❤️ داستان زیبا
پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد او دستانش می لرزیدوچشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی رابرزمین انداخت وشکست.
پسروعروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند:باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد. آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قراردادند وپدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد .
بعد از این که یک بشقاب از دست پدر بزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را درکاسه چوبی بخورد هروقت هم خانواده او را سرزنش می کردند پدر بزرگ فقط اشک می ریخت وهیچ نمی گفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی می کرد. پدر روبه او کرد وگفت:پسرم داری چی درست می کنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت:دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست می کنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید!
یادمان بماند که : زمین گرد است..."
@Dastanhaykotah
✨﷽✨
#حق_الناس_گناهی_خطرناک
✍در روایتی آمده است: یک قاضی مقدّس و بسیار عابد از دنیا رفت. او حقّی را ناحق نمی کرده و علاوه بر شهرت به قضاوت عادلانه، مۆمن و متّقی بوده است و از این رو همسرش یقین داشته که وی بهشتی است. وقتی زن جسد شوهر را در لحد قرار داد و پارچه روی صورت او را کنار زد، دید ماری از بینی او بیرون آمد و شروع به کندن و خوردن صورت او کرد. زن از این وضعیت عجیب ترسید.
هنگام شب، شوهر خود را درخواب دید و از آنچه رخ داده بود سۆال کرد و گفت: تو که انسان خوبی بودی! پس این مار چه بود؟ قاضی جواب داد: آن به خاطر برادر توست. روزی برادر تو با کسی نزاع داشت. برای حلّ مسأله به نزد من آمدند و من در دل خود دوست داشتم که حق با برادر تو باشد. نه اینکه العیاذبالله ناحقی باشد، بلکه دوست داشته حق با برادر زنش باشد البته نتیجه حکمیّت به نفع برادرت شد و من از این امر خوشحال شدم و با اینکه واقعاً حق با برادر تو بود، اکنون گرفتارم. همین که قاضی در دل بین دو مسلمان تفاوت قائل شده، عمل او در برزخ مجسّم شده و موجب آزار او گردیده است
⚠️مواظب حق دیگران باشیم گناهی که خدا آن را تا بنده حلال نکند نمی بخشد
📚 الکافی، ج 7، ص 410
@Dastanhaykotah
🌸وضو با دود
چیزی به اذان ظهر نمانده بود، دوستان کم کم برای وضو به سمت تانکر آبی که توی حیاط مدرسه بود رفتند. تعدادی وضو گرفتند ، هنوز بعضی از جمله خود من وضو نگرفته بودیم ، که صدای نزدیک شدن هواپیما ما را به داخل ساختمان کشاند ، راکتها این بار نزدیک تر به ساختمان به زمین نشست
همه جا دود بود و چشم چشم را نمیدید، بچهها همدیگر را صدا میزدند و از سلامتی هم خبر میگرفتند، گرد و غبار که نشست صدای خنده بعضی رفقا بلند شد، علت خنده را که جویا شدم ، با اشاره تعدادی از بچه ها را نشانم دادند که تمام صورت و دستهایشان تا آرنج دوده سیاه گرفته بود.
اینها همان های بودند که وضو گرفته بودند ، موج انفجار دوده لوله بخاری ها را توی هوا پخش کرده بود
و نشسته بود روي دست و صورت خيس شان
انگار با دوده وضو گرفته بودند
#طنز_جبهه
@Dastanhaykotah
✍حکایت خیلی قشنگ !
#مرد بینیاز
- شخصی به یكی از خلفای دوران خود مراجعه و درخواست كرد، تا در بارگاه او به كاری گمارده شود.
خلیفه از او پرسید: قرآن میدانی؟
او گفت: نمیدانم و نیاموختهام.
خلیفه گفت: از به كار گماردن كسی كه قرآن خواندن نیاموخته است، معذوریم.
مرد بازگشت و به امید دست یافتن به مقام مورد علاقهی خود، به آموختن قرآن پرداخت.
مدتی گذشت، تا این كه از بركت خواندن و فهم قرآن به مقامی رسید كه دیگر در دل نه آرزوی مقام و منصب داشت و نه تقاضای ملاقات و دیدار با خلیفه.
پس از چندی،خلیفه او را دید و پرسید:
«چه شد كه دیگر سراغی از ما نمیگیری؟»
آن آزادمرد پاسخ داد:
«چون قرآن یاد گرفتم، چنان توانگر شدم كه از خلق و از عمل بینیاز گشتم».
خلیفه پرسید:
«كدام آیه تو را این گونه بینیاز كرد؟»
مرد پاسخ داد:
«مَن یَتّقِ اللّه یَجعَل لَهُ مَخرَجاً وَ یَرزُقهُ مِن حَیثُ لایَحتَسِب ؛ هر كس از خدا پروا بدارد و حدود الهی را رعایت نماید، خدا برای بیرون شدن او از تنگناها، راهی پدید میآورد و از جایی كه تصور نمیكند، به او روزی میرساند و نیازهای زندگیاش را برطرف میسازد». (سوره طلاق، آیات 2 و 3)
@Dastanhaykotah
🌹داستان آموزنده🌹
روزی روزگاری دو تا در، توی یک خانه بودند. یکی درِ قشنگ اتاق پذیرایی و دیگری درِ معمولی حمام بود.آن ها هر دو، زندگی مصیبت باری داشتند، چون آن خانه پر بود از بچه های تُخس و شیطون که دائم به این طرف و آن طرف می دویدند و در ها رو لگد می زدند و محکم به هم میکوبیدند.شب ها وقتی همه خواب بودند، درها در مورد اتافاقات روز با هم درد دل میکردند.درِ اتاقِ پذیرایی همیشه خسته و بیمار بود و با خشم و عصبانیت حرف می زد. ولی در حمام او را آرام می کرد و می گفت:
“نگران نباش این رفتار آنها طبیعی است. آنها بچه اند و به زودی این دوران را پشت سر می گذارند و عاقل می شوند. کمی صبر و تحمل داشته باش، خواهی دید که اوضاع خوب خواهد شد.”
به این ترتیب در اتاق پذیرایی آرام می گرفت.
ولی یک روز،
بعد از یک مهمانیِ بزرگ که مهمان ها بارها و بارها به درها لگد زدند و آن ها را به هم کوبیدند، در اتاق پذیرایی سرانجام صبرش را از دست داد و گفت:
” دیگر بس است! دیگر کافی است! یک دفعه دیگر کسی مرا به هم بکوبد، می شکنم و یک درس حسابی به آن ها می دهم.”
این دفعه او به حرف در حمام گوش نکرد و روز بعد، به محض این که یکی از افراد خانواده در اتاق پذیرایی را به هم کوبید، در شکست!بزرگتر ها، بچه ها رو دعوا کردن و به بچه ها هشدار داده شد که بیشتر مراقب درها باشند و آن ها را محکم به هم نکوبند.این موضوع باعث شد دلِ درِ اتاق پذیرایی خنک بشه. بالاخره مزه ی شیرین انتقام رو چشید!اما بعد از گذشت چند روز، پدر و مادر تصمیم گرفتند درِ شکسته را، که هم خیلی زشت بود و هم جرق و جرق صدا می داد، عوض کنند.اونا به جای تعمیر درِ شکسته، تصمیم گرفتند آن را تعویض کنند. به همین منظور درِ پذیرایی رو درآوردند و بیرون از خانه انداختند.در زیبای اتاق پذیرایی وقتی خودش رو توی سطل آشغال دید، از کاری که کرده بود پشیمان شد، چون از خودش صبر و تحمل نشان نداده بود.حالا اون رو از خانه بیرون انداخته بودند. امکان داشت کسی بیاد و برای گرم شدن اون رو آتش بزنه، یا این که با ارّه به جونش بیافتند.در این حال، دوستش درِ معمولی حمام در جای خود باقی ماند و بچه ها یاد گرفتند با آن رفتار ملایم تری داشته باشند.خوشبختانه، در اتاق پذیرایی سرانجام آتش نگرفت یا این که اره نشد!در عوض مرد فقیری او را از میان آشغال ها برداشت و اگر چه در شکسته ای بود، ولی برای کلبه محقر او همان هم غنیمت بود. در اتاق پذیرایی خوشحال شد که فرصت آن را پیدا کرد تا دوباره یک در مناسب باشد و به خود قول داد که دیگر در مقابل سختی ها صبور باشد.
@Dastanhaykotah
💫 # نظر اجنه در باره آیت الله بهجت :
🍃 یک بار بچههای کوچک کتابی خوانده بودند و خیلی از جن وحشت کرده بودند . آیت الله بهجت به بچهها فرمودند : بیایید با شما کار دارم . دیدم آقا به آنها فرمودند: جن ترس ندارد ، آنها کاری به مومن ندارند .
🍃 ایشان گفتند:"من خودم وارد منزلی شدم(منزل عمویشان در کربلا) خواستم بروم داخل اتاق، صاحبخانه گفت: آنجا نرو جن دارد. گفتم: باشد به من کاری ندارند. رفتم داخل اتاق دراز کشیدم ، عمامهام را پهلوی خودم گذاشتم و عبایم را روی سرم کشیدم.
🍃 پاسی از شب که گذشت ، صدای پای آنها را بیرون در اتاق میشنیدم. یک دفعه احساس کردم که یکی از این پاها به در اتاق نزدیک شد. از پنجره خودش را بالا کشید و داخل اتاق را نگاه کرد. دید که من اینجا خوابیدم و عمامهام کنارم است. رفت به آنها گفت: برویم #این_آدم_لشکر_خداست."
@Dastanhaykotah
#مولایغریبم
🌱 وعدهها دادم به دل،روزی میآیی از سفر...
🌱 کی محقق می شود این آرزوی شیعیان...؟
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#صبحتونمهدوی