#تلنگر
کارگردان دنیا خداست! مهم نیست نقش ما ثروتمند است یا تنگدست... سالم است یا بیمار ... مهم اینست که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده! نباید از سخت بودن نقش گله مند بود... چرا که سخت بودن نقش: نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر هست ...
امیدوارم خوش بدرخشیم !
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✍حضرت آدم پنج وصیت به فرزندش شیث کرد ودستور داد او هم این وصیت ها را به فرزندانش بکند.
1- به دنیا مطمئن نشوید که من به بهشت جاوید اطمینان یافتم خدا این اطمینان را نپسندید وبیرونم کرد.
2- به رای زنان رفتار نکنید که من به میل زن عمل کردم از درخت خوردم وپشیمان شدم.
3- هر کاری می خواهید بکنید اول عاقبتش را بنگرید که من اگر عاقبت اندیشی کرده بودم به این مصیبت دچار نمی شدم.
4- کاری را که دل در انجامش ارام ندارد ،نکنید؛که من هنگام خوردن از آن درخت دلم می لرزید اما اعتنا نکردم ،خوردم و پشیمان شدم.
5- در کارها مشورت کنید که اگر من با ملائکه شور کرده بودم،گرفتار نمی شدم.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
❣#داستان_جالبِ_طلبهٔ_جوان_با_دختر_فراری
🌼🍃نیمه های شب بود سکوت عجیبی حوزه علمیه را فرا گرفته بود تمام طلبه ها خواب بودند #طلبه جوان در حجره خود مشغول مطالعه بود که ناگهان #دختری زیبا وارد اتاق شد و به سرعت در اتاق را بست،با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که سکوت کند و هیچ چیزی نگوید.دختر پرسید:ببینم شام چی داری؟؟
🌼🍃#طلبه جوان هاج واج مانده بودو تمام بدنش خیس عرق شده بود و زبانش بند آمده بود،هرچه غذا داشت برای دختر آورد.دختر جوان که #شاهزاده آن شهر بود قصد داشت شب را در اتاق طلبه بخوابد آن هم در اتاقی که فقط خودش بود و آن #طلبه جوان،به هر شکلی بود دختر در گوشه ای از اتاق خوابید و به #طلبه اعتماد کرده بود
🌼🍃 اما صبح که از خواب بیدار شد آنچه که نباید اتفاق بیفتد اتفاق افتاده بود.
🌼🍃 مأموران، شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند، شاه عصبانی پرسید: چرا شب به ما اطلاع ندادی و #طلبه جوان گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم، مرا به دست #جلاد خواهد داد!
🌼🍃شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطایی کرده یا نه؟ و بعد از تحقیق از#طلبه جوان پرسید، چطور توانستی در برابر نفست مقاومت کنی؟
🌼🍃 طلبه جوان 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش #سوخته و علت را پرسید طلبه گفت: چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه میکرد، هر بار که نفسم وسوسه میکرد یکی از انگشتان را بر روی شعله سوزان شمع میگذاشتم تا طعم #آتش_جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح به این ترتیب با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.
🌼🍃#پادشاه از تقوا و پرهیزکاری او خوشش آمد و دستور داد، همین شاهزاده را به عقد طلبه جوان در آوردند
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
.
✍ماجرای شگفتانگیز دیدار اجنه با آیت الله بهجت
حجت الاسلام روحی تعریف میکند:
خیلی از داستانهایی که آیت الله بهجت نقل میکردند که یک آقایی این چنین بود، خودشان را داشتند میگفتند. دوستان میگفتند: این خودش است. میگفتم: نه، دلیلی ندارد. تا اینکه شاید سی سال گذشت و از یک قضیهای که اغلب آن را نقل میکردند به صحت این مطلب پی بردیم.
ایشان بارها میفرمودند: آن آقا در مورد جن چنین گفته. تا یک بار بچههای کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند. ایشان به بچهها فرمودند: بیایید با شما کار دارم. من هم رفتم طرف دیگری و میخواستم مراقبت کنم که چه کار میخواهند بکنند آقا. دیدم به آنها فرمودند: جن ترس ندارد، آنها کاری به مومن ندارند. حالا کسی که سی سال میگفت یک آقایی، به این بچههای کوچک میگفتند: "من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آنجا نرو جن دارد. گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم، عمامهام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم. پاسی از شب که گذشت، صدای پای آنها را بیرون در اتاق میشنیدم. یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد. از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم. عمامهام کنارم است. رفت به آنها گفت: این لشکر خداست."
عصر از ایشان پرسیدم آقا، آن شخص حرف جن را چه طوری متوجه شد؟ فرمود: آخر آن جملهاش این بود: هذا خیل الله. سی سال به ما در خانه میگفتند: یک آقایی بود.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
ﺍﮔﺮﻫﻨﮕﺎﻣﯽﮐﻪ"ﻏﯿﺒﺖ"
ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ
ﺑﺎﻧﮑﻬﺎﺑﻪﻃﻮﺭﺧﻮﺩﮐﺎﺭ
ﺍﻣﻮﺍﻝﻣﺎﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ
ﺑرداشتهﻭﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ
ﮐﻪ ازﺍﻭﻏﯿﺒﺖﻣﯽﮐﻨﯿﻢ
ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏبه خاﻃﺮﺣﻔﻆ
ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ
#الهی_قمشهای
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
👇👇
✅خاک پای پدر و مادر باشید
✍مواظب باشید عاق والدین نشوید و پدر و مادر نفرینتان نکنند و بگویند:"خدایا من از این فرزندم نمی گذرم" یک وقت خیره خیره به پدر و مادرتان نگاه نکنید. حالا پدرتان سر شما داد زده است، نباید کاری کنی.
💠 پدر حاج شیخ عباس قمی مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود.
حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که "بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا و بنشین و بفهم!" حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:"پدر جان! دعا کن بفهمم" نگفت این کتاب را من خودم نوشتم،
نرفت به مادرش بگوید پدرم جلوی جمع آبروی مرا ریخت، خیره خیره به پدرش نگاه نکرد، فقط آهسته گفت: "پدر جان! دعا کن بفهمم"
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🔅🔆🔅🔆🔅🔆🔅🔆
#داستان_علما
مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی معروف به #شیخ_نخودکی در وصیت خود به فرزندش می گوید:
اگر آدمی چهل روز به ریاضت و عبادت بپردازد، ولی یک بار نماز صبح از او فوت شود، نتیجه آن چهل روز عبادت بی ارزش و هباء منثورا خواهد شد.
فرزندم! بدان که در تمام عمرم تنها یک بار نماز صبحم قضا شد. پسر بچه ای داشتم که شب آن روز فوت شد.
سحرگاه در عالم رویا به من گفتند که این مصیبت به علت فوت آن نماز صبح به تو وارد آمد.
اکنون اگر یک شب، نماز شبی از من فوت شود، صبح آن شب، انتظار بلایی را می کشم که به من نازل شود.
سپس حاج شیخ حسنعلی می افزاید:
پسرم! ترا سفارش می کنم که نمازت را اول وقت بخوان و از نماز شب تا آنجا که می توانی غفلت مکن.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
❖
"کوهنورد"
اين داستان غم انگيز "کوهنوردی" است که می خواست به بلندترين کوه ها "صعود" کند.
تصميم گرفت، تنها به قله کوه برود، هوا سرد بود و کم کم تاريک ميشد، سياهی شب سکوت مرگبار داشت و "قهرمان ما" بجای اينکه چادر بزند و استراحت کند و صبح ادامه دهد به راهش ادامه داد.
همه جا تاريک بود و جز سو سوی ستارها و ماه از پشت ابرها چيز ديگری پيدا نبود، و قهرمان ما چيزی به فتح قله نداشت که ناگهان پايش به سنگی خورد و "لغزيد" و "سقوط" کرد.
در آن لحظات سقوط خاطرات بد و خوب بيادش آمد، داشت فکر ميکرد چقدر به "مرگ" نزديک است، که در آن لحظات ترسناک مرگ و زندگی احساس کرد که طناب سقوط به دور کمرش حلقه زده و وسط "زمين" و "آسمان" مانده است.
در آن وقت تنگ و درد آور و ترسناک و آن سکوت هولناک فرياد زد "خدايا" مرا درياب و نجات بده، صدایی لطيف و آرام از آسمان گفت چه می خواهی برايت بکنم.
قهرمان ما گفت:
کمکم کن "نجات" پيدا کنم.
صدا گفت:
آيا واقعا فکر ميکنی من می توانم تو را نجات دهم.
قهرمان کوه نورد ما گفت:
البته که تو می توانی مرا کمک کنی چون تو خداوندی و قادر بر هر کاری هستی.
آن صدا گفت:
پس آن طناب را ببر و "اعتماد" کن، اما قهرمان ما ترس داشت و اعتماد نکرد و چسبيد به طنابش.
"چند روز بعد گروه نجات جسد منجمد و مرده او را پيدا کردند که فقط يک متر با زمين فا صله داشت..."🍂🍃
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
👌 داستان کوتاه پند آموز
✰ سنــــگــــ ریــــزه ✰
✍ شخصی در یکی از مناطق کویری زندگی میکرد. چاهی داشت پر از آب زلال زندگیش به راحتی میگذشت با وجود اینکه در همچین منطقه ای زندگی میکرد. بقیه اهالی صحرا به علت کمبود آب همیشه دچار مشکل بودند اما او خیالش راحت بود که یک چاه آب خشک نشدنی دارد.
یک روز به صورت اتفاقی سنگ کوچکی از دستش داخل آب افتاد صدای سقوط سنگریزه برایش دلنشین بود اما میترسید که برای چاه آب مشکلی پیش بیاید. چند روزی گذشت و دلش برای آن صدا تنگ شد از روی کنجکاوی اینبار خودش سنگ ریزه ای رو داخل چاه انداخت کم کم با صدای چاه انس گرفت و اطمینان داشت با این سنگ ریزه ها چاه به مشکلی بر نمیخورد. مدتی گذشت و کار هر روزه مرد بازی با چاه بود تا اینکه سنگ ریزه های کوچک روی هم تلمبار شدند و چاه بسته شد. دیگر نه صدایی از چاه شنیده میشد و نه آبی در کار بود.
⇱ مطمئن باشید تکرار اشتباهات کوچک و اصرار بر آنها به شکست بزرگی ختم خواهد شد.
_
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
پسره ميميره، میره بهشت.
میبینه اونطرفش کوهه و اوطرفش دریا.
پسرک نزدیک دریا ميشه
میبینه که ماه اول آب دریا کم شده
سال اول آب دریا بازم کم شده
سال پنجم اب دریا بازم کمتر شده
سال بیستم میبینه یک
رودیه داره رد میشه
از خدا میپرسه من که تو بهشتم،
چرا اينجور شده
خدا میگه: ماه اول
رفیقات تو رو فراموش کردن
سال اول فاميلات تو
رو فراموش کردن
سال پنجم خواهر
برادرات تو رو فراموش کردن
سال بیستم اون رود که
داره رد ميشه هنوز اشکهای مادرته.
❖
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
.
حرف هايي كه ميزنيم،،،،
دست دارند!!!
دست های بلندی كه گاهی،
گلويی را می فشارند
و نفس فرد را می گيرند !!!
حرف هايي كه ميزنيم،،،پا دارند !!!
پاهای بزرگی كه گاهی،
جايشان را روی دلی مي گذارند
و برای هميشه مي مانند !!!
حرف هايي كه ميزنيم ،،، چشم دارند !!!
چشم های سياهی كه،
گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند،
و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند !!!
پس
مراقب حرفهايي كه ميزنيم باشيم
زيرا سنجیده سخن گفتن
از سکوت هم دشوار تر است !
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشدهای ؟
پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمیشوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
✍چند شب پيش عنکبوتی را كه گوشهی اتاق خوابم تار تنيده بود، ديدم. خیلی آرام حركت میكرد. گويی مدتها بود كه آنجا گير كرده بود و نمیتوانست برای خودش غذايی پيدا كند. با لحنی آرام و مهربان به او گفتم: «نگران نباش كوچولو، الان از اينجا نجاتت ميدم!» يک دستمال کاغذی در دست گرفتم و سعی كردم به آرامی عنكبوت را بلند كنم و در باغچهی خانهمان بگذارمش. اما مطمئنم كه آن عنكبوت بيچاره خيال كرد من میخواهم به او حمله كنم! چون فرار كرد و لابهلای تارهايش پنهان شد. به او گفتم: «قول ميدم به تو آسيبی نزنم.»
سپس سعی كردم او را بلند كنم. عنكبوت دوباره از دستم فرار كرد و با سرعت تمام مثل يک توپ جمع شد و سعی كرد لابهلای تارهايش پنهان شود. ناگهان متوجه شدم كه عنكبوت هيچ حركتی نمیكند. از نزديك به او نگاه كردم و ديدم آنقدر از خودش مقاومت نشان داد كه خودش را كشته است. بسيار غمگين شدم. عنكبوت را بيرون بردم و داخل باغچه كنار يك بوته گل سرخ گذاشتم. به نرمی زير لب زمزمه كردم: «من نمیخواستم به تو صدمهای بزنم، میخواستم نجاتت بدهم. متاسفم كه اين را نفهميدی!» درست در همان لحظه فكری به ذهنم خطور كرد. از خودم پرسيدم آيا اين همان احساسی نيست كه خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟! از اينكه شاهد دست و پا زدن و دردها و رنجهای ماست آزرده میشود و میخواهد مداخله كند و به ما كمك كند و ما را از خطر دور كند اما مقاومت میكنيم و دست و پا میزنيم و داد و فرياد سر میدهيم كه: «كه چرا اينقدر ما را مجبور ميکنی كه تغيير كنيم؟»
🔺 شايد هر كدام از ما مثل همان عنكبوت كوچك هستيم كه تلاش ديگران را برای نجات خودمان حمله تلقی میكنيم و متوجه نيستيم كه اگر تسليم خدا شده بوديم و اينقدر دست و پا نمیزديم تا چند لحظهی ديگر خود را در باغچهای زيبا میديديم.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه آرامشی داره این دعاها 🌸🌸❤️❤️
از خدا براتون قلبی آروم زندگی شاد و پر از ثروت و موفقیت و آرامشی از جنس خدا میخوام .
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#داستان_کوتاه_آموزنده
#احسن_القصص
امام باقر (علیه السلام) فرمودند:
روی موسی (علیه السلام) از کنار دریا عبور می کرد، ناگاه دید صیادی کنار دریا آمد و در برابر خورشید سجده کرد و سخنان شرک آلود گفت: سپس تور خود را به دریا انداخت و بیرون کشید، آن تور پر از ماهی بود و این کار سه بار تکرار شد که در هر سه بار، تور او پر از ماهی بود.
او ماهی ها را برداشته و از آن جا رفت. سپس صیاد دیگری به آن جا آمد و وضو گرفت و نماز خواند و حمد و شکر الهی را به جا آورد. آن گاه تور خود را به دریا افکند و بیرون کشید، دید تور خالی است. بار دوم تور خود را به دریا افکند و بیرون کشید، دید تنها یک ماهی کوچک در میان تور است. حمد و سپاس الهی گفت و از آن جا رفت.
موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا! چرا بنده کافر تو با این که با حالت کفر آمد، آن همه ماهی نصیب او شد ولی نصیب بنده با ایمان تو، تنها یک ماهی کوچک بود؟
خداوند به موسی (علیه السلام) چنین وحی کرد: به جانب راست خود نگاه کن. موسی نگاه کرد، نعمت های فراوانی را که خداوند برای بنده مومن فراهم کرد مشاهده نمود. سپس خداوند به موسی وحی کرد: به جانب چپ نگاه کن. موسی نگاه کرد، آن چه از عذاب های سخت را که خداوند برای بنده کافرش مهیا نموده بود دید.
سپس خداوند فرمود: ای موسی! با آن همه عذاب که در کمین کافر است، آن چه را که به او - از ماهی های فراوان - دادم، چه سودی به حال او دارد؟ و با آن همه از نعمت های فراوان که برای بنده مومن ذخیره کرده ام، آن چه که امروز از او باز داشته ام، چه ضرری به حال او خواهد داشت؟..
📕بحارالانوار، ج 13، ص 349
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
💢 #چقدر_خوب_است
#انسان_محو_جمال_خدایی_شود❗️
🌺جناب #شیخ_رجبعلی_خیاط
🔰وقت مُردن هر کس به هرچه توجه دارد، همان جلوی چشمش مجسم می شود؛ ولی محبت امیرالمومنین علیه السلام باعث نجات میشود!
💎چقدر خوب است که انسان محو
جمال خدا شود... تا ببیند آن چه دیگران نمی بینند و بشنود آن چرا را دیگران نمی شنوند.!
✍♦️امروزه دانشمندان به این نتیجه رسیدهاند که انسان به هر چه توجه و تمرکز نماید همان چیز در روح و ضمیر باطنش نقش می بندد و در عالم خارج به ظهور می رسد! چه خیر اخلاقی باشد و چه شر باشد.!
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#تـوقــع_از_دیگــران
✍پســـری ازمادرش پرسید:
چگونه میتوانم برای خـودم زنی لایق
پیدا ڪنم مادر پاسخ داد: نگران پیدا
ڪردن زن لایــق نـباش روی مـــردی
لایق شــدن تمـرڪز ڪن!
🔺حڪایت خیلی از ماهـــاست ڪه
هنوز آدم لایقی نشدیم دنبال همسر
خـوب و لایــق میگــردیم..!
👌همـون آدمی باش ڪه از همـسرت
توقــــع داری و همون آدمی باش ڪه
دوســت داری همــسرت باشـــه.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
.
📚آمادگی برای رفتن
صاحب دلی برای اقامۀ نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران او را شناختند و خواستند که پس از نماز، بر منبر رود و آن ها را پند گوید. او نیز پذیرفت.
نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مردِ صاحب دل برخاست و بر پلۀ نخست منبر نشست.
گفت:”مردم! هرکس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مُرد، برخیزد.”
کسی برنخاست.
گفت:”حالا هرکس از شما که خود را آماده مرگ کرده است، برخیزد.”
باز کسی برنخاست!
سری تکان داد و گفت:”شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید، اما برای رفتن نیز آماده نیستید!”
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
داستان واقعی عاق والدین جوان ثروتمندی که فقیر شد
جوانی از ثروتمندان مدینه پدر پیری داشت که احسان به او را ترک نمود، و او را از مال خود، محروم کرد. خداوند متعال اموالش را از او گرفت و فقر و تنگدستی و بیماری به او روی آورد و بیچاره شد. سپس پیامبر اکرم(ص) فرمود: ای کسانی که پدر و مادرها را آزار میرسانید، از حال این جوان عبرت بگیرید و بدانید، چنان که کسی داراییاش در دنیا از نزد او بیرون رفت و غنا و ثروت و صحتش به فقر و بیماری بدل گشت، همچنین در آخرت هر درجهای که در بهشت داشت، به واسطه این گناه از دست داده و در مقابلش از درکات آتش برای او آماده شده است. (بهخاطر آزار رساندن به پدر و مادر است.)(۱)
امام هادی(ع) میفرماید: عقوق والدین باعث کم شدن مال و ثروت میشود، و شخص را به نکبت و ذلت در دنیا میکشد، و در مقابل صلهرحم و نیکی به والدین باعث زیادی مال و ثروت میشود.(۲)
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱- سفینهًْ البحار، ص ۱۸۰
۲- مستدرک الوسائل، احکام الاولاد، باب ۷۵، ص ۲۹
#داستان #کوتاه
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🔖داستان كوتاه
یه نوجوان ۱۶ ساله بود از محلههای پایین شهر تهران
چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود
خودش میگفت: گناهی نشد که من انجام ندم
تا اینکه یه نوار روضه زیر و رویش کرد و بلند شد اومد جبهه
یه روز به فرمانده گفت: من از بچگی حرم امام رضا علیهالسلام نرفتم، میترسم شهید بشم و حرم آقا رو نبینم، ۴۸ ساعت به من مرخصی بدین برم حرم امام رضا علیهالسلام زیارت کنم و برگردم…
.. اجازه گرفت و رفت مشهد
دو ساعت توی حرم زیارت کرد و برگشت جبهه
توی وصیت نامهاش نوشته بود:
در راه برگشت از حرم امام رضا علیهالسلام، توی ماشین خواب حضرت رو دیدم
آقا بهم فرمود: حمید! اگر همینطور ادامه بدهی خودم میام میبرمت…
…یه قبری برای خودش اطراف پادگان کنده بود
نیمه شبها تا سحر میخوابید داخل قبر، گریه میکرد و میگفت:
یا امام رضا علیهالسلام منتظر وعدهام… آقا جان چشم به راهم نذار…
… توی وصیتنامهاش ساعت و روز و مکان شهادتش رو نوشته بود
میگفت امام رضا علیهالسلام بهم گفته کی و کجا شهید میشم
حتی مکانی هم که امام رضا علیهالسلام فرموده بود شهید میشی تا حالا ندیده بود…
…روز موعود خبر رسید ضد انقلاب توی یه منطقه است و باید بریم سراغشون
فرمانده گفت: چند تا نیرو بیشتر نمیخواهیم
همهی بچهها شروع کردند التماس کردن که آقا ما رو ببرید
دیدند حمید یه گوشه نشسته و نگاه میکنه
ازش سوال کردند: مگه تو دوست نداری بری به این عملیات؟
حمید خندید و گفت: شما برا اومدن التماسهاتون رو بکنید، اونی که باید منو ببره خودش میبره
خود فرمانده اومد و گفت: حمید تو هم بلند شو بریم …
… بچهها میگن وقتی وارد روستایی که ضد انقلاب بودند شدیم، حمید دستاش رو به سمت ما بلند کرد و گفت: خداحافظ
کسی اون لحظه نفهمید حمید چی میگه
اما وقتی شهید شد و وصیتنامهاش رو باز کردیم دیدیم دقیقا توی همونروز، ساعت و مکانی شهید شده که تو وصیتنامهاش نوشته بود…
🖌خاطره ای از زندگی شهید حمید محمودی
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 برای آدم خوبی شدن باید مهارت پیدا کنیم!
🔻نماز شب خوندن نیاز به ایمان زیاد نداره، فقط کافیه ...
#تصویری
@ostad_panahiann
🍃از خدا پرسید خوشبختی را کجا میتوان یافت
خدا گفت آن را در خواسته هایت جستجو کن و از من بخواه تا به تو بدهم
با خود فکر کرد و فکر کرد
اگر خانه ای بزرگ داشتم بی گمان خوشبخت بودم
خداوند به او داد
اگر پول فراوان داشتم یقینا خوشبخت ترین مردم بودم
خداوند به او داد
اگر ..... اگر ....... واگر
اینک همه چیز داشت اما هنوز خوشبخت نبود
از خدا پرسید حالا همه چیز دارم اما باز هم خوشبختی را نیافتم
خداوند گفت باز هم بخواه
گفت چه بخواهم هر آنچه را که هست دارم
گفت بخواه که دوست بداری
بخواه که دیگران را کمک کنی
بخواه که هر چه را داری با مردم قسمت کنی
و او دوست داشت و کمک کرد
و در کمال تعجب دید لبخندی را که بر لبها می نشیند
و نگاه های سرشار از سپاس به او لذت می بخشد
رو به آسمان کرد و گفت خدایا خوشبختی اینجاست
در نگاه و لبخند دیگران
🔜 @fateme_madarm
✨﷽✨
#اخلاق_مومنانه
✍وقتی که در جنگ احد، دندان حضرت محمد (ص) شکست و صورتش مجروح شد، اصحاب ایشان، ناراحت شدند و عرض کردند: یا رسول الله!دشمن را نفرین کنید.
پیامبر فرمودند: خدايا قوم مرا هدايت كن زيرا نا آگاه هستند. یکی از اصحاب برآشفته شد و به پيامبر گفت : اى رسول خدا ! حضرت نوح علیه السلام بر قوم خود نفرين كرد و گفت: "پروردگارا در روى زمين احدى از كافران را زنده مگذار"
حالا كه صورتت مجروح و دندانهايت شكسته شده به جاى نفرين، براى دشمن دعا مى كنید؟
💥حضرت محمد فرمودند:
من برای نفرین کردن مبعوث نشده ام بلکه مبعوث شده ام برای دعوت مردم به سوی حق، و رحمت برای آنها .
📚بحارالانوار ، ج ۱۸ ، ص ۲۴۵
🔜 @fateme_madarm
هدایت شده از سخنرانی های عالی
#سلام_اربابم✋️❤️
🌹خوش بادنسیمے ڪه زایوانِ توباشد
🌿شاداسٺ هرآن کس ڪه پریشانِ تو باشد
🌹ای ڪاش ڪه صدبار زعشقِ توبمیرم
🌿هربارسرم بر روے دامانِ تو باشد
#صبحتون_حسینے☀️🌹
@harrozbaqoran
🍃🌺حجت الاسلام قرائتی:
گواهینامه پل صراط...
وقتی پلیس به شما میگه لطفا گواهینامه! شما اگه پاسپورت، شناسنانه، کارت ملی یا حتی کارت نمایندگی مجلس رو هم نشون بدی بازم میگه گواهینامه. وقتی اون دنیا گفتن نماز هر چی دم از انسانیت، معرفت و...بزنی بهت میگن همه اینها خوبه شما اصل کاری رو نشون بده...نماز!
🔜 @fateme_madarm
.
✍ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
🔜 @fateme_madarm
.
📚حضرت علی ع و سلمان فارسی
امیرالمؤمنین علی (ع) بالای بام خانه، خرما تناول می کرد، حضرت در سنین جوانی بودند، سلمان فارسی در حیاط آن خانه لباس خود را می دوخت.
حضرت علی (ع) دانه خرمایی از باب مزاح به سمت سلمان رها کرد. سلمان گفت: یا امیر المؤمنین (ع) با من شوخی می کنید در حالیکه من پیرمرد و شما جوان کم و سن و سال هستید؟ حضرت فرمودند: ای سلمان من را از نظر سن و سال کوچک و خود را بزرگ می بینی. قصه دشت ارژن را فراموش کرده ای؟
چه کسی تو را در آن بیابان که گرفتار شیر درنده شده بودی نجات داد؟ سلمان با شنیدن این کلمات با تعجب از امیرالمؤمنین (ع) کیفیت جریان را خواست.
حضرت علی فرمودند: در وسط آب ایستاده بودی و از شیر بزرگی که آنجا بود می ترسیدی. دستهایت را به دعا بلند کردی و از خدا کمک خواستی. و خداوند اجابت فرمود.
من همان اسب سوار هستم که زره به روی شانه اش و شمشیری به دستش بود که با یک ضربه شمشیر آن شیر را به دو نیم کرد و شما را خلاص کرد. سلمان عرض کرد: نشانه دیگری در آنجا بود، برایم بیان فرمایید.
امام علی (ع) دست به آستین برد و یک شاخه گل تازه بیرون آورد و فرمود: این همان هدیه شماست که به آن اسب سوار دادید. سلمان با دیدن آن گل بیشتر دچار حیرت و سرگردانی شد، با عجله خدمت رسول خدا (ص) شرفیاب شد و عرض کرد: ای رسول خدا، من اوصاف شما را در انجیل خوانده ام. محبت شما در دلم جای گرفت، دینم را رها کرده و دین شما را قبول کردم، ولی از پدرم مخفی نمودم و وقتی پدرم فهمید نقشه بر قتل من کشید ولی بخاطر مادرم از من گذشت و من را به کارهای سخت و دشوار وادار می کرد تا من فرار کردم.
به محلی به نام دشت ارژن رسیدم ، در حال استراحت بودم وقتی احتیاج به آب پیدا کردم لباسهای خود را در آورده و داخل رودخانه شدم، ناگهان شیر بزرگی آمد و روی لباسهای من ایستاد وقتی او را دیدم به وحشت افتادم و از خداوند کمک خواستم که ناگاه اسب سواری پیدا شد و با یک ضربه شیر را دو نیم کرد، من از آب بیرون دویدم و لباس به تن کردم و خودم را به رکابش انداختم و آن را بوسیدم. از همان اطراف گلی کندم و به ایشان هدیه دادم، بعد از نظرم ناپدید شد و رفت، از این اتفاق بیش از صد سال می گذرد و این قصه را برای کسی تعریف نکرده ام. امروز امام علی (ع) تمام قضیه را برای من بیان فرمودند و همان شاخه گل را به من نشان دادند.
رسول خدا فرمودند: ای سلمان، هنگامیکه مرا به آسمان بردند تا جایی که جبرئیل توقف نمود و من تا کنار عرش بالا رفتم، درحالیکه پروردگارم بدون واسطه با من سخن گفت. وقتی سفر معراج تمام شد و به زمین برگشتم علی بن ابی طالب (ع) بر من وارد شد و تمام گفتگوهای من با پروردگارم را خبر داد. بدان ای سلمان هرکدام از انبیاء و اولیاء از زمان آدم تاکنون که گرفتار شده اند علی بن ابی طالب (ع) آنها را نجات داده است.
📜القطره، جلد۱، صفحه ۲۸۲
🔜 @fateme_madarm
داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی"
👨💼پدرم گفت: معلومه، «پول»
گفتم: نه، جور در نمیاد
🧕مادرم گفت: پس بنویس «طلا»
گفتم: نه، بازم نمیشه.
🧖♀تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه.
💁♂دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه.
👮♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ.
👵مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره
هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،
▪️پابرهنه میگوید «کفش»
▪️نابینا می گوید «نور»
▪️ناشنوا میگوید «صدا»
▪️لال میگوید «حرف»
و...
🔺 اما هیچ کدام جواب کاملی نبود
💐 جواب «فَرَج» بود و ما هنوز باورمان نشده: تا نیایی گِره از کارِ بشر وا نشود...
اللهم عجل لولیک الفرج...
🔜 @fateme_madarm
#به_محبتی_که_به_امام_حسین_داری
#حسادت_میکنند
#علیرضا_پناهیان
🔻ریشۀ خیلی از نقزدنها به عزاداران حسین❤️، حسادت به لذتی است که عزاداران میبرند!
🔸وقتی در هیئت با یک عشقی دور هم جمع میشوید، کسی که اهل این بساط نیست، وقتی تو را نگاه میکند، میدانی حسرت تو را میخورد؟ حتی ممکن است به تو حسادت هم بکند.
🔸مثلا کسانی که به عزاداری شما حسادت میکنند، ممکن است بگویند «چیه برای #امام_حسین❤️ گریه میکنی؟ برو برای خودت بنشین گریه کن. خب این همه رفتی برای امام حسین گریه کردی چی گیرت آمد؟» هی نق میزند.
🔸بهش بگو ببین! بله، من هنوز از امام حسین بهرهبرداری رفتاری نکردم، ولی کِیف که میکنم! بیچاره تو که همین کِیف را هم نمیکنی، نشستی داری نق میزنی و از حسادت داری میمیری! چون هیچکس را اینقدر دوست نداری که برایش بسوزی، و از سر محبت برایش خودت را بزنی. اگر هم بروی یک جایی برقصی، باز هم کِیفی که من در سینهزدن برای حسین❤️علیه السلام میبرم، نمیکنی. چون آنجا برای خودت میرقصی. آدم که نمیتواند از دوست داشتن خودش اینقدر لذت ببرد! خودت هم میدانی آنجا خبری نیست.
#این_لذتی_که_از_حسین_میبرم
#حسادت_هم_دارد✅
🔜 @fateme_madarm
#بزرگان_تاریخ_پاسماوری_مجالس
#اربابمان_حضرت_اباعبدالله_الحسین❤️ بودند.
#اداب_مراسم_روضه_را_از
#آیت_الله_بهجت
#یاد_بکیریم
◾️در مجالس روضۀ اباعبدالله علیهالسلام پای سماور مینشست و چای میداد
اهمیت مجالس روضه حضرت سیدالشهدا علیهالسلام در سیره و بیان آیتالله بهجت قدسسره
پایبندیاش به روضه تعجببرانگیز بود. در حال مریضی هم اصرار داشت که این مجلس باید برقرار باشد. تا خودش به مجلس روضه نمیرفت، آرام نمیگرفت؛ مگر آنکه پسرش را به نیابت از خود میفرستاد.
سالهایی که مجلس را در منزل برگزار میکرد، بسیاری از کارها را خودش انجام میداد و هنگام روضه، کنار در مینشست و به کسانی که وارد میشدند، احترام میگذاشت و جلوی پای کسانی که وارد مجلس میشدند، میایستاد؛ چون به مجلس امام حسین علیهالسلام مشرف میشدند، عزیز بودند.
بر جزئیات کارها نیز نظارت میکرد؛ حتی بر چایدادن و خوشآمدگویی به عزاداران. این پیگیری و توجه و تواضع را از استادان بزرگ خود آموخته بود. میفرمود
استاد بزرگ ما، مرحوم غروی کمپانی که از لحاظ علمی در سطح بالایی بود، در مجالس روضۀ اباعبدالله علیهالسلام پای سماور مینشست و چای میداد.
📚 برگرفته از کتاب رحمت واسعه، ص٢٢
🔜 @fateme_madarm