﷽
.
اَللّهُمَ عَجِّللِوَلیِّڪَ الفَرَج
.
#لیاقتنداشتیم😔
.
بهاشکچلهگرفتمکهمحترمباشم
ولینشدکهشباربعینحـرمباشم
.
#اربعین_حسینی
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
[#اعمالروزاربعینامامحسینعلیهالسلام🌴🏴]
.
.↷♡ #ʝσɨŋ
┄•●❥ @sayyedghorabati
12.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 نماهنگ | گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم
🔻 حضرت آیتالله خامنهای: اربعین، همه مردم از داخل خانه اظهار ارادت کنیم. زیارت اربعین را با حال، با توجّه بخوانند و شِکوه کنند پیش امام حسین (علیهالسلام) و بگوینـد یا سیّدالشّهداء، ما دلمان میخواست بیاییم، نشد. ۹۹/۶/۳۱
💻 @khamenei_ir
#ندایـتهذیب
🌺 @nedaye_tahzib
🍃 tahzib-howzeh.com
📚#قرآن_کریم
✅سوره مبارکه #رعد، صفحه252، آیات 19تا 28
🗓1399/07/18
🌼 @nedaye_tahzib
🍀 tahzib-howzeh.com
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همسر شهید بخشی ، دلتنگیهای دخترش را چنین روایت میکند:
خیلی وقتها دلتنگ پدرش میشود و میگوید : مامان! بابایم کجاست؟
من میگویم : بابا رفته پیش خدا ، میپرسد: کی برمیگردد ؟
و من میگویم : بابا دیگر برنمیگردد .
سؤال زیاد دارد و خیلی دلتنگ او میشود . یک شب یادم هست از خانه یکی از بستگان به منزل آمدیم و محمد حسین در بغل من بود که باز سمیرا شروع کرد به بهانه گرفتن .
میگفت : مامان! کسی نیست من را بغل کند . من او را هم در بغل گرفتم تا هر دو را نوازش کنم اما سمیرا آرام نشد ، سراغ پدرش را میگرفت . عکس پدرش را به ناچار مقابلش گذاشتم تا کمی آرام شود . او عکس پدر را گرفت و شروع کرد به گریه کردن . من از گریههای او فیلم میگرفتم و خودم هم همزمان اشک میریختم .
فیلم اشکهای جانسوز سمیرا فرزند شهید احمدحسینِ بخشی که توسط مادرش بهثبت رسیده است . این گریه های دخترانه برای ما قدمتی ۱۴۰۰ساله داره به یاد سه ساله امام حسین(ع) یاحضرت رقیه خاتون(س)
وصل الله علی الباکین علی الحسین
🌷شهید احمد حسین بخشی🌷
یاد شهدا با صلوات
23.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 شکواییه اربعین از زبان استاد #کلامی_زنجانی
🔻 #تهذیب_نفس، شرط درک خدمت امام زمان (عج)
#آیت_الله_بهجت :
🔹در تهران استاد روحانیی بود که لُمْعَتَیْن را تدریس می کرد، مطّلع شد که گاهی یکی از طلاّب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق العاده دیده و شنیده می شود.
🔴روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود، و نویسندگان چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می شود و وی هر چه می گردد آن را پیدا نمی کند و به تصور آنکه بچّه هایش برداشته و از بین برده اند نسبت به بچه ها و خانواده عصبانی می شود، مدتی بدین منوال می گذرد و چاقو پیدا نمی شود.
⚠️ و عصبانیت آقا نیز تمام نمی شود.
روزی آن شاگرد بعد از درس ابتداءً به استاد می گوید:
«آقا، چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید، بچه ها چه گناهی دارند.» آقا یادش می آید و تعجّب می کند که آن طلبه چگونه از آن اطلاع داشته است.
✅از اینجا دیگر یقین می کند که او با (اولیای خدا) سر و کار دارد، روزی به او می گوید: بعد از درس با شما کاری دارم.
چون خلوت می شود می گوید: آقای عزیز، مسلّم است که شما با جایی ارتباط دارید، به من بگویید خدمت آقا امام زمان (عج) مشرف می شوید؟
استاد اصرار می کند و شاگرد ناچار می شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید.
✅استاد می گوید: عزیزم، این بار وقتی مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می دانند چند دقیقه ای اجازه تشرّف به حقیر بدهند.
مدتی می گذرد و آقای طلبه چیزی نمی گوید و آقای استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد جرأت نمی کند از او سؤال کند ولی به جهت طولانی شدن مدّت، صبر آقا تمام می شود و روزی به وی می گوید:
آقای عزیز، از عرض پیام من خبری نشد؟
می بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می کند.
آقا می گوید: عزیزم، خجالت نکش آنچه فرموده اند به حقیر بگویید چون شما قاصد پیام بودی (وَ ما عَلَی الرَّسُولِ إِلا الْبَلاغُ الْمُبینُ)
آن طلبه با نهایت ناراحتی می گوید:
🌼آقا فرمود: لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقتِ ملاقات بدهیم، شما تهذیب نفس کنید من خودم نزد شما می آیم
🍃 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 🍃
.