را لگدمال کرده ام و در حال بازی کردن در کوچه ها مورچه های زيادی را کُشته ام.
نکند که مرا در آتش عذابت بسوزانی.
من وقتی شنيدم اين نوجوان به خاطر اين گناه
آن قدر گريه می کند و نماز می خواند به خودم
می انديشيدم که من چه قدر غافلم و از ياد
آخرت دور مانده ام.
✨✨✨اللهم اغفرلی الذنوب✨✨✨
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✅ هفت مصیبتِ شام از زبان امام سجاد علیه السلام...
✍از امام سجاد علیه السلام پرسیدند: سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟در پاسخ سه بار فرمودند: الشّام، الشّام، الشّام... امان از شام ! در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر ، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:
▪️1.ستمگران در شام اطراف ما را باشمشیرها احاطه کردند و بر ما حمله مینمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل میزدند.
▪️2.سرهای شهداء را در میان هودجهای زنهای ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(علیه السلام) را در برابر چشم عمههایم زینب و ام کلثوم(علیها سلام) نگهداشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم(علیه السلام) را در برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه میآوردند و با سرها بازی میکردند، و گاهی سرها به زمین میافتاد و زیر سم سُتوران قرار میگرفت.
▪️3.زنهای شامی از بالای بامها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامهام افتاد و چون دستهایم را به گردنم بسته بودند نتوانستم آن را خاموش کنم. عمامهام سوخت و آتش به سرم رسید و سرم را نیز سوزاند.
▪️4.از طلوع خورشید تا نزدیک غروب در کوچه و بازار با ساز و آواز ما را در برابر تماشای مردم در کوچه و بازار گردش دادند و میگفتند: «ای مردم! بکُشید اینها را که در اسلام هیچ گونه احترامی ندارند؟!»
▪️5.ما را به یک ریسمان بستند و با این حال ما را در خانه یهود و نصاری عبور دادند و به آن ها میگفتند: اینها همان افرادی هستند که پدرانشان، پدران شما را (در خیبر و خندق و ...) کشتند و خانههای آنها را ویران کردند . امروز شما انتقام آنها را از اینها بگیرید.
▪️6.ما را به بازار برده فروشان بردند و خواستند ما را به جای غلام و کنیز بفروشند ولی خداوند این موضوع را برای آن ها مقدور نساخت.
▪️7.ما را در مکانی جای دادند که سقف نداشت و روزها از گرما و شبها از سرما، آرامش نداشتیم و از تشنگی و گرسنگی و خوف کشته شدن، همواره در وحشت و اضطراب به سر میبردیم...
📗برگرفته از: تذکرة الشهداء ملاحبیب کاشانی
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
امام على عليه السلام:
دانش اندك با عمل، بهتر از دانش فراوان بى عمل است
قَليلُ العِلمِ مَعَ العَمَلِ خَيرٌ مِن كَثيرِهِ بِلا عَمَلٍ
غررالحكم حدیث 6772
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🔆 #پندانه
🔻نقل است:مرد ثروتمندی به پسرش وصیت کرد: پس از مرگم، میخواهم در قبر به پایم جوراب باشد...
🔸وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی سنگ شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم حاضر در قبرستان اظهار کرد، ولی عالم مانع شد و گفت: هیچ میّتی را بجز کفن با چیزی دیگری نمیپوشانند!
🔹ولی پسر میّت بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام برخی علمای شهر جمع شدند و روی این موضوع مشورت میکردند که...
🔹 ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که (وصیت نامه) پدرش است، آن را با صدای بلند خواند:
🔹 پسرم! میبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و این همه امکانات، حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم.
🔸یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به توهم اجازه بردن یک کفن بیشتر نخواهند داد....
🔹پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام و خودت به دست میاوری خوب استفاده کنی؛ یعنی در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادهگان را بگیری؛ زیرا یگانه چیزی که با خودت به قبر خواهی برد، همان اعمالت خودت است.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#تلنگر
مىخواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدرم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى!
مادرم گفت: چرا؟
پدربزرگم گفت: مرد م چه مىگويند؟!
مىخواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچهمان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى!
پدرم گفت: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى!
گفتم: چرا؟
پدرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم.
گفتم: چرا؟
خواهرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگىام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى.
گفتم: چرا؟
آنها گفتند: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم به اندازه جيبم خانهاى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من.
گفتم: چرا؟
مادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
اوّلين مهمانى بعد از عروسىمان بود. مىخواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟!
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟
همسرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مىخواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان.
زنم جيغ كشيد!
دخترم گفت: چه شده؟
زنم گفت: مردم چه مىگويند؟!
مُردم...
برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد سادهاى در نظر گرفت.
خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مىگويند؟!
از طرف قبرستان سنگ قبر سادهاى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مىگويند؟!
خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند.
و حالا من در اينجا در حفرهاى تنگ و تاريك، خانهاى دارم و تمام سرمايهام براى ادامه زندگى، جملهاى بيش نبود؛ «مردم چه مىگويند؟!»
⛔️مردمى كه عمرى نگران حرفهايشان بودم،
حالا حتى لحظهاى هم نگران من نيستند!!!
✅كسانى كه براى خودشان زندگى مىكنند،
از فرصت يكباره زندگىشان نهايت بهره و لذت را بردهاند
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥#داستان_کوتاه_تصویری
📔حکایت معرفت دزد سر گردنه
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✍️فقیر بودن
تنبل بودن
بدبخت بودن و ...
خیلی راحته ؛
اما تو به دنیا نیامدی که فقیر باشی ،
تو به دنیا نیامدی که بدبخت باشی ،
تو به دنیا نیامدی که ضعیف باشی ،
پس از هر لحظه برای خوشبختی و حرکت استفاده کن ، و اصلا مهم نیست که قبلا چه کسی بودی ... از همین الان شروع کن و همه چیز را تغییر بده ... یادت باشد هیچکس به جز خودت مسوول زندگی تو نیست، نه پدرت نه مادرت و نه هیچ کس دیگر ... اولین قدم برای تغییر، پذیرفتن تمام مسولیت زندگی است
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✍️امام کاظم علیه السلام فرمودند :
آنچه باعث از بين رفتن دين ميشود ترک ما و فاصله گرفتن از ماست، به راستي که بدبختترين بدبخت از شما، کسي است که به آنچه از ما خبر ميدهد، در باطن خود، تکذيب نمايد، (يعني:) ما را در صورت ظاهر تصديق مينمايد، ولي در باطن خودش ما را تکذيب مينمايد.
📚اختصاص شیخ مفید۸۸
القطره مناقب امام کاظم علیه السلام
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#ضرب_المثل
👈👇ملا نصرالدین وقاضی رشوه گیر...
ملا نصر الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید می کرد;
اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون رشوه انجام نمی داد ملا هم آه در بساط نداشت که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام برساند;
این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از گل کرد و روی آن را بند انگشتی عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را برداشت و نزد قاضی رفت;
کوزه را پیشکش کرد و درخواستش را گفت.
قاضی همین که در پوش کوزه را برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند.
چند روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد که در سند اشتباهی شده;
ملا به فرستاده قاضی جواب داد:
از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو اشتباه در سند نیست در #کوزه_ی_عسل است.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
ایت الله سید #یونس_اردبیلی
✨ جناب آقای مهندس سید مرتضی نبوی نوه دختری آقا سید یونس از قول مادر مکرمه خود نقل می کند:
آقا به مادرم خیلی احترام می گذاشت هرگز نشنیده ایم که به همسر و فرزندانش تندی و یا اهانتی بکند، مادرم بسیار دست و دل باز بود و هرچه آقا به ایشان پول میداد آن را به فقرا و مستمندان می بخشید. روزی مادرم به آقا میگوید: شما پول هایی که به من می دهید من به فقرا و مستمندان همسایه ها و فامیل و دیگران می بخشم آیا نسبت به این امر مجاز می باشم.
آقا می فرمایند: شما در این امور از طرف من وکیل هستید که هر طور صلاح می دانید به فقرا و مساکین رسیدگی کنید و حتی لازم نیست من بدانم بلکه به نحوی انفاق کنید که ابروی اشخاص محفوظ بماند.✨
سرو چمان ص131
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
امام کاظم علیه السلام:
«مَنْ لَمْ یَسْتَطِعْ أَنْ یَصِلَنَا فَلْیَصِلْ فُقَرَاءَ شِیعَتِنَا...»
هرکس امکان زیارت مارا ندارد، به شیعیانِ فقیر ما سر بزند...
«الکافی، ج۴، ص۶۰»
#کمک_مومنانه
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#حکایت 📖
🌴میگویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
🐪روزی قافلهای از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.
🍂منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب میتواند کرد بی آنکه بریزد.
🐪چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر میرسد و امانتی را میدهد، برادر آن را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند و در عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا آن را در جواب به برادرش بدهد.
🍃چون برادر غارنشین برادر کاسب خود را کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.
در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش دستبندی از طلا را روی دست زنی امتحان میکند، دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان و در همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.
✨چون زرگر این را میبیند میگوید:
«ای برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم دسترس همه زاهد هستند!»
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
✅ذکر بسیار عالی از آیت الله سید علی قاضی ره ،برای رفع همه مشکلات
✍️علاّمه انصاری لاهیجی که ازشاگردان مرحوم آیت الله قاضی هستند، فرمودند: روزی از ایشان پرسیدم که: در مواقع اضطرار و گرفتاری چه در امور دنیوی و چه در امور اخروی، و در بن بست کارها به چه ذکر مشغول شوم تا گشایش یابم؟
سید علی قاضی ره در جواب فرمودند:
”پس از پنج مرتبه صلوات و آیة الکرسی، در "دل خود و بدون آوردن به زبان "بسیار بگو:
«اللّهُم اجعَلنی فی دِرعِکَ الحَصینَةِ الّتی تََجعَلُ فیها مَن تَشاءُ» إن شاء الله گشایش یابد.
💥علاّمه انصاری فرمودند:من اطاعت کرم و در مواقع گرفتاری های سخت و مشکلات لاینحلّ به این دستور عمل کردم و نتیجه های عجیب و بسیار عالی گرفتم...
📚 مهر تابناک ص۲۶۰
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
دكتر مصدق و دادگاه لاهه
دادگاه لاهه برای رسیدگی به ماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شد، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت. در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه شرکت کنندگان تعیین شده بود، دکتر مصدق به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست.
پیش از آغاز جلسه، چند بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جا است، ولی پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست.
نماینده هیات انگلیس روبه روی دکتر مصدق منتظر ایستاد تا او بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند، اما پیرمرد اصلا نگاهش هم نمی کرد.
جلسه آغاز شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت: شما جای نماینده انگلستان نشسته اید، جای شما آن جا است.
مصدق گفت: شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیس کدام است؟
نه جناب رییس، خوب می دانیم جایمان کدام است. ولی چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم تا دوستان بدانند بر جای دیگران نشستن یعنی چه؟
سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان.
دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش آرام بلند شد و روی صندلی خویش قرار گرفت. فضای جلسه تحت تاثیر ابتکار مصدق قرار گرفت و در نهایت، انگلستان محکوم شد.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#داستان
روزی حضرت موسی علیه السّلام درضمن مناجات به پروردگار عرض کرد:خدایا میخواهم همنشینی را که در بهشت دارم،ببینم که چگونه شخصی است!
جبرئیل بر او نازل شد و گفت:یا موسی قصابی که در فلان محل است،همنشین تو است،حضرت موسی درب دُکان قصاب آمد، دید جوانی شبیه شب گردان، مشغول فروختن گوشت است،شب که شد جوان مقداری گوشت برداشت و به سوی منزل رفت،حضرت به دنبال او رفت تا به منزل رسید به جوان گفت:مهمان نمیخواهی؟
گفت:بفرمائید،حضرت موسی علیه السّلام رابه درون خانه برد،حضرت دید جوان غذائی تهیه نمود،آنگاه زنبیلی از طبقه بالا آورد،پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او راشستشو داد،غذا را با دست خودبه اوخورانید،موقعی که خواست زنبیل
را به جای اول بیاویزد،پیرزن کلماتی
را گفت که مفهوم نبود؛ بعد جوان برای حضرت موسی علیه السّلام غذا آورد
و خوردند،آن حضرت سؤال کرد،حکایت تو با این پیرزن چگونه است؟عرض کرد:این پیرزن مادر من است،چون وضع مادیام خوب نیست کنیزی برایش بخرم،خودم او را خدمت میکنم،پرسید:آن کلماتی که به زبان جاری کرد چه بود؟گفت:هر وقت او را شستشو میدهم و غذا به او میخورانم میگوید:خدا ترا ببخشدو همنشین و هم درجه حضرت موسی علیه السّلام در بهشت گردی...
حضرت موسی علیه السّلام فرمود:ای جوان بشارت میدهم به تو که خداوند دعای مادرت را مستجاب کرده،جبرئیل به من خبر داد در بهشت تو همنشین من هستی.
📚 یک صد موضوع پانصد داستان
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
امام على عليه السلام:
ايمان هيچ بنده اى راستين نباشد مگر زمانى كه اطمينان او به آنچه نزد خداست بيشتر باشد از آنچه در دست خويش دارد
لا يَصْدُقُ إيمانُ عبدٍ حتّى يَكونَ بما في يَدِ اللّهِ سبحانه أوْثَقَ مِنه بما في يَدِهِ
ميزان الحكمه جلد1 صفحه416
حتی در خاک تاریک، خداوند دانه را تبدیل به چیز زیبایی می کند🌱
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#داستان
روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى حمل و نقل کالا در شهر استفاده مىکرد براى اولین بار همسرش را سوار موتورسیکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: «مرا بغل کن.»
زن پرسید: «چه کار کنم؟» و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود. به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند.
شوهرش با تعجب پرسید: «چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم.»
زن جواب داد: «دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.»
شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى «مرا بغل کن» چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همین مسیر کوتاه، سردردش را خوب کرده است.
عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
امیرالمؤمنین عليه السلام:
اگر خواستى از برادرت ببرى، ته مانده اى از دوستى خود براى او باقى گذار كه اگر روزى به فكرش رسيد كه آشتى كند به آن بازگردد
إنْ أرَدْتَ قَطِيعةَ أخيكَ فاستَبْقِ لَهُ مِن نفسِكَ بَقيّةً يَرجِعُ إليها إن بَدا لَه ذلكَ يوما مّا
نهج البلاغه، از نامه31
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🔆 #پندانه
🔸مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
🔹کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.
🔸مرد قبول کرد.
🔹در طویله اولی که بزرگترین بود باز شد.
🔸باور کردنی نبود بزرگترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سُم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید تا گاو از مرتع گذشت.
🔹دومین دَر طویله که کوچکتر بود باز شد. گاوی کوچکتر از قبلی که با سرعت حرکت کرد، جوان پیش خودش گفت: منطق می گوید این را ولش کنم چون گاو بعدی کوچکتر است و این ارزش جنگیدن ندارد.
🔸سومین دَر طویله هم باز شد و همانطور که فکر میکرد ضعیفترین و کوچکترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.
🔹پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دُم گاو را بگیرد.اما.........گاو دُم نداشت!!!!
🔴 زندگی پر از ارزشهای دست یافتنی است اما اگر به آنها اجازه رد شدن بدهیم ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود. برای همین سعی کنیم که همیشه فرصتهای مناسب را دریابیم
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah