همسرش می گفت چِشاش خیلی خوشگل بود... اما با این چشمها تو زندگی یه نگاه حرام نکرده بود...🙈
می گفت من بهش می گفتم: ابراهیم!
این چشای خوشگل برا من نمیمونه...
حالا ببین!😔
وقتی جنازشو آوردن دیدم چشماش نیست...😭
انگار خدا اون چشای خوشگل و"پاک" رو فقط
می خواست واسه خودش انحصاری…!
💌حاج محمد ابراهیم همت💌
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید؛
آنها شما را نزد سیدالشهدا یاد میکنند.
بیاد شهید محمد ابراهیم همت🌱
شادی روحش صلوات🌸
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
🍀❣🍀
🕊🌸برای تعجیل در فرج
🕊🌸آقا امام زمان (عج) صلوات
🕊🌸اَللّهُمَ
🕊🌸صَلَّ
🕊🌸عَلی
🕊🌸مُحَمَّدٍ
🕊🌸وَآلِ
🕊🌸 مُحَمَّد
🕊🌸وَعَجِّل
🕊🌸فَرَجَهُم
🕊🌸وَ اَهلِک
🕊🌸عَدُوَّهُم...
🕊🌸 اَللّهُــــمَّ
🕊🌸عَجـِّل لِوَلیِّکَ
🕊🌸الفَـرَج
💜💥اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ
💚⭐️وآلِ مُحَمَّدٍ
♥️🌙وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
بزرگۍمیگفٺ↓
تڪیهڪنبهشہـداء'
شہـداتڪیهشانخداسټ؛
اصلاڪنارگـݪبشینےبوۍگلمیگیرے'
پسگݪستانڪنزندگیټ رابایادشہـدآ
#شهیدانه🌷
🍀عکس ارسالی از گل دخترا مون رفتند بهشت زهرا تهران زیارت قبور شهدا،
خوشا به سعادتشون❤️
شفاعت شهدا نصیب همه ی شما عزیزان🌱
#عکس_استوری
#تولید
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
6.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گوشه ای از زیبایی های مسیر پیاده روی اربعین🥺🥺
🖤من واست سر میدم
جونمو آخر میدم
🖤بابی انت و امی
پدر ومادر میدم
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
شهيد اسماعیل هنيه با اصرار به زیارت مزار شهید سلیمانی در کرمان رفت و این نامه را به خط خود نوشت و بر مزار گذاشت.
حان اللقاء ". وقت دیدار رسیده ...
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
میگن با هرکسی دوست بشی
شکل وفرم اونو میگیری
فکرشوبکن اگه
باخدا
دوست بشی
چه زیبا
شکل میگیری
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
سخت است
از همه "بابایت"
یک سربند
و یک قاب عکس
بماند!
#یا_رقیه
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan
بسوی ظهور🌱
❣قسمت هجده 🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋 #طوطی_و_تاول ✨کیف کوچکش را برداشت، بست به کمرش. بعد عکس آیت الله سیستانی را د
❣قسمت نوزده
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#طوطی_و_تاول
✨به پهلو دراز کشیده بودم. از در موکب، خیابان را تماشا می کردم. فقط پاها را می دیدم که تند و تند رد می شدند از جلوی چشم هایم.
🍁انواع پاها را تماشا می کردم؛ پاهای پیر، جوان، زن، کودک، مرد، برهنه، با کفش، با جوراب.
هر پایی ماجرا داشت. به آن ماجراها تخیل می ورزیدم. بیشتر خیالم سراغ پاهای برهنه می رفت که بر ریگ و جاده داغ، روان بودند. چند دقیقه گذشت. به پاهای تاولی خودم نگاه کردم، احساس کردم کمی باید نزدیک ترشان کنم به باد پنکه.
سر و گردنم را روی کوله محکم کردم. چشم هایم را بستم. خیالم را چرخاندم به تاریکی ترمینال رشت. در تاریکی، دنبال صداها گشتم. گوشم پر شد از کلمات قیام و قیامت. ولی من می خواستم ریز بشوم در اربعین.
به قول آن پیرمرد خودم را حفاری کنم تا چیزی از اربعین پیدا کنم، ولی تاریکی ترمینال تمام سلول های مغزم را پوشاند. مجبور شدم غلت بزن، چشم هایم را باز کنم؛ خیابان و پاهای رونده را از یک زاویه دیگر ببینم.
اربعین؛ یعنی جنبش، حرکت و تفکر پایی که می ایستد و پایی که می رود؛ برخلاف عاشورا که دست نشانه می شود، چون دست یاری می کند، مشک را پر می کند، شمشیر می زند و بالاخره بریده می شود و می افتد زمین. خواستم همین جمله را در گوشی ام یادداشت کنم. تنبلی کردم. البته گوشی ام هم شارژ نداشت.
به کارکرد معنایی دست و پا بیشتر فکر کردم؛ مخصوصا به پا، سخت درگیرش بودم. معنایش غلیظ شده بود برایم؛ احساس کردم در هر موقعیتی یکی از اعضای بدن فعال می شود و همراه مغز شروع می کند به اندیشیدن. در پیاده روی اربعین چون کف پا با زمین، مخصوصا با سرزمین بلا، انس می گیرد، پس مبتلاتر می شود؛ بهتر می تواند فکر کند. و چه بسا اصلا پا می تواند فکر کند، چون قیامت متوقف است بر آن.
گردنم درد گرفت. کوله را زیر سرم جابه جا کردم. خمیازه افتاد روی چشم و دهانم. می خواستم چند دقیقه چُرت بزنم. یاد شروع سفر افتادم. با خود گفتم: چرا من در آن فضای نیمه تاریک ترمینال، به جای سوار اتوبوس های اصفهان شدن، سر از اتوبوس های مهران درآوردم؟ چرا از کسی نپرسیدم کجا می رود؟ چرا در اتوبوس فورا خوابم برد؟ چرا توی راه پیاده نشدم، وقتی اتوبوس نگه داشت؟ چرا از مهران برنگشتم به اصفهان؟ این سوال ها گیجم کرد.
به رازهایی فکر کردم که پیرمرد گفته بود: رازهای اربعین. رازهای اربعین من در آن تاریکی بود. مدام می خواستم خیره شوم به آن تاریکی، ولی انگار چیزی منصرفم می کرد. دوباره خیره شدم به خیابان؛ انتظار داشتم ساق پایی را ببینم که به من جان و قدرتی بدهد که بپرم از سر جایم. ولی چند دقیقه که گذشت حس کردم ساق های اربعینی فرقی ندارند با هم. چند تا از اینها تاول زده اند؟ شروع کردم به شمردن شان. به چهل که رسیدم خسته شدم. دوباره ریز شدم در معنای اربعین؛ یاد حدیث قدسی افتادم که سال ها پیش که در نمازخانه کتابخانه و نمی دانم به چه دلیلی آویزان شده بود: گلِ آدم را با دستان خودم در چهل روز سرشتم. من هر وقت چشمم به این جمله می افتاد، گل کوزه گری که آفتاب چهل روزه خورده فیلم می شد در ذهنم؛ از روز اول تا چهلم. ولی الان چهل، چیز دیگری بود؛ چهل، اربعین نبود ولی تنه می زد به آن.
احساس می کردم باید طینتم را دوباره خیس کنم، بیندازم جلوی آفتاب تا خداوند دوباره ورز بدهد؛ بدمد از روحش در من.
ادامه دارد...
🌼السلام علیک یا اباعبدالله✋
【السّلام ؏َــلیکَ یــآصــآحب الزمـــ❀ــآن】
#امام_زمان ﷻ
#فرج_مولاصلوات🌹
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
═━━⊰❀⊱━━═━
#بسوی_ظهور
https://eitaa.com/besuyezohur_golpaygan