روزی یک کشتی پراز عسل در ساحل لنگر انداخت وعسلها درون بشکه بود وپیرزنی آمد که ظرف کوچکی همراهش بود
و به بازرگان گفت :
از تو میخواهم که این ظرف را پر از عسل کنی که تاجر نپذیرفت وپیرزن رفت ..
سپس تاجر به معاونش سپردکه آدرس آن خانم را پیدا کند وبرایش یک بشکه عسل ببرد ...
آن مرد تعجب کرد وگفت
ازتو مقدار کمی درخواست کرد نپذیرفتی والان یک بشکه کامل به او میدهی .
تاجر جواب داد :
ای جوان او به اندازه خودش در خواست میکند ومن در حد و اندازه خودم به او میدهم ..
اگر کسی که صدقه میداد به خوبی میدانست ومجسم میکرد که صدقه ی او پیش از دست نیازمند در دست خدا قرار می گیرد، لذت صدقه دهنده بیش از لذت گیرنده بود.
این یک معامله با خداست.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🌸🍃🌸🍃
ابن هرمه به نزد منصور (خليفه عباسی) آمد.
منصور وی را عزيز داشت و تکريم کرد و پرسيد: چيزی از من بخواه.
گفت: "به کارگزارت در مدينه بنويس که هرگاه مرا مست گرفتند، مرا حد نزند!"
منصور گفت: ابطال حدود را راهی نيست. چيز ديگری بخواه و اصرار کرد. اما ابن هرمه بيشتر اصرار کرد...
سرانجام منصور گفت: به کارگزار مدينه بنويسيد:
"هرگاه ابن هرمه را مست نزد تو آورند، وی را هشتاد تازيانه زن، و آورنده اش را صد تازيانه!!"
از آن پس ابن هرمه مست در کوچه ها می رفت و کسی معترضش نمی شد!
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
👌داستاتی کوتاه
💥فرار از ترس ریا
☘مولا عبد اللّه شوشتری به منزل شیخ بهایی رفت. وقت نماز شد.
🌹شیخ بهایی از او خواست که نماز جماعت بخواند. مرحوم شوشتری مقداری فکر کرد، جوابی نداد و با سرعت به منزل خود برگشت. بعضی از دوستان از او سؤال کردند که آقا شما با اهتمامی که به نماز اوّل وقت دارید، چرا در منزل شیخ بهایی نماز نخواندید؟
👈گفت: هر چه فکر کردم، دیدم در نفسم یک تغییری هست که دوس داشتم شیخ بهایی پشت سر من نماز بخواند. این بود که از ترس ریا نماز نخواندم.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
شکر کدام نعمت خدا را به جا آوردی؟
شيخ صدوق (ره) از ابو هاشم جعفرى نقل می كند كه گفت:
از نظر معاش، در تنگناى سختى قرار گرفتم، به حضور امام هادى عليه السّلام رفتم، اجازه ورود داد، وقتى كه در محضرش نشستم، فرمود:
«اى ابو هاشم! در مورد كدامين نعمتى كه خداوند به تو داده می توانى شكرانه اش را بجا آورى؟».
من خاموش ماندم، و ندانستم كه چه بگويم؟ آن حضرت آغاز سخن كرد و فرمود:
«خداوند، ايمان را به تو روزى داد، و به خاطر آن، بدنت را از آتش دوزخ حرام كرد، و عافيت و سلامتى را روزى تو گردانيد، و تو را به اطاعتش يارى نمود، و به تو قناعت بخشيد، و تو را از اينكه خوار گردى و آبرويت برود، حفظ كرد، اى ابو هاشم، من در آغاز، اين نعمتها را به ياد تو آوردم، چرا كه گمان نمودم می خواهى از آن كسى كه آن نعمتها را به تو بخشيده به من شكايت كنى؟ و من دستور دادم صد دينار به تو بپردازند، آن را بگير».
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
💢شترت را ببند بعد توکل کن
روزی پیامبر(ص) دید مردی شترش را بدون افسار رها کرده است. حضرت پرسید چرا شترت را نبستی؟
گفت: به خدا توکل کردم!
فرمود: ابتدا #شترت را ببند بعد به خدا توکل کن!
اسلام دین عقلانیت است، برخی رفتارهای غیرعقلانی ما به نام دین نوشته نشود
میتونیم این سخن پیامبر رو مصداق قرار بدیم برای کسایی که داروی امام کاظم مصرف میکنن و بدون هیچ ماسک و دستکشی میرن بیمارستانهای مرجع کرونا!!
بعد از خودشون فیلم میگیرن, که مارو ببینید, داروی امام کاظم خوردیم, الانم وسط کرونا هستیم.....
📌نه داداچ, از این حرفا نیس!
خداروشکر که داروی امام کاظم جواب داده و قراره روی بیماران امتحان بشه, ولی این دلیل نمیشه که بهداشت رو رعایت نکنی!
این کار شما بیشتر دین گریزی هست, تا تبلیغ دین!
ما هیچوقت نمیتونیم طب جدید رو نقض کنیم, اما درعین حال هم نمیشه فقط طب ایرانی اسلامی رو بکار برد!
ما جامعه پزشکی, اکثرا داروی امام کاظم رو مصرف میکنیم, اما موارد بهداشتی(ماسک و دستکش و ضدعفونی کردن )رو هم انجام میدیم....
لطفا لطفا, در خانه بمانید, داروی امام کاظم هم مصرف کنید, بهداشت رو هم. رعایت کنید....
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✳️ رمز همراهی با رسول خدا
📌 بردهای بود که #نبی_اکرم (ص) او را آزاد کرده بودند، ولی آنقدر نسبت به حضرت محبت داشت که اگر ایشان را نمیدید، مضطرب میشد. روزی حضرت او را دیدند، در حالی که لاغر شده و رنگش تغییر پیدا کرده بود. به او فرمودند چه شده است؟ عرض کرد: هیچ بیماریای ندارم؛ فقط دوری شما من را گرفتار کرده است. در این دنیا امیدی دارم که اگر امروز از شما جدا میشوم، فردا شما را دوباره میبینم. اما همهی نگرانی من این است که بعد از مرگ، دیگر راهی به شما ندارم. شما در عوالم بالا هستید و ما در عالم پایین. این آیه نازل شد: «وَمَنْ یطِعِ اللهَ وَالرَّسُولَ فَأُولئِک مَعَ الَّذِینَ أَنْعَمَ اللهُ عَلَیهِمْ...» (و كسانى كه خدا و رسول را اطاعت كنند، البته با افرادى كه خداوند به آنها عنايت نموده خواهند بود...) (نساء، ۶۹) پس رمز #همراهی، #اطاعت است.
📚 برگرفته از کتاب #مقام_محمود
📖 ص ۱۹۱
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
4_6035365839081834477.mp3
1.13M
✅ تواضع داشته باش
افتادگی آموز اگر طالب فیضی
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🎤 #حاج_اقا_مجتهدی
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
داستان کوتاه پیرمرد فقیر و گردن بند...
روزی پیرمردی فقیر و گرسنه، نزد پیامبر اکرم (ص) آمد و درخواست کمک کرد. پیامبر فرمود: اکنون چیزی ندارم ولی «راهنمای خیر چون انجام دهنده آن است»، پس او را به منزل حضرت فاطمه (س) راهنمایی کرد.
پیرمرد به سمت خانه حضرت زهرا (س) رفت و از ایشان کمک خواست. حضرت زهرا (س) فرمود: ما نیز اکنون در خانه چیزی نداریم. اما گردن بندی را که دختر حمزة بن عبدالمطّلب به او هدیه کرده بود از گردن باز کرد و به پیرمرد فقیر داد. مرد فقیر، گردن بند را گرفت و به مسجد آمد.
پیامبر (ص) هنوز در میان اصحاب نشسته بود که پیرمرد عرض کرد: ای پیامبرخدا (ص)، فاطمه (س) این گردن بند را به من احسان نمود تا آن را بفروشم و به مصرف نیازمندی خودم برسانم. پیامبر (ص) گریست. عمّار یاسر با اجازه پیامبر (ص) گردن بند را از پیرمرد خرید. عمار پس از خرید گردن بند، گردن بند را به غلام خود داد و گفت: این را به رسول خدا (ص) تقدیم کن، خودت را هم به او بخشیدم. پیامبر (ص) نیز غلام و گردن بند را به حضرت فاطمه بخشید. غلام نزد فاطمه (س) آمد و آن حضرت گردن بند را گرفت و به غلام فرمود: من تو را در راه خدا آزاد کردم. غلام خندید. حضرت فاطمه (س) راز این خنده را پرسید. غلام پاسخ داد: ای دختر پیامبر (ص) برکت این گردن بند مرا به شادی آورد، چون گرسنهای را سیر کرد، برهنهای را پوشاند، فقیری را غنی نمود، پیادهای را سوار نمود، بندهای را آزاد کرد و عاقبت هم به سوی صاحب خود بازگشت.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
💢مدارا ، مدارا ، مدارا
✅بكربن صالح، نقل میکند:
به امام جواد علیهالسلام نامه نوشتم:
«پدرم ناصبى (دشمن امام علی) و خبيث است و از او بسيار سختى ديده ام.
براى من دعا كن و بفرما چه كنم، آيا رسوايش كنم يا با او مدارا نمايم؟»
امام جواد علیه السلام در جواب نوشتند:
«پيوسته ان شاء الله براى تو دعا می كنم،
مدارا کردن ، بهتر از افشاگرى است.
پس ار هر سختى ، آسانى است.
صبر كن. «ان العاقبة للمتقين»
خدا تو را در ولايت كسى كه در ولايتش هستى ثابت قدم فرمايد.
من و شما در امانت خداوند هستيم؛ خدايى كه امانتهاى خويش را ضايع نمیكند.»
🔹بكربن صالح میگويد:
با پدرم مدارا کردم و پس از مدتی، پدرم اصلاح شد.
📚بحارالانوار ، جلد ۵۰ ، صفحه ۵۵
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
اعتبار
زنی با لباس های كهنه و نگاهي مغموم وارد خواربار فروشی شد و با فروتنی از صاحب مغازه خواست كمی مواد خوراکی به او بدهد. آهسته و با خجالت گفت: شوهرش بيمار است و نمي تواند كار كند و بچه هایشان بي غذا مانده اند. مغازه دار با بي اعتنايی، محلش نگذاشت و با حالت بدي خواست كه زن از مغازه اش بيرون برود!
زن نيازمند، درحالي كه اصرار مي كرد، گفت:«آقا شما را به خدا،به محض اين كه بتوانم، پولتان را مي آورم.» فروشنده گفت نسيه نمي دهد. مشتري ديگری كه كنار پيشخوان ايستاده بود و گفت وگوی آنها را مي شنيد به مغازه دار گفت: «ببين خانم چه مي خواهد،خريد اين خانم بامن!» خواربار فروش با تمسخر گفت: «لازم نکرده ادای انسانیت در بیآوری برای دو قلم جنس. می تواند رایگان ببرد » بعد رو به زن کرد و با صدايي كنايه آمیز گفت: « ليست خريدت كو؟ ليست را بگذار روي ترازو، به اندازه ی وزنش، هرچه خواستی ببر!»
زن که صورتش از خجالت سرخ شد لحظه ای مكث كرد،بعد از كيفش تكه كاغذی درآورد، پشتش چیزی نوشت و روي كفه ی ترازو گذاشت. همه با تعجب ديدند كفه ی ترازو پايين رفت!
خواروبار فروش باورش نشد. مشتری از سر رضايت خنديد. مغازه دار با ناباوري شروع به گذاشتن جنس درترازو كرد. كفه ی ترازو برابر نشد. مجبور شد آن قدر جنس بگذارد تا كفه ها برابر شدند! خواروبار فروش با تعجب و دل خوری تكه كاغذ را برگرداند تاببيند وافعیت ماجرا چیست! پشت لیست خرید نوشته شده بود.
«خدای کریم ، تو از نياز من با خبری،خودت آن را برآورده ساز !»
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
داستانی شگفت از صدقه
مردی بنام عابد، از نیکان قوم موسی، سی سال از حضرت حق درخواست فرزند داشت ولی دعایش به اجابت نرسید . به صومعهی یکی از انبیای بنی اسرائیل رفت و گفت : ای پیامبر خدا ! برای من دعا کن تا خدا فرزندی به من عطا کند ، من سی سال است از خدا درخواست فرزند دارم ولی دعایم به اجابت نمیرسد .
آن پیامبر دعا کرد و گفت : ای عابد ! دعایم برای تو به اجابت رسید ، به زودی فرزندی به تو عطا میشود ، ولی قضای الهی بر این قرار گرفته که شب عروسی آن فرزند شب مرگ اوست !!
عابد به خانه آمد و داستان را برای همسرش گفت ; همسرش در جواب عابد گفت : ما به سبب دعای پیامبر از خدا فرزند خواستیم تا در کنار او در دنیا راحت بینیم ، چون به حد بلوغ رسد به جای آن راحت ، ما را محنت رسد ، در هر صورت باید به قضای حق راضی بود . شوهر گفت : ما هر دو پیر و ناتوان شدهایم چه بسا که وقت بلوغ او عمر ما به پایان رسد و ما از محنت فراق او راحت باشیم .
آن جوان در شب عروسی مشغول غذا خوردن شد ، پیری محتاج و نیازمند در خانه آمد و غذا خواست ، آن جوان غذای مخصوص خود را نزد او نهاد ، آن پیر محتاج غذا را که در ذائقهاش خوش آمده بود ، خورد و دست به جانب من برداشت و گفت : پروردگارا ! بر عمرش بیفزا . من که آفرینندهی جهانم به برکت دعای آن نیازمند هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانیان بدانند که هیچ کس در معامله با من از درگاه من زیانکار برنگردد و اجر کسی به دربار من ضایع و تباه نشود
پس از نُه ماه پسری نیکو منظر و زیبا طلعت به آنان عطا شد ; برای رشد و تربیت او رنج فراوان بردند تا به حد رشد و کمال رسید ; از پدر و مادر درخواست همسری لایق و شایسته کرد ; پدر و مادر نسبت به ازدواج او سستی روا میداشتند ، تا از دیدار او بهرهی بیشتری برند ; به ناچار کار به جایی رسید که لازم آمد برای او شب زفاف برپا کنند ; شب عروسی به انتظار بودند که چه وقت سپاه قضا درآید و فرزندشان را از کنار آنان برباید ; عروس و داماد شب را به سلامت به صبح رساندند و هم چنان به سلامت بودند تا یک هفته بر آنان گذشت ، پدر و مادر شادی کنان به نزد پیامبر زمان آمدند و گفتند : با دعایت از خدا برای ما فرزندی خواستی و گفتی که شب زفاف او با شب مرگ او یکی است ، اکنون یک هفته گذشته و فرزند ما در کمال سلامت است !
پیامبر گفت : شگفتا ! آنچه من گفتم از نزد خود نگفتم ، بلکه به الهام حق بود ، باید دید فرزند شما چه کاری انجام داد که خدای بزرگ ، قضایش را از او دفع کرد . در آن لحظه جبرئیل امین آمد و گفت : خدایت سلام میرساند و میگوید : به پدر و مادر آن جوان بگو : قضا همان بود که بر زبان تو راندم ، ولی از آن جوان خیری صادر شد که من حکم مرگ را از پروندهاش محو کردم و حکم دیگر به ثبت رساندم ، و آن خیر این بود که : آن جوان در شب عروسی مشغول غذا خوردن شد ، پیری محتاج و نیازمند در خانه آمد و غذا خواست ، آن جوان غذای مخصوص خود را نزد او نهاد ، آن پیر محتاج غذا را که در ذائقهاش خوش آمده بود ، خورد و دست به جانب من برداشت و گفت : پروردگارا ! بر عمرش بیفزا . من که آفرینندهی جهانم به برکت دعای آن نیازمند هشتاد سال بر عمر آن جوان افزودم تا جهانیان بدانند که هیچ کس در معامله با من از درگاه من زیانکار برنگردد و اجر کسی به دربار من ضایع و تباه نشود.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#مشغول_عبادتی_باش✅
#که_هیچ_عبادتی_بالاترازآن_نیست❌
#حاج_اسماعيل_دولابی
🌸هیچ عبادتی مانند صلوات💚 نیست.
هیچ عبادتی را خداوند نفرموده من انجام می دهم پس شما هم انجام دهید در مورد نماز،روزه و هیچ عبادت دیگری چنین نفرمود.اما در مورد صلوات فرمود
خدا💚 و ملائکه اش بر #پیامبر💚 صلوات💚 میفرستند پس ای مومنان شما هم بر او صلوات💚 بفرستید.
انشاءالله وقتی صلوات💚 می فرستی ببینی که خدا دارد بر حبیبش صلوات💚 می فرستد و ببینی که بر تو هم که صلوات💚 می فرستی دارد صلوات💚 می فرستد!
#لبهاتو_برای_قشنگتربن_ذکر_دنیا
#مشغول_کن
📚عرفان در کلام اولیای ربّانی،ص۶۲_۶۷
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#راستی #عمرمون_که_گذست.
#ولی_لذّتی_نبردیم😞
💢از محضر حضرت #آیت_الله_بهجت
سؤال شد
🔰حاج آقا، عمرمان گذشت و دارد مى گذرد امّا هنوز لذتى از عبادت و به خصوص نمازمان احساس نکرده ایم، به نظر شما چه باید بکنیم ؟
معظّم له در حالى که سر را تکان مى داد فرمود
آقا، عامّ البلوى است! این دردى است که همه گرفتاریم!
این احساس لذّت در نماز یک سرى مقدمات 👈 خارج از #نماز دارد، و یک سرى مقدمات در خود #نماز. آنچه پیش از #نماز و در خارج از نماز باید مورد ملاحظه باشد و عمل شود این است که #انسان #گناه نکند و #قلب🖤 را سیاه و دل را تیره نکند، و #معصیت ، روح را مکدّر مى کند و نورانیت دل را مى برد. و در هنگام خود نماز نیز انسان باید زنجیر و سیمى دور خود بکشد تا غیر خدا داخل نشود، یعنى فکرش را از غیر خدا منصرف کند و توجّهش به غیر خدا مشغول نشود. و اگر به طور غیر اختیارى توجّهش به جایى منصرف شد، به محض التفات پیدا کردن باید قلبش را از غیر خدا منصرف کند.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨🌹✨
#یاد_داشت_کن
#تابفهمی_چه_کاره_ای
حضرت #آیت_الله_مجتهدی
راه غلبه بر نفس، #محاسبه است.
بعضی اولیای خدا یک #دفتری
همراه خود داشتند و هر کاری که
می کردند می نوشتند،
در آخر روز هم نشسته و
حساب کارهای خود را می کردند
که ما در این روز چه کردیم،
چه مقدار اطاعت خداوند متعال را نمودیم،
چه مقدار سرپیچی و نافرمانی کردیم.
امام موسی کاظم💚 (علیه السلام) فرمودند
از ما نیست کسی که هر روز
به حساب نفس خود نرسد؛
پس اگر کار خوبی انجام داده بود
خــدا را #شـکـــر کند
و از خدا بخواهد
که آن کار را بیشتر و بهتر
بتواند انجام دهد
و اگر کار بدی انجام داده بود #استغفار
و توبه نماید. (بحار الأنوار، ج67 / 72)
حضرت رسول اکرم (صلی اللّه علیه و آله و سلّم ) فرمودند: انسان مؤمن نخواهد بود، تا این که به حساب نفسش برسد؛ شدیدتر از حسابرسی شریک با شریکش و مولی با بنده اش (بحار الأنوار، ج67 / 72)
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
#قمر_در_عقرب_چیست⁉️
🔴چرا مسافرت و ازدواج در آن مشکل دارد؟
🔴جماع در این زمان چه حکمی دارد؟
🔴چه تاثیری بر روی جنین میگذارد؟
🔴بهترین ماه برای ازدواج و تولید نسل کدام است؟
🔴دلیل نحوست قمر در عقرب چیست؟
🔴آیا مشکل قمر در عقرب فقط برای ازدواج است؟
✅روزهای قمر در عقرب99 و راه های برون رفت از اتفاقات آن را ببینید👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4000645139Cde96dd3d95
http://eitaa.com/joinchat/4000645139Cde96dd3d95
#قمردرعقرب_سال99 اعلام شد👆👆👆
هدایت شده از مداحی ناب
🔴 فوررررری
🎥فیلم واقعی و دردناک از لحظه ترور سردار سلیمانی منتشر 😔😔
🔞برای دیدن این فیلم فقط کافیست رو مشاهده فیلم کلیک کنید👇👇👇👇
🎥مشاهده فیلم 🎥
🎥مشاهده فیلم 🎥
🎥مشاهده فیلم 🎥
🎥مشاهده فیلم 🎥
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍آیتالله مجتهدی(ره)
✅شخصی ۳۰ سال صف اول نماز
جماعت میایستاد..و پشت سر پیشنمازی
نماز میخواند؛یک شب آمد و دید صف
اول جا نیست ...
👈🏻صف دوم ایستاد و متوجه شد که
کمی ناراحت است ولی نه ناراحت اینکه
ثواب صف اول را درک نکرده؛بلکه ناراحت
است که چرا در انظار مردم در صف اول
نایستاده است ...
فهمید که ایستادنش در صف اول برای
ریاکاری بوده است ...
نماز ۳۰ ساله اش را قضا کرد !!!
#ریا_کاری_ممنوع
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
✅راه حلی برای گناه نکردن
✍جواني نزد عالمي آمد و از او پرسيد: من جوان هستم اما نميتوانم خود را از نگاه كردن به دختران منع كنم، چاره ام چيست؟ عالم كوزهاي پر از شير به او داد و به او توصيه كرد كه كوزه را به سلامت به جاي معيني ببرد و هيچ چيز از كوزه نريزد...
☀️به يكي از طلبههايش هم گفت او را همراهي كند و اگر شير را ريخت جلوي همهي مردم او را كتك بزند. جوان نيز شير را به سلامت به مقصد رساند. و هيچ چيز از آن نريخت. وقتي عالم از او پرسيد چند دختر را در سر راهت ديدي؟ جوان جواب داد: هيچ، فقط به فكر آن بودم كه شير را نريزم كه مبادا در جلوي مردم كتك بخورم و در نزد مردم خوار وخفيف شوم.
☀️عالم هم گفت: حكايت انسان مؤمن هم همین است مومن هميشه خداوند را ناظر بر كارهايش ميبيند و از حساب روز قيامت و بیآبرویی در مقابل مردم در صحرای محشر و عذاب جهنم بیم دارد
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
خدا از انسان چه می خواهد؟
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت؛ او را، نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛ استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را، بدست آوری .
خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را.....!!!
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
داستان کوتاه احساس شکست!
روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك صندوقچه ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشهاى در وسط صندوقچه آن را به دو بخش تقسيم کرد.
در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمىداد.
ماهی بزرگ براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار شیشۀ كه وجود داشت برخورد مىکرد، همان ديوار شيشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى صندوقچه غير ممکن است!
در پايان، دانشمند شيشه ي وسط صندوقچه را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت.. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى صندوقچه نيز نرفت!
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
ماجراي سفر من و خدا با دوچرخه!!!
زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است. آدم نمى افتد، مگر این كه دست از ركاب زدن بردارد.
اوایل، خداوند را فقط یك ناظر مى دیدم، چیزى شبیه قاضى دادگاه كه همه عیب و ایرادهایم را ثبت میكند تا بعداً تك تك آنها را بهرخم بكشد.
به این ترتیب، خداوند مى خواست به من بفهماند كه من لایق بهشت رفتن هستم یا سزاوار جهنم. او همیشه حضور داشت، ولى نه مثل یك خدا كه مثل مأموران دولتى.
ولى بعدها، این قدرت متعال را بهتر شناختم و آن هم موقعى بود كه حس كردم زندگى كردن مثل دوچرخه سوارى است، آن هم دوچرخه سوارى در یك جاده ناهموار!
اما خوبیش به این بود كه خدا با من همراه بود و پشت سر من ركاب مىزد.
آن روزها كه من ركاب مىزدم و او كمكم مىكرد، تقریباً راه را مىدانستم، اما ركاب زدن دائمى، در جادهاى قابل پیش بینى كسلم مىكرد، چون همیشه كوتاهترین فاصلهها را پیدا مىكردم.
یادم نمىآید كى بود كه به من گفت جاهایمان را عوض كنیم، ولى هرچه بود از آن موقع به بعد، اوضاع مثل سابق نبود. خدا با من همراه بود و من پشت سراو ركاب مىزدم.
حالا دیگر زندگى كردن در كنار یك قدرت مطلق، هیجان عجیبى داشت.
او مسیرهاى دلپذیر و میانبرهاى اصلى را در كوه ها و لبه پرتگاه ها مى شناخت و از این گذشته میتوانست با حداكثر سرعت براند،
او مرا در جادههاى خطرناك و صعبالعبور، اما بسیار زیبا و با شكوه به پیش مىبرد، و من غرق سعادت مىشدم.
گاهى نگران مىشدم و مىپرسیدم، «دارى منو كجا مىبرى» او مىخندید و جوابم را نمىداد و من حس مىكردم دارم كم كم به او اعتماد مىكنم.
بزودى زندگى كسالت بارم را فراموش كردم و وارد دنیایى پر از ماجراهاى رنگارنگ شدم. هنگامى كه مىگفتم، «دارم مىترسم» بر مىگشت و دستم را مىگرفت.
او مرا به آدمهایى معرفى كرد كه هدایایى را به من مىدادند كه به آنها نیاز داشتم.
هدایایى چون عشق، پذیرش، شفا و شادمانى. آنها به من توشه سفر مىدادند تا بتوانم به راهم ادامه بدهم. سفر ما؛ سفر من و خدا.
و ما باز رفتیم و رفتیم..
حالا هدیه ها خیلى زیاد شده بودند و خداوند گفت: «همهشان را ببخش. بار زیادى هستند. خیلى سنگیناند!»
و من همین كار را كردم و همه هدایا را به مردمى كه سر راهمان قرار مىگرفتند، دادم و متوجه شدم كه در بخشیدن است كه دریافت مىكنم. حالا دیگر بارمان سبك شده بود.
او همه رمز و راز هاى دوچرخه سوارى را بلد بود.
او مىدانست چطور از پیچهاى خطرناك بگذرد، از جاهاى مرتفع و پوشیده از صخره با دوچرخه بپرد و اگر لازم شد، پرواز كند..
من یاد گرفتم چشمهایم را ببندم و در عجیبترین جاها، فقط شبیه به او ركاب بزنم.
این طورى وقتى چشمهایم باز بودند از مناظر اطراف لذت مىبردم و وقتى چشمهایم را مىبستم، نسیم خنكى صورتم را نوازش مىداد.
هر وقت در زندگى احساس مىكنم كه دیگر نمىتوانم ادامه بدهم، او لبخند مىزند و فقط مىگوید،
«ركاب بزن....»
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
دو راهب و یک دختر زیبا
دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.
لب رودخانه ، دختر زیبائی را دیدند که لباس گرانقیمتی به تن داشت.
از آنجائی که ساحل رودخانه مرتفع بود و آن دختر خانم هم نمیخواست هنگام عبور لباسش آسیب ببیند ، منتظر ایستاده بود .
یکی از راهبها بدون مقدمه رفت و خانوم را سوارکولش کرد.
سپس او را از عرض رودخانه عبور داد و طرف دیگر روی قسمت خشک ساحل پائین گذاشت .
راهبها به راهشان ادامه دادند.
اما راهب دومی یک ساعت میشد که هی شکایت میکرد : ” مطمئنا این کار درستی نبود ، تو با یه خانم تماس داشتی ، نمیدونی که در حال عبادت و زیارت هستیم ؟ این عملت درست بر عکس دستورات بود ؟ “
و ادامه داد : ” تو چطور بخودت این اجازه رو دادی که بر خلاف قوانین رفتار کنی ؟ “
راهبی که خانم رو به این طرف رودخونه آورده بود ، سکوت میکرد ، اما دیگر تحملش طاق شد
و جواب داد:” من اون خانوم رو یه ساعت میشه زمین گذاشتم اما تو چرا هنوز داری اون رو تو ذهنت حمل میکنی ؟! “
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🌸🍃🌸🍃
#سختگيري_بر_خانواده
رسول اکرم(ص):
"بدترین مردم کسى است که بر خانوادهاش سختگیر باشد "
گفتند اى رسول خدا!
سختگیرى بر خانواده چگونه است؟
پیامبر(ص) فرمودند:
مرد وقتى وارد خانه شود، همسرش از او هراسان و فرزندان از او گریزان شده، فرار کنند و چون بیرون رود همسرش شاد شود و خانوادهاش با یکدیگر انس گیرند!
#مجمع_الزوائد_ج۸
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
ارسال شده از سروش+:
#عاليه_حتما_بخونيد👇🏻
از عزرائیل پرسیدند:
تابه حال گریه نکردی زمانیکه جان بنی آدمی را میگرفتی؟
عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم،
یک بارگریه کردم
ویک بارترسیدم.
"خنده ام" زمانی بودکه به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم،اورادرکنارکفاشی یافتم که به کفاش میگفت:کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم وجانش راگرفتم..
"گریه ام"زمانی بود که به من دستور داده شدجان زنی رابگیرم، او را دربیابانی گرم وبی درخت و آب یافتم که درحال زایمان بود..منتظرماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم..دلم به حال آن نوزاد بی سرپناه درآن بیابان گرم سوخت وگریه کردم..
"ترسم"زمانی بودکه خداوندبه من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری ازاتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم.. دراین هنگام خداوندفرمود:
میدانی آن عالم نورانی کیست؟..
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که باوجودمن، موجودی درجهان بی سرپناه خواهد بود!
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
داستان کوتاه و زیبای گل سرخ
برادر کوچک ترم «سعید» عاشق پرنده بود. از هر بال و پر و منقار. از ماکیان گرفته تا گنجشک و چلچله و کبوتر و قناری و شترمرغ را دوست می داشت. حتی زاغ و کلاغ را هم می خواست و جغد را زشت و بدشگون نمی انگاشت و واقعیت اینکه توفیر قفس و رهایی را نمی دانست و خیال می کرد وقتی مرغی در پشت میله ها به ظاهر شاد و بی قرار ورجه وورجه می کند و آواز می خواند، حکما سرحال و بخت آور است... مخلص کلام اینکه کار صیاد را نمی شناخت تا خانواده اش را نفرین کند.
«سعید» از پریشانی پدرم به خاطر گرفتاری و اعدام برادر جوانش «ایوب» سود جست و فرصت نیکویی به دست آورد و جرات کرد به یاری یکی از همبازیان زبلش، سقاچه ای را به دام غربیل انداخته در زنبیل مفتولی واژگونی به روی سینی زندانی اش سازد.
از غرایب روزگار، مرغ به دام افتاده ـ که در رهایی لحظه ای از جست وخیز و جنب وجوش باز نمی ماند ـ آرام و راضی به نظر می رسید و با متانت خاصی در گوشه ای می نشست و متفکرانه به آسمان چشم می دوخت. وقتی «سعید» برایش آب و دانه می ریخت، دانه را مودبانه برمی چید و با وقار و طمانینه فرو می برد. در نوشیدن آب اما، ظرافت ویژه ای به کار می بست. گویی پس از هر قطره ای که می نوشید سر به آسمان می برد و شکر نعمات به جا می آورد. نه عصبیتی در کار بود و نه میل به تخطی از سرنوشت محتوم.
من که در آستانه بلوغ بودم و سرم به تدریج داشت بوی قورمه سبزی می گرفت، در برخورد با این موضوع جا خوردم و صغرا و کبرایم به هم ریخت چرا که ذهن خام و بی تجربه ام نمی توانست مفاهیم و مصادیق مختلف «آزادی» و حدود و ثغور آن را ـ طبق تعریف مد روز ـ در این مورد بخصوص با هم انطباق دهد.
«سعید» شاد بود که مرغکی را در تعلق دارد و آب و دانه اهدایی قبول دوست افتاده، از تیمار هایش راضی است و خلاصه حریف عشق او را پذیرفته. روزگار وصل چند صباحی به خیر و خوشی گذشت. تا اینکه یک بعدازظهر - که اغلب اهل خانه در چرت معمولی تابستانی بودند و «سعید» در گوشه حیاط با سقاچه اسیر عشق و حال می کرد، ناگهان مرغک چشم هایش را باز کرد، نگاه معنی داری به «سعید» انداخت و سپس دور و بر خویش را برانداز و صدایی شبیه «نه!» از گلوی خویش خارج ساخت و شروع کرد خود را به در و دیوار قفس کوفتن! بالاو پایین و چپ و راست... زنبیل واژگون تیزی هایی خم شده به سوی داخل داشت و در چشم به هم زدنی مرغ بیچاره خود را خونین و مالین کرد.
«سعید» هراسان به طرف قفس دوید و زنبیل را از روی سینی برداشت. سقاچه مانند سنگی که دستی پرتوان به هوا پرتابش کند به بالاجهید. آن قدر بالاکه لحظه ای از نظر ناپدید شد... غیب! و بعد ـ بی آنکه حتی بتواند چرخی به روی حیاط بزند - سرنگون شد و به روی آجرفرش کنار حوض نقش زمین شد و رگه باریک خون لختی بعد، از پیشانی نگون بختش جاری شد و به پاشیر رسید.
وقتی آفتاب به لب بام رسید «سعید» دیگر گریه نمی کرد. من و مادرم پیکر بی جان پرنده پاک را در گوشه حیاط ـ همان جایی که حیات زخمی خود را به سوی آسمان مرگ پرتاب کرده بود ـ چال کردیم.
خانه را که می خواستیم بفروشیم، مادر به درخت گل سرخ گوشه حیاط اشاره کرد و گفت:«اینو چی کار کنیم؟ یادگار سعید... کسی آن را نکاشته. از همون جایی که پرنده را چال کردیم دراومده...» و من باور نکردم.
نویسنده:سیروس ابراهیم زاده
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah