🌷🌷🌷
داستان کوتاه
گویند منصور حلاج در ظهر...ماه رمضان از کوچه یی میگذشت ...جذامیان را دید در حال صرف ناهار..جذامیان بر او تعارف کرد.او نیز نشست بر سرسفره و چند لقمان بر دهان گذاشت..جذامیان گفتند دیگران بر سر سفره ما ننشستند..حلاج گفت آنان روزه بودند و برخاست..موقعه افطار شاگردانش گفتند استاد ما خود دیده ایم که شما روزه شکستید...حلاج گفت ما مهمان خدا بودیم روزه شکستیم ولی دل نشکستیم...
آنشب که دلی بود به میخانه نشستیم
آن توبه صد ساله به پیمانه شکستیم
از آتش دوزخ نهراسیم که آن شب
ما توبه شکستیم ولی دل نشکستیم
@Dastan1224
حکایت خویشاوند بیگانه
پادشاهی دستور داد گوسفندی را سر بریدند و آن را کباب نمودند.
پادشاه به وزیر خود گفت:
برو دوستان و نزدیکانت را بگو که بیایند، تا دور هم بشینیم و این گوسفند را با هم بخوریم.
وزیر لباس مبدلی پوشید و به میان جمعیت شهر رفت و فریاد زد:
ای مرد به فریادم برسید که خانه من آتش گرفته و دار و ندار زندگیم در حال سوختن است.
تعداد اندکی از مردم حاضر شدند که همراه وزیر بروند و در خاموش کردن آتش به او کمک کنند.
وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنی های رنگارنگ از آنها پذیرایی شد.
پادشاه از وزیر خود پرسید: چرا دوستان و نزدیکانت را دعوت نکردی!؟
وزیر گفت: اینها دوستان ما هستند، کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند می پنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب هم بر رو خانه آتش گرفته ما بریزند.
آری دوستان...
بیگانه اگر وفا کند، خویش من است...
@Dastan1224
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
در گذشته، پیرمردی بود که از راه کفاشی گذر عمر می کرد ...
او همیشه شادمانه آواز می خواند، کفش وصله می زد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خویش باز می گشت.
و اما در نزدیکی بساط کفاش، حجره تاجری ثروتمند و بدعنق بود؛
تاجر تنبل و پولدار که بیشتر اوقات در دکان خویش چرت می زد و شاگردانش برایش کار می کردند، کم کم از آوازه خوانی های کفاش خسته و کلافه شد ...
یک روز از کفاش پرسید درآمد تو چقدر است؟
کفاش گفت روزی سه درهم
تاجر یک کیسه زر به سمت کفاش انداخت و گفت:
بیا این از درآمد همه ی عمر کار کردنت هم بیشتر است!
برو خانه و راحت زندگی کن و بگذار من هم کمی چرت بزنم؛ آواز خواندنت مرا کلافه کرده ...
کفاش شوڪه شده بود، سر در گم و حیران کیسه را برداشت و دوان دوان نزد همسرش رفت.
آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پول چه کنند ...!
از ترس دزد شبها خواب نداشتند، از فکر اینکه مبادا آن پول را از دست بدهند آرامش نداشتند، خلاصه تمام فکر و ذکرشان شده بود مواظبت از آن گیسه ی زر ...
تا اینکه پس از مدتی کفاش کیسه ی زر را برداشت و به نزد تاجر رفت،
کیسه ی زر را به تاجر داد و گفت:
بیا ! سکه هایت را بگیر و آرامشم را پس بده.
"خوشبختی چیزی جز آرامش نیست"
@Dastan1224
🔘داستان کوتاه
روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.
استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "
عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.
استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "
شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "
عارف پاسخ داد : " نه "
و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "
شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "
عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند
استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند
@Dastan1224
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
روزی عده ای کودکان بازی میکردند . حضرت موسی از کنارشان گذشت . کودکی گفت : موسی ما میخواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند .موسی گفت من می گویم اما نمیدانم خدا قبول کند یا خیر ؟ موسی به کوه رفت ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت .
خداوند فرمود موسی صحبتی را از یاد نبرده ای ؟ موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت .
خداوند فرمود فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند . من خواهم آمد . مردم مهمانی گرفتند . غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید .
سر ظهر گدائی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذائی کرد . او را راندند ...و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید .
از خدا خبری نشد . خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند . موسی بسوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد . خداوند فرمود من آمدم اما کسی تحویلم نگرفت . من در تجلی همان گدای ژولیده بودم ...
بر گرفته از کتاب مقدس تورات..
خداوند به داوود فرمود : ای داوود اگر ژولیده شیدائی را دیدی مصاحبتش را غنیمت دان و او را تکریم گوی . زیرا او از جانب ما با تو سخن می گوید ....
خواجه
@Dastan1224
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
فردي چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبراي من دعا کن.
بهلول گردوها را شکست و خورد اما دعا نکرد .
آن مرد گفت : گردوها را مي خوري نوش جان ، ولي من صداي دعاي تو را نشنيدم..
بهلول گفت : مطمئن باش اگر در راه خدا داده اي , خدا خودش صداي شکستن گردوها را شنيده
@Dastan1224
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
شبلی مرد عارفی بود که شاگردان زیادی
داشت، و حتی مردم عامه هم مرید او
بودند، و آوازه اش همه جا پیچیده بود ...!
روزی شبلی به شهر دیگری میرود ، برای
خرید نان رفت جلو در نانوایی و چون لباس
درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد ...
مردی که آنجا بود، شبلی را شناخت ، به نانوا
گفت : این مرد را میشناسی ؟ گفت : نه ، گفت :
او شبلی بود ؛ نانوا گفت : من از مریدان اویم ...
دوید دنبال شبلی، که آقا من میخواهم با شما
باشم، شاگرد شما باشم، شبلی قبول نکرد ...!
نانوا گفت : اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی
را شام میدهم، شبلی قبول کرد، وقتی همه
شام خوردند ... نانوا گفت : یه سوال دارم
، گفت بپرس، گفت دوزخ یعنی چه؟
شبلی جواب داد : " دوزخ یعنی اینکه تو برای
رضای خدا، یک نان به شبلی ندادی، ولی برای
رضایت دل شبلی یک آبادی را شام دادی ...!
@Dastan1224
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
روزی عده ای کودکان بازی میکردند . حضرت موسی از کنارشان گذشت . کودکی گفت : موسی ما میخواهیم مهمانی بگیریم و خدا را دعوت کنیم از خدا بخواه در مهمانی ما شرکت کند .موسی گفت من می گویم اما نمیدانم خدا قبول کند یا خیر ؟ موسی به کوه رفت ولی از تقاضای کودکان چیزی نگفت .
خداوند فرمود موسی صحبتی را از یاد نبرده ای ؟ موسی به یاد قولش با کودکان افتاد و خواسته کودکان را گفت .
خداوند فرمود فردا همه قوم را جمع کن و بگو مهمانی بگیرند . من خواهم آمد . مردم مهمانی گرفتند . غذا درست کردند و منتظر ماندند تا خدا بیاید .
سر ظهر گدائی به دروازه شهر آمد و تقاضای غذائی کرد . او را راندند ...و باز منتظر ماندند تا خدا بیاید .
از خدا خبری نشد . خشمگین به موسی از این بدقولی نالیدند . موسی بسوی خدا رفت تا علت نیامدن را بپرسد . خداوند فرمود من آمدم اما کسی تحویلم نگرفت . من در تجلی همان گدای ژولیده بودم ...
بر گرفته از کتاب مقدس تورات..
خداوند به داوود فرمود : ای داوود اگر ژولیده شیدائی را دیدی مصاحبتش را غنیمت دان و او را تکریم گوی . زیرا او از جانب ما با تو سخن می گوید ....
خواجه عبدالله انصاری
@Dastan1224
حسین جان✨
لب باز میکنم،
سخنم گریه می کند
با ما چه کرده دوریات
ای بهتر ازبهشت!
#اللهم_ارزقنا_کربلا
#اخ_نماز_شب_چه_لذتی_داری
آیت الله بهجت :🌺
دربین تمام مستحبات ، دو عمل است که بی نظیر می باشد و هیچ عملی به آنها نمی رسد.
۱- نماز شب
۲- گریه بر امام حسین علیه
@Dastan1224
#ساحل_زندگی
ﻧﯿﻤﻪ شبی تعدادی دوست برای تفریح ﺑﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺳﻮﺍﺭﯼ رفتند.
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺳﻮﺍﺭ شدن ﻣﺸﺮﻭﺏ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﻧﻮﺷﯿﺪﻧﺪ،
ﻭﺍﺭﺩ ﻗﺎﯾﻖ ﺷﺪﻧﺪ، ﭘﺎﺭﻭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻣﺪﺕ ﻫﺎﯼ ﺯﯾﺎﺩ ﭘﺎﺭﻭ ﻣﯽ ﺯﺩﻧﺪ .
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺯﺩ ﻭ ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮑﯽ ﻭﺯﯾﺪ ﻗﺪﺭﯼ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﯾﻢ، ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ !
ﻭﻟﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﺍﺯ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﮐﻪ ﺩﺭﺳﺖ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺟﺎﯾﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﮐﻪ ﺷﺐ ﭘﯿﺶ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺩﺭﯾﺎﻓﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ :
ﺁﻧﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ، ﻭﻟﯽ ﯾﺎﺩﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻃﻨﺎﺏ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﻨﺪ !
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﻗﯿﺎﻧﻮﺱ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻫﺴﺘﯽ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﻗﺎﯾﻘﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﺎﺣﻞ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺭﻧﺞ ﺑﺒﺮﺩ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﮐﺠﺎ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ .
ﻗﺎﯾﻖ ﺁﮔﺎﻫﯽ ﺗﻮ ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؟
ﺁﯾﺎ ﺑﻪ ﺑﺪﻧﺖ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ؟
ﺑﻪ ﺍﻓﮑﺎﺭﺕ؟
ﻭ ﯾﺎ ﺑﻪ ﻋﻮﺍﻃﻔﺖ؟
ﺑﺪﻥ، ﺍﻓﮑﺎﺭ ﻭ ﻋﻮﺍﻃﻒ،
ﺍﯾﻦ ﻫﺎ ﺳﺎﺣﻞ ﻫﺎﯼ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﺖ ﻣﺴﺘﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍﭘﺎﺭﻭ ﺑﺰﻧﯽ، ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻭ ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ، ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﻧﺴﯿﻢ ﺧﻨﮏ ﺍﻧﺪﯾﺸﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺑﻮﺯﺩ ﻭ ﺧﺮﺩ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﺪ،
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺍﺷﻌﻪﺍﯼ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﯼ ﻭ ﻧﮕﺎﻩﮐﻨﯽ، ﺩﺭﺧﻮﺍﻫﯽ ﯾﺎﻓﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﭘﺎﺭﻭ ﺯﺩﻩﺍﯼ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﺣﻠﯽ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ
ﺁنﻭﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯽ.
ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻗﺎﯾﻖ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ کنید
@Dastan1224
📚قول دوران کودکی...
در عالم کودکی به مادرم قول دادم که همیشه هیچ کس را بیشتر از او دوست نداشته باشم. مادرم مرا بوسید و گفت: «نمیتوانی عزیزم!»
گفتم: «میتوانم، من تو را از پدرم و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم.»
مادر گفت: «یکی میآید که نمیتوانی مرا بیشتر از او دوست داشته باشی.»
نوجوان که شدم دوستی عزیز داشتم ولی خوب که فکر میکردم مادرم را بیشتر دوست داشتم. معلمی داشتم که شیفتهاش بودم ولی نه به اندازه مادرم. بزرگتر که شدم عاشق شدم. خیال کردم نمیتوانم به قول کودکیام عمل کنم ولی وقتی پیش خودم گفتم: «کدام یک را بیشتر دوست داری؟» باز در ته دلم این مادر بود که انتخاب شد.
سالها گذشت و یکی آمد. یکی که تمام جان من بود. همان روز مادرم با شادمانی خندید و گفت: «دیدی نتوانستی.»
من هر چه فکر کردم او را از مادرم و از تمام دنیا یشتر میخواستم. او با آمدنش سلطان قلب من شده بود. من نمیخواستم و نمیتوانستم به قول دوران کودکیام عمل کنم. آخر من خودم مادر شده بودم!
@Dastan1224
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
#یک_راز
روزی از روزها در جنگلی سرسبز روباهی درصدد شکار یک خارپشت بود؛ روباه از خارهای خارپشت می ترسید و نمیتوانست به خار پشت نزدیک شود.
خارپشت با کلاغ نیز دوستی داشت، کلاغ هم به پوشش سخت خار پشت غبطه می خورد.
روزی کلاغ به خار پشت گفت: پوشش تو بسیار خوب است؛ حتی روباه هم نمی تواند تو را صید کند.
خار پشت با شنیدن تمجید کلاغ گفت: درسته اما پوشش من نیز نقطه ی ضعفی دارد.
هنگامی که بدنم را جمع می کنم، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود. اگر این سوراخ آسیب ببیند، تمام بدن من شروع به خارش خواهد کرد و قدرت دفاعی من کم خواهد شد.
کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب کرد و در اندیشه نقطه ضعف خار پشت بود.
خار پشت سپس به کلاغ گفت: این راز را فقط به تو گفتم.
باید آن را حفظ کنی، زیرا اگر روباه این راز را بداند، مرا شکار خواهد کرد.
کلاغ سوگند خورد و گفت: راحت باش، تو دوست من هستی، چطور می توانم به تو خیانت کنم؟
چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد، زمانی که روباه می خواست کلاغ را بخورد، کلاغ به یاد خار پشت افتاد و به روباه گفت: برادر عزیزم، شنیده ام که تو می خواهی مزه گوشت خار پشت را بچشی.
اگر مرا آزاد کنی، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری.
روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد، سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن این راز خارپشت بینوا را شکار کند.
هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت، خار پشت با ناامیدی گفت: کلاغ، تو گفته بودی که راز من را حفظ می کنی؛ پس چرا به من خیانت کردی؟!
این داستان خیانت کلاغ نیست، بلکه خارپشت با افشای راز خود در واقع به خودش خیانت کرد.
این تجربه ای است برای همه ی ما انسان ها که بدانیم رازی که برای دیگری افشا شد، روزی برای همه فاش خواهد شد. در واقع انسان ها هستند که باید رازدار بوده و راز خود را نگه دارند تا کسی از آن مطلع نشود و آن را در معرض خطر و آسیب قرار ندهد.
@Dastan1224
پادشاهی را وزیری عاقل بود كه از وزارت دست برداشت! پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر عاقل کجاست ؟ گفتند از وزات دست برداشته و به عبادت خدا مشغول شده است...
پادشاه نزد وزیر رفت و از او پرسید از من چه خطا دیده ای که وزارت را ترک کرده ای؟
گفت از پنج سبب : اول آنکه تو نشسته میبودی و من به حضور تو ایستاده
میماندم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا دروقت نماز حکم به نشستن میکند !
دوم: آنکه طعام میخوردی و من نگاه میکردم ، اکنون رزاقی پیدا کردهام که اونمی خورد و مرا میخوارند....
سوم: آنکه تو خواب میکردی و من پاسبانی میکردم اکنون خدای چنان است که هرگز نمیخوابد و مرا پاسبانی میکند !
چهارم: آنکه میترسیدم اگر تو بمیری مرا از دشمنان آسیب برسد ،اکنون خدای من چنان است که هرگز نخواهد مرد و مرا از دشمنان آسب نخواهد رسید...
پنجم: آنکه میترسیدم اگر گناهی از من سرزند عفو نکنی، اکنون خدای من چنان رحیم است که هر روز صد گناه میکنم و اومی بخشاید!
@Dastan1224
✅گردوی بی مغز
✍مـلا مهرعلی خـویی ، روزی در کوچه دید دو کـودک بر سـر یک گردو با هم دعوا میکنند. به خاطر یک گردو یکی زد چشـم دیگری را با چـوب کور کرد. یکی را درد چشـم گرفت و دیگـری را ترس چشـم درآوردن . گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند
ملا گردو را برداشت و شکست ودید، گردو از مغز تهی است، شروع کرد به گریه کردن. سوال کردند تو چرا گریه میکنی؟ گفت دو کودک ازروی نادانی و حس کودکانه، بر سر گردویی دعوا می کردند که پوچ بود و مغز نداشت
دنیا هـم همینه ، مثل گـردویی بـدون مغز! که بر سر آن می جنگیم و وقتی خسته شدیـم و آسیب به خـود و یا دیگران رسـاندیم و پیر شدیم ، چنین رها کرده و برای همیشه می رویم
➫
@Dastan1224
💭 ؛ #قصه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی جوان بودم، قایقسواری را خیلی دوست داشتم. یک قایق کوچک هم داشتم که با آن در دریاچه قایقسواری میکردم و ساعتهای زیادی را آنجا به تنهایی میگذراندم.
در یک شب زیبا و آرام، بدون آنکه به چیز خاصی فکر کنم، درون قایق نشستم و چشمهایم را بستم. در همین زمان، قایق دیگری به قایق من برخورد کرد.
عصبانی شدم و خواستم با شخصی که با کوبیدن به قایقم، آرامش مرا به هم زده بود دعوا کنم؛ ولی دیدم قایق خالی است!
کسی در آن قایق نبود که با او دعوا کنم و عصبانیتم را به او نشان دهم. حالا چطور می توانستم خشم خود را تخلیه کنم؟ هیچ کاری نمیشد کرد!
دوباره نشستم و چشم هایم را بستم. در سکوت شب کمی فکر کردم. قایق خالی برای من درسی شد..از آنموقع اگر کسی باعث عصبانیت من شود، پیش خود میگویم: این قایق هم خالی است!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زندگی کن! | مترجم: #امیررضا_آرمیون
@Dastan1224
☀️ #حدیث_روز
✅ امام باقر علیه السلام:
قطعا حدیث ما دلها را زنده میکند.
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
⇝
@Dastan1224
💌 #ڪــلامشهـــید
🌹شهـــید عبـــاس دانشگــر:
خدایا تو مرا بیدار کن، صدای العطش
میشنوم صــدای حـــرم میآید گوش
عالم کر است.خیام میسوزد اما دلمان
آتش نمیگیرد!
مرضـی بالاتر از این!! چــرا درمـــانی
برایش جستجو نمیکنیم، روحمـان از
بین رفته سرگرم بازیچه دنیاییم.
⇝
@Dastan1224
⭕️✍تلنگر
زنی که از دست چشم چرانی های همسرش به ستوه آمده بود ،
درد دل نزد مادرشوهرش میبرد .
او که زن دانایی بود گفت : من شب ، برای صرف شام به خانه شما میام ، ولی شام درست نکن .
مرد وقتی به خانه می آید از اینکه همسرش تدارکی ندیده عصبانی میشود ، ولی مادر میگوید :
من امشب هوس نیمروهای تو را کردم و با خود تخم مرغ آورده ام تا با هم بخوریم .
پسر مشغول درست کردن نیمرو میشود،
می گوید : چرا تخم مرغ ها را رنگ کردی ؟؟
مادر گفت : زیبا هستن؟
پسر گفت : آری .
مادر گفت : داخلشان چطور است ؟؟
پسر گفت : همه مثل هم.
مادر گفت : پسرم زن نیز همین طور است ،
هر کدام ظاهری با رنگ و لعاب ولی همه درونشان یکی است .
پس وقتی همه مثل همند چرا خود و همسرت را آزار میدهی ؟؟.
قدر داشته هایت را بدان .و خود را درگیر
@Dastan1224
✨﷽✨
🌼خطاب خداوند به حضرت موسی(ع):
من نمیخواهم بندۀ من از کسی خجالت بکشد
✍حضرت موسی(ع) در راه طور سینا بود. در بین راه کسی پیش او التماس کرد و چنین گفت: من، گناه بدی کردهام؛ از خدا بخواه که از من بگذرد. سپس گناهی را که مرتکب شده بود به حضرت موسی(ع) گفت. حضرت موسی(ع) به خداوند گفت : این بنده از تو پوزش میطلبد؛ او را مشمول رحمت و مغفرتت قرار بده! خطاب رسید که من او را بخشیدم؛ ولی به او بگو که از تو یک گلایه دارم؛ چرا این مطلب را به تو گفت که تو مطلع شوی و هر وقت تو را ببیند، از تو خجالت بکشد. من نمیخواهم بندهٔ من از کسی خجالت بکشد. در وسائلالشیعه، ابان بنتغلب از امام صادق(ع) نقل میکند: «سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ يَقُولُ مَا مِنْ عَبْدٍ أَذْنَبَ ذَنْباً فَنَدِمَ عَلَيْهِ إِلَّا غَفَرَ اللَّهُ لَهُ قَبْلَ أَنْ يَسْتَغْفِرَ». از امام صادق(ع) شنیدم هیچ بندهای نیست که گناهی کرده و بعد پشیمان شده باشد، مگر اینکه خدا او را قبل از آنکه بگوید «أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبِّي وَ أَتُوبُ إِلَيْه»1،
میآمرزد؛ بنابراین ما پروردگارمان را نشناختهایم. از نظر ظاهر هم اینگونه است که خداوند فرشتگان مقرّب خود را میگمارد که برای ما استغفار کنند.
📚الکافی، ج 2، ص 427- وسائلالشيعة، ج 16، ص 62- بحارالأنوار، ج 85، ص36
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📺سخنرانی حاج آقا قرائتی
✍️موضوع: روایت جالب و عجیب استاد قرائتی از زندگی شهید اصلانی
@Dastan1224
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 دزد عجیب عبادت!
💠 آیت الله مجتهدی تهرانی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
وضو میگیری، اما در همين حال اسراف میکنی..
نماز میخوانی، اما با برادرت قطع رابطه میکنی...
روزه میگیری، اما غيبت هم میکنی...
صدقه میدهی، اما منت میگذاری...
بر پيامبر و آلش صلوات میفرستی، اما بدخلقی میکنی...
دست نگه دار بابا جان !
ثواب هايت را در کيسه سوراخ نريز!
@Dastan1224
⚠️ توجه به عیب خود !!
✅حضرت آیتالله بهجت قدسسره:
🌿 خوشا به حال کسی که خطای خود را ببیند و به عیب خود توجه داشته باشد و عیوب دیگران را ندیده بگیرد و خود را کامل و بینقص نبیند، بلکه در موارد خطا و اشتباه خود را خطاکار ببیند.
📚 در محضر بهجت، ج١، ص٣٠٠
کمی
@Dastan1224
✍ دانشجویے از آیت الله بهجت(ره) پرسید:
☘ دانشجو هستم و مے خواهم دعایے به حقیر تعلیم نمایید تا حافظه ام قوے شود زیرا بسیار فراموش ڪار هستم؟
ایشان در پاسخ به این دانشجو فرمود:
🌸 براے پیشرفت در تحصیلات، ملتزم به دعاے
سُبْحَانَ مَنْ لاَ يَعْتَدِي عَلَى أَهْلِ مَمْلَكَتِهِ، سُبْحَانَ مَنْ لاَ يَأْخُذُ أَهْلَ الْأَرْضِ بِأَلْوَانِ الْعَذَابِ، سُبْحَانَ الرَّءُوفِ الرَّحِيمِ، اللَّهُمَّ اجْعَلْ لِي فِي قَلْبِي نُوراً وَ بَصَراً وَ فَهْماً وَ عِلْماً، إِنَّكَ عَلَى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ
بعد از هر فریضه (نمازهای واجب) باشید.
کمی تا
@Dastan1224