خیلی خیلی زیباست👌👇
✨🌸شخصی به پسرش وصیت کرد که پس از مرگم جوراب کهنه ای به پایم بپوشانید، مےخواهم در قبر در پایم باشد. وقتی که پدرش فوت کرد و جسدش را روی تخته شست و شوی گذاشتند تا غسل بدهند، پسر وصیت پدر خود را به عالِم اظهار کرد، ولی عالِم ممانعت کرد و گفت: طبق اساس دین ما ، هیچ میت را به جز کفن چیزی دیگری پوشانیده نمی شود!
✨🌸ولی پسر بسیار اصرار ورزید تا وصیت پدرش را بجای آورند، سرانجام تمام علمای شهر یکجا شدند و روی این موضوع مشورت کردند، که به مناقشه انجامید.... در این مجلس بحث ادامه داشت که ناگهان شخصی وارد مجلس شد و نامه پدر را به دست پسر داد، پسر نامه را باز کرد، معلوم شد که نامه (وصیت نامه) پدرش است و به صدای بلند خواند:
✨🌸«پسرم! مےبینی با وجود این همه ثروت و دارایی و باغ و ماشین و این همه امکانات و کارخانه حتی اجازه نیست یک جوراب کهنه را با خود ببرم. یک روز مرگ به سراغ تو نیز خواهد آمد، هوشیار باش، به تو هم اجازه یک کفن بیشتر نخواهند داد. پس کوشش کن از دارایی که برایت گذاشته ام استفاده کنی و در راه نیک و خیر به مصرف برسانی و دست افتادگان را بگیری، زیرا یگانه چیزی که با خود به قبر خواهی برد←《همان اعمالت است.》
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🌿🌾🌿🌾🌿🌾
🌾🌿🌾
🌿
همیشه یک راه حل دیگر هم وجود دارد
✏ روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🌿🌾🌿🌾🌿🌾
🌾🌿🌾
🌿
همیشه یک راه حل دیگر هم وجود دارد
✏ روزگاری یک دهقان در قریه زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
دهقان دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد دهقان نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر دهقان ازدواج کند قرض او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: ...
اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
دخترک دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است....
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است.
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#داستان_فاطمه سلام الله علیها
#السلام_علیڪ_یاامیرالمومنین
آمدند در خانهی علی. میخواستند به زور از او برای خلافت ابوبکر بیعت بگیرند.
فاطمه گفت:” راضی نیستم بیاجازهی من بیایید تو.” برگشتند، عمر عصبانی شد:” این کارها به زن نیامده، چوب بیاورید خانهاش را آتش بزنید/”
بعد هم داد زد:” علی اگر از خانه بیرون نیایی و با جانشین رسولخدا بیعت نکنی، خانهات را آتش میزنم.” فاطمه بلند شد، رفت پشت در، گفت:” با ما چه کار داری!؟”
عمر انگار که حرف دختر رسولخدا را نشنیده باشد، فقط داد میزد:” آتش بیاورید.”
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
هدایت شده از هنرکده صبا🔸️روباندوزی
°●قبل از #دعای_ندبه
صنوبر شهید شد
°●از عطریاس🌸 پرشد و
پَر پَر #شهید_شد
°● #سردار تاب روضه ی
دیوار و در💔 نداشت
°●قبل از شروع مجلس #مادر♥️
#شهید_شد😭
#شهید_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی 🌙
#فـــرمـــانـــــده_سپـــاه_قــــدس 🇮🇷
iD ➠ @sepaheghodss
iD ➠ @sepaheghodss
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
#مادرسلام؛
گوشھچشمےبھ ماڪنید...
"صلی اللهُ علیکِ یا سیدةُ المظلومه"
#فــاطـمــه_همهے_هستے_حیـــدر
@fateme_madarm
@fateme_madarm
#ضرب_المثل
#داستان_کوتاه
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
✍چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار
✅ حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
✅ حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت:تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:انشاءالله خدا او را هدایت میکند...دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
✅ حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم.. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...! گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
✅ حکایت چهارم:
عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد....
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
🔴 تلنگر
✍جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟... زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم!
حضرت امام علی (علیه السّلام):
«دنیا خانه ی آرزوهایی است که زود نابود می شود، و کوچ کردن از وطن حتمی است. دنیا شیرین و خوش منظر است که به سرعت به سوی خواهانش می رود، و بیننده را می فریبد، سعی کنید با بهترین زاد و توشه از آن کوچ کنید و بیش از کفاف خود از آن نخواهید و بیشتر از آنچه نیاز دارید طلب نکنید.»
📚نهج البلاغه، خطبه ۴۵
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
💖💖پیامبر اکرم ص :
💚🍁🔸و اگر قرار بود #حلم به صورت مردی جلوه کند، همانا #علی(ع) میشد
💚🍁🔸 و اگر قرار بود #سخاوت به صورت شخصی تجلی نماید، همانا #حسن(ع) میشد
💚🍁🔸 و اگر قرار بود #حیا را صورتی باشد، #حسین(ع) بود
💚🍁🔸و اگر قرار بود #حُسن و نیکویی،شکلی داشته باشد، همانا #فاطمه(س) بود
👈 بلکه فاطمه(س) از #کل_کمالات_بالاتر است.
👈به درستی که دخترم فاطمه(س) #بهترین اهل زمین است از باب وجودی و شرف و کرامت.
📚 ماة منقبة ۱۰۰ فضیلت ازفضائل اهل بیت. منقبت ۶۷
◾️ #انتقام_سخت
◾️ #ایام_فاطمیه
◾️ #فاطمیه
@fateme_madarm
@fateme_madarm
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨برو کشکت را بساب ✨
میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد.
شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای میخرد شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد.
بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند.
شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ برو همان کشکت را بساب.»
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
♨️♨️#داستان_واقعی ♨️♨️
چند تن از اوباش تهران مى خواستند شرابخانه مردى يهودى را به يغما ببرند. آنان به نام تكفير، مرد بيچاره را كشان كشان مى بردند.
از قضا به آقا شيخ هادى برخوردند. شيخ جريان را پرسيد. يكى از اوباش كه دستارى سبز بسته بود گفت: آقا! اين مرد توهين به مقدّسات مذهبى مى كند. مى خواهيم مجازاتش كنيم.
شيخ كه معركه عوام را ديد به زيركى دريافت كه دعوا بر سر لحاف ملاّ نصرالدّين است. و الّا در شهر، كافر و يهود و گبر بسيارند. لذا در آن غوغا آهسته به يكى از اصحابش گفت:
آيا مهر نماز در جيب دارى؟
او گفت: بله اقا. دارم.
شيخ گفت: مهر را جورى در جيب يهودى بگذار كه هيچ كس متوجّه نشود.
مهر در جيب يهودى سرگردان گذشته شد. آنگاه شيخ گفت:
حالا معلوم مى كنم كه اين بينوا مسلمان است يا يهودى.
شيخ از يكى از حاضران خواست كه دست در جيب آن مرد كند.
مرد دست در جيبش كرد و مهر نمازى يافت.
شيخ خطاب به آن سيّد هوچى و بى سواد كه سر دسته اشرار بود كرد و گفت:
گوارت به كافران مى فرمود: بگوييد (لا اله الا اللّه تُفلِحوا... )، يعنى كلمه توحيد را بر زبان جارى كنيد، رستگار مى شويد. پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله گروه كافران را به صرف گفتن شهادت در جرگه مسلمانان وارد ساختند. امّا تو بر خلاف جدّت مى خواهى دستاربندى عمل كنى؟
سيّد فرياد زد: آقا چه مى فرماييد
؟ اين بدبخت لامذهب است.
يهودى سرگردان از ترس خود را باخت. زبانش بند آمده بود و نمى دانست چه بگويد.
همه گوش به فرمان آقا شيخ هادى شدند كه بشنوند چه حكمى مى فرمايد.
شيخ گفت: اين مرد مى گويد مسلمانم. مهر نماز هم در جيب دارد. برويد پى كار خود و دست از سرش برداريد!
همه سرافكنده و پراكنده شدند.
آن يهودى هم كه حسن سلوك و رفتار شيخ را مشاهده كرد بسيار تحت تاءثير قرار گرفت و علاقمند به دين اسلام شد. شهادتين گفت و بوسيله شيخ مسلمان شد!
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🌸🍃🌼🌸🍃🌼
🍃🌼
🌸
✨ تنها داروخانه شهر✨
زنى به شهر کوچکی رفته بود تا آنجا زندگی کند.
کمی بعد، زن از سرویسدهی ضعیف داروخانهی شهر به همسایهی خود اعتراض کرد. او امیدوار بود همسایهاش به خاطر آشنایی با صاحب داروخانه، این انتقاد را به گوش او برساند.
وقتی که این زن دوباره به داروخانه رفت، صاحب آنجا با لبخند و گشادهرویی با او احوالپرسی کرد و گفت که چقدر از دیدنش خوشحال است و اینکه امیدوار ست از شهر آنان خوشش آمده باشد و سريع داروها را طبق نسخه به او تحویل داد.
زن بلافاصله رفتار عجیب و باورنکردنی او را با دوستش در میان گذاشت.
زن گفت: « فکر میکنم تو به او بابت سرویسدهی ضعیفش تذکر دادهای!»
همسایه گفت: « نه. اگر ناراحت نمیشوی، به او گفتم که تو چقدر از عملکرد مثبت او راضی هستی و معتقدی که چقدر خوب میتواند تنها داروخانهی این شهر را اداره کند.
به او گفتم که داروخانهی او بهترین داروخانهای هست که تو تا به حال دیدهای.»
زن همسایه میدانست که افراد به احترام، پاسخی مثبت می دهند.
در حقیقت اگر با دیگران محترمانه رفتار کنید، تقریباً هر کاری که از دستشان بربیاد، برایتان انجام خواهند داد.
این رفتار به آنها نشان میدهد که احساساتشان مهم، علایقشان محترم و نظراتشان با ارزش است.
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
🌷✨ #داستان_ڪوتاه
فردی چند گردو به بهلول داد
و گفت: «بشکن و بخور و برای من دعا کن».
بهلول گردوها را شکست و خورد
ولی دعايی نکرد.
آن مرد گفت: «گردوها را میخوری نوش جان،
ولی من صدای دعای تو را نشنيدم!»
بهلول گفت:
«مطمئن باش اگر در راه خدا دادهای،
خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنيده است!»
┈••✾•🌿🌺🌿•✾
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
🔷 مَثَل شیعه، مَثَل زنبور عسل
❣امیرالمؤمنین علیهالسلام میفرمایند:
«إِنَّمَا مَثَلُ شِیعَتِنَا مَثَلُ النَّحْلَةِ فِی الطَّیرِ لَیسَ شَیءٌ مِنَ الطَّیرِ إِلَّا وَ هُوَ یسْتَضْعِفُهَا فَلَوْ أَنَّ الطَّیرَ تَعْلَمُ مَا فِی أَجْوَافِهَا مِنَ الْبَرَكَةِ لَمْ تَفْعَلْ بِهَا ذَلِك"
«شیعیان ما همانند زنبور عسل در میان پرندگان مىباشند، هیچ پرندهاى نیست جز اینكه زنبور عسل را كوچك مىشمارد، اگر پرندگان مىدانستند كه چه بركتى در درون زنبوران عسل وجود دارد هرگز این كار را نمىكردند.»
🔵شیعه باید مثل زنبور عسل باشد، بطنش را برای همه آشكار نمیكند و درونیاتش را به ملكه تحویل میدهد. در بیرون از كندو سراغ گلها میرود، شیره میمكد و بطنش را از آنچه «فیهِ شِفاء» است پر میكند و به ملكه ارائه میدهد.
بنا نیست معرفةالامام، ما را مدعی كند و شناختمان به همه اعلام شود، بلكه باید موجب روش و منش نیكوی ما شود. شیعه باید در عالم، زیبابین باشد، با پاكیها ارتباط برقرار كند، سرمایه وجودی الهی داشته باشد و موجودیاش را به ملكه دین و یعسوب الدین بسپارد.
علی بن مهزیار بیست سال به مكه مشرف شد به این امید كه امام زمانش را ملاقات كند، بعد از بیست سال، حضرت دنبال او فرستادند. زمانی كه زیر خیمه امام زمان عجّلاللهفرجه رفت، حضرت به او فرمودند: «كنا متوقعك لیلا و نهارا» «ما شبانه روز منتظرت بودیم.»
#تا_نیایی_گره_از_کار_بشر_وا_نشود😔
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#ضرب_المثل
#داستان_کوتاه
در زمانهاي دور، مردي در بازارچه شهر حجره اي داشت و پارچه مي فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبي بود وليکن کمي خجالتي بود.
مرد تاجر همسري کدبانو داشت که دستپخت خوبي داشت و آش هاي خوشمزه او دهان هر کسي را آب ميانداخت.
روزي مرد بيمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوي آنرا آب و جاروب کرده بود ولي هر چه منتظر ماند از تاجر خبري نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسيد که حال تاجر خوب نيست و بايد دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاينه کرد و برايش دارو نوشت .
پسر بيرون رفت و دارو را خريد وقتي به خانه برگشت ، ديگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولي همسر تاجر خيلي اصرار کرد و او را براي ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر براي ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه هاي آش را گذاشتند . تاجر براي شستن دستهايش به حياط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بياورد .
پسرک خيلي خجالت ميکشيد و فکر کرد تا بهانهاي بياورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگويد دندانش درد مي کند. دستش را روي دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و ديد پسرک دستش را جلوي دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اينقدر عجله کردي ، صبر مي کردي تا آش سرد شود آن وقت مي خوردي !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسيده بود به تاجر گفت : اين چه حرفي است که مي زني ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهي کرده است.
از آن پس، وقتي کسي را متهم به گناهي کنند ولي آن فرد گناهي نکرده باشد، گفته ميشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
✍چهار حکایت کوتاه اما تاثیر گذار
✅ حکایت اول:
از کاسبی پرسیدند: چگونه در این کوچه پرت و بی عابر کسب روزی میکنی؟ گفت: آن خدایی که فرشته مرگش مرا در هر سوراخی که باشم پیدا میکند!! چگونه فرشته روزیش مرا گم میکند!!!؟
✅ حکایت دوم:
پسری با اخلاق و نیک سیرت، اما فقیر به خواستگاری دختری میرود... پدر دختر گفت:تو فقیری و دخترم طاقت رنج و سختی ندارد، پس من به تو دختر نمیدهم...!! پسری پولدار، اما بدکردار به خواستگاری همان دختر میرود، پدر دختر با ازدواج موافقت میکند و در مورد اخلاق پسر میگوید:انشاءالله خدا او را هدایت میکند...دختر گفت: پدر جان؛ مگر خدایی که هدایت میکند، با خدایی که روزی میدهد فرق دارد؟؟!!!!...
✅ حکایت سوم:
از حاتم پرسیدند: بخشنده تر از خود دیده ای؟؟...
گفت: آری... مردی که دارایی اش تنها دو گوسفند بود؛ یکی را شب برایم ذبح کرد... از طعم جگرش تعریف کردم.. صبح فردا جگر گوسفند دوم را نیز برایم کباب کرد...! گفتند: تو چه کردی؟ گفت: پانصد گوسفند به او هدیه دادم... گفتند: پس تو بخشنده تری...! گفت: نه، چون او هر چه داشت به من داد!! اما من اندکی از آنچه داشتم به او دادم...!!
✅ حکایت چهارم:
عارفی راگفتند: خداوند را چگونه میبینی؟! گفت آنگونه که همیشه میتواند مچم را بگیرد، اما دستم را میگیرد....
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】
➖➖➖➖➖
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
🔴 تلنگر
✍جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند و دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد. جهانگرد پرسید: لوازم منزلتان کجاست؟... زاهد گفت: مال تو کجاست؟ جهانگرد گفت: من اینجا مسافرم. زاهد گفت: من هم!
حضرت امام علی (علیه السّلام):
«دنیا خانه ی آرزوهایی است که زود نابود می شود، و کوچ کردن از وطن حتمی است. دنیا شیرین و خوش منظر است که به سرعت به سوی خواهانش می رود، و بیننده را می فریبد، سعی کنید با بهترین زاد و توشه از آن کوچ کنید و بیش از کفاف خود از آن نخواهید و بیشتر از آنچه نیاز دارید طلب نکنید.»
📚نهج البلاغه، خطبه ۴۵
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
هدایت شده از یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها
4_5791774672945152905.mp3
1.88M
🔴دستگیری حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها در عالم برزخ 🍃🍃
🍃🍃🍃 #فاطمیه 🍃🍃🍃
توسل به #حضرت_فاطمه_زهرا سلام الله علیها
🎤 استاد هاشمی نژاد
@fateme_madarm
@fateme_madarm
هدایت شده از دکتر سعید جلیلی
narimani.mp3
5.18M
(🏴)
مـــرو زهــرا که پس از تو علــے هم میوفته از پا😔
مـــرو زهــرا که پس از تو خونــه میشه قبــر مولا😢
🏴 عــــــشق عـــــــلے زهـــــــرا 🏴
#مداحـــے
بـــا صداے ســید رضـــا نریمـــانے
💫اللّـهـمَّعَـجِّـلْلِـوَلِیِّـڪَالفَـرَج
iD ➠ @sahebzamane
iD ➠ @sahebzamane
هدایت شده از هنرکده صبا🔸️روباندوزی
🔰 مطالبه رهبر انقلاب از دستگاههای دولتی ومجموعههای مردمی درباره مشکلات بارندگی در سیستان و بلوچستان:
👈 هر چه بیشتر به یاری مردم بشتابید
💻 @Khamenei_i
iD ➠ @sepaheghodss
iD ➠ @sepaheghodss
هدایت شده از هنرکده صبا🔸️روباندوزی
°●قبل از #دعای_ندبه
صنوبر شهید شد
°●از عطریاس🌸 پرشد و
پَر پَر #شهید_شد
°● #سردار تاب روضه ی
دیوار و در💔 نداشت
°●قبل از شروع مجلس #مادر♥️
#شهید_شد😭
#شهید_قاسم_سلیمانی
#صبحتون_شهدایی 🌙
#فـــرمـــانـــــده_سپـــاه_قــــدس 🇮🇷
iD ➠ @sepaheghodss
iD ➠ @sepaheghodss
✨﷽
💠ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎی ﮔﺮﺍﻧﻘﯿﻤﺖ
ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﺮﯾﺴﺖ. ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻧﻘﻄﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ
ﺧﯿﺮﻩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ،
ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ : "ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
💠ﻋﻠﺖ ﺭﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ؟
ﮔﻔﺖ:ﺍﯾﻦ ﺩﺳﺖ ﺧﻂ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﭼﻨﺪﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﻄﻪ ﻫﯿﺰﻡ ﻣﯿﻔﺮﻭﺧﺘﻢ..........
ﺣﺎﻝ ﺻﺎﺣﺐ ﭼﻨﺪﯾﻦ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺍﻡ .
💠ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎﺑﺮﮔﺸﺘﯽ؟
ﮔﻔﺖ: ﺁﻣﺪﻡ ﺗﺎ ﺑﺎﺯ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ :
"ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ"
💠«گر به دولت برسی، مست نگردی مردی،
گر به ذلت برسی، پست نگردی مردی،
اهل عالم همه بازیچه دست هوسند،
گر تو بازیچه این دست نگردی مردی...»
┈••✾•🌿🌺
داستان های کوتاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah