📚 چطور تبریک بگم ؟
روزی خدای متعال به #امام_حسن علیهالسلام فرزند پسری عطا کرد .
برخی از قریش طبق رسوم جاهلی به آن حضرت اینگونه #تبریک گفتند :
« قدم یکه سوار نو رسیده مبارک باد.»
امام علیهالسلام فرمود :
این چه تبریک گفتنی است ؟!
وقتی برای شخصی از شما فرزندی متولد شد ، به او اینگونه تبریک بگویید :
فقولوا له: شکرت الواهب، و بورک لک فی الموهوب، و بلغ الله به اشده و رزقک بره .
خدا را #شکر کن ؛ قدم نو رسیده مبارک باشد . خداوند او را به بزرگی برساند و از نیکوکاری او بهره مند شوی .»
📚منبع :
كافي ، ج ۶ ، ص ۱۷
من لا يحضره الفقيه ، ج ۳ ، ص ۴۸۰
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
هدایت شده از کانال اَحکام شرعی
⁉️انسان بعد از مرگ کجا میرود و چه بر سر روح او می آید
⁉️آیا مردگان صدای ما را میشنوند و جواب میدهند
⁉️آیا اموات هم دلتنگ میشوند؟
‼️آنچه را که میخواهید بدونید در این جا بخوانید
ديدنش ضرر ندارد 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/464650282C75f9161fa5
https://eitaa.com/joinchat/464650282C75f9161fa5
هدایت شده از کانال اَحکام شرعی
♨️♨️انتقام امام سجاد از هشام♨️♨️
"هشام بن اسماعیل" ، والی امویان در مدینه بود. او آزار بسیاری به مردم مخصوصا امام سجاد می رساند.
سرانجام ، به دلیل اعتراض فراوان مردم، "هشام" عزل شد و به خاطر ظلمهای فراوان او دستور دادند تا هشام را در وسط شهر ببندند تا دیگران هر چه میخواهند از او انتقام بگیرند.
مردم نیز یکی یکی می آمدند و انتقام می گرفتند.
هشام می گفت:
"بیش از همه از علی بن حسین وحشت دارم زیرا به سبب آزارهایی که به او رساندم و لعن و نفرینی که نثار جد او علی بن اببطالب میکردم، انتقامش سخت خواهد بود.
هنگامی که امام سجاد به طرف هشام بن اسماعیل می آمدند، رنگ در چهره هشام باقی نماند، تا اینکه امام شمشیرشرا...
ادامه داستان تو لینک زیر👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/464650282C75f9161fa5
https://eitaa.com/joinchat/464650282C75f9161fa5
فردی پیش بهلول آمد و گفت:راهی بگو که گناه کمتر کنم.
بهلول گفت:بدان وقتی گناه میکنی، یا نمیبینی که خدا تو را میبیند،پس کافری.
یا میبینی که تو را میبیند و گناه میکنی،پس او را نشناختهای و او را نزد خود حقیر و کوچک میشماری.
پس بدان شهادت به اللهاکبر،زمانی واقعی است که گناه نمیکنی.چون کسی که خدا را بزرگ ببیند نزد بزرگ مؤدب مینشیند و دست از پا خطا نمیکند.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
✅ ۲۴ ساعت عمر بیشتر
✍اسكندر مقدونی به روايت تاريخ، فرد بسيار جاه طلب و جهان گشایی بود كه در ۳۳ سالگی درگذشت. روزی كه مرگ وی فرا رسيد، آرزو داشت كه فقط یک روز ديگر زنده بماند تا بتواند مادرش را ببيند. او نيازمند ۲۴ ساعت زمان بود تا بتواند فاصله ای را كه سفر، ميان او و مادرش ايجاد كرده بود از بين ببرد و به نزد او بازگردد. به ويژه اينكه به مادرش قول داده بود هنگامی كه تمام دنيا را تصرف كرد، به پيش او بازگردد و همه جهان را به او هديه كند.
بنابراين، اسكندر از پزشكان خواست تا ۲۴ ساعت مهلت برای او فراهم كنند و مرگش را به تأخير بيندازند. پزشكان به وی پاسخ دادند كه بيش از چند دقيقه به پايان عمر او باقی نمانده است و آنها نمی توانند كاری برايش انجام دهند. اسكندر گفت من حاضرم نيمی از تمام پادشاهی خود را يعنی نیمی از دنيا را در ازای فقط ۲۴ ساعت بدهم. آنها گفتند اگر همه دنيا را هم به ما بدهيد، نمی توانيم كاری برايتان انجام دهيم، اين كار غير ممكن است.
آن لحظه بود که اسکندر، بيهوده بودن تمامی کوشش هايش را به طور عميق درک کرد. او با تمام دارایی اش که کل دنيا بود، نتوانست حتی ۲۴ ساعت را بخرد. ۳۳ سال از عمرش را به هدر داده بود، برای تصاحب چيزی که با آن حتی قادر به خريد ۲۴ ساعت هم نبود. متوجه شد که به خاطر اين دنيای واهی، بايد با نااميدی و محروميت کامل، جهان را ترک کند.
📚 زندگی به روايت بودا، صفحه ۸۶
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
5.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 #کلیپ زیبای
«امامزمان با نشستن در خانه نمیآید»
👤 #امام_خمینی ؛ #رهبر_انقلاب
🔻 آیا برای رسیدن به ظهور، فقط دعا کردن کافی است؟
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
🌷اصالت چیست؟🌷
📚 روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند
هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کند
*تا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده*
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند
او به پادشاه گفت _در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد_
پادشاه به اوخندید وگفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند
ولی مرد فقیر گفت *ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد*
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت *وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد*
پادشاه از پاسخ او خوشش آمد و دستور داد
او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست
*مرد فقیر گفت* بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد پادشاه گفت چه ایرادی
فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشدوقتی رودخانه رادیدبه درون رودخانه میپرد
پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و *_صحت ادعای مرد فقیر_* سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خود ش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر *متعجب شد و یک شب دیگر* نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند.
*وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت*
*میدانم که تو شاهزاده نیستی*
پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند
_ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت_
و *پادشاه نزد مادرش رفت* و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم
چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم
و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم
وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم
*و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد*
پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست
ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقیر گفت
_چطور آن *دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا* فهمیدی_
مرد فقیر گفت
*دُر را از آنجایی که* هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
*و اسب را چون* پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که
این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید
*_سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی،مرد فقیر گفت_*
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم
ولی تو دو شب مرا
_در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی *و* پاداشی به من ندادی_
*و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بود و تو یک آدم تازه به دوران رسیده ای*
و من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!
*آری اکثر خصایص ذاتی خیلی افراد اینگونه است* *یعنی در خون طرف باید اصالت باشداصالت به ریشه است*
*هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود*✋
*نه هرگرسنه ای فقیراست!*
*ونه هربزرگی بزرگوار!*
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
☂📌حمام آخرت 📌☂
بهلول هارون را در حمام دید و گفت:
به من یک دینار بدهکاری ، طلب خود را می خواهم.
هارون گفت:
اجازه بده از حمام خارج شوم
من که این جا عریانم و چیزی ندارم بدهم
بهلول گفت:
در روز قیامت هم این چنین عریان و بی چیز خواهی بود
پس طلب دنیا را تا زنده ای بده که حمام آخرت گرم است و دستت خالی ...💦😔💦
وای باحال کسی که حق الناس به گردنش باشد
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
📝شنیدی خیلی ها میگن: آب که از سر گذشت ،چه یه وجب، چه صد وجب؟
اما خدا میگه:
✨قُلْ يَا عِبَادِيَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ لَا تَقْنَطُوا مِن رَّحْمَةِ اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِيعًا ۚ إِنَّهُ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ✨
(ای پیامبر،از جانب من) بگو:
ای بندگان من که بر خود اسراف(و ستم) کرده اید!
از رحمت خدا نا امید نشوید
همانا خداوند همه گناهان را می بخشد
یقیناً او بسیار آمرزنده مهربان است.
📚 زمر آیه_53
یادمون باشه ، از آب یک وجب خیلی راحتتر میشه بیرون اومد تا آب صد وجب...👌
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
✨﷽✨
✍آیت الله فاطمی نیا :
✅شخصی گرفتاري و مشکل مهمی برایش پیداشده بود. کسی به او عملی یاد داده بود که چهل روزانجام دهد تا مشکلش حل شود. عمل را انجام میدهد و چهل روز تمام میشود اما مشكل برطرف نميشود.
میگوید : روزی اضطرابی دردلم افتاد و از منزل خارج شدم، پیرمردی به من رسید و گفت: آن مرد را میبینی (اشاره کرد به پیرمردی که عبا به دوش داشت و عرقچین سفیدی بر سر) ؛ گفت : مشکلت به دست او حل ميشود! (بعدا معلوم شد که آن شخص آقاشیخ رجبعلی خیاط است) آقاشیخ رجبعلی آدم خاصی بود، خدابه او عنایت کرده بود.مجتهدین خدمت او زانو میزدند و التماس میکردند نظری به آنها بکند!
🌸 میگوید: خودم را باسرعت به شیخ رساندم و مشکلم را گفتم! تا سخنم تمام شد گفت : چهار سال است که شوهر خواهرت مرده و تو یک سری به خواهرت نزده ای! توقع داری مشکلت حل شود!؟ میگوید: رفتم به خانه ی خواهرم ، بچه هایش گریه کردند و گله کردند؛ بالاخره راضیشان کردم و خوشحال شدند و رفتم.
☀️ فردا صبح اول وقت مشکلم حل شد.
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah
#حضرت_آقا...
در ڪشور عشق مقتدا خامنہ ايست
فرماندهي ڪݪ قوا خامنہ ايست
ديروز اگر عزيزمصر يوسف بود
امروزعزيز دݪ ماخامنہ ايسٺ
#جانم_فدای_رهبرم
🔜 @Emamzamaniam31_3🌷
🔜 @Emamzamaniam31_3🌷
✨﷽✨
✅عاقبت طمع
✍مرحوم شيخ عبدالحسين خوانساري گفت : در كربلا عطاري بود مشهور و معروف ، مريض شد و جميع اجناس دكان و اثاث خانه منزل خود را به جهت معالجه فروخت اما ثمر نكرد؛ و جميع اطباء اظهار نااميدي از او كردند.
گفت : يك روز به عيادتش رفتم و بسيار بدحال بوده و به پسرش مي گفت : اسباب منزل را به بازار ببر و بفروش و پولش را بياور براي خانه مصرف كنيد تا به خوب شدن يا مردن راحت شوم ! گفتم : اين چه حرفي است مي زني ؟! ديدم آهي كشيد و گفت : من سرمايه زيادي داشتم و جهت پولدار شدن من اين بود كه يكسالي مرضي در كربلا شايع شد كه علاج آنرا دكترها منحصر به آبليموي شيراز دانستند. آب ليموگران و كمياب شد. نفسم به من گفت : قدري آب ليمو داراي چيز ديگر ممزوج به او كن و بوي آب ليمو از آن فهميده مي شد او را به قيمت آب ليموي خالص بفروش تا پولدار شوي . همين كار را كردم ، و آب ليمو در كربلا منحصر به دكان من شد و سرمايه زيادي از اين مال مغشوش بدست آوردم تا جائي كه در صنف خودم مشهور شدم به پدر پولهای هزارهزاري.
مدتي نگذشت كه به اين مرض مبتلا شدم ، هر چه داشتم فروختم براي معالجه فايده اي نكرده است ، فقط همين آخرين متاع بود كه گفتم اين را بفروشند يا خوب مي شوم يا مي ميرم و از اين مرض خلاص مي شوم.
📚يکصد موضوع ۵٠٠ داستان(سيد علي اکبر صداقت)
داســتـــان هــاے کـــوتـــاه ⇩⇩⇩
iD ➠ @Dastanhaykotah
iD ➠ @Dastanhaykotah